#ﻗﺮاﺭﺷﺒﺎﻧﻪ
#ﭼﻠﻪ_ﺣﺴﻴﻨﻲ
#ﺗﻮﺻﻴﻪ_ﺭﻫﺒﺮﻱ
#ﺑﻪ_ﻧﻴﺎﺑﺖ_اﻣﺎﻡﺯﻣﺎﻥﻋﺞ و #ﺷﻬﺪا
#ﺭﻓﻊ_ﺑﻼ_ﻭ_ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ...
👇👇👇*دعای هفتم صحیفه سجادیه*
*یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکارِهِ، وَ یا مَنْ یفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ یا مَنْ یلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَی رَوْحِ الْفَرَجِ.*
*ذَلَّتْ لِقُدْرَتِک الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِک الْأَسْبَابُ، وَ جَرَی بِقُدرَتِک الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَی إِرَادَتِک الْأَشْیاءُ.*
*فَهِی بِمَشِیتِک دُونَ قَوْلِک مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِک دُونَ نَهْیک مُنْزَجِرَةٌ.*
*أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمَّاتِ، لَا ینْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا ینْکشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا کشَفْتَ*
*وَ قَدْ نَزَلَ بی یا رَبِّ مَا قَدْ تَکأَّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بیمَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ.*
*وَ بِقُدْرَتِک أَوْرَدْتَهُ عَلَی وَ بِسُلْطَانِک وَجَّهْتَهُ إِلَی.*
*فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ.*
*فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِک، وَ اکسِرْ عَنِّی سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِک، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیمَا شَکوْتُ، وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْک رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِک مَخْرَجاً وَحِیاً.*
*وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِک، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِک.*
*فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بییا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَی هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَی کشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بیذَلِک وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْک، یا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ.*
🌹🌹🌹🌹🌹:
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_هشتم
از نخستین دقایق روز ،همهمه عجیبی دبیرستان را فرا گرفته بود .دانش آموزان که در انتظار به صدا در آمدن زنگ بودند ،آرام و قرار نداشتند و زیر گوشی پچ پچ می کردند و به محض پیدا شدن سر کله مدیر یا ناظر سرآسیمه به سوی کلاس های خود می رفتند. بعضی از آنها روی نیمکت ها نشسته و خود را به بی خبری میزدند.
مبصرها از سوی مسئولان و آرام نگه داشتن دانش آموزان بودند و از سوی دیگر کنجکاو و مشتاق بودند تا همه چیز را با چشم خود ببینند .در راهرو دبیرستان بالا و پایین می رفتند اما نزدیک پله ها که میرسیدند خدمتکار مدرسه و چند نفر از دبیران آنها را به کلاس برمی گرداندند.ناظم همانطور که زنجیر کوتاهی را دور انگشتش می چرخاند ،سراسیمه از پله ها بالا رفت و نگاهی به نوشته روی دیوار انداخت و همچنان با عصبانیت از میان دبیران گذشت و پا به راهرو گذاشت.
یکی از دور فریاد زد :« آقای ناظم»
دانش آموزانی که وسط را تجمع کرده بودند در یک چشم به هم زدن به داخل کلاس ها دویدند .مدیر دستش را دور گوشی تلفن حلقه کرد و با ترس گفت :« بله قربان!... چشم ...چشم!... از الساعه....بسیار خوب.. منتظرتون هستم»
گوشی تلفن را گذاشت و شتابزده از پله ها بالا رفت. پا گرد را که دور زد از همانجا دیوار را دید و با خشم در گوش سرایدار چیزی گفت.سرایدار با عجله از پله ها پایین رفت و چند لحظه بعد با پارچه نمداری بالا آمد و مشغول شد به پاک کردن دیوارها.
یکی از آموزگاران جلو رفت و دست کلیدش را به سرایدار داد.
_برو از تو ماشین من بنزین بکش. اینجوری پاک نمیشه.
مدیر ترسیده و مضطرب کنار پنجره طبقه دوم رفت و به حیاط نگاه کرد.
_زود باش الان از راه می رسند.
یکی از آموزگاران زیر گوشش و گفت: کیا ؟!مامورین ساواک؟!
_بله آقا ..الان میرسن. ببینم شما به کسی مشکوک نیستید!؟
دبیران نگاهی به هم کردند و سر جنباندند. مدیر دستپاچه رفت و جلوی در مدرسه منتظر ایستاد.
ناظم وارد اولین کلاس شد و مبصر به محض دیدن او خودش را به در چسباند و فریاد زد :«بر پا!»
خلیل که کنار هاشم نشسته بود زیر چشمی نگاهی به او انداخت و با نوک پا به پای او زد و زیر لب گفت:« بلندشو.. داره تو رو نگاه میکنه»
هاشم نگاهی به ناظم که جلوی کلاس ایستاده و زنجیرش را با عصبانیت دور انگشت میچرخاند انداخت و دوباره بیتفاوت و حیاط مدرسه خیره شد.
ناظم چپ به او نگاه کرد و خطاب به دانشآموزان فریاد زد: «بتمرگید.»
همه نشستن چند بار طول و عرض کلاس را طی کرد و دوباره کنارتخته ایستاد.
_بعضی ها خوشی زده زیر دلشون و غلط های زیادی میکنند! این احمقها بازیچه دست اجنبیها شدند و خودشان خبر ندارند. البته شکر خدا و صدقه سر اعلی حضرت تعدادشان خیلی کمه و هیچ غلطی نمیتوانند بکنند. حالا هم آقایون مأموران ساواک دارند میان اینجا تا خرابکار ها را دستگیر کنند. بنابراین خوب گوش کنید برای اینکه وفاداریمون را به تاج و تخت نشون بدیم من میگم «جاوید »..شما جواب میدین« شاه» منتفع شدین؟!
دانش آموزان همانطور ساکت به او زل زده بودند .تنها یکی از آنها که پدرش سرهنگ ارتش بود از ته کلاس گفت :«چشم آقا»
نگاهی به او انداخت و گفت شما تشریف بیارین دانشآموز باید زیر نگاه سنگین همکلاسیهایش پیشرفت ناظم در گوش و چیزی گفت و او را بیرون فرستاد.سپس نگاهش را به طرف هاشم برگرداند و دوباره گفت:
_ملتفت شدین ؟!حالا تکرار میکنیم !جاوید...
اما کلاس همچنان در سکوت فرو رفته بود. دوباره گفت حواستون کجاست ؟!جاوید...
باز هم سکوت. هاشم نگاهی به یوسف که روی نیمکت کنار نشسته بود انداخت .بنظر شان رسید که میتوانند تغییری در قراری که برای عصر گذاشته بودند بدهند .ناظم برای بار سوم تکرار کرد :«جاوید...»
اما رها شم از جا بلند شد دانش آموزان با تعجب به او چشم دوختند و منتظر ماندند.هاشم با صدای بلندی فریاد زد:« فقط خدا جاویده »و آنگاه مشتش را بالای سر گره کرد و غرید:« مرگ بر شاه»!!
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#سردار_بی_مرز 🦋
خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷
♦️به روایت
🔶روایت یکی از فرماندهان حشدالشعبی از اقدامات #حاج_قاسم در عراق
سردار به همه آموخت ابتدا باید با #آمریکا جنگید.
✍آیتالله سیدحمید حسینی:
اگر ایرانیان نبودند معلوم نبود ما در چه حالی بودیم هرچند امروز زخم دیده هستیم چرا که فرماندهان خود را از دست دادیم.
ما به شما و #رهبر ایران 🇮🇷مدیونیم و ناراحت هستیم که فرمانده خود را از دست دادیم چرا که این تشکیلات را به خاطر حاج قاسم داریم.
در آخرین جلسهای که با #حاج_قاسم_سلیمانی داشتیم از وضعیتی که آمریکا برای ما ایجاد کرده بود ناراحت بودیم و شکایت میکردیم و گفتیم که دشمن همه امکانات خود را به صحنه آوردهاند در حالی که ما توقع نداشتیم که دشمن با این شرایط وارد صحنه شود.
حاج قاسم سلیمانی در واکنش به سخنان ما گفت "سید خیلی تاریکش کردی، وضع این شکلی نیست"
این #شهید معزز گفت ما امروز از تشکیلاتی به نام حشدالشعبی برخورداریم که هم در بعد نظامی فعال است هم امنیتی.
اگر حاج قاسم نبود، عراق هم نبود. این سخن که حاج قاسم در عراق چه میکرد و ما در ایران به او نیاز داشتیم و یا ایران در لبنان چه میکند، از سوی دشمن نشات میگیرد.
📚منبع: خبرگزاری تسنیم
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
🔻کانال _گلزار_شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#حرفِـ_قشنگـ 🌸͜͡❥••
[ هیشهدآازاونبالابالاها ] 🙃✈️
واسهماپادرمیونیمیکنن🍃👣
هیماازاینپایینپایینا. °✨
باگناهخرابشمیکنیم🔥..!
بچــہ ها حواســمون باشہ امضاے شهادتے کہ برامون #شهــدا گرفتند با گناه پاکۺ نکنےم...🍀
#شهداشرمندهایمـ🍂🥀
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#ﻗﺮاﺭﺷﺒﺎﻧﻪ
#ﭼﻠﻪ_ﺣﺴﻴﻨﻲ
#ﺗﻮﺻﻴﻪ_ﺭﻫﺒﺮﻱ
#ﺑﻪ_ﻧﻴﺎﺑﺖ_اﻣﺎﻡﺯﻣﺎﻥﻋﺞ و #ﺷﻬﺪا
#ﺭﻓﻊ_ﺑﻼ_ﻭ_ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ...
👇👇👇*دعای هفتم صحیفه سجادیه*
*یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکارِهِ، وَ یا مَنْ یفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ یا مَنْ یلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَی رَوْحِ الْفَرَجِ.*
*ذَلَّتْ لِقُدْرَتِک الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِک الْأَسْبَابُ، وَ جَرَی بِقُدرَتِک الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَی إِرَادَتِک الْأَشْیاءُ.*
*فَهِی بِمَشِیتِک دُونَ قَوْلِک مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِک دُونَ نَهْیک مُنْزَجِرَةٌ.*
*أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمَّاتِ، لَا ینْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا ینْکشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا کشَفْتَ*
*وَ قَدْ نَزَلَ بی یا رَبِّ مَا قَدْ تَکأَّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بیمَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ.*
*وَ بِقُدْرَتِک أَوْرَدْتَهُ عَلَی وَ بِسُلْطَانِک وَجَّهْتَهُ إِلَی.*
*فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ.*
*فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِک، وَ اکسِرْ عَنِّی سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِک، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیمَا شَکوْتُ، وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْک رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِک مَخْرَجاً وَحِیاً.*
*وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِک، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِک.*
*فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بییا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَی هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَی کشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بیذَلِک وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْک، یا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ.*
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_نهم
کلاس یکباره مانند بمبی منفجر شد .دانشآموزان خنده سر دادند و هیجان زده از پشت نیمکت هایشان بلند شدند.ناظم سرا سینه به سوی هاشم دوید و زنجیرش را درهوا چرخاند، اما او منتظر نماند و از پنجره کلاس به حیاط پرید. پشت سرش یوسف و خلیل و تعداد دیگری از دانشآموزان به حیاط پریدند و شروع به دویدن کردند.ناظم میان دانشآموزان داخل کلاس محاصره شد.با وحشت آنها را کنار زد و سراسیمه به سوی دفتر دوید.مدیر که جلوی در ورودی ایستاده بود، با دیدن آن منظره به راهرو برگشت با ناظم رودررو شد و خشمگین فریاد زد: «اینجا چه خبره؟!»
ناظم با چهره برافروخته جواب داد: «همه چیز زیر سر اون پسره است.اعتمادی رو میگم !او این بلوا را به راه انداخت»
مدیر نیم نگاهی به ساعتش انداخت و زیر لب غرید:« پس چرا نیومدند؟!»
به دفتر رفت و پشت پنجره به حیاط خیره شد .میکروفون را برداشت و آن را روشن کرد .نفس عمیقی کشید و با صدایی که از فرط هیجان می لرزید، گفت:
_دانش آموزان توجه کنید !!!لطفاً توجه کنید !هر چه زودتر به کلاس هاتون برگردید و آلت دست چند نفر فریبخورده نشین!»
لحظه به لحظه تعداد دانش آموزان داخل حیاط که دنبال هاشم و دوستانش موش ها را گره کرده بودند و فریاد میزدند بیشتر میشد.
مدیر ادامه داد:
_آقایان توجه کنید. این طوری توی دردسر میافتید . من به خاطر خودتون میگم. تا اتفاق بدی نیفتاده به کلاس هاتون برگردید. به شما کاری نداریم فقط این چند نفر را تحویل بدین»
صدای همهمه و فریاد بچه ها دم به دم بیشتر اوج میگرفت و صدای مدیر را در خود گم میکرد. آموزگاران به دنبال هیاهویی که راه افتاده بود کنار پنجره های طبقه دوم ایستاده و به حیاط نگاه می کردند. ناگهان درب بزرگ دبیرستان روی پاشنه چرخید و دانش آموزان که با خشم و نفرت فریاد می کشیدند و خیابان ریختند.
آخرین نفرات که از در خارج شدند، اتومبیل سفید رنگی با چهار سرنشین وارد مدرسه شد و مستقیماً جلوی در ورودی ساختمان توقف کرد.
سرنشینان آنها با عجله پیاده شدند و به داخل ساختمان دویدند. مدیر به استقبالشان شتافت و بی درنگ آنها را به دنبال خود از پلهها بالا برد.سرایدار هنوز با پارچه آغشته به بنزین مشغول پاک کردن دیوار بود!
جمعیت خروشان و هیجانزده ،همچون رودی و متلاطم در خیابان زند جاری بود. مغازه های چهارراه که همیشه باز و مملو از خریداران بود، اینک همگی کرکره ها را پایین کشیده بودند. ابتدای صف تظاهرکنندگان به میدان شهرداری رسیده بود که ناگهان، صدای شلیک گلوله در فضا طنین انداخت و لحظاتی بعد مردم سراسیمه به سوی چهارراه زند برگشتند و جمعیت از هم پاشید.
هاشم متعجب روی نوک پا بلند شد و به جلو نگاه کرد .صدای شلیک گلوله دوباره و چندباره فضا را لرزاند.دیگر کسی نمی توانست جلو برود و مردمی که از طرف فلکه شهرداری به عقب برمی گشتند، با جمعیت برخورد کرده و به هر سو می دویدند.
