eitaa logo
گلزار شهدا
5.7هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2.5هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
✨تا قیامت سرِ سربند تو مادر، دعواست معنیِ این سخنم را می فهمند... 💔🥀 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
میگفت: یکی از بهترین عملیاتها که حضور داشتم، آزادسازی نبل و الزهرا بعد از پنج سال محاصره بود. وقتی وارد نبل شدیم استقبال مردم بی نظیر بود. انگار قیامت شده است.... بعد از آزادسازی به صادق، پسر ارشدش گفته بود، برو لوازم برگزاری یک هیئت بیش از ۱۰ هزار نفری را از ایران تهیه کن و بیار. چند وقت بعد، فاطمیه بود و حاج رسول، نبل و الزهرا را فاطمی کرد. حاج رسول استوار 🏴🏴🏴🏴🏴 : @golzarshohadashiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * عصر روز پنج شنبه بلندگوی پادگان دو سه بار اسمم را برای ملاقات خواند .وقتی دوان دوان به سمت دژبانی رفتم، دیدم عبدالرسول با قد و بالایی رشید تبسم بر لب منتظرم ایستاده. همدیگر را در آغوش گرفتیم بعد از مقداری خوش و بش از وضعیت آموزش پرسید .برایش توضیح دادم که آموزش فرماندهی دسته می بینم. قیافه اش در هم رفت و گفت: باید خیلی مراقب خودت باشی فرماندهی دسته کار سخت و دشواری است. حرف را عوض کردم و گفتم: - قصد نداری به جبهه بروی؟ گفت: اختیار داری همین روزها انشاءالله به جبهه میرم گفتم: شما نباید بروید چون من چند روز دیگر آموزشم که تمام شد باید به جبهه بروم. اگر شما هم به جبهه بروید آن موقع با بودن هر دویمان در جبهه پدر و مادر نگران و خیلی دلواپس میشوند. گفت: - تو فکرش نباش ببینم خدا چه میخواهد. بعد از چند روز اطلاع یافتم که عبدالرسول جبهه رفته است. با تعدادی از بچه های هم محلی از طریق شیراز اعزام شده بودند .یک ماهی گذشت و آموزش تمام شد. بنا شد چند روزی مرخصی برویم و بعد به پایگاه سپاه شهرستان مراجعه کنیم تا به جبهه اعزام شویم. وقتی به محل رفتیم پدر و مادر سخت دلواپس عبدالرسول بودند. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
6.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📢روایت پدر شهید دشت‌پوری از خوابی که شهید قبل شهادتش تعریف کرد ♦️روایت بهانه های دختر ۲ ساله شهید برای پدرش این شهید در حادثه اخیر تروریستی در سیستان و بلوچستان شهید شدند🌷 🌹🌱🌹🌱🌹 @golzarshohadashiraz
‌‌ ابراهیم هر وقت اسم مادر سادات به زبان می آورد بلافاصله میگفت: سلام الله علیها. یکبار در زورخانه مرشد بخاطر ایام فاطمیه شروع به خواندن اشعاری در مصیبت حضرت زهرا کرد. ابراهیم همینطور که شنا میرفت باصدای بلند گریه می کرد و آنقدر گریه کرد که مرشد مجبور شد شعرش را تغییر دهد. روزی که از بیمارستان مرخص شد حدود ۸ نفر از رفقایش حضور داشتند ابراهیم گفت وسط اتاق پرده بزنید تا خانم ها نیز بتوانند بیایید می خواهم روضه حضرت زهرا بخوانم. 🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
شاید بگویند صحنه های غزه را نشان ندهید ... ولی کسی که این روزها قلبش برای نخورد نه تنها مسلمان نیست بلکه انسان نیست ... 💢کودکانی که این روزها قربانی جنایت رژیم کودک کش میشوند😭 🌱🍃🌱🍃🌱🍃 نشردهید https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
🚨 میهمانی لاله های زهرایی شهدای کربلای ۴ گرامیداشت سالگرد شهادت شهید علی اصغر نجمی 🌹 💢 حاج قاسم مهدوی 💢 : کربلایی حسین باقری : ◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام : ◀️ پنجشنبه ۳۰ آذرماه/ از ساعت ۱۶ 🔺🔺 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz لطفا مبلغ مجلس شهدا باشید
🌷🕊🍃 سری که درد نمی‌ کند دستمال نمی‌بندند اینجا سر همه درد می‌کند برای شهادت! دعوا سَر سربند یا زهراست.... 🥀💔 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
🌷 🔰اواخر پاییــز سال ۶۵ بود. برای عملیات کربلای ۴ اماده می شدیم. سـراغ محمدعلے را گرفتــم. گفتنــد :گردان اسلامے نسب است. رفتـم آنجــا, به تـپہ اے اشــاره ڪردند. گفـتند: هـر روز تـنها مےرود آنـجا. رفــتم سراغش... دیگر آن شلوغے و شیطنـت همیشگے را نداشــت. آرام شــده بود. تنها لبخـند زیبا و ملیحے بر صــورت داشــت😊. چهــره اے با وقــار داشــت... انگار نه انگار که یڪ نوجوان ۱۶ ساله است! گفت:خـواب جعفر(دوسـت شهیدش) را دیـدم, مے خواسـت مـن را با خــود ببــرد. مطمینــم عملیات بعد, جعفر من را مےبرد. چیزے برای خـوردن به او تعـارف ڪردم.... نگرفت...گفــت روزه ام! گفتم روزه, اینجــا؟ با همان لبخند زیـبا گفت:شش روز, روزه نـذر کردم ڪه در این عمــلیات شهــید شــوم! چند روز بعــد در ڪربلاے۴ به جعــفر دســت داد! طلبه محمد علے سبحانے 🌹✨🌹✨🌹✨ https://eitaa.com/golzarshohadashiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * پس از سالها رنج و محرومیت در انتظار پایان یافتن درس فرزند بزرگ خود بودند. می خواستند اولین فرزندشان را خیلی زود داماد کنند. آرزویی که هر پدر و مادری دارد و در خانواده ی ساده و صمیمی ما هم وجود داشت آن سالها سن ازدواج در محل خیلی پایین بود همین که جوان هجده نوزده ساله میشد برایش زن میگرفتند. هرگاه به مرحضی میرفتم مادر کنارم مینشست و میگفت: - تو مگه نمیخوای زن بگیری؟ بعد یک فهرستی از دختران محل را قطار می.کرد هرگاه نظر خودش را می خواستم. می گفت: میل با خودته ولی دختر خود را سبک سنگین میکردم تا مادر اسامی بیشتری را به لیست اضافه کند. بعد اسامی دخترها را نام میبرد تا این که میرسید به اسمی که من میخواستم دلم همان جا میخکوب می.شد صورتم رنگ می باخت میخواستم نظرم را بگویم رویم نمی شد. روزی که پدر و مادر به اتفاق اصرار میکردند که باید یکی را انتخاب کنی با شوخی میگفتم: - یعنی این همه دختر را به من میدهند؟ از خداشونه التماس میکنن! با خنده ی پدر مادر تازه متوجه حرفم میشد و می خندید. با تعارف میگفتم - حالا شما چند سالی صبر کنید تا لااقل صورتم ریش در بیاره بعد ... شده که اون وقتی که میرفتی جبهه که توی فکر ریش و پشم نبودی حالا چی؟ ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا