eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 | ♦️ روز تشییع، مسجد امام اصفهان از جمعیت پر شده بود. از یکی از روحانیون، که از دوستان شهید میثمی بود، درخواست شد کمی سخنرانی کند. آن برادر روحانی نقل کرد: مانده بودم چطور شروع کنم. تفالی به قرآن زدم. وقتی قرآن را باز کردم، این آیه آمد: «قال انی عبداله اتانی الکتاب و جعلنی نبیا.» ... و این آیه، دقیقا همان آیه ای بود که وقتی به دنیا آمد، پدربزرگش با تفال به قرآن، نام او را عبدالله گذاشته بود. 🌷 سالروز شهادت 🌷🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌾یاد شهدای انقلاب🌾 🌷کشتی گیر قهاری بود و چند مدال رنگارنگ استانی داشت. فینال مسابقات کشتی بود. قبل از آغاز کشتی حریف در گوشش چیزی زمزمه کرد. با اینکه خیلی از حریفش قدر تر بود، در نهایت بازی را واگذار کرد و دوم شد. وقتی جریان را پرسیدیم گفت: حریفم گفت: دستم درد می کند، آبرویم را بخر! 🌷روز موعود بود, ۲۲ بهمن ۵۷. با یکی از دوستانش قرار گذاشته بودند برای کمک به یکی از شهرستان ها بروند. ساکش را بست. در بین راه سیل جمعیت تظاهر کننده ها را که دید, ساکش را در یکی از مغازه ها گذاشت و به خیل تظاهر کننده ها پیوست. میدان شهرداری بود که یک گلوله به کتفش خورد. او را سوار آمبولانس کردند تا به بیمارستان برسانند. آمبولانس که حرکت کرد، چشمش به مجروحی افتاد که در خیابان کنار آتش افتاده. با خواهش آمبولانس را نگه داشت و آن مجروح را جای خودش سوار کرد و دوباره همراه با جمعیت شد که در هیمن هنگام مزدوران رژیم سر و سینه اش را به گلوله بستند... 🌹🍃🌹🍃 محمدرضا شهرستانی شهادت:۱۳۵۷/۱۱/۲۲-شیراز 🌷🌷🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | 🔻شهیدا اینجورین دیگه شهادتشون انقدر اثر داشت،بودنشون انقدر اثر داشت پیدا شدنشون انقدر اثر داره... 🌷🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
شاهد خداست! و تنها او میداند که جوانی شان را، وقف نجابت کشورشان کردند.... ان شاء الله اون دنیا شرمنده شان نباشیم.... 🕊 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
میدونستم داره از گفتن موضوعی خودداری میکنه.😳 چند روزی تکرار شد تا اینکه ی شب که شیفت بودم گاه و بی گاه خوابم میبرد و چرت میزدم...😴 یک لحظه متوجه شدم سایه ای از جلوی چشمام رد شد..🙄 وسوسه شدم و سایه رو تعقیب کردم ببینم چکار میکنه‌؟🤫 دنبالش رفتم .... دیدم مشغول نظافت حیاط و سرویسهای بهداشتی هستند 😱 خجالت کشیدم و دویدم سمتش از ش خواستم ادامه کار رو به من بسپاره.😲 گفتم: شما فرماندهی این کارا وظیفه ماست که نیروی شما هستیم. جواب داد:کاری که واسه رضای خدا باشه جایگاه انسان رو تغییر نمیده ! من این کارو دوست دارم و انجام میدم چون میدونستم بچه ها نمیذارن انجام بدم قبل از نمازصبح و تو تاریکی انجام میدم. از خودم خجالت کشیدم سرمو پایین انداختم و گفتم به خدا قسم خیلی بزرگواری… 🌷 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * اون روز همون نزدیک مسجد یه دونه عکس امام خمینی هم با احتیاط از یه آقایی خریدم. عکس امام را دیده بودم غلامعلی بهمن نشان داده بود با خودم گفتم: حالا که موقعیت هست یکی بخرم و ببرم خونه. تمام اعلامیه ها و نوارها باهام بود .نمیدونم خدا چه نیرویی توی وجود من قرار داده بود که بدون هیچ ترس و واهمه‌ای داشتم می رفتم و انگار چیزی باهام نبود. شور و شوق داشتم که برم خونه و باقی آن راحت بشینم عکس امام را یک دل سیر نگاه کنم.آخه هر وقت عکس امام را دیده بودم عجله‌ای بود و با ترس و استرس. خونه که رسیدم رفتم توی اتاق و تمام اعلامیه ها را از توی پیراهنم در آوردم و گذاشتم لای چند تا کتاب عکس امام را که حالا خودم خریده بودم از لای اعلامیه‌ها برداشت ما نشستم و یک دل سیر نگاهش کردم. نگاه کردن به عکس امام انرژی آدم را دو چندان می کرد. عکس را گذاشتم لای اعلامیه‌ها و بلند شدم تا از اتاق برم بیرون. هنوز چند قدمی از اتاق دور نشده بودم که نیروی من را برگرداند. انگار یکی صدام کرد. برگشتم رفتم سراغ اعلامیه‌ها و عکس را برداشتم. انگار یکی بهم گفت جاش اونجا نیست.دیگه الان ترسی نداشتم یک لحظه سرم را چرخاندم و تمام اتاق را بررسی کردم. آهان جاش اونجاست. با شجاعت تمام عکس امام را که اندازه یک برگ دفتر بود چسباندم به دیوار. انگار برام مهم نبود کسی بفهمه.مادرم که نمی‌شناخت و فامیل هم که رفت و آمد داشتند آنها هم امام را نمی شناختند اما مطمئن بودم تا الان عکس امام را ندیدند. بعدها که شناختند گفتند که خمینی اینه؟! و با ذوق تمام به عکس نگاه می‌کردند. بعد از نماز مغرب و عشا که از مسجد برگشته بودم انرژی من چندین برابر شده بود.تصمیم داشتم نوارها و اعلامیه را فردا ببرم بدم به غلامعلی و جلال. تصمیمم عوض شد اعلامیه‌ها را برداشتم و راه افتادم.میدونستم غلامعلی الان توی مسجد او هم توی مسجد النبی که توی قاآنی نو بود و فعالیت داشت و هم مسجد سیاحتگر. رفتم مسجدالنبی و دیدم که غلامعلی اونجاست. دائم توی مسجد بود بهش میگفتن بچه مسجدی.حالا روز قبلش واقعی مذهبی توی شیراز اتفاق افتاده بود و تعدادی شهید شده بودند. آیت الله ملک حسینی هم دستگیر شده بود. تا غلامعلی را دیدم رفتم طرفش و اعلامیه ها را بهش دادم. همینطور که اعلامیه ها را میدادم گفتم:غلامعلی انگار حالت خوب نیست !چیزی شده ؟انگار حواست نیست که برات اعلام‌می آوردم. _بیا اینجا محمدرضا می خوام یه چیزی نشونت بدم. پشت سرش رفتم و زیر میزی که توی مسجد بود یک پلاستیک بیرون آورد. داشت بازش می کرد و اشکاش سرازیر شد. ادامه دارد.. •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سخنرانی حاج قاسم سلیمانی به مناسبت آغاز دهه فجر 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید حاج اسکندر اسکندری 💫 🌷عملیات رمضان بود، به دنبال برادرم به جبهه رفته بودم. در دژبانی منتظر بودم که حاج اسکندر آمد، سراغ برادرم را گرفتم، گفت پیش خودم است. کنارش نشستم. به سمت منطقه درگیری حرکت کرد، کم کم صدای انفجار ها نزدیکتر می شد. از دژ مرزی رد شدیم. جلو ما دشتی بود و در آن تعداد زیادی تانک و نفر پیاده که به سمت دژ می آمدند. گفتم: حاجی، اینها نیروهای خودمان هستند! خندید. گفت: نه، این جونور ها، عراقی هستند. فاصله ما تا آنها حدود پانصد متر بود. کم کم آتش آنها به سمت ماشین حاج اسکندر کشیده شد. حاج اسکندر ماشینش را تا پشت یک خاکریز هدایت کرد. یک قبظه سلاح سنگین پشت آن، در یک سنگر تانک بود. سریع پیاده شد و آن را بکسل کرد. از ترس چسبیده بودم به صندلی و کم کم خودم را به زیر صندلی می کشیدم. صدای انفجار و ترکش هایی که به ماشین برخورد می کرد وحشتناک بود. از دژ که رد شدیم، حاج اسکندر ایستاد. تمام بدنه ماشین با ترکش پاره شده بود. همه جای ماشین ترکش خورده بود جز ما دو نفر. حاج اسکندر خندید و گفت: خیلی خوب، حالا بریم سراغ برادر تو 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌺"ماهِ تمامِ" اوّلِ "ماهِ خدا " شدی 💐تو پنجمین ستاره ی بی انتها شدی 🌺سقف فقاهت از قد عِلمَت شکاف خورد 💐تا باقرالعلومِ همه ماسِوا شدی (ع) 🌺 و حلول مبارڪ🌙🌺 🔹 🍃🌱🍃🌱🍃
‏وسطِ‌ عملیات‌زیرِ‌آتش‌فرقی ‌براش ‌‌نداشت اذان‌‌ که ‌میشدمی‌گفت:‌↓ من‌میرم‌موقعیتِ‌الله...♥️:) 🌻 🕊 .... 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی* 🇮🇷غبارروبی قبور شهدا در دهه فجر🇮🇷 و *🏴گرامیداشت چراغعلی دهقان🏴* 🔹با حضور خانواده معظم شهید 🔹 💢سخنران: حجت الاسلام گودرزی 💢 برادر *کربلایی حسین فتح اللهی* 💢 : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام* : ◀️ *پنجشنبه ۱۴بهمن ماه۱۴۰۰/ از ساعت ۱۶* ⬇️⬇️⬇️⬇️ *مراسم در و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار می‌شود* 🔺🔺🔺🔺🔺 🔹🔹🔹🔹 پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک: http://heyatonline.ir/heyat/120 🔺🔺🔺🔺🔺 لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
🌱هـــــم خودشان خاڪے بودند وهم لباس هـــــایشان... ڪافے بـــــود بـــــاران ببارد تا عطـــــرشان در ســـــنگرها بپیچد🌸 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
یک روز همراه دخترم به اﻣﺎﻣﺰاﺩﻩ سید محمد (گلزار ﺷﻬﺪا) رفتیم ... شادی رو به من گفت : مامان نگاه ، عکس بابا !!! هرچه نگاه کردم چیزی ندیدم وقتی برگشتم علی زنگ زد ؛ و جریان را برایش تعریف کردم علـی خنـدید و گفت : واقعا دخترم دیده درست داره میگه ، من جـام تـوی گلــزار شهـداست ... ده روز بعد خبر شهادتش را آوردند. ✍ راوی : همسر شهید ▫️ولادت : ۶٤/۰۱/۰۱ کازرون ▫️شهادت : ۹٤/۱۱/۱۶ سوریه ▫️عملیات آزادسازی نبل و الزهرا ☘🌺🌹☘🌺 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * _غلامعلی چی شده چرا گریه می کنی؟ پلاستیک را باز کرد و یک تکه سنگ بیرون آورد و گفت: نگاه کن! _خوب سنگ دیگه! _درسته سنگه ولی خوب نگاهش کن چی میخواد بگه؟! همینطور که داشتم نگاش میکردم سنگ را از دستم گرفت و گفت:اینجا رو نگاه کن این یک قطره خون که روش ریخته شده این قطره خون شهید هست. توی واقعه دیروز مسجد حبیب که اتفاق افتاد این سنگ را از آن جا آوردم. همینطور به این سنگ نگاه می‌کرد و اشک می‌ریخت. حسابی این تکه سنگی که خون رویش ریخته بود غلامعلی را منقلب کرده بود و برایش ارزش داشت .دیگه حرفی برای گفتن نداشتم. _غلامعلی به امید خدا انقلاب پیروز میشه و خون همه این شهدا جبران میشه . چند دقیقه ای نشستیم و اعلامیه ها را هم دادم به دستش. _برای خودت هم برداشتی که پخش کنی؟ _بله تعداد برداشتم. _محمدرضا داری میری حواست باشه فردا زودتر بیایی که کار داریم جلال هم میاد. تقریباً روزی نبود که تظاهرات و راهپیمایی برگزار نشده و غلام علی هم که از دسته‌های مسجد و مدرسه بود و یک گروه را هدایت می‌کرد و تظاهرات راه می‌انداخت.فردای آن روز هم رفتم پیش غلامعلی و آن طبق معمول علم امام حسین را برداشت و حرکت کردیم.حالا کل مردم انقلاب امام را داشتند و توی تظاهرات شرکت می‌کردند یعنی همه روحانیون ذهن مردم را آگاه می کردند و مردم یکپارچه و یکصدا گوش به فرمان بودند و زن و مرد توی تظاهرات شرکت می کردند.غلام علی هم که خیلی علاقه به روحانیت داشت و رابطه نزدیکی با آقای نبوی روحانی مسجد داشت از او دستور می گرفت که چیکار کنه. مردم همه از روحانیون دستور می گرفتند کی تظاهرات کنند. تظاهرات آنروز خیلی شلوغ بود چند نفر شهید شدند.دیگه مردم قابل کنترل نبودند من و غلامعلی و جلال حالا جزو گروه ها بودیم و سر دسته تظاهر کننده ها. شعار می دادیم و مردم هم تکرار می کردند. امروز نزدیک بود دستگیر بشیم غلامعلی نگاهی به من کرد و اشاره کرد به جوی آب.همینطور که داشتم فرار میکردیم هرکدام خودمون رو انداختم تو یه جدول کنار خیابان تا دیده نشیم. صدای تیر رگبار گوش ها را کر می کرد. _بچه‌ها بجنبید! عجله کنید! محمدرضا مواظب باش !دست بزار روی سرت. بپر توی جدول چرا معطل می کنی؟ این صدای غلامعلی بود که هر لحظه فریاد هایش بیشتر می شد. ادامه دارد.. •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
•دلت که گرفت💔 •با رفیقی درد و دل کن ⇜که باشد •این زمینیـ🌎ها •در کارِ مانده اند 🌷 😔 🌹🍃🌹🍃 ﻫﺮﻛﺲ ﺩﻟﺶ ﺑﺮاﻱ ﺭﻓﻴﻖ ﺷﻬﻴﺪﺵ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ... همینک🚨 ..... ﺁﻧﻼﻳﻦ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺷﻬدا انجام بدهید ⬇️⬇️⬇️ پخش مستقیم با اینترنت رایگان: http://heyatonline.ir/heyat/120
💫یادی از سردار شهید حاج اسکندر اسکندری 💫 🌷عمليات رمضان بود. حاج اسكندر از خط مقدم بر مي گشت. پشت ماشينش دو قبضه تيربار دو لول بكسل شده بود،‌چهار عراقي هم در قسمت بار ماشينش نشسته بودند. مستقیم رفت پیش حاج نبی، فرمانده تیپ امام سجاد(ع). حاج نبی گفت: این جونورها چیه با خودت آوردی؟ حاج اسکندر گفت: دو لول! حاج نبی به سرباز های عراقی اشاره کرده و گفت: این جونورها را می گم! حاج اسکندر گفت: اسیر! حاج نبی رفت و دولول ها را بررسی کرد، هر دو مسلح و آماده شلیک بودند. با برافروختگی گفت: چه طور، با چه اعتباری این عراقی ها را کنار این همه مهمات و دو پدافند ضد هوایی جا داده ای! حاج اسکندر با خنده گفت: حاجی خدا دست و پای اینها را بسته، هیچ کاری نمی تونن بکنن، خدا اینها را کور کرده و قدرت ندارند از خود عکس العملی نشون بدن! خودش مي گفت مسير را اشتباه رفتم و رسيدم به يك مقر عراقي،‌ اين ها را اسير گرفتم و با قبضه شان آوردم... 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
❤️ پابوسے شاه عالمین مےخواهم یڪ هرولہ بین الحرمین مےخواهم گفتند حاجٺ بطلب شهادت وسط صحن مےخواهم 🔹🔹 ❣️ 😍 🌙 ❤️ 💚 🌷🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔸شهيد سيدمجتبي علمدار: *برای بهترين دوستان خود آرزوی شهادت کنيد.* 🌹 🔹آقـا ‌تو ‌نـگاهی ‌کن ‌و ‌نگــذار ‌دلم جا‌مانده‌ی ‌لـیلة ‌الرغائـب ‌باشد... ┄┅┄❅💠❅┄┅┅┄ 🌹🍃🌹🍃 https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
🌱میرسد روزی که بی چون و چرا می بینمت🌸 میرسد روزی که ای شاه وفا می بینمت عامل وصل من و تو ذوق بارانی بود میرسد روزی که با حال بکا می بینمت میرسد روزی که تکیه میدهی بر کعبه و در کنار خانه ی امن خدا می بینمت...! ♥️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
... 🔻🔻🔻🔻 مراسم تشییع پیکر شهید مدافع امنیت علی اکبر رنجبر 🔹امروز. بعد ازنماز جمعه از حرم احمد بن موسی شاهچراغ (س) 🔺🔺🔺🔺🔺 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 بسم رب الشهداء والصدیقین 🌷 بہ نام خالق هستی ؛ همان خدایی ڪه مرا آفرید ، اینگونہ پرورش داد و مشتاق خود نمود . « معبودی ڪه بنده نوازیش بی حد شرمسارم ساختہ است .» معشوقی ڪه قلبم در آستانہ وصالش ملتهب است و بی تاب ؛ « آنگونہ ڪه هر آینہ نزدیڪ است بہ شوق لقایش قالب تهی ڪنم و تا ملڪوت پر گشایم ....» ✍ : فرازی از وصیت عاشقانہ شهید مدافع حرم ابوذر داوودی ، « نشر بمناسبت » 🔻 ولادت : ۱۳۶۹/۶/۲۹ ، ﺭﺳﺘﻢ 🔺شهادت : ۱۳۹۴/۱۱/۱۵ ، سوریہ 🌷🌱 🌷🌱🌷 ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ کنید http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * خیابان داریوش مملو از جمعیت بود و راهپیمایی سراسری. همه را بستن به رگبار.از جوی آب خودمان را رساندیم به مسجد ولیعصر از یکی از درهای مسجد که وصل میشد به خیابان دهنادی فرار کردیم.چون دائم توی تظاهرات شرکت می کردیم همه با خودشون فکر می کردند که این سه نفر بالاخره تا شهید نشن آروم نمیگیرن.بعد از پیروزی انقلاب و بازگشایی مدارس وقتی رفتیم مدرسه معلم ها با شوخی و خنده گفتند: _شما زنده اید سه تفنگدار! باید خاطره دوستش محمدصادق چمن ماه را براتون تعریف کنم. چیزی که از خودشان شنیدم مربوط به دوره آموزشی بسیج در سال‌های اول انقلاب میشه. سال ۵۸؛ _به خط بشید عجله کنید. مراسم از خواب پریدن هاج و واج اطرافم را نگاه می کردند که هر کسی به طرفی می دوید. _صادق چرا نشستی بلند شو.. بلند شدم تیری از کنار سرم گذشت. _دست بزار رو سرت پسر. چه کار داری می کنی؟ صادق ببین علی کجاست ؟بچه تیر نخورده باشه .! مواظبش باش! صادق بجنب .. یک لحظه به خودم اومدم و کنار بچه ها به خط شدم و اسلحه ام را پیدا کردم گرفتم دستم. بعد از اینکه تیراندازی که از طرف قرارگاه انجام می شد، تمام شده و آب از آسیاب افتاد.همینطور نگران علی بودیم. علی بهروج کم سن و سال بود. حین تیراندازی فکر همه به سمت علی رفته بود. _بچه ها علی کجاست پیداش کنید؟ یک دفعه وسط نگرانی های ما علی از زیر پتو آمد بیرون. _من اینجام! تا علی از زیر پتو اومد بیرون زدیم زیر خنده. _علی تو هنوز خواب بودی؟ این همه تیراندازی شد تو رو خواب برده بود؟ _نه بیدار شدم از دست این که نکنه تیر بخورم رفتم زیر پتو. همین که این حرف را زد همه زدیم زیر خنده. ادامه دارد.. http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رمز ابهت جهانی امام خمینی(ره) از زبان شهید سلیمانی 🔺سردار شهید قاسم سلیمانی در سخنانی رمز ابهت جهانی امام خمینی(ره) را با استناد به حدیثی از امام صادق(ع) تشریح می‌کند. 🌱🌷🌱 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید حاج اسکندر اسکندری 💫 🌷عملیات محرم بود، قرار بود مقداری مهمات و آذوقه برای رزمندگان که در حال پیشروی بودند ببریم. تا شب قبل، جاده مواصلاتی در دست عراقی ها بود، برای همین گرای دقیق آن را داشتند و بی وقفه گلوله کاتیوشا و خمپاره بود که روی جاده فرود می آمد. از چند راننده‌ای که در بُنه داشتیم، هیچ کدام حاضر به بردن مهمات از این جاده نشدند. به حاج اسکندر می گفتند: حاجی اجازه بده آتش سبکتر که شد، می بریم! اما حاج اسکندر می گفت: بچه ها الان نیاز دارن! حاج اسکندر منتظر آنها نشد، کلاشش را برداشت، پشت یکی از ماشین ها که آماده بود نشست. اولین بار بود که واقعاً احساس می کردم، آخرین بار است که حاج اسکندر را می بینم. رفتم جلو شوخی و جدی گفتم: حاجی خدا رحمتت کنه، برو به سلامت! گلوله های کاتیوشا بی وقفه به جاده می نشست اما حاج اسکندر با مهارت و مارپیچ از میان انفجار ها عبور می کرد تا مهمات را به رزمندگان برساند،‌واقعا شجاعتش ستودنی بود... 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
زدست رفته شَکیبم ؛ خدا کندکه شود نَصیبم ؛ زیارت ِ صحن و‌سرای ِحضرت‌هادی (ع) 🥀 🏴 🏴🏴🏴🏴🏴