هرچه سر کرد نتوانست جلوتر برود .به زحمت خود را به پیاده رو رساند و از درختی بالا رفت. از آنجا میدان شهرداری و مأموران را که به سوی مردم شلیک می کردند میدید.
مهران که پایین درخت ایستاده و با ترس و کنجکاوی به هاشم زل زده بود، پرسید :«چه خبره؟!»
هاشم از درخت پایین پرید دستم هر آن را گرفت و سراسیمه گفت: «دارند تیراندازی میکنند .بدو .یالا.» دست مهران را گرفت و به طرف خیابون داریوش دوید.
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#سردار_بی_مرز 🦋
خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷
♦️به روایت
✅آخرین خاطره حاج قاسم و نوع تعاملش با دیگران:
✍ #سردار فلاحزاده معاون هماهنگ كننده سپاه #قدس و استاندار سابق یزد در مسجد روضيه محمديه(حظيره) يزد:
#حاج_قاسم ۴ ساعت قبل از #شهادت در سوريه خاطره ای از #مهدی_باكری به ما گفت:
« زمانی که گلولهای به پیشانی باکری خورد و روی زمین افتاد، قایقی میآید که او را به عقب بیاورد اما آن قایق را دشمن میزند و پیکر مهدی به رود #دجله میافتد،
از آنجا به اروند میرود و در خلیج فارس به ابدیت میپیوندد »
حاج قاسم اهل مطالعه بود و روزهای آخر قبل از شهادتش با وجود اينكه انسان كاملی بود كتاب📚 «انسان كامل» #شهید_مطهری را مطالعه و خلاصه برداری كرده بود...
🔸یک بار حاج قاسم آن هم خصوصی به من گفت: «تا کنون حتی يك قدم هم برای گرفتن پستی برنداشتم» با این وجود #حاج_قاسم در مقابل کاری که به او سپرده میشد بسیار مسئوليتپذير و خستگیناپذیر بود.
چندين مرتبه حاج قاسم تا مرز #شهادت پیش رفته بود و مورد هجوم مستقیم رگبار، انتحاری و قناصه دشمن❌ قرار گرفته بود.
زمانی که اطراف حلب، #فرودگاه دمشق، تدمر و... در محاصره کامل بود، با وجود اینکه حاج قاسم، شیمایی دوران ۸ سال دفاع مقدس بود و نمیتوانست در ارتفاع پرواز کند ماسک اکسیژن میزد و به عنوان اولین فردی بود که با هلیکوپتر و هواپیما درمیان محاصره فرود میآمد.
در پاسخ اصرارهای سردار برای رفتن به منطقه محاصره شده توسط داعش، از وضعیت خطرناک منطقه گفتم؛ ایشان در پاسخ گفت:" از هوا، زمین و از جناحین هم آتش🔥 ببارد من باید بروم به بچههای مردم سر بزنم..."
#سردار_سلیمانی برای صاحب منزلی که در عملیات آزادسازی بوکمال در دیرالزور #سوریه به عنوان مقر استفاده کرده بودند، نامه ای 🖌نوشت و در این نامه✉️ برای استفاده بدون اجازه از خانه عذرخواهی کرده و نوشته بود: «ما به اهل سنت در همه جا خدمات زیادی انجام داده ایم.
من شیعه هستم و شما سنی هستید.
اما من هم به نوعی سنی هستم، زیرا به سنت رسول خدا صلی الله علیه و آله اعتقاد دارم و ان شاءالله در راه او حرکت میکنم.. و شما هم به نوعی شیعه هستید، زیرا اهل بیت(ع) را دوست دارید.. اولاً از شما عذر می خواهم و امیدوارم عذر مرا بپذیرید که خانه شما را بدون اجازه استفاده کردیم.
ثانیاً هر خسارتی که به منزل شما وارد شده باشد، ما آماده پرداخت آن هستیم. من در خانه شما #نماز خواندم و دو رکعت نماز هم به نیت شما خواندم و از خداوند متعال خواستارم که عاقبت به خیر شوید.»
🍃حاج قاسم در عین اقتدار، متواضع و فروتن بود و هر زمان شخصی از نیروها و حتی مردم قصد ملاقات با او را داشتند، ایشان خود بلند میشد و به استقبال آنها میرفت و حتی دست نيروها را میبوسيد و صحبتهای آنها را میشنید و در ملاقات با آن ها از الفاظ «قربانتان برم» «كوچيك شما هستم» و... استفاده میکرد
حاج قاسم آنقدر متواضع بود که روزی که بوکمال آخرين پايگاه داعش آزاد شد، ایشان به نائب امام زمان(عج) نامه نوشت و این پیروزی را به ایشان تبریک گفت و اعلام کرد دست و پای رزمندگان را به خاطر مجاهدتهایشان میبوسم
حاج قاسم فقط پنج ساعت در شبانه روز ميخوابيد و همیشه يك ساعت قبل از نماز صبح بيدار ميشد و به راز و نیاز با خدا و خواندن #نماز_شب مشغول میشد و ما هق هق گريه هاش😭 در دل شب را ميشنيديم.
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
🔻کانال _گلزار_شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
5176885_916.pdf
2.75M
#ﻣﺴـــﺎﺑﻘﻪ_ﻓﺮﻫﻨﮕے_ﻏــﺪﻳﺮ 💞👏👏
👇👇👇
منبــع سوالات ﻛــﺘﺎﺏ #آیات_ولایــت_درقــرآن
نوشته مرجع عالیقدر آیت الله العظمے مکارم شیرازے
🌸🌸🌸🌸
به ۵ نفــر از برگزیدگــان مبلغ ۸۰ هزار تومان به عنوان هدیه اهدا مے شود
🎁🎊🎁🎊🎁
نحوه ارسال پاسخ نامه:
لطفا گزیــنہ هاے صحیح را به ترتیب از سمت چپ به راست ارسال کنید: مثل
۱۲۳۴۵۶....
👇👇👇👇
شماره جهت ارسال پاسخ :
۰۹۳۸۰۰۹۳۳۰۴
🔺🔺🔺🔺
مهلت ارسال پاسخ :
جمعه ۱۶ مرداد
🔻🔻🔻🔻
اعلام نـتایج در #کانال_گلزارشهدا:
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشـــردهیـد دیگران هم مطلع شوند
🌸☘🌸☘🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
سوالات مسابقه فرهنگے غدیر
برگرفته از (کتاب آیات ولایت در قران )
💐🌸🌸💐
۱_بر اساس آیه « ۶۷ سوره مائده » چه چیز همطراز با رسالت بیان شده است؟
الف_وجوب جهاد
ب_ضرورت اقامه حج
ج_ولایت
د_همه احکام اسلام
🔺🔺🔺🔺
۲_روز اکمال دین چه روزی است؟
الف_روز ناامیدی کفار
ب_اتمام نعمت خدا بر مسلمانان
ج_اسلام دین همیشگی تعیین شد
د_همه موارد
🔺🔺🔺🔺
۳_کلمه «ولی و اولیا» در قرآن چندبار و به چه معانی به کار رفته است؟
الف_۷۰بار ، رهبر و یار و وارث
ب_۴۰ بار ، رهبر و وارث و راهنما
ج_۷۰ بار، یار و سرپرست و وارث و راهنما
د_ ۴۰ بار ، سرپرست و یار و راهنما و وارث
🔺🔺🔺🔺🔺
۴_کدام آیه از فضائل مخصوص حضرت علی (ع)است؟
الف_۳۷ سوره بقره
ب_۱۰۰ سوره توبه
ج_ ۳۳ احزاب
د_ ۵ تا ۱۰ انسان
🔺🔺🔺🔺
۵_بر مبنای آیه «۳۳ سوره شورا» ،پیامبر مزد رسالتش را چه چیز بیان کرد؟
الف_حفظ شعائر اسلام
ب_به پا داشتن نماز
ج_محبت اهل بیت
د_بهشت
🔺🔺🔺🔺
۶_بر اساس آیه« ۴۳ سوره رعد» ، خدا شاهدان رسالت پیامبر را چه کسی معرفی می کند؟
الف_خداوند و ملائکه
ب_خداوند و حضرت علی(ع)
ج_حضرت علی (ع)و فرشتگان
د_انبیا گذشته و خداوند
🔺🔺🔺🔺
۷_در آیات «۱۰ تا ۱۲ سوره واقعه» ،منظور از« سابقون» کیست؟
الف_ابوبکر ,به سبب کهولت سن در بین اصحاب
ب_علی (ع) ،به سبب پیشگامی در ایمان
ج_علی (ع)به سبب پیشگامی در جهاد و کارهای خیر
د_گزینه ب و ج
🔺🔺🔺🔺
۸_با توجه به آیه « ۴ سوره تحریم» «صالح مومنین» کیست و چرا؟
الف_ عمر ،چون پدر حفصه همسر پیامبر است
ب_ابوبکر چون پدر عایشه همسر پیامبر است
ج_جبرئیل ،چون امانت دار وحی خداست
د_حضرت علی (ع)،چون اولین یاور پیامبر بوده است
🔺🔺🔺🔺
۹_مطابق آیه «۷ سوره رعد» «منذر و هادی »چه کسانی هستند؟
الف_منذر پیامبر ، هادی خداوند
ب_منذر پیامبر ،هادی پیامبر
ج_منذر پیامبر ،هادی علی (ع)
د_منذر علی (ع) ،هادی علی (ع)
🔺🔺🔺🔺
۱۰_در آیه «269سوره بقره» «خیر کثیر » چیست و صاحب آن کیست؟
الف_ایمان ، حضرت علی (ع)
ب_حکمت، حضرت علی (ع)
ج_حکمت ،پیامبر
د_ایمان ، پیامبر
🔺🔺🔺🔺
تذکر:
۱:جواب سوالات به ترتیب شماره ، از سمت چپ به راست ارسال شود
مثل :
۱۲۳۴۵.....
۲: جوابها در واتساپ یا ایتا به شماره زیر ارسال شود:
۰۹۳۸۰۰۹۳۳۰۴
۳: به ۵ نفر از برگزیدگان مبلغ ۸۰ هزار تومان هدیه داده میشود
🌺🌸🌺🌸🌺
#هییت_شهداےگمنام_شــــــیراز
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_دهم
ازدحام و همهمه تانکها در صدای شلیک گلوله ها می آمیخت و دم به دم اوج میگرفت.جمعیت سردرگم به سوی خیابانهای داریوش و سعدی گریختند. هاشم به زحمت مچ دست مهران را دردست شده بود و او را به دنبال خود میکشید .با هر قدمی که برمی داشت جمعیت او را به طرف دیگر می راند.
ناگهان احساس کرد دست مهران از دستش بیرون کشیده شد. با نگرانی ایستاد تا او را پیدا کند و اما سیل مردم چنان به سویش جاری بود که نتوانست چیزی ببیند. با تمام قدرتش فریاد زد: «مهران ! مهران !»
لحظه بعد صدای مهران از جای نامعلومی جوابش داد: «هاشم...داداش !»
مثل شناگری که برخلاف جریان رودخانه شنا کند به عقب برگشت. اما باز با موج به جلو رانده میشد.
سرباز های مسلح به چهار راه زند رسیده و به سمت خیابان های منشعب چهارراه حرکت کردند .صدای یکی از افسران حکومت نظامی از بلندگوی دستی در فضا پیچید: «شلیک! شلیک کنید»
و دوباره صفیر گلوله ها بود و صدای حرکت شنی تانکها و نفربرها بر آسفالت خیابان.
هاشم پنجه در شبکه های فولادی در مغازه ای انداخته و خود را بالا کشید. از آنجا به خوبی جمعیت ماموران و مجروحین را که بر آسفالت خیابان افتاده بودند دید .نگاهش مانند عقابی در پی مهران روی مردم گریزان می گشت ،که ناگهان او را پشت تنه ی درختی پیدا کرد.
پایین پرید و به سوی او دوید.چند قدمی نرفته بود که با پیرمردی که از روبرو می آمد برخورد کرد .درون جدول خیابان افتاد با یک نگاه گذرا دیگر مهران را جستجو کرد .برگشت به پیرمرد که هنوز زیر دست و پای جمعیت اسیر بود نگاه کرد.مردد بود مهران یا همان پیرمرد تا رسیدن ماموران چیزی نمانده بود. دستانش را دور دهان حلقه کرد و فریاد زد:« مهران!»
مهران گیج و منگ دستش را در هوا تکان میداد. هاشم تحمل نکرد به سوی پیرمرد دوید. دستش را گرفت و او را به دنبال خود کشید. پیرمرد زیر لب او را دعا کرد و لنگان به دنبالش دوید.
مهران از پناه در درآمد خود را به آنها رسانده و لحظه بعد هر سه دست در دست هم به طرف چهارراه مشیر گریختند.
نبش خیابان منوچهری بود که صدای شلیک گلوله ها دوباره فضا را پر کرد. جوانی که پیشاپیش آنها می دوید یک باره میخکوب شد و با سینه خونین بر زمین افتاد.
هاشم با دیدن این صحنه به داخل خیابان منوچهری پیچید و آنها را نیز به دنبال خود کشید.بااز صدا افتادن تانکها، شتاب پاهای گریزنده مردم نیز ،آرام آرام فروکش کرد .هر سه پشت در خانه ای نشستند و به کسانی که دوباره با چهرهای برافروخته به سوی خیابان زند برمیگشتند ،نگاه کردند.
آژیر آمبولانسها از هر سو به گوش میرسید و مردم به کمک مجروحین میرفتند. هاشم نیز برخاست و به طرف خیابان داریوش رفت. اما به پیچ خیابان که رسید با جوانی که دستان خود خون آلودش را بالای سر گرفته بود ،سینه به سینه شد.
_کشتن!! برادرم را کشتن!!
هاشم دستانش را گشود و جوان را در آغوش کشید و به سینه فشرد .پسر گویی یکباره تمام توانش را از کف داد .بدنش شل شد و در آغوش و رها گشت. موج خون به قلب هاشم ریخت. وجودش داغ شدن ناگهانی را بالا برد و غرید:«میکشم! میکشم! آنکه برادرم کشت»
مردانی که پریشان به هر سو می چرخیدند و اطرافش جمع شدند و لحظه بعد مشت های گرفته شده بالای سرشان چرخید و فریادش همه جا را پر کرد.
💥💥💥💥
شب ها تنها روی پله های حیاط نشسته بود و علی اکبر پرسید: «تنها تو این سرما نشستی چه کنی؟! برو بگیر بخواب»
_خوابم نمیاد.
_به فکر ماجرای امروزی؟! چاره چیه؟ از کجا معلوم شاید فردا قسمت یکی از ما ها باشه!
_از این نمی ترسم بیشتر به فکر چیز دیگه هستم.امروز میخواستیم شهربانی را بگیریم ولی نشد امیدوارم فردا مردم بتوانند این کار را بکنند.
_حتما پیروز میشیم انشالله! فقط ممکنه چند روزی دیرو زود بشه!
_می خوام یه سوالی ازتون بکنم. البته خودم جوابش رو میدونم ولی خوب وظیفه میدونم بپرسم!
_بگو پسرم راحت باش!
_شما خیلی برای ما زحمت کشیدین .میدونم که ممکنه توی تظاهرات کشته بشم. می خوام مطمئن بشم شما ازم راضی هستی.
_این چه حرفیه بابا جون !مگه خونه ما رنگین تر از خون مردمه! هرچی قسمت باشه پیش میاد!
_پس منو حلال کنید.
علی اکبر طاقت نیاورد او را در آغوش گرفت و دو قطره اشک روی گونه هایش لرزید.
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#سردار_بی_مرز 🦋
خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷
♦️به روایت
✍ #سردار حسنی سعدی اظهار داشت:
یک روز رفتیم خانه دو #شهید_انجم_شعاع، پدر این #شهدا خودش جانباز ۵۰ درصد و در زمان جنگ تحمیلی برای مدت نسبتا طولانی راننده #سردار_سلیمانی بود.
وی افزود: پدر دو شهید انجم شعاع تعریف می کرد : زمانی سردار سلیمانی را از #جبهه برای حضور در جلسات به #تهران می بردم، حاج قاسم به دلیل کار زیاد و خستگی، می رفت آخر استیشن می خوابید، من که می دیدم هوا گرم است کولر ماشین را روشن می کردم اما سردار به محض خنک شدن هوا بیدار می شد و می گفت "کولر را خاموش کن. درست نیست من زیر باد خنک کولر بخوابم و رزمندگان و بسیجیان در هوای گرم بیابانها باشند."
🍃مدیرکل سابق بنیاد شهید و امور ایثارگران #کرمان گفت:
پدر شهیدان انجم شعاع افزود: زمانی که هوا سرد بود و من بخاری ماشین را روشن می کردم باز با مخالفت سردار روبرو می شدم و ایشان می گفت: "درست نیست، زمانی که همرزمان ما در بیابان سردشان است ما گرم باشیم."
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
🔻کانال _گلزار_شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#ﻗﺮاﺭﺷﺒﺎﻧﻪ
#ﭼﻠﻪ_ﺣﺴﻴﻨﻲ
#ﺗﻮﺻﻴﻪ_ﺭﻫﺒﺮﻱ
#ﺑﻪ_ﻧﻴﺎﺑﺖ_اﻣﺎﻡﺯﻣﺎﻥﻋﺞ و #ﺷﻬﺪا
#ﺭﻓﻊ_ﺑﻼ_ﻭ_ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ...
🌸🌸🌸
👇👇👇*دعای هفتم صحیفه سجادیه*
*یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکارِهِ، وَ یا مَنْ یفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ یا مَنْ یلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَی رَوْحِ الْفَرَجِ.*
*ذَلَّتْ لِقُدْرَتِک الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِک الْأَسْبَابُ، وَ جَرَی بِقُدرَتِک الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَی إِرَادَتِک الْأَشْیاءُ.*
*فَهِی بِمَشِیتِک دُونَ قَوْلِک مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِک دُونَ نَهْیک مُنْزَجِرَةٌ.*
*أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمَّاتِ، لَا ینْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا ینْکشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا کشَفْتَ*
*وَ قَدْ نَزَلَ بی یا رَبِّ مَا قَدْ تَکأَّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بیمَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ.*
*وَ بِقُدْرَتِک أَوْرَدْتَهُ عَلَی وَ بِسُلْطَانِک وَجَّهْتَهُ إِلَی.*
*فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ.*
*فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِک، وَ اکسِرْ عَنِّی سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِک، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیمَا شَکوْتُ، وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْک رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِک مَخْرَجاً وَحِیاً.*
*وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِک، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِک.*
*فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بییا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَی هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَی کشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بیذَلِک وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْک، یا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ.*
گلزار شهدا
#ﻣﺴـــﺎﺑﻘﻪ_ﻓﺮﻫﻨﮕے_ﻏــﺪﻳﺮ 💞👏👏 👇👇👇 منبــع سوالات ﻛــﺘﺎﺏ #آیات_ولایــت_درقــرآن نوشته مرجع عالیقدر آ
✋👇👇
ﺟﻬﺖ اﺭﺳﺎﻝ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ ﻓﺮﻫﻨﮕﻲ ﻏﺪﻳﺮ, ﺑﻪ ﻟﻴﻨﻚ ﺯﻳﺮ ﻫﻢ ﻣﻴﺘﻮاﻧﻴﺪ ﻣﺮاﺟﻌﻪ ﻛﻨﻴﺪ
https://survey.porsline.ir/s/Xwe4FH6
🌹🌹🌹🌹🌹:
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_یازدهم
با شلیک گاز اشکآور، جمعیت عصبی و هیجان زده که روبروی شهربانی شیراز تجمع کرده بودند، متفرق شدند و به سوی موزه پارس هجوم بردند. سربازانی که اطراف ساختمان شهربانی موضع گرفته بودند وحشت زده به ازدحام مردم چشم دوخته بودند و رفت و آمد فرماندهان شان را زیر نظر داشتند.
علی اکبر،شب پیش ،پس از گفتگو با هاشم ،تا سپیدهدم نتوانست بخوابد .با تمام وجود تصمیم گرفت دوش به دوش او در تسخیر شهربانی شرکت کند .به همین خاطر از همسرش خواست تا لباسهای محلی اش را از صندوقچه در آورد با هیئتی کاملاً متفاوت و چشمگیر همراه با هاشم و مهران از خانه بیرون زده و به جمعیت روبروی شهربانی پیوسته بود .مردم که در حال شوخ طبعی و نشاط خود را از دست نمیدادند، با دیدن او دستی بر شانهاش میزدند و میگفتند:« زنده باشی پیرمرد »
هاشم دست از دست پدر بیرون کشید و گفت:« من میرم جلو ببینم اوضاع از چه قراره!» علی اکبر از سویی نمی خواست مانعش شود و از سوی دیگر بیم جانش را داشت .گفت:« بیا با هم برویم» و هر سه از میان جمعیت را باز کردند او جلو رفتند.
دم به دم ،حلقه مردم در اطراف ساختمان شهربانی تنگ تر و فشرده تر می شد. ناگهان افسری که بی سیم به دست روی پله ها ایستاده بود، چیزی گفت و سربازان اسلحه هایشان را رو به جمعیت گرفتند و به طرف هوا شلیک کردند.
با این کار مردم مانند موج عظیمی تا دیوارههای موزه پارس به عقب برگشتند.
علی اکبر با این موجب عقب رانده شد و ناگهان از پسرانش جداماند.صدای شلیک گلوله دوباره فضا را پر کرد و موج جمعیت به هر سو پراکنده شد و او همراه با تعدادی از آنها به سوی موزه پارس کشیده شد.پنجه در نرده های درب موزه انداخت و در پی پسرانش به هر طرف نگاه می کرد. اما لحظهای بعد با یک جام دیگر به داخل موزه رانده شد و در ها هیچ مجالی بسته شدند.
عاقبت مهار کار از دست مراقبین مثل شهربانی خارج شد و درست همزمان با اوج گرفتن غرش گلوله ها، پله ها و در ورودی ساختمان در پس انبوه مهاجمین گم شد.
جوانی که خودش را از نرده ها بالا کشید و فریاد مردم دارند داخل ساختمان میشند درها را باز کنید باید بریم کمکشون.
موزه باز شد و علی اکبر به خیابان پرتاب شد اما پیش از آنکه لبخند پیروزی روی لبهایشان بپشیند، یک بار دیگر گلوله ها با صدای گوشخراش روانه ی سیل جمعیت شد.مردمی که روی پله ها و پشت در شهربانی بودند روی زمین دراز کشیده و سینه آسفالت چسباندند.
،✨✨✨✨✨
دیگر خبری از صدای گلوله و هیاهوی مأموران مسلح نبود .کسانی که به ساختمان شهربانی راه پیدا کرده بودند ،پیروزمندانه در حال حمل اسلحه و ادوات دیگری که به غنیمت گرفته بودند ،تلاش می کردند تا از پنجره های اطراف ساختمان به زیر زمین بروند. روشنایی روز با دود لاستیک های به آتش کشیده شده سیاه و تیره شده بود .با رفتن آخرین آمبولانس حمل مجروحین، علی اکبر که از پسرانش بیخبر بود، ناامید راهی بیمارستانسعدی شد .شاید خبری از آنها بیابد. مردم به دنبال خبری از گمشده هایشان پشت میلههای در بیمارستان تجمع کرده بودند .مردی پرسید: دنبال کسی می گردی؟
_بله دنبال پسرانم هاشم و مهران اعتمادی!
_برو اونجا اسم زخمیها و کشتهها را زدن به دیوار!
با گام های لرزان به سمت دیواری که مردم تجمع کرده بودند رفت .چند بار با عجله اسامی را خواند ولی اثری از نام فرزندانش ندید. آرام برگشت. دوباره به سوی شهربانی به راه افتاد .اطراف شهربانی هیچ شباهتی به چند ساعت پیش نداشت .حالا مردم بی هیچ ترس و دلهره فارغ از حرکت تانک ها آزادانه داخل ساختمان رفت و آمد میکردند و غنایم را با خود می بردند. ناگهان با دیدن یک چهره آشنا جلوتر رفت و به درشهربانی زل زد. جوانی که صورتش مثل سیاه پوست ها تیره بود و جعبه زیربغل داشت. لبخند زنان به طرفش می رفت. میان صورتش تنها دو چشم درخشنده و یک ردیف دندان سفید دیده میشد، یک راست به طرف آمد و گفت:« سلام بابا !چطوری؟»
_تویی هاشم؟!
_پس می خواستی کی باشه؟! خب معلومه ک منم!
علی اکبر اورا در آغوش کشید و بوسید.
_«شکر خدا که سالمی !پس برادرت کو؟!»
_اونم حالش خوبه !چند دقیقه پیش همین جا بود .فکر کنم با یکی از آمبولانسها اسلحه ها رو برده ..!
_کجا بودی پدر صلواتی؟! من تمام شهر را دنبال شما دوتا گشتم. صورتت را اینطور سیاهشده؟! اینا چیه دستته؟؟
_یکی یکی بابا جون! اول آن که توی زیرزمین شهربانی بودم. سیاهی صورت هم به خاطر دود آتیشه. تمام سند ها را آتش زده بودند .اینها هم که میبینی فشنگه.! فشنگ کلت!اینا رو باید خارج می کردم تا توی آتیش منفجر نشه!تحویل میدم به این آمبولانس .دارند اسلحه ها را جمع میکنند.
هر دو شانه به شانه از میان دود و آتش و ازدحام به سوی خانه به راه افتاد.
ادامه دارد...
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*گُفتَم↡
دِگَر قَـلبم شوقِ شَهادت نَدارد...🥀
گُفت↡
مُراقِبِ نِگاهَت باش
| اَلعَینِ بَریدُ القَلبــــ |•°
چشـم پیامرسان دل است...♥️
#شهادتاتفاقےنیست
#مقدمهسازےمیخاد
✨⚡️✨⚡️✨
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_دوازدهم
🌿هاشم بدن خسته اش را یله کرد و به دیوار تکیه داد و گفت:« دیگه بطری خالی نداریم؟!»
مصطفی فیتیله را داخل آخرین بطری بنزین گذاشت و در آن را محکم کرد.
_نه ولی قرار بچه ها بیارن!
هاشم نگاهی به ردیف کوکتل مولوتوف هایی که ساخته بودند انداخت و به شوخی گفت:« عجب اسم سختی داره!»
مصطفی لبخندی زد :
_ از اون سخت تر پرتاب کردنشه!
_کجا سخته ؟!میخوای الان یکیش رو برات پرت کنم؟!
ناگهان مصطفی خودش را از روی زمین جمع کرد و وحشت زده گفت :«جون خودت با اینا شوخی نکن خطرناکه!»
هاشم بلند شد و همانطور که بطری را بالا گرفته بود دست دیگرش را در جستجوی کبریت به طرف جیب برد. مصطفی با یک گام بلند به سمت در رفت ،اما با صدای قهقهه هاشم سر جایش نشست و به او زل زد .هاشم بطری را زمین گذاشت و گفت :«دیدم خیلی وارفته ای خواستم یه تکونی به خودت بدی..»
صدای باز و بسته شدن در خانه که به گوش رسید .مصطفی گفت :گمونم بچهها بطری آورده باشند.
لحظهای بعد احمد در مقابل در ظاهر شد. نگاهی به آنها انداخته و به کسی که پشت سرش بود گفت ::بیا پایین»
هاشم و مصطفی با کنجکاوی به جوانی که مردد بالای پله ها ایستاده بود زل زدند. احمد سلام کرد و به دوستش گفت:: این هاشم ..این هم مصطفی»
جوان پا به پله ها گذاشت دستش را به سوی آنها دراز کرد و نگاهی به بطری ها انداخت و گفت:: دست مریزاد خسته نباشید»
احمد کیف دستی پر از شیشه های خالی را روی زمین گذاشت.
_ایشان محمد، یکی از دوستان قدیمی!
جوان روی پله ها نشست و منتظر ماند تا او ماجرا را تعریف کند.هاشم و مصطفی هم منتظر به دهان احمد چشم دوختند.
_محمد امروز از کازرون اومده .موضوعی برام تعریف کرد که دیدم بهتره با شماها درمیون بذارم.
احمد بعد از چیدن با تنها خودش را روی زمین یله کرد .
_بهتره خودش براتون بگه!
محمد که بی تابی آنها را دید ،جلوتر رفت و گفت:« موضوع پادگان کازرون ِ»
_خوب چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!
احمد با خنده گفت: اصل مطلب همینه که اتفاقی نیفتاده!
محمد رشته کلام را در دست گرفت.
_حق با احمده .جریان اینه که ،اون اتفاقی که باید بیفته هنوز نیفتاده! منظورم تسخیر پادگانه!پادگان هنوز کاملا در اختیار نیروهای نظامیه! ما برای تسخیر و احتیاج به کمک داریم. احمد به من گفت که شما می تونید کمکمون کنید.
هاشم از جا بلند شد و شروع به قدم زدن کرد:
_اسلحه چی؟ دارید؟
_مشکل من هم اینه که اسلحه توی دستمون نیست ،یعنی به اندازه کافی نداریم.
_پس باید یه جوری تامین کنیم؟!
احمد با خوشحالی گفت: راستش من به محمد گفتم که تو میتونی ترتیب این کار رو بدی!»
هاشم زیرکانه لبخند زد و گفت:« لازم نیست هندونه زیر بغلم بذاری!»
مصطفی با تعجب پرسید: یعنی اسلحه ها را از شیراز ببریم اونجا؟!
هاشم گفت: چرا که نه اتفاقاً فکر خیلی خوبیه!
و رو به محمد ادامه داد :در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست.
_شوخی می کنی هاشم ؟!
_نه !مگه با اسلحه میشه شوخی کرد؟!
احمد گفت: اینقدر شور نزن .کار را باید به دست کاردان سپرد.
هاشم چپ چپ به او زل زد .
_دیدی باز شروع کردی به هندونه گذاشتن !آخه الان که فصل هندوانه نیست. یه کاری نکن که ببندمت به این کوکتل...
کمی مکث کرد و به مصطفی ادامه داد
_کوکتل چی؟!
مصطفی خم شدن هاشم را به طرف بطریها را که دید ،به سوی بالای پله ها دوید و در همان حال گفت :«بابا احمد اینقدر سر به سرش نزار.یک کاری دست خودت میدی ها!!
💥💥💥
هاشم سر از سجده برداشت جانماز را جمع کرد .نگاهی به چشمان منتظر و مضطرب دوستانش انداخت.
_کم کم پیداشون میشه.
_توی این دو سه روزه چطوری ترتیب اسلحهها را دادی؟!
_انگار یادت نرفته چقدر هندونه زیر بغلم گذاشتی .بالاخره حرفات کار خودش رو کرد.
مصطفی با هیجان گفت:« حالا چه چیزایی جایی گیر آوردی؟!»
_اینقدری هست که باهاش پادگان کازرون را آزاد کنیم.
و رو کرد به محمد و ادامه داد: «فقط باید ترتیبی بدی که اونا رو اول یه جای امن پیاده کنیم»
هنوز هوا روشن نشده بود که وانتی روبروی خانه ایستاد. هاشم از خانه خارج شد و با راننده صحبت کرد و به میان دوستانش برگشت.
_اگه حاضرید بریم .بیشتر از این معطل بمونیم خطرناکه»
احمد پریشان گفت: «برنامه چیه !؟چه جوری باید بریم؟»
هاشم خندید
_«به قول خودت کار را باید به کاردان سپرد مگه نه؟!»
_از خودمون میخری به خودمون میفروشی؟!
_نگران نباش توکل به خدا !توی راه همه چی رو توضیح میدم.
اتومبیل های حامل اسلحه از دروازه شهر به سوی کازرون راه افتادند .فردای آن روز خبر تسخیر پادگان کازرون دهان به دهان میگشت.
🌹🌹🌹🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#سردار_بی_مرز 🦋
خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷
♦️به روایت
🌹تنها جایی که #سردار_سلیمانی دست ها را بالا می برد.
✍آن شب با هم به مسجد مقدس #جمکران رفتیم، انتهای شب بود مسئولان بازرسی ایشان را نشناختند ایشان دست ها را بالا گرفت
و کامل بازرسی شد و من به شوخی به #شهید گفتم: یک جا می توان دو دست شما را بالا دید آنهم در حرم ائمه(ع) و هنگام #زیارت است.
بعد به حرم حضرت معصومه(س) رفتیم ایشان گفت: سختم است به زیارت بیایم چون مردم از ضریح فاصله گرفته و به سمت من می آیند.
من گفتم محبت مردم به شما به عنوان #سردار_سلیمانی در طول محبت اهل بیت(ع) است مردم شما را خدمتگزار این خاندان می دانند و از این جهت به شما هم محبت و ارادت دارند ...
اما ایشان از این اتفاق قلباً ناراحت بود. سپس بر سر مزار #شهید_شیرازی از رفقای سردار و #شهید_مطهری و علامه طباطبایی و #آیت_الله_بهجت رفتیم در این قبور توقف بیشتری داشت،
البته در سفر آخر توقف خاصی بر سر قبر آیت الله شاهرودی داشت.
📚به گزارش خبرنگار گروه قرآن و معارف
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
🔻کانال _گلزار_شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
سخنـ عشڨ❤↓
ڪارے ڪنیــد وقتے یڪ نــفر با شمــا مــلاقاتـ میکند انگار با یڪ #شهیــد ملاقــاتــ ڪرده استـ.
#شهیــد_احــمد_ڪاظمے 💛
▫️▫️▫️▫️▫️
#شهیــد_نشیــمـ_میمیـــریمـ🌙
____|🇮🇷|________
❥ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_سیزدهم
🌿با فرا رسیدن نخستین تابستان پس از پیروزی انقلاب،هاشم فرصت یافت به زادگاهش برگردد.حالا نفرتی که در آن غروب دلگیر در سینه حبس کرده بود و نتوانست تفنگ شکاری پدرش را بردارد و سینه الله قلی و تفنگچی هایش را نشانه رود آورده بود تا دوش به دوش دیگر نیروهای «کمیته» ریشه آخرین بقایای ظلم و ستم منطقه را از بیخ و بن درآورد.
مسئول کمیته منطقه دستی به شانه اش زد
_کجایی مرد !؟حسابی توی خودت رفتی!
_چیز مهمی نیست حواسم باشماست حاجی!
حاجی نگاهی به افرادی که به انتظار آخرین حرف ها و دستورات او دور تا دور مسجد حلقه زده بودند انداخت و گفت: «فرماندهی و نظارتی این عملیات به عهده برادر اعتمادیه! چون هم به این منطقه و ایلیاتی ها آشنایی کامل داره و هم اطلاعاتی از محل تقریبی اطراق الله قلی خان و تفنگی هایش به دست آورده است. بنابراین کاملاً با ایشون هماهنگ باشید تا بتونیم منطقه را از شر این یاغی ها پاک کنیم»
در خلوت سپیده دم هاشم و همقطارانش ب سنگ های سخت و مغرور کوهستان پیش می رفتند .خودروها که هرلحظه با دستکاری جاده صعب العبور کوهستان را طی میکردند با دست هاشم متوقف شدند و سرنشینان یک به یک با چالاکی پایین پریدند و آماده آخرین دستورات شدند.
_از اینجا دیگه باید پیاده بریم طبق اطلاعات رسیده الله قلی و آدماش ، پشت این ارتفاعات اطراق کردن و پناه گرفتند.
_من و محسن و حاج قاسم کمی جلوتر میرویم بقیه باید به فاصله دنبالمون بیان و یک لحظه هم چشم از بر ندارند تا اینکه علامت بدم نباید فرصت فرار به اونا بدیم.
یکی از راننده ها از جیپ پیاده شد.
_ما چه کار کنیم؟
_شماها برگردین. ممکنه ماشین ها جای ما را لو بدن.
دقایقی بعد خودروها از آخرین پیچجاده گذشتند. محسن ،حاج قاسم به دنبال هاشم از شیب کوه بالا رفتند.
💥💥💥💥💥
تیغ آفتاب همه را خسته و بی رمق کرده بود. در آخرین نقطه هاشم خم شد و به محسن و حاج قاسم اشاره کرد که خود را پنهان کنند . دراز کشیده و کسی را که آن سو بود به دقت زیر نظر گرفت و با اشاره به لکه های سیاهی که می دید گفت: این سیاه چادرها مال افراد الله قلی خان مواظب باشید ایلیاتی ها شما را نبیند.
حاج قاسم دزدکی سرک کشید و با دیدن افرادی که اطراف چادرها در حرکت بودند پرسید:
_مطمئنی که افراد الله قلی هستند؟
_ چاره نداریم تنها سرنخی که داریم همینا هستند.
کمی خود را روی شیب کوه به پایین لغزاند و با حرکت دادن اسلحه اش به افرادی که پایین به انتظار ایستاده بودند علامت داد که به آنها بپیوندند .پشت سنگی پناه گرفته و به چادرها خیره شد.
تمام افراد کنار او جا گرفتند و منتظر دستورش ماندند.
_خوب دقت کنید .ایلیاتی ها با وجب به وجب این منطقه آشنا هستند .آرام و بی سر و صدا از شکاف کوه در پناه تخته سنگ ها میریم پایین. یک دفعه مثل صاعقه بهشون حمله میکنیم .ما فقط دنبال الله قلی و تفنگی هایش هستیم .نباید کوچکترین آسیبی به زن و بچه ها به افراد پیر و از کار افتاده برسد. متوجه شدید؟؟ حالا دیگر راه بیفتید.
اسلحه ها از روی دوش ها پایین آمد و توی مشت ها جا گرفت و پاهایی که دقایقی پیش خسته و بی رمق بود ،روی سراشیبی کوه به پیش رفت .
زن جوانی که کمی دورتر از چادرها مشغول دوشیدن بز بود،لحظه دست از کار کشید تا خستگی در کند. یک باره درخشش برقی نظرش را به شیب کوه جذب کرد .آرام برخاست دست را سایه بان چشمها کرد.
برای لحظهای تنها تودههای گرد و غبار را که همچون آبشاری سرازیر بود دید. با خود اندیشید.شاید تفنگچیها باشند. به همین خیال دوباره دست به کار دوشیدن شیر شد .ظرف شیر را انداخت و برخاست و به سوی چادرها به راه افتاد. با دیدن افراد مسلح بی اختیار شروع به دویدن کرد و فریاد زد :«پاسدارا. پاسداران»
فریادش تمام دشت را زیر پا گذاشت و همه دست و پا گم کرده اطراف چادر جمع شدند
جوانی فریاد زد:« پاسدارا ...زن و بچه ها برن توی چادر ها..»
اسلحه اش را روی سینه بالا آورد اما پیش از آن که مجال کشیدن گلنگدن را بیابد ،لوله تفنگی روی پشتش احساس کرد و صدایی شنید.
_«آرام باش اگه تفنگت را بندازی کاری باهات ندارم»
🌹🌹🌹🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ ﻓﺮﻫﻨﮕﻲ ﻋﻴﺪ ﻏﺪﻳﺮ ﻫﻢ ﺗﺎ ﻓﺮﺩا ﺳﺎﻋﺖ 10 ﺻﺒﺢ
👇👇👇
ﻟﻴﻨﻚ ﺳﻮاﻻﺕ
https://survey.porsline.ir/s/Xwe4FH6
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_چهاردهم
🌿جوان با خشم و ترسناک سیبیلش را جوید و با اکراه و دودلی تفنگش را زمین انداخت.
_خوب حالا آروم برگرد.
برگشت و هاشم را تفنگ به دست رو به روی خود دید
_خوب شد حالا برو اونجا کنار بقیه اگر دست از پا خطا نکنی اتفاقی برات نمی افته
جوان همچنانکه سبیلش را میجوید با قدمهایی سست و بی رمق به راه افتاد و کنار دیگران جا گرفت. گرد و غبار در هوا آرام آرام فرو نشست و هاشم توانست چهره ایلیاتی ها را ببیند.. نگاهی به اطراف کرد و دو نفر از همراهانش را فرستاد تا داخل چادرها را بگردند. آنگاه کمی جلوتر رفت اسلحه اش را پایین گرفت و گفت: «ما با شما کاری نداریم.دنبال الله قلی و تفنگچی هاش هستیم شما حتماً از محل آنها اطلاع دارید بهتره با ما همکاری کنید
_ما از چیزی خبر نداریم. سرمون به کار خودمون و دنبال حیوانامون هستیم کاری هم به خان و آدماش نداریم.
کمکم پچ پچ هایی میان ایلیاتی ها به راه افتاد و این پا و آن پا شدند هاشم ناگهان روبروی همان جوان ایستاد و پرسید:
_شما خبر ندارین !!پس اونایی که یه ساعت پیش از این جا رفتن کی بودند؟!
زنی که پشت سر جوان ایستاده بود چیزی در گوشش نجوا کرد و جوان با اشاره مخفیانه دست اورا ساکت کرد.
_چرا جواب نمیدین ؟!اوناکی بودند؟!
زن آرام دست جوان را کشید .جوان عصبی دست او را عقب زد و به چشمان هاشم خیره شد.
_اونا رهگذر بودند, از ما نبودند!
_خوب حالا که اینطوره مردها را با خودمون می بریم تا همه چی معلوم بشه!
دقایقی بعد صفی از مردان ایلیاتی زیر نظر افراد مسلح کمیته روی جاده مالرو به طرف بالای کوه به راه افتادند. هنوز به نیمه نرسیده بودند که حاج قاسم خود را به هاشم رساند.
_برادر اعتمادی راه دیگه ای نیست که مجبور نباشیم از این سربالاییها بریم؟!
_چیه !خسته شدی حاجی؟!
_نه به خاطر خودم نمیگم! پیرمردی میون ایلیاتی هاست که نمیتونه از این کوه را بیاد بالا.
_کدومشون؟!
_اوناش، همونی که روی این تخته سنگ نشسته!
هاشم نگاهی به پیرمرد انداخت.
_ببین چه جور هم خودشان را به زحمت میاندازند هم ما را!!
با گامهای بلند به سوی پیرمرد به راه افتاد. ایلیاتی ها از کنار هم می گذشتند با کنجکاوی نگاهش می کردند. هاشم روبهروی پیرمرد نشست.
_اگه یک کلام راستشو میگفتین ،حالا مجبور نبود این همه راه برید.
اسلحه را به طرف محسن گرفت.
_بیا زحمت این را بکش.
اسلحه را داد به محسن.پشت به پیر مرد روی شیب کوه نشست.
_بلند شو باباجون.چاره ای نیست و هر طورین باید با ما بیای! حالا دستاتو بده من. روی سینه من دستاتو به هم قفل کن. خودت رو محکم بگیر.
تا محسن کلامی بگوید هاشم پیرمرد را کول گرفته و از جا بلند شده بود. حاج قاسم آرام زیر گوشم محسن گفت:« داره چیکار میکنه؟!»
هاشم چند قدم که جلو افتاد داد زد:« شما دوتا چتونه ؟!چرا حواستون به افراد نیست! راه بیفتین دیگه!»
همچنان که آرام با پیرمرد حرف میزد از کنار افراد گذشت و از کوره راهی که پیچ در پیچ تا بالای کوه کشیده می شد ،خودش را بالا کشید.
🌹🌹🌹🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb