💠در دوان حضور در قرارگاه مدینه مقر ما در یک بیمارستان صحرایی و زیر خروارها خاک و سازه های بتونی قرار داشت.
برخی شب ها می دیدم که وقتی همه به خواب می روند حاج رسول از محل استراحت بیرون می زنند و به نقطه ای می روند.
برایم سوال پیش آمده بود که حاج رسول کجا می روند؛ یک شب کنجکاو شدم و با چشمانم مسیرش را کاویدم و دیدم که به سمت سرویس های بهداشتی می رود.
از جایم بلند شدم و بدون این که متوجه شود دنبالش رفتم ؛ دیدم وارد سرویس های بهداشتی شد ؛ آستین ها را تا کرد و پاچه های شلوارش را تا زانو بالا کشید و شروع کرد به شستن سرویس های بهداشتی.
رفتم جلو و گفتم : حاجی شما فرمانده قرارگاه هستید ؛ اجازه بدهید من این کار را بکنم.
حاج رسول نگاهی پرجذبه کرد و گفت: برو بیرون و بگذار کارم را انجام بدهم.
گفتم: حداقل اجازه بدهید کمک تان کنم اما حاجی گفت: این کار خودم است و خودم هم انجام می دهم.
هر چه اصرار کردم حتی نگذاشت ذره ای کمکش کنم و به تنهایی مشغول شستن شد چند بار دیگر هم به دنبالش رفتم اما هرگز اجازه نداد حتی ذره ای کمکش کنم.
🌹🌱🌷🌱🌹
#سردارشهید حاج رسول استوار
#شهدای_فارس
#ایام_شهادت
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_سی_نهم
ستون اسرا را بدون این که مورد کوچکترین بی احترامی قرار دهند به عقبه انتقال دادند. در بین اسراء یک افسر سیاه سوخته ی میان قدی بود که فارسی صحبت میکرد. همان
طور که دست هایش بالا بود رو به رزمنده ها دعا میکرد گفت:
_انشاء الله کربلا آزاد بشه
آقای چناری میگفت:
- نكنه يارو ما را سر کار گذاشته
هوا که روشن شد سر و کله هواپیماهای دشمن پیدا شد و هر از گاهی مناطقی را بمباران میکردند. هلی کوپترهای خودی نیز به سمت دشمن حملاتی را آغاز کرده بودند. یکی از هواپیماهای F5 منطقه ای از دشمن را به شدت بمباران کرد . نگاهم متوجه جایی بود که یک مرتبه سر و صدای بچه ها بلند شد.
هواپیمای عراقی زده شد.
- زبیر زودتر از من صحنه را دید و گفت:
_آن جا را نگاه کن!
داخل آسمان هواپیمای میگی با سر در حال فرود آمدن بود. جایی که به زمین خورد انفجار و آتش مهیبی بلند شد و لحظاتی بعد خلبانی که با چتر فرود می آمد را دیدم. بچه ها به سمت خلبانی رگبار گرفته بودند .عراقیها که فرار کردند بچه ها سر از پای نمی شناختند .تدارکاتی ها با کارتنهای پر از میوه و آب میوه از بچه ها پذیرایی میکردند.
بچه های واحد تعاون که وظیفه ی حمل مجروحان و شهداء را عهده دار بودند برانکارد به دست در حال حمل شهداء و مجروحان بودند، برخی مواقع دیده میشد که به دلیل کمبود برانکارد مجروحی را روی دو اسلحه قرار داده و حمل میکردند در همین حال و هوا بودیم که به دستور فرماندهان قرار شد مقداری به سمت جلو حرکت کنیم.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
#روایٺــ_عِـشق ✒️
او یک مرد کامل بود و من فقط به عنوان یک همسر در کنار او نبودم، بیشتر مانند دو رفیق بودیم، ما با هم دوست بودیم و حتی فراتر از اینها، او معلم من بود.
من با او بزرگ شدم و با او بال و پر گرفتم تا حدود سال ۸۳ که خدا به ما نوید داد که زهرا خانمی در راه است. زهرای ما در ۲۳ بهمن سال ۸۴ به دنیا آمد و زندگی ما را با همه سختیهایی که داشتیم خیلی شیرین کرد.
ستار حدود ۶ صبح از خانه میرفت بیرون و حدود ساعت ۸ شب برمیگشت. با آن شرایط سخت، اما زندگی را خیلی دوست داشتیم و خوش بودیم و همان دو سه ساعتی که در کنار هم بودیم به اندازه سالها ارزش داشت، آنقدر که ذوق و شوق داشتیم و عاشقانه زندگی میکردیم.
زهرا که به دنیا آمد کل زندگی ما عوض شد. بهترین لحظه زندگی ما همان لحظه بود که ستار وارد بیمارستان شد و پارچهای را که دور زهرا پیچیده شده بود کنار زد و گفت بوی بهشت را از زهرا شنیدم.
او تمام عشق و محبتش را با دیدن زهرا ابراز کرد. خودش همیشه میگفت وقتی زهرا به دنیا آمد انگار هیچ چیز دیگری در دنیا برایم معنا نداشت، فقط زهرا بود. تا سال ۸۸ که خدا آقا ابوالفضل را به ما هدیه کرد، خودش همیشه میگفت عشقم زهرا و جانم ابوالفضل. او زندگی را در کار و خانواده خلاصه کرده بود و محبتش را از هیچ کس دریغ نمیکرد.
✍به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید_ستار_محمودی🌷
#اﻳﺎﻡ_شهادت
#شهدای_فارس
🌱🌷🌱🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ
⭐️یادی از سردار شهید عبدالعلی ناظم پور⭐️
🌹از همان روز های اول انقلاب عبدالعلی جزء بسیجی های فعال بود اما به علت سن کم اجازه حضور در جبهه را نمی دادند. اما از همان سال اول عازم جبهه شد و اولین جایی هم که پا گذاشت تخریب بود و تقریباً جزء اولین کسانی بود که وارد این یگان شد. دقت و وسواس عجیبی در شناسایی و باز کردن معبر ها داشت. به دقت خاک های منطقه را بررسی می کرد، حتی رد شنی ها تانک ها را . از روی آن می فهمید کی عبور کرده، کدام سمت رفته برای همین خیلی زود توانایی هایش خود را نشان داد.
شاید سخت ترین واحد نظامی واحد تخریب بود، به قولاً جایی بود که در آن اولین اشتباه ممکن است آخرین اشتباه باشد. برای همین کمتر کسی حاضر می شد در این یگان خدمت کند. اما کاکاعلی جذبه ای داشت که هر گاه برای جذب نیرو می رفت، مهال بود که دست خالی برگردد. خودش می گفت: کسانی که وارد واحد تخریب می شوند یا عاشقند یا دیوانه!
بعد با خنده می گفت: ما که جزء دیوانه ها هستیم!
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهدا
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پیشنهاد ویژه و مهم علیرضا #پناهیان + هشدار جدی آیت الله #بهجت(ره)
❓چگونه جلوی قتلها و کشتارهای مسلمانان #غزه را بگیریم؟!
☑️ بیایید کار را تمام کنیم
✍وضع مردم غزه بسیار اسفناک هست
کاری که الان از ما بر می آید همین دعاست ...
دعای ویژه برای #ظهور ✋
🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
💢از مادر شهید حسن باقری پرسیدند:
چی شد که پسری مثل آقا حسن تربیت کردی؟! جمله خیلی قشنگی گفتند: نگذاشتم #امام_زمان عج در زندگیمان گم شود.
🌱🌷🌱🌷
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
🌷🕊🍃
رفیق شهـید یعنی:
تو اوج نا امیدی
یه نفر پارتی بین تو و خدا بشه!
وجوری دستت رو بگیره
که متوجه نشی:)
#حاج_قاسم
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی 🕊
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
💠برای ادای فریضه¬ی عمره با آیت الله دستغیب همسفر بودم. آقای دستغیب دوست داشتند که پرواز عقب تر بیافتد تا نماز مغرب را اول وقت بخوانند، بعد پرواز کنند، اما به اجبار ما را سوار هواپیما کردند. آقای دستغیب مرتب می خواست از هواپیما پیاده شود و نمازش را بخواند، مانع می شدند می گفتند: «همه سوار هستند و دیگرکسی نباید پیاده شود.»
بالاخره تأخیر به حدی رسید که اگر نماز را نمی خواندیم، در مقصد از وقت نماز مغرب و عشاء می گذشت. آقای دستغیب بلند شد و پشت در هواپیما ایستاد و گفت: «ما برای نماز پیاده می شویم حتی اگر از هواپیما جا بمانیم!»
اما در بسته بود و آن را باز نمی کردند. در همین حین هواپیما روشن شد، بلافاصله بعد از روشن شدن هواپیما، آتش عجیبی از موتور آن شعله ور شد. با عجله هواپيما را خاموش كردند و درب آن را باز كردند و از مسافرين خواستند كه هرچه زودتر پياده شوند. آیت الله دستغيب با خوشحالى زائد الوصفى پياده شدند و مرتب مىفرمودند: «نماز! نماز!»
مسئولین هواپيما مىگفتند تا هواپیما آماده حرکت شود، حداقل 4 ساعت تأخير داريم. به محض رسيدن به سالن فرودگاه آقا به نماز ايستادند. نماز مغرب و عشاء را با توجه و شكرگزارى خاصی به جا آوردند. آقا سلام نماز را كه دادند، مسئولین گفتند: «آقا سوار شويد كه نقص هواپيما برطرف شده و مىخواهيم حركت كنيم!»
#سید_شهيد_آیت_الله_سید_عبدالحسین_دستغیب
#شهدای_فارس
🌹🌱🌹🌱
#ڪانـال_ﺷﻬـــﺪاے_غریــب_ﺷﻴــﺮاﺯ
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_چهلم
و در جای دیگری مستقر شویم .بین نیروها صحبت بود که عراق پاتک خواهد زد.
با زبیر که راه افتادیم چشمم به کسی افتاد که پیشانی روی دست خوابیده است با دست
به پشتش زدم و گفتم:
_بلند شو! بچه ها رفتند.
دیدم هیچ حرکتی نمیکند یک دستش به طرف جلو کشیده شده بود. تازه متوجه شدم مچ دستش ترکش خورده و از آن خون رفته است. خوب که نگاهش کردم سفید شده بود. آستین بادگیر زبیر تیر خورده بود و مدام به من میگفت:
- دیدی شهید نشدم
حرکت کردیم و مقداری جلوتر مستقر شدیم .تا ساعت دوازده ظهر حالت پدافندی به خود گرفته بودیم .از آن جا پتروشیمی شهر بزرگ بصره و نخلستانهای بصره که عراقیها داخل آن رفت و آمد میکردند به خوبی دیده میشد .گردان حضرت امام رضا(ع) آمد و خط ما را تحویل گرفت و در حالی به عقب بر میگشتیم که فرماندهان و دوستان زیادی را از دست داده بودیم.
شهید اسماعیلی، نیازی، طیبی سالاری، محمد صداقت، محمدرضا رهبر و نام آنها که در ذهن ندارم.
در حالی از جبهه بر می گشتم که یک عالمه از غم هجران و فراق یاران و دوستانم را با خود داشتیم .دوستانی که رفاقت ما با هم به لحاظ زمانی به دو ماه نمیرسید اما محبت و دوستی ما را چنان به هم پیوند زده بود که گویی هزار سال با هم آشنا بودیم .عملیات کربلای پنج شروع و به پایان رسید .از منطقه ی عملیاتی شلمچه به پادگان معاد و از آن جا یک راست به حمام صلواتی در شهر اهواز رفتیم.
در اثر تحرک زیاد و پوشیدن بادگیرهای ضد شیمیایی بدنها له و گندیده شده بود .بعد از حمام پیرمردی با چای و کیک از ما پذیرایی میکرد و مدام با صدای بلند میگفت:« بچهها صلوات بفرستید»
در شهر گشتی زدیم .
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روایتگری | #شهید_کاظمی
حاج احمد بین من و بقیه فرق گذاشت!
🔸خاطره ای از حفظ #بیتالمال در صحنه نبرد ،توسط فرمانده لشکر ۸ نجف اشرف شهید حاج احمد کاظمی.
🎙 به روایت: سعید ریاضی پور، بیسیم چی حاج احمد کاظمی
🌱🌷🌱🌷🌱🌷
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
⭐️یادی از سردار شهید عبدالعلی ناظم پور⭐️
🌹یک روز دیدم در حیاط نشسته، زانوی غم بغل گرفته و گریه می کند. گفتم چیه مادر: گفت من هم مادیاتی شده ام، دنبال مال دنیا هستم!
گفتم : مگر چه کار کرده ای که مادیاتی شده ای!
گفت: رفتم سپاه، یک پتو به من دادند.
گفتم این که مشکلی نیست، بگیر ببخش به یک مستحق!
گفت: حرف من این است که چرا من اصلاً باید چنین چیزی را بگیرم!
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهدا
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
خیلی دوست دارم
مانند مادرم #حضرت_زهرا(س)
شهید بشوم🕊
به فدای #مادرم...♥️
#شهید_سیدمجتبی_علمدار 🌷
🌹🍃🌹🍃
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
هدایت شده از شهدای غریب شیراز
#یلـــداے_همــدلے
🔹🔹🔹🔹
در ایامی که متعلق به بی بی حضرت فاطمه (س) می باشد می خواهیم یلدا را بهانه ای برای کمک به نیازمندان شهر نماییم ....
خیرین و بانیان خیر، از همین الان لطفا همت کنید تا بتوانیم در هفته آخر آذرماه یک بسته معیشتی مناسب جهت نیازمندان تحت پوشش تهیه نماییم
یا زهرا ....
🔹🔸🔹🔸🔹
شماره کارت جهت مشارکت👇👇
6037997950252222
*بانک ملی . بنام مرکز نیکوکاری شهدای گمنام*
🔹🔺🔹🔺🔹
#هییت_شهداےگمنام_شیــراز
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷🕊🍃
صبح🌤 که میشود
دنبال اتفاقات خوب بگرد
دنبال آدمهای خوبی که
حال خوبت را با لبخندهایشان
به روزگارت سنجاق کنی ...
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی 🕊
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
💠یک روز که پدرم، حاج محمدرضا عبدالهی، به خانه آمد، افروخته بود. جریان را پرسیدیم. گفت امروز آقای دستغیب از بازار حاجی رد می شدند تا به مسجد جامع بروند، با سرعت خودم را رساندم که دست ایشان را ببوسم و سلامی بکنم. آقا نگاهی به من انداختند و گفتند: نمی آئی همراه من برویم؟
گفتم: کجا؟
گفت: با من بیا ببین کجا می رویم.
همراه آقا به مسجد رفتم. بعد از نماز جماعت هم همراه ایشان شدم. رفتیم تا به باغی رسیدیم. درب باغ بسته بود، تا نزدیک در شدیم، در به روی ما باز شد، وقتی وارد شدیم، در خود به خود بسته شد، هر چه نگاه کردم ببینم چه کسی درب را باز و بسته می کند، کسی را ندیدم. در برگشت هم در به همین ترتیب روی آقا باز شد!
دیگر آقای دستغیب را رها نکرد و همیشه همراه و هم قدم ایشان بود، به حدی که مادر گاهی گلایه می کرد که ما دیگر شما را نمی بینیم. اما هیچ بهانه و اعتراضی توانست پدر را از آقای دستغیب جدا کند، تا روز شهادت که در یک قدمی آیت الله دستغیب بود و با ایشان شهید شد.
بعد از شهادتش به خوابم آمد و با خنده گفت: من همراه با آقای دستغیب رفتم...
#شهید آیت الله عبدالحسین دستغیب
#شهید حاج محمدرضا عبداللهی
🍃🍃🌷🍃🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_چهل_یکم
خیابان نادری و بازار پیرزنها خیلی دیدنی بود .
انگار نه انگار که جنگی در میان بود .برخی از خانمها چندین نمونه آرایش کرده بودند. تعدادی از راننده های تاکسی سر رزمنده ها کلاه می گذاشتند .
بچه ها شهر را خوب بلد نبودند. سه را خرمشهر بنا شد برای یادگاری چند قطعه عکس بگیریم .عکسها را گرفتیم و میخواستیم به سمت پادگان معاد حرکت کنیم که متوجه جر و بحث پلیسی با یک راننده شدم.
کنار آنها رفتم خواستم به زعم خود کمک کنم که جریمه اش نکنند راننده مرتب التماس می.کرد پلیس هم درجه سروان تمامی داشت .قلمش روی برگه ی جریمه آماده ی نوشتن بود لب باز نکرده بودم که بر خلاف نیت و تصور من راننده نهیبی به من زد و
گفت:
_لازم نکرده!!!
پلیس هم نگاه بدجوری به من کرد اما چیزی نگفت. کمی آن طرف تر نگاه می کردم که سرانجامش چه می شود. با هم زد و بند کردند با یک اسکناس قضیه تمام شد.
در شهر غیر از رنگ و بوی لباس رزمنده ها رفت و آمد خودروهای نظامی که از آثار جنگ حکایت داشت بقیه چیزها بویی از جنگ نداشت.
برخی بیخیال و برخی دیگر هم بی خیال تر از بی خیال انگار که نه انگار.... که چند کیلومتر آن طرف تر جنگی به
پا است.
صبح روز بعد اقای براتی مسئول تسلیحات گردان صدا میزد و میگفت:
- هر کس اسلحه اش تمیز و پاک نباشه ازش تحویل نمیگیرم اسلحه را به دست گرفتم و از ساختمان خارج شدم .پشت ساختمان پیرمردی سرگرم تمیز کردن اسلحه ی خود بود. سلام کردم سر را بلند کرد و جواب سلامم را با
خوش رویی داد.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- هرکی به حداقل بیاد،
به حداکثر بُرد کرده!
کانال #حسین_یکتا
🌷🍃🌷🍃
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
⭐️یادی از سردار شهید عبدالعلی ناظم پور⭐️
🌹خیلی به مسائل شرعی اهمیت می داد. گاه می شد که از جبهه می آمد، یک شب در جهرم می ماند، صبح روز بعد راهی شیراز می شد تا از نماینده امام، آقای حائری یک مسئله شرعی بپرسد و برگردد.
جبهه که بود برای ما نامه می نوشت و از مــــا می خواست شب ها از بستر جدا شویم و نماز شب بخوانیم.
می گفتم برادر من، فلانی هنوز کوچک است که برایش نامه می نویسی که نماز شب بخواند!
می گفت: نه، باید از حالا عادت کند!
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهدا
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹 یک مرد وارسته به تمام معنا
#سیدالشهدای شهدای استان فارس🌹
🔴 امام خمینی(ره):ایشان [ آیت الله دستغیب ] یک مرد وارسته به تمام معنا و معلم اخلاق، مرشد مردم و هر چه در صحبت هایش هست معنویات و دعوت به خدا و دعوت به اسلام است معذلک اینها بنایشان بر این است که آنهائی که بیشتر دعوت به اسلام می کنند آنها را بیشتر هدف قرار بدهند.
📚صحیفه نور،جلد 15، صفحه 255
مورخ:1360/09/21
🌹 به مناسبت سالگرد شهادت سومین شهید محراب، آیت الله دستغیب
#شهدای_فارس
🕊🌷🕊
#ڪانال_گلزارشهدا
#نشردهیـد
🌹 شهید #حاج_قاسم سلیمانی :
ستمگرانِ عالَم عاقبتی جز نابودی ندارند. ظالمان مانند برفی که بر بلندای کوه جلوهگری میکند و عمری ندارد، میروند و در حقیقت این کوه است که با صلابت پابرجا میماند ...
#شبتون_شهدایی
🌱🌷🌱🌷
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
🌷🕊🍃
كبوترانه پريدند عاشقان خدا
به بی كرانهترين سمت آسمان خدا
وعرش زير قدمهايشان به خود لرزيد
چه سربلند گذشتند از امتحان خدا
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی 🕊
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹همه منتظر بودند اما نماز جمعه اقامه نشد...
♦️۲۰ آذر سالروز شهادت شهید محراب آیت الله #سیدعبدالحسین_دستغیب
شادی روح همه شهدا بخصوص سیدالشهدای استان فارس صلوات...❣
#شهیدآیت_الله_دستغیب
#شهدای_فارس
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
🌹به وقت عروج یار🌹
سـاعت ۱۱:۳۰ دقیقه جمـعه 20آذر آقا برای اداے نماز جمــعه ازمنزل خـارج شـد.
قـبل از اینـڪه قدمےاز قـدم بردارد، لحظهاى ايستاد شالـش را محكم كرد و گفت: «لا حول و لا قوة الاّ باللَّه العلى العظيم. انّا للَّه و انّا اليه راجعون».😔
چند دقـیقه بعد، دخترے از دهـانه یکے از خانه ها بیرون می آید و به عنوان دادن عریضـہ بہ حضـرت آقـا نزدیک می شودو در یڪ لحظـه محکـم ایشان را می گیرد و کمــربند انفجارے اش را منفجــر می ڪند...
پیڪر #شهـیددستغــیب، تڪه تڪه شده بود. هر بخـش از بـدن شهـیدرا از جایےجمــع ڪردیم، همــه را در کفنی که خودشان آمــاده ڪرده بودند گذاشتـیم و به خاڪ ســپردیم.
امـا چیز عجیــب، این بـود ڪه در خلعـت ايشـان يك كيـسه اضافے هم وجود داشت، که علت وجــود آن را نمی دانستیم.
بامـداد اربعـين حسينے که مصـادف با هفتميــن روز شهــادت آن عزيـز بود، خبر آوردنــد یڪے از همـسایه ها شب قبـل مرحـوم آقا را در خـواب ديده كه فرمـوده اند:
«من ناراحــت هسـتم چون قطعاتـى از بدن مـن لابه لاے آجرهاے ڪوچه باقے مانده است.امــروز آن را به من ملحــق كنيد».
جستجو را آغاز کرديم و پـس از تلاش فراوان مقدارے قطـعات پوست و گوشـت ایـشان را در مـیان خرابےهای مـحل انفجـارپیـداڪردیم.
ساعـت 10 هـمان شـب، تشـييع دوم انجـام گـرفت و با جاے دادن پاره هاے بدن درون همان ڪیسـه اضافـى، پايين قبر راشكافـتند و آن را به بدن مطــهّر ملحــق نمودند!
#شهید_آیت_الله_دستغیب
#شهدای_فارس
#سالگردشهادت
🌹🍃🌹
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_چهل_دوم
گفتم:
_اگر اجازه بدهید میخواهم اسلحه را تمیز... با خوشرویی گفت:
- بفرمایید بفرمایید!
شروع به تمیز کردن اسلحه کردم. ابتدا با تکه پارچه و گازوئیل گل و لای را از ظاهر اسلحه گرفتم. پیرمرد همان طور که سرگرم بود گفت:
_راسی تو نبودی که پشت خاکریز تیراندازی کردی تا آن قشقرق و دردسر به پا شود؟!
- بله خودم بودم
از بچه های فضول و پرجنب و جوش خوشم میاد . بچه ی خودم هم ماشاءالله خیلی فضوله...
در پوش اسلحه را باز کردم .گلنگدن را که کشیدم فشنگی از لول بیرون پرید. پیرمرد متوجه نشد فشنگ را کنار پایم گذاشتم و اسلحه را با حوصله تمیز کردم.
پیرمرد سخت سرگرم بود. دستهایش به خشک کردن تفنگ مشغول و افکار و روحش جای دیگری بود .با لب موزیک میزد.
قطعه های اسلحه را سوار کردم. با خود گفتم با پیرمرد شوخی بکنم. فشنگ را داخل لوله گذاشتم خلاصی ماشه را گرفتم. با صدای تیر پیرمرد مثل فنر از جای کنده شد اسلحه از دستش افتاده بود. وقتی صدای خنده ام
،درآمد از کوره در رفت و بد و بیراه گفت .
گفتم:
_خودت گفتی از بچه های فضول...
آخه نزدیک بود بزنی بکشی منو ،دفعه آخرت باشه با اسلحه شوخی میکنی.
- چشم آقا جون! چشم!
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*