*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_بیست_و_نهم
حاج اسدی فرمانده لشکر ۳۳ المهدی در مورد خاطرهای اول دیدارش با شهید حسین ایر لو می گوید.
زمانی که در ابوغریب مستقر بودیم یک روز دیدم جوانی رشید با چشمانی بسیار نافذ وارد سنگر ما شد.بسیار محجوب و یکپارچه حجب و حیا خودش را به عنوان کوچک شما حسین ایرلو معرفی کرد.
وقتی میخواست حرف بزند به چشمان من نگاه نمی کرد یک دریا مطلب در سینه اش بود اما تا اجازه نمی دادی از لبش بیرون نمی ریخت.به عنوان تخریبچی به المهدی آمده بود یک ساعت نشست و درباره عملیات صحبت کرد کلامش خیلی مودبانه بود فهمیدم آدم بسیار بزرگی است.وقتی می خواست از تنگه بیرون برود به خداحافظی کند دست بر سینه گذاشت و عقب عقب رفت مثل وقتی که از امامزاده ها بیرون می روند.خجالت کشیدم ادب این جوان برایم عجیب بود در برخورد بعدیش هم همین کار را کرد و هر چه بیشتر زمان می گذشت ادب او هم بیشتر می شد. حسین آقا تا زمان شهادتش همین ادب را رعایت میکرد.
🌿🌿🌿🌿🌿
قرار بود به واحد تخریب تعدادی نیروی جدید بدهند و حسین ایرلو رفته بود که نیروهای زبده و به درد بخور را انتخاب کند و بیاورد.جلال جعفرزادگان که در بین بچه ها به عمو جلال مشهور شده بود در مقر تاکتیکی در دوراهی موسیان_دهلران منتظر حسین بود.
عمو جلال مسئول مقر تاکتیکی و کاظم شبیری (پدر سه شهید به نامهای محمد باقر محمد حسین و محمد کاظم) هم در آن جا مسئول آموزش تخریب بود.
بالاخره تویوتای خاکی رنگ پر از نیرو از راه رسید.پشت تویوتا تعدادی بسیجی بودند که بعضی ها نشسته و کنجکاو تر ها هم سر پا ایستاده بودند و باد میزد زیر موهایشان.
بین آنها پسری قد بلند کنجکاوانه اطراف را نگاه می کرد و گرد و غبار که فروکش کرد نیروها از پشت تویوتا پریدند پایین. همه لباس خاکی و چفیه سفید داشتند .حسین هم از جلو ماشین پیاده شد.نیروهای جدید که به خط شدند عمو جلال آمد و به حسین سلام داد و محکم با هم دست دادند. حسین لبخندی زد و: «عمو جلال بیا که برات یه دسته گل خوشبوی آوردم بیا تحویل بگیر»
کاظم شبیری هم آمد و با حسین گرم دست داد و او را بغل کرد و پیشانی اش را بوسید.
حسین رو به بچه ها کرد و گفت ایشان آقای جعفرزادگان فرمانده قرارگاه تاکتیکی تخریب المهدی مشهور به عمو جلال و این شون هم برادر کاظم شبیری مسئول آموزش گروه تخریب که در اینجا به شما کار کردن با مین و دیگر مسائل تخریب را یاد میدن.
عمو جلال از نفر اول شروع کرد به روبوسی و پرسیدن اسم و شهر محل اعزام شان.تا رسید به آخر ستون همان پسره قد بلند با پوست روشن. عمو جلال اسمش را پرسید و او هم خودش را سید حمیدرضا رضازاده معرفی کرد.
_به به اولاد پیغمبر به به خوش اومدید خوش آمدید برای سلامتی خودتون و همه سید اولادهای پیغمبر صلوات محمدی بفرستید.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_سی _ام
کاکا علی دلسوزی زیادی به بچهها داشت و همواره خط فکری آنها بود.نقاط انحراف را میشناخت تذکر میداد و نمیگذاشت مسیر بچهها از جاده مستقیم ولایت کج شود.
این نامه که در سن ۲۱ سالگی نوشته مستند گویایی است که چطور خطر انحراف را احساس کرده و در لفافه و برادرانه و مهربانانه به رزمنده های تذکر داده است:
«به نام خدا. به برادر رنجیده خاطر م..... سلام علیکم.
برادرم با این که من میدانم از دستم عصبانی هستی و با اینکه می دانم برایت خواندن این چند جمله مشکل است ولی لازم است بگویم و این را دیگر در خودم نگه ندارم.
من از خودم شرمسارم که نتوانستم برایت دوست خوبی باشم و تنها جای یک دوست خوب را برایت اشغال کردم .امروز برای تو خیلی بیشتر از گذشته ناراحتم و دلم برایت می سوزد شاید بگویی لازم نیست یا فرقی نمی کند،ولی چون لازم است علتش را میگویم.
ناراحتم که تو چقدر مرا تحمل کردی و با اینکه از من نفرت داشتی که نفرت از بد آمدن بدتر است باز باید مرا تحمل میکردی.شرمگینم که تو از کسی که به عنوان کمک در مشکلات خود به دوستی گرفتهای طوری متنفر باشی و اعمال او آنچنان انگیزهای در تو به وجود آورده باشد که بخواهی او را تحمل کنی.
من وحشت داشتم از اینکه اگر برآید با لی نیستم باری نباشم و امروز بار بودن مشخص شد،و تو نمی دانی چقدر برایم سنگین است.
برادرم رفتم اولین نامه از راکه در تاریخ بیست و دوم اردیبهشت ۱۳۶۰ ساعت دو و نیم شب نوشته بودی و این نامه را که ۲۱ خرداد ۱۳۶۱ نوشته ای خواندم و گذری کوتاه بر این یک سال داشتم.من بر تمام آنچه که گفته ام ایستاده ام و می ایستم تا مبادا که خیال کنی با اینکه تو به این نتیجه رسیده اید ولی در علاقه ام به تو وارد میشود یا از تو بدم می آید،نه به جان خودت که دوستت دارم نه به هیچ وجه.
برادرم .بر همه چیزهایی که از اول گفتهام پایبندم و تمام نوشته های نامه هایم را اگر اشتباهی نیز باشد باید جزایش را خودم بپردازم تا تجربه شود و دیگر اشتباه نکنم.
برادرم این را به عنوان تجربه می گویم اگر مشکلی پیش آید یا در مسیر زندگی اشتباهی رخ دهد و بی پرداخت بهای کنار بکشی چوب اشتباه است را میخوری،خدا کند منظورم را بفهمی!!من سعی کردم و می کنم که برای اشتباه بزرگی که داشتی انجام میدادی برای تو و هر کس که دست دوستی با او دادم با وفا و صادق باشم و و برادری کنم و آنچه دارم برای او باشد و از ناراحتی او تا می توانم کم کنم و آنگاه که کاری از دستم بر نمی آید حداقل برایش دعا کنم.من ندانم از این بابت راحت است که اگر چیزی گفتم یا چیزهایی را نگفتم برای خودم نبوده بلکه صلاح در گفتن یا نگفتن بوده.
من از این وضعیتی که دوستی ما بیشتر به تعارف کشیده شده بود و اینکه باید در لفافه حرف میزدیم این که محرم ما کاغذ بود خسته شده بودم.آنگاه که اولین روزهای دوستیمان بود که فک ها و چه خوشنودی ها که نداشتم چقدر روی تو حساب میکردم و چه انتظاراتی از تو داشتم. ولی دیدم نه گفتی این حرفا بسه از من خسته شده ام،بگذار چیزی که تجربه شده برایت بگویم فردا بر تمامی این دوستی خواهی خندید.از لحظات اوج ناراحتی که حالاست،فردا بر همین لحظات با دوستان است یا کمی دورتر با همکاران تحت عنوان خنده دار ترین خاطره ها یاد خواهی کرد.
اینها تمام چیزهایی است که گفتی و شنیدم و گفتم و شنیدی و بر همه شان میخندی چنانکه امروز همه شان را اشتباه می خوانیم اینها مسائلی است که در سنین ما به وجود میآید و چیز موثری نیست.این حالت های بچه گانه ای که برای یکی شیرین و آن یکی تلخ است .ولی مسئله اینجاست که برای این لحظات اقتضا سن است قربانی دادن ،بیجا و اشتباه است.
علت نفرت از من این است که از مطالبی که گفتهای و حالاتی که داشتهای و اینکه میدیدی برادران چقدر صادقانه می روند و شهید می شوند و تو بر این مسائلی که گفتی متکی هستی از همه اینها ناراحت و متنفر شده به خود آمدی و چون کسی که بیشترین حالات و مسائل را باتو داشت من بودم، تمامی نفرت را سرازیر کردی.
در طول آشنایی مان همیشه اول تو شروع کرد های تو اول گفتهای و این بیشتر بر تو و تنفر تو فشار می آورد.
خدا را شکر که من ساکت بودم پس بنشین و ریشه اش را پیدا کن که فکر می کنم و تاکید دارم که در خودت است.
برادرت عبدالعلی ناظم پور جمعه از ۲۱ خرداد ۱۳۶۱
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_سی_و_یکم
آبان ماه ۶۱ بعد از ۱۶ ماه که به صورت بسیجی آمد جبهه و برگشت تصمیم گرفت وارد سپاه شود.اما باز هم دو دل بود و میگفت وارد سپاه شدن و درخت شهداء ایستادن کار سختی است میترسم حرمت لباس شهدا را نتوانم نگه دارم.
بلاخره با مشورت با خانواده و تشویق دوستان روز ۲۶ آبانماه آمد فرم پاسداری را پر کرد و پایینش را انگشت زد و امضا کرد.فرمانده سپاه جهرم به او تبریک گفت و پیشانی اش را بوسید و حوالهای داد که برود از انبار یک دست لباس سبز تحویل بگیرد.وقتی لباس را در دست گرفت احساس کرد خیلی سنگین است و نمیتواند تحمل کند لباسها را گذاشت روی زمین و نشست به فکر کردند اما هرطور بود برداشت و آمد خانه.
تا پایش رسید به اتاق در را بست و بلند بلند شروع کرد به گریه کردن.
مادر و برادرش حسین سراسیمه دوید توی اتاق «علی چی شده؟ با تو ام ؟کسی شهید شده دعوا کردی؟
گریه بی امان علی به حقیقت تبدیل شد و نمیتوانست حرف بزند ما در سرش را بغل گرفته و نوازش کرد. حسین دو بار شانه اش را تکان داد.
_علی داداش چی شده که اینقدر گریه می کنی ؟کسی شد شهید شده !؟حرف بزن دیگه پدرمونو دراوردی؟!
بالاخره بریده بریده شروع کرد به حرف زدن:« من رفتم اسمم را نوشتم برا پاسداری . یه دست لباس سبز دادند که بپوشم اما راستش جرأت نمیکنم بپوشم نمیدونم بپوشم یا نپوشم. نمیدونم اصلا کار درستی کردم رفتم توی سپاه اسم نوشتم.
مادر که انگار به آرزویش رسیده او را بوسید و گفت: خودت را اذیت نکن مادر کار خوبی کردی !بهترین کار را کردی پسرم الهی قربونت و بالات برم.
علی هق هق کنان گفت: نه مادر جان این لباس خیلی مسئولیت داره .همین که این لباس را پوشیدی مردم طور دیگه نگات می کنن. مردم انقلاب و اسلام را از روی حرکات تو می شناسند. این لباس لباس شهداست مادر. من کجا و آنها کجا..
از مسئولیتش میترسم خیلی میترسم مادر»
مادر نوازش کرد و گفت: مادر جان من برات دعا می کنم که امام حسین کمک کنه ایشالا که شرمنده شهدا نمیشی.
آری و این است عبدالعلی ناظم پور که آناتومی گری از و اینطور می نویسد: «به نام خداوند بخشنده مهربان روزها همچنان در پی هم می روند و من هنوز ایستاده و بر این رفتنها نگاه میکنم و مبهوت ماندم مثل اینکه منتظر کسی باشم.
تنها تحول درمن بزرگتر شدن جسم است ولی می دانم که نه من این جسم نیستم و باید آنکه هستم پیدا کنم.هر طور شده آن گمشده را پیدا میکنم چون به خداوند امید فراوان دارم آنروز روز تولد من است که بدانم از کجا اید کجا هستم به کجا میروم. خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست.والیلام عبدالعلی ناظم پور هشتم بهمن ۱۳۶۱
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_سی_و_دوم
به نام الله به نام آنکه خلق کرد انسان را در سختی رب اشرح لی صدری.
سلام به سنگر ،سلام از دلی سیاه به دریاچه ای از نور،سلام بر کلاس درس و دانشگاه سلام به روزنه گشوده به آسمان.
سلام به انسانهایی که به این چاردیواری رفت و آمد میکنند و سلام به این چاردیواری که بوی خوب انسانیت می دهد.سلام به این وادی که تجلی نورانیت نور مطلق است آنجا که پنجره ای از درون تاریکی ها رو به نور. محلی که از پوچی خارج میکند و به شدن و بودن می رساند.
این مکان در هر کجا که باشد ملک مالک یا والدین است به این مکان خرج ورزش می بخشد نام و ذکر و تجلی نوری اندازه ظرفیت انسان. این مکانها محل خدایی شدن و طور سینا است. طور سینا خود زمین و مخلوقی است از خالق پاک.
این مکان وقتی تجلی نور و محل ملاقات موسی و معبود موسی شد وادی مقدس گردید. همچنین است غار حرا و سرزمین نینوا. اگر از آنجا که هر مکان نیما ممکن است باشد از خویش جدا گشتیم و به دوست رسیدیم آنجا مقدس است.اگر در وادی مقدس از او دور شدیم دیگر قداستی را در خواهیم کرد و نمی دانیم که فرق کعبه با جاهای دیگر چیست.
سنگرم آنانی که سر از پا نشناخته ،به سوی دوست ایران کرده و رفتند تا بمانند،آنان که بت نفس را شکستند تا دل و چشم هایشان به او برسد،و آنانی که با مولایشان ملاقاتی داشتند،به تو ارزش و قداست ای به اندازه خویش دادند وگرنه تا به جز مشتی خاک چه هستی؟تو مقدسی زیرا روحهای آزاد گشته از همه بندها را درون خود داری. ارزش از مادام از که طلایی درونت هست.وقتی آن طلا رفت دیگر ارزشی نمی ماند ولی اگر درون های خدایی شده و فنای فی الله گردیده در تو باشند تو هم پر از ارزشی.
سنگرم.ای محل عروج انسان ،ای مسجدی دیگر برای عابدی که همه چیزش عبادت است.
تو محل امنی هستی که انسان را از دغدغه های دنیای و تفرق و تفکر بیهوده بیرون می آوری. قطاری هستی در حال حرکت که در هر کوپه مسافرانی با خصوصیاتی متفاوت نشسته اند
اگر در این سفر زندگی ساز همسفر داشته باشید که درک کند و مسافران را در این راه هوشیار کند،اگر اینان مخلص باشند و آنچه میگویند نه در زبانشان که در دلشان باشد،اگر این موقعیتها را با واقعیتها و واقعیتها را با اتفاقات هماهنگ کنند. اگر اینان معلمی باشند که خودم متعلمند.
وقتی سربلند می کنی که به مقصد نزدیک شدهایم و در راه فلسطین نداشتهایم و اگر بوده چقدر کمتر شده است.
آری در این میان باید مسافران را نیز درک کرد و خود نیز چنین بود. گوشی از دانشگاه بزرگ الهیات!تو درسها داری ولی من چشم بینا و گوش شنوا ندارم تا ببینم که چقدر مخلصان در دل داری و چقدر فهمیدگان راه را راهبری.
سنگر وادی مقدس دیگری هستی ولی این مسافر راه و این دیدار کننده تو از درک قداستت وامانده است. و تنها سر در شکم دارد و دیده بر زمین و دلی که مشغول تعظیم این دو است. این مسافر اگرچه در منا و مروه و صفا است ولی حاجی نیست،اگرچه در قربانگاه اسماعیل ایستاده ولی گوسفندش را به جای نفسش ذبح کرده درویش و خوشحال از قربانی خویش است.و خوشحال از قربانی خویش است. اما تو سنگر ای گذرگاه مردان خدایی که چون موج توفنده آمدند و خوب شدند و رفتند.
ولی ما هنوز به ما امید می دهی که میتوان چون آنان شد چرا که در خود بسیار کسانی را دیده بودند و چه شدند. زن رم ای کاش می توانستی بیشتر بگویی که آنان چه کردهاند که این چنین بارز شدند و ای کاش من سرم را بلند و چشمم را باز به گوشم را شنوا میکردم.
ای کاش مرا راهی بود در کاروان لیک راهی نیست در ناخالصان،آنچه ارزش است عشق را خالصانه و سوختن در انتظار است.والسلام
مقر تاکتیکی المهدی،ربوط شرهانی،۸ فروردین ۱۳۶۲،عبدالعلی ناظم پور
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_سی_و_سوم
لشکر المهدی بارابان را جمع کرده بود و رفته بود غرب برای عملیات والفجر ۲ و در پادگان جلدیان مستقر شده بود.سوال های هم به بچههای تخریب داده بودند که به وسیله برزنت و داربست آن را به اتاقهای مختلفی تقسیم کرده بودند.سید یوسف بنی هاشمی نیروی تخریب بود اما خلیل مطهرنیا غذا حسینی لو خواسته بود که سید را بفرستد تا کالک و نقشه عملیات را بکشد. سید که دل از تخریب نمی کند کارش در طرح و عملیات و غذا خوردنش در تخریب بود.مخ همه را زده و از زیر دو و نرمش صبحگاهی به بهانه کشیدن کالک و نقشه در می رفت و تا نرمش تمام میشد برمیگشت تخریب و اول از همه می نشست سر سفره.سفره ای که طبق معمول بادمجان خام و لیمو ایده رومی اش رو به راه بود. از بس که غذا خوردن کنار دوست و رفقا به دل می چسبید،سید یک بعدش را هم حاضر نبود از دست بدهد.مدتها بود سر سفره هفت سین ایرلو به هر بهانهای از عبدالعلی ناظم پور خاطراتی برای بچهها میگفت و همه مشتاق شده بودند او را ببیند.
او آنقدر از عبدالعلی تعریف کرده بود که بچههای تخریب ندیده عاشق شده بودند.یک روز گفت :قرار عبدالعلی به زودی به المهدی معرفی بشه.
صبح بچههای تخریب رفتم برای نرمش صبحگاهی و سید به بهانه کشیدن کار طراحی طرح و عملیات شد اما در حقیقت داشت از زیر نرمش در می رفت. یک ساعت بعد به هوای صبحانه برگشت.در سوله تخریب سمت راست اتاق اول که اتاق فرمانده تخریب بود بعد از اتاق پرسنلی و آسایشگاه بچه ها و آنجا هم که صید کار داشت در آخر سوله اتاق تدارکات بود که با مسئول تدارکات یعنی علی قیمتی شوخی و بگو بخندی داشت.
سید پایش را گذاشت داخل سوله و سمت راستش را نیم نگاهی کرد.در اتاق فرمانده تخریب جوانی غریبه بلند قد و لاغر اندام نشسته بود و قرآن هم توی دستش بود. و به آن نگاه میکرد سید یواش و بی سر و صدا رفت سمت تدارکات.
علی قیمتی نشسته بود پشت میز و روی کاغذ چیزی می نوشت.تا سید گفت سلام علی قیمتی به شوخی داد و هوارش بالا رفت که: «سید تکلیفتو روشن کن از دو نرمش که در میری کارتو طرح و عملیات اما صبحانه خوردن توی تخریب! مگر اینجا خونه خاله است که روزی دو سه بار میای ور دل ما !ببینم تو کار زندگی نداری؟!
سید هم کم نیاورد و با خنده جواب بین دو و نرمش که نفس تنگی دارم نمیتونم برم. اما خودت هم میدونی که مال بد بیخ ریش صاحبشه.من نیرویی تخریب اگر بیرونم کنید بازم هر روز میام صبحانه خدمتتون ناهار و شام هم هستم. من این چیزها حالیم نیست.
یک دفعه صدای خشک و محکم و مردانه ای توی سولع پیچید که:«مگر اینجا هتل نیروی هر جا هستی برگرد را همون جایی که بودی!»
سید برگشت سمت صدا توی دلت یهو خالی شد. همان غریبه ای بود که توی اتاق فرماندهی تخریب داشت قرآن می خواند.نتوانست لحن شوخی یا ددی بودنش را تشخیص دهد اما هرچه بود قدرت تکلم از سید یوسف گرفته شد و چون تازه وارد را نمیشناخت صلاح ندید جوابش را بدهد. فقط با اشاره سر از علی قیمتی پرسید این کیه؟
علی قیمتی با یک تیر دو نشان زده شد که هم سید سابقه کار دستش بیاد به مصاحبه صدا و آرام شود این بود که با صدای بلند به صاحب صدا گفت:«خودت رو ناراحت نکن کاکاعلی با شهید قول میدهم که صبحانه شوهر همونجایی بخوره که محل کار شه؟!
سید هاج و واج شد کاکا علی !!؟آقای ناظم پور؟! وای ..
محکم زد روی پیشانی از چیزی نگفت و ۱۸۰ درجه عقب گرد کرد و برگشت طرح و عملیات.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_سی_و_چهارم
دنیا روی سرش خراب شد بی آنکه بخواهد اشکش در آمد و تا طرح و عملیات اشک ریخت. تا شب با کسی حرف نمیزد. تا ماجرای صبح یادش می آمد اشکش زودتر از بغضش میریخت بیرون. خیلی برایش مهم بود. خودش را سرزنش می کرد که باعث شده اولین برخوردش با آقای ناظم پور اینطوری خراب شود.
چند ماه انتظار کشیده بود تا یک روز او را ببیند آن هم اینطور شد.فردا صبح قبل از همه پوتینش را پوشید لباسش را مرتب کرد و اومد روی صفحه بچه های تخریب چی ایستاد. آقای ناظم پور لباسش را مرتب پوشیده بود و میخواست بچهها را نرمش بدهد.معلوم بود در همین ۲۴ ساعته بچهها خیلی بهش علاقه پیدا کردند.سید باز هم خودش را سرزنش کرد که چرا نتوانسته دیروز آنطور که دلش میخواهد کاکاعلی را ببینند.قرآن که خواندند نرمش شروع شد .نفس تنگی کهنه سید را آزار می داد و پاهایش درد میگرفت .احساس میکرد کم آورده. مدتها بود که از نرمش صبحگاهی در می رفت.زیرچشمی ناظم پور را برانداز می کرد نمی دانست از دستش هنوز ناراحت است یا نه. نمیداند چطور برود و دلش را به دست بیاورد.کاکا علی بیشتر از این چیزها برای سید می ارزید که بخواهد با این برخورد او را از دست بدهد.آقای ناظم پور کنار بچه ها می دوید و شعار میداد بچهها هم کوبنده جوابش می دادند.
«رفتم جبهه. دیدم دشمن. خنجر کشیدم .سینه اش دریدم .گفتم ترسو گفتم بز دل من سرباز قرآنم»
بچه ها محکم و مردانه شعار را تکرار میکردند.اما سید فرق خودش بود و به عشق کاکا علی تا آخر نرمش را با وجود تنگی نفسش دوید. احساس کرد بچههای تخریب هم حال و هوای دیگری پیدا کردهاند.نرمش که تمام شد طاقت نیاورد و به خودش جرأت داد و دور و بر کاکا علی شروع کرد به پلکیدن.عشق و علاقهای درونش بود که با این چیزها کمرنگ نمی شد تا چشم عبدالعلی به او افتاد آمد طرفش. دستانش را باز کرد و سید را گرفت توی بغل و پیشانی اش را بوسید. سید یوسف جا خورده بود. اصلا انتظار چنین برخوردی را نداشت زبانش بند آمده بود.عبدالعلی همینطور که سید رادربغل فشار میداد آرام در گوشش گفت: «ببخشید من دیروز تند برخورد کردم. ظهر دوباره یوسف طاقت نیاورد و رفت تخریب اما اینظهر دوباره یوسف طاقت نیاورد و رفت تخریب اما این دفعه عبدالعلی را کنار خودش جا داد.عبدالعلی جانشین تخریب لشکر المهدی بود و سید یوسف در این فکر که هر طور شده کارش را در طرح و عملیات تمام کند تا دیگر از حسین ایرلو و عبدالعلی دور نباشد.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_سی_و_پنجم
در والفجر ۲ تکلیف همه تخریبچی ها روشن بود عدهای با بچه های اطلاعات و شناسایی برای باز کردن معبر ها می رفتند و عدهای هم تخریبچی گردانها شدند تا شب عملیات همراه گردان بروند. عشق خیلی ها تخریبچی گردان شدن بود که مستقیم با دشمن درگیر میشدند و میجنگیدند. چند نفری مانده بودند و حسین ایرلو هیچ مسئولیتی به آنها نداده بود. صادق شبیری سید یوسف بنی هاشمی و عبدالعلی ناظم پور و سید حمیدرضا رضازاده.
یک روز حسین از جلسه فرماندهی برگشت و علی قیمتی را صدا زد و گفت: «برو سریع کاکاعلی را از مقر تاکتیکی بیار که کار واجب داریم»
بعد سیدحمید را صدا زد و دفترش را باز کرد و شروع کرد به توضیح دادن: «یک کار سخت برات دارم تو دل عراقی ها. یک عملیات پارتیزانی،ببین سید ما باید پل رودخانه روان و رود را بزنیم تا جاده عراقی ها قطع بشه خودتو برای این کار آماده کن تو هستی و کاکا علی از المهدی سه چهار نفر هم از لشکر فجر.
کردها هم قراره که همکاری کنند »
سید یوسف با خودش گفت تکلیف همه روشن شد خوشبحالشون من چقدر بدبختم و اشکش در آمد. ازحسین دلخور بود که به حسابش نیاورده. به آسمان نگاه کرد و آرام گفت: «ای خدا..»
بعد گفت ای بابا حسین کیه همه چی دست خداست اگه خدا بخواد تو هم...»
حسین یک مرتبه چشمش به سید یوسف افتاد و بلند بلند گفت حالا اومدیم سیدحمید کاکاعلی طوریشون شد... بعد مکث کوتاهی کرد و بلند تر گفت:«میگما سیدحمید تو نمیخواد به این ماموریت بری آزادی یوسف پاشو بیا..»
سیدحمید بی چون و چرا پذیرفت.سریال یوسف بلند شد و سری برای خدا تکان دادند لبخندی زد و آمد کنار حسین و هرچه برای سیدحمید گفته بود از اول برایش تشریح کرد در همین حال علی قیمتی هم با کاکاعلی رسید.
کورتا ۲۷ سال بود در دره حاج عمران با صدا می جنگیدند اما پیروز نمی شدند و می گفتند ایران هم موفق نمیشود.مسعود بارزانی گفته بود اگر ایران بتواند پادگان حاج عمران را بگیرد من کلید استان سلیمانیه را به آنها می دهم.سپاه باید آماده ترین یگان خود را پای کار میآورد تا نسبت به نتیجه عملیات مطمئن شود و لشکر المهدی برای این کار انتخاب شد. عملیات حساسی بود و محسن رضایی فرمانده کل سپاه خودش باز صیاد شیرازی بر همه چیز نظارت داشتند.بچههای اطلاعات لشکر المهدی ۵۳ پایگاه دشمن را شناسایی کردند.
۱۰ گردان قبراق آماده عملیات بودند.قرار شد یک گردان دشمن را دور بزند شش نفر نیروی زبده هم باید با کمک کرد های مخالف صدام در یک عملیات پارتیزانی در خاک عراق،با انفجار پل ارتباط دشمن را قطع می کردند.برای این عملیات کاکاعلی و بنی هاشمی از المهدی و برادر)شهید) محمدکدخدا و (شهید)محمد اسلامی نسب و ۲ نفر دیگر از بچه های لشکر ۱۹ فجر انتخاب شدند.از این عملیات برون مرزی فقط فرمانده لشکر و چند نفر دیگر باید اطلاعات پیدا میکردند.
یک هفته قبل از عملیات ایم عملیات پارتیزانی لباس های کردی پوشیده و مهمات لازم برای عملیات برون مرزی و مواد منفجره برای انفجار پل را بالای تویوتا گذاشته به همراه چند کرد مخالف صدام به سمت مرز حرکت کردند.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_سی_و_ششم
در آنجا چند کرد دیگر با چند راس قاطر منتظر بودند که مهمات را بار بزنند فاصله زیاد بود و تا رسیدن چند روزی طول کشید تا بالاخره به در رُس،و مکان مورد نظر رسیدند یک شب استراحت کرده و فردا برای شناسایی پل رفته و متوجه شدند که عراقیها با چند نگهبان و سگ های تربیت شده از پول شدیداً محافظت می کنند.
از دور ساختار پل و موقعیت نگهبان عراقی را بررسی کرده و برگشتن . در برگشت کاکاعلی به سید یوسف گفت: «من به این کردها مشکوکم و احساس میکنم که نمیخوان این پل زده بشه زیرا روی نقشه دیدهام که دو تا پل دیگه هم روی جاده هست و این آمار را سراغ پلی آوردند که به شدت محافظت میشه فکر کنم اگر این پول زده بشه به ضرر شونه چون ارتباط خودشون هم قطع میشه. اگه می خواستن پر زده بشه ما رو سراغ اون دوتا پول دیگه میبردند.
وقتی به مقر برگشتن نشستند به طراحی عملیات پارتیزانی و محاسبه انفجار پل.همه متفق القول شدند که فردا شب هم بر را منفجر و هم به پایگاه عراق حمله کند و این خبر را به کردها دادند.بفهمی نفهمی کردها به هول و ولا افتادند معلوم شد تحلیل کاکاعلی درست بوده اما چیزی نگفتند.فرداشب مواد منفجره را با بار قادر کرده و به سمت پل حرکت کردند.
هنوز مسیر زیادی نرفته بودند که از بالای تپه تیر اندازی شد.بچهها موضع گرفته و دوتا از کردهای همراه گروه به تپه زده و شروع به تیراندازی کردند.
کاکاعلی دقت کرد و گفت :انگار تیری به سمت ما نمیاد.
طول نکشید که کردها برگشتن در حالی که یکی از آنها میلنگید تیر به پایش خورده و از آن خون می آمد.
کاکا علی با دقت به پایش نگاه کرد زخم تیر عمیق نبود و به استخوان نرسیده بود.کارت ها شلوغ کردند و گفتند علت تیراندازی کمین عراقی ها بوده که مشکوک شده و آنها را خفه کرده ایم بعد هم گفتند عراقیها فهمیدهاند و دیگر نمیتوانیم جلو برویم چون دوستمان زخم شده باید برگردیم مقر.
تنها کسی که حرف شان را باور نکرد کاکا علی بود و به سید یوسف گفت:اینا فیلمشو نه اونایی که تیراندازی کردند از کردهای هم دست خودشون بودن این که تیر خورده خودش به خودش زده اگر کمین عراقی از بالای تپه تیر می زده نباید این جای پای این مرد کرد تیر خورده باشه.مسیر شلیک تیر با جای زخم این مرد با هم جور در نمیاد که تیر از این ور باید بخوره و از اون ور بیاد بیرون. حتماً نقشه ای در کار ه..
کردها به بهانه ای که عراقی ها مشکوک شده اند از زیر عملیات در رفتن. بدترین که چاره ای جز قبول حرفشان نبود.تصمیم به برگشت گرفتن عملیات والفجر در شروع شده و خبر حاکی از پیروزی گسترده رزمندگان ایرانی بود. همه باگ ها و ارتفاعات همراه با دره و پادگان حاج عمران تصرف شده بود. چند روز طول کشید تا مسیر رفته را برگشتند اما تعدادی از بچه ها مثل باسولی،آهن تاب ،زاهدی ،شاهحسینی، کارگر، نعمایی ،عبداللهی میرقاسمی ،عسکریان ،میرزایی، افسرده، کریمی ،انصاری هاشمیزاده، هداوