eitaa logo
گلزار شهدا
5.7هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2.5هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
: ﻫﻤﺴﺮاﻧﻪ✍: آن لحظه استرس شدیدی گرفته بودم. سینی چای را به خاله برگرداندم و گفتم: من اصلا نمی توانم... شما چای را ببرید. شیرینی را برداشتم و آرام وارد اتاق شدم. پس از پذیرایی در کنار مادرش نشستم. پس از دقیقه ای پدر اجازه داد تا چند کلمه را با یکدیگر صحبت کنیم. وقتی صحبت را شروع کردیم. اولین موردی که اشاره کرد، بود او گفت: "من یک هستم ماموریت های زیادی می روم و ." برایم عجیب بود که چرا روز اول از شهادت صحبت می کند ✍ دستنوشته شهید مجتبی ذوالفقارنسب در روز 13 فروردین (ﺩﻩ ﺭﻭﺯ ﻗﺒﻞ ﺷﻬﺎﺩﺕ)/سوریه: امیدوارم سالی همراه با تغییر و دگرگونی در درون و احوال ما به سمت و سوی احسن الحال خداوند رقم بزند. عاقبت هم ختم به خیر شود و جمیع شیعیان و محبین حضرت علی علیه السلام در مورد آمرزش و مغفرت قرار گیرد و نهایت عمر من هم به در راه خدا رقم بخورد. ارتش 🌹 🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
❤️تمام هم و غمش نشر معارف الهی و کمک به مستمندان بود، خود را فدایی حضرت امام حسن‌مجتبی می‌دانست و غربت حضرت دلش را به درد می‌آورد. آن‌قدر صبور بود که توهین‌های معلمش به شال و لباس عزای مولایش هم او را از مسیر حق منحرف نکرد و مانند اربابش امام مجتبی، دندان بر جگر گذاشت و اعتراضی نکرد. محمد آنقدر در مسیر حق ذوب شده بود که اسرار را می‌شنید، مستجاب الدعوه شده بود و با ایمان کامل شهادتش را طلب کرد. دعایش را که پذیرفتند، با غسل و لباس پاکیزه به دیدار معبودش رفت. دانشجوی رشته مهندسی نفت بود و همزمان در دانشگاه پيام نور، رشته مديريت صنعتی و در دانشگاه علوم قرآنی غدير در رشته تفسير قرآن تحصيل می‌کرد محمد مهدوی رهپویان وصال 🍃🌱🍃🌱🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
⭕️ ⭕️ ☝️از خیابان آرام آرام در حال گــذر بودم! 🌸 در اولــین کوچـہ کہ یا مهدے داشــت حسینے را دیدم.... عبــدالحمید با صدایی آرام و لحنی دلنشین... نامــم را صـــدا زد! گفت: اگہ یک به طرف امــام زمان عج بردارے امــام صــد قدم بہ طرف شمــا مے آید! ! چه کردی...چــند قدم بہ طرف امــام زمانت بر داشتے؟؟ جوابــی نداشــتم؛ســر به زیر انداخــته و گذشــتم...😔 🌸دومــین کوچــہ محــمد اسلامے نســب ؛ پرچم ســبز سلام الله علیها بر سر این کوچه حـــال و هـــوای عجیبے رقـــم زده بود! انگار همین جا بود... محـــمد آمد! صدایم زد! گفت: سفارشـــم توسل بود به ائمــہ اطــهار بخصــوص بود.. چه کردے؟ جوابے نداشتم و از از کوچه گذشــتم... ولے مےدیدم کہ تــا نــام بے حضـرت زهــرا (س) را بــرد جارے شد ...😔 🌸به سومین کوچـــه رسیدم! ... به صدایی ملایـــم،اما محکم مرا خواند! گفــت: و در کجای زندگــے ات قرار دارد؟!؟ چیزی نتوانستــــم جواب دهم! مے دانستــم خودش و هســت...زندگی این از تولد تا شهادت در غدیر رقم می خورد.. با چشماني که گوشــه اش نمناک شد! سر به گریبان؛ گذشتـــم... 🌸به چهارمین کوچــه! کوچـــہ ... مثل عکسهایــش ، لبخنــد بر روے لب داشــت بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛ گفــت : با چــة کسانے تــا حالا ارتباط داشتے گفتم : ارتباط؟...خجالــت کشیــدم چیزے بگویمـ.... با خنده زیبایــش ادامہ داد: اصــل با خداســت !!! گفت اگر را انجــام دادي، را ســـروقت خواندے، را ترک کردے در زندگے پیروزے وگـــرنہ بقیــہ کشکــہ! همچــنان که دستــانم در دســتان شهیــد بود! عرق شرم از این شهید بر صورتم نشست . از او جدا شـــدم و حرفے برای گفــتن نداشتــم... 🌸به پنجـــمین کوچه و خـادم صادق رسیدم... صداي نجـــوا و شهــید می آمد! حاج منصــور ... ... کمیــل مے خوانــد.... چقــدر با اخلاص می خواند حضورم را متوجـــه اش نکردم! شدم،از رابطه ام با پروردگار... از حال معنوے ام... از دعــا خواندنـــم گذشتــم...از امر معروف میگفت و تکلیف هر انسان و فهمیدم چقدر من بی عمل هستم ....😔 🌸ششمین کوچه بہ نام شهیــد عباس دوران.. با جذبہ بــود..ـ خودش یہ عده را جمــع کرده بود مشغول تــدریس بود!!!: مــبارزه با ،نگهـــبانے ، بہ سوے پرودگارو در راه دین... کــم آوردم... من کجا .. او کجا!! ... گذشتـــم.... 🌸هفتمین کوچه انگار مثل زینبیہ بود! بلـــه؛ عبداللہ اســکندرے... کنار اوهم شیبانے، همه مدافعــان حرم بودند ... عکــس هاے عزیزانشان در دستشان بود.... یکے پدر ، یکے مادر، یکے همســر چشمم به عکس فرزند علمدارے افتاد ... دختر بدون پدر چہ حالے دارد ؟! میخواستــند بگویــند: مـا تو این دوره و زمانہ از همہ چیزمــان .... تو چہ کردے؟ از کم کارے ام شــرمنده شــدم و گذشتم... 😔😔 دیگر ادامہ نــدادم.... از تا ! فاصله زیــــاد بود... دیگـــر پاهــایم رمـــق نداشت! افتــادم... خودم دیدم که با چه کردم! 🇮🇷 شهر کوچه های زیادی دارد با یاد غریبی که همچنان ناشناخته اند یک جملہ در ذهن دارم : ... شرمنده ام!!! 🌷🌺😭😭🌺🌷 🔴 *از کوچه پس کوچه های دنـــیا! بی شهدا،نمے تــوان گـــذشت...* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── *ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ* ..,........... : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔹اسماعیل خیلی با محبت بود و بیشتر از همه ما نسبت به مادر محبت داشت. اگر مادر خواب بود و ما بازی می کردیم، مرتب می گفت آرام، مادر خسته است، مادر سر درد دارد... مادر خواب است. مادر راضی نمی شد اسماعیل به جبهه برود، اسماعیل یک ماه به دست و پای مادر افتاد تا راضی به اعزامش شود. 🔹روزی که به جبهه می رفت، خیلی سفارش مادر را کرد و یک کلام گفت: مادر را اذیت نکنید، حواست به مادر باشد! اسماعیل 15 اردیبهشت سال 61، در عملیات بیت المقدس شهید شد. 🔹بیش از ده سال از شهادت اسماعیل می گذشت. همه برادر و خواهر ها ازدواج کرده و دنبال خانه و زندگی خودمان بودیم. یک روز یکی از همرزمان جبهه ام، با من تماس گرفت. بعد از احوال پرسی، پرسید برادر تو شهید شده است! گفتم: بله! گفت: اسم برادرت اسماعیل بود؟ گفتم: بله! گفت: دیشب خواب دیدم در گلزار شهدای شیراز قدم می زدم، کنار قبری سیدم که رویش نوشته بود "شهید اسماعیل محمدابراهیمی". ناگهان قبر باز شد و شهید از آن بیرون آمد و کنار من نشست. کمی با هم صحبت کردیم. از آن دنیا پرسیدم. گفت هر چه در مورد اجر و پاداش شهدا گفته اند حق است و حقیقت. پرسیدم آیا کاری هست که حسرت انجام آن در این دنیا برایت مانده باشد؟ گفت: آره، دوست داشتم، بیشتر در این دنیا عمر می کردم تا به مادرم بیشتر و بیشتر خدمت کنم! وقتی این خواب را برایم نقل کرد، یاد آخرین وصیت و توصیه اش افتادم. شرمنده شدم و فهمیدم این خواب پیامی برای من است که بیشتر مراقب مادر باشم! 🌷🌱🌷 اسماعیل محمدابراهیمی فارس 🌷🌱🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🔰در خانه نشسته بودم که محمدجعفر آمد. دست انداخت دور گردنم، صورتم را بوسید و گفت: مادر دوست داری برات یه دفترچه حساب باز کنم! گفتم مادر، از سن من گذشته، پس انداز به چه درد من می خوره. اگر پولی دارید برای خودت پس انداز کن که به درد آینده ات بخوره! صدای خنده اش خانه را پر کرد. گفت: مادر، حساب پس انداز برای آخرت می گویم! آن روز از حرف هایش سر در نیاوردم تا روزی که شهید شد. راوی مادر شهید 🍃🌷 محمد جعفر صادقی فارس 🌷🌱🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌟 🌟 انجـــام اعمـــال مستحبـــے به (عج) و غریب استــان فارس 💐 و به حضرت علے بن ابیطالب (ع)💐 ⬇⬇⬇ از فردا یکشنبه ۷ خرداد ماه تا ... در۴۰ روز مانده به ،هرنفر روزانہ مانند قرائت قرآن ، دعــاے عهد، زیارت امیـــن اللہ ، زیارت عــــاشورا و.. به نیابت امام زمان(عج) و شهدا انجام می دهد...انشاء اللہ 🌸🌸🌸🌸 فرصت را ازدست ندهیم.... خود را براے بزرگترین واقعہ شیعہ آماده کنیــم... اﮔﺮ ﻓﺮاﻣﻮﺵ ﻧﻤﻲ ﺷﺪ ﺣﺴﻴﻦ( ع) ﺑﻪ ﻣﺴﻠﺦ ﻛﺮﺑﻼ ﻧﻤﻲ ﺭﻓﺖ... 🌸🌸🌸 👇👇👇 لطفا با انتشــار مطلب ،در ثواب اعمال خود را سهیم کنید http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔹 محمد ،دانشگاه شیراز, رشتة زبان انگلیسی مقطع کارشناسی قبول شد. در تابستان ها مدت 15 روز به خانه می آمد و مدام در حال عبادت و تفکر، مطالعه بود. از همان زمان دانشگاه پایش به جبهه باز شد. می گفتم: مادر مگر شما درس نداری که مدام در جبهه هستی, کمی هم به درسهایت برس! می خندید و می گفت:نگران درس من نباشید, به حول قوة الهی تمام نمراتم 20 است! می گفت: مادر من نمی دانم شما چه می کنید که شهادت نصیب من نمی شود, چرا که بارها خمپاره در چند قدمی من اصابت کرده اما به من اسیبی نمی بینم! گفتم: هیچی، فقط هر روز 100 صلوات نذر سلامتی رزمندگان و از جمله شما می فرستم! گفت: مادر برای شهادت من دعا کن! 🌷 شب شهادت محمد بود. امام جمعه شیراز با منزل ما در تویسرکان تماس گرفت و تسلیت گفت. ایشان گفتند: یک چیزی را می گویم که شما بدانید خداوند چقدر او را دوست داشته که همان چیزی را که از خدا خواسته است به آن رسیده . جمعه ای که می خواستند به جبهه بروند در شیراز سخنران قبل از خطبه بودند و در آخر صحبتهایشان آن شهید عزیز فرمودند: من این بار که به جبهه بروم می دانم که بر نمی گردم و شهید خواهم شد و امیدوارم که جسدم هم به میان مردمم بر نگردد و شهید گمنام شوم! و همان هم شد که حتی ساک ، پلاک و وصیت نامه و هیچ چیزی از او به ما نرسید و او به حق شهید گمنام است. 🌱🌷🌱🌷 محمد مراتی فارس http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
♻️ ﺣﻨﺎی ﺷﻬﺎﺩﺕ🌹 زمانی که به جبهه اعزام شد پس از دو سه ماه به خانه آمد. دیدم دست و پاهایش رنگ حنا دارند. گفتم: مادر حنا گذاشته ای؟! گفت: بله در جبهه به نیت دست و پاهایم را حنا بستم. من ناراحت شدم و گفتم: مادر می خواهم حنای دامادیت را ببندم. گفت: مادر این حنا با حنای جبهه فرق دارد. حنای جبهه را از بهشت می آورند و مادرم .س. برایم حنای دامادی می بندد مادر!! عروس من است... فارس_ ممسنی یاد شهید با صلوات... 🌹🌱🌹🌱 کانال گلزار شهدا: http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔹بعد از عملیات خیبر بود. در محور طلائیه قرار بود خطی را از برادران ارتشی تحویل بگیریم. عراقی ها هم که شک کرده بودند که ممکن است از این خط دوباره حمله ای صورت بگیرد خط را زیر آتش گرفته و با ترکش خمپاره زمین و آسمان را شخم می زدند. عراقی ها از هر نوع گلوله ای که فکرش را بکنید روی خط می ریخت. من خیلی احتیاط می کردم، از میان سنگر ها عبور می کرد و همه موارد نظامی را رعایت می کردم که از شر این سرب های گداخته در امان بمانم. هلیکوپتر های عراقی که آمدند شد قوز بالای قوز، بین خط عراقی ها و ما گشت می دادند و لحظه به لحظه موقعیت ما را گزارش می دادند. در همین حین دیدم صدایی از پشت سر می گوید: «سید!» پشت سرم را نگاه کردم.ولی بود، پشت فرمان نشسته و به من و حالاتی که از ترس داشتم می خندید. گفت: «سید خیلی هم نمی خواهد احتیاط کنی این طور ها هم نیست که همین جوری شهید بشی؟» دیدم در این طوفان ترکش ها با خنده و آرامش خاصی پشت ماشین نشسته، انگار که در شهر و دیار امن خودش است. خجالت کشیدم. راست شدم بی آنکه سر برابر ترکشی خم کنم به سمتش رفتم. با خنده گفت: «نترس بیا بریم اگر قرار باشد اتفاقی بیافتد که می افتد و گرنه نه!» 🍃🍃 ولی نوری فارس سمت: فرمانده تیپ فاطمه الزهرا(س) شهادت: ۱۳۶۴/۴/۲۰ - قدس 3 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
یاد همه عملیات رمضان بخصوص شهید ذاکری 🌷عملیات رمضان بود, روز شهادت امیرالمؤمنین بود که به شدت زخمی و به عقب منتقل شد. روز بعد دوباره او را در میدان نبرد دیدم. عمامه سیاه نیم سوخته اش را بر سر گذاشته بود و پیشانی زخمی اش را با دستمالی سفید بسته بود. از سال ۵۶ می گفت:خدایا شهادت را نصیبم کن! حال بعد از پنج سال, در ماه رمضان با تنی پر زخم و لبی تشنه حاجت روا شد! 🌹🍀🌹🍀 ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﺪ: http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔰۵ سالش بود.... روز اول مهد... اﺯ ﻣﻬﺪﻛﻮﺩﻙ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺳﺮﻳﻊ ﺑﻴﺎ...ﭘﺴﺮﺕ ﺳﺮﻛﻼﺱ ﻧﻤﻴﺮﻩ😳 سریع خودمو به مهد رسوندم.... با اخم پشت در اتاق مدیر نشسته بود... گفتم: چی شده مهدی، چرا سرکلاس نمیری؟ بغضش ترکید و گفت: «آخه خانم معلم بی حجابه!» تا معلمش را عوض نکردم به کلاس بر نگشت. ✍قسمتی از وصیت نامه شهید: پای خویش را در جای پای گذارید که در جریان زندگی بدون امام به هدف منتهی نخواهید شد و نسبت به امام خویش عشق بورزید و او را از دل و جان دوست داشته باشید و بغض اعداء او را در دل بگیرید فارس و ﻋﻔﺎﻑ 🌱🌷🌱🍃 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔰محمد حسین از همان روز های اول اعزام حال و هوای عجیبی داشت. علاقه زیادی به ذکر مصیبت اهل بیت(ع) خصوصأ سالار شهیدان، بن علی(ع) داشت. با اینکه مداح نبود ولی بین نماز و یا در مراسم دعای صبح که زیارت عاشورا برگزار می شد، بی مقدمه شروع به می کرد و حال و هوای همه را منقلب می کرد. 🔰چیز عجیبی که در وجود محمد حسین بروز کرد، این بود که هر چه ما به ایام اعزام به اهواز و منطقه نزدیک می شدیم، لکنت زبان پیدا کرده و رفته رفته قدرت تکلم ایشان تحلیل رفته و تا شب ورود به منطقه چزابه به حدی کم شد که حتی قادر به ادای کوچکترین کلمه ای هم نبود! 🔰محمد حسین با همان زبانی که دیگر کلمات را درست ادا نمی کرد، از شهادت و نحوی شهادت خودش به ما خبر می داد و محمد حسین همان طور که خودش پیش بینی کرده شهید شد ... محمد حسین بهاری خوب فارس 🌱🌷🍃🌷 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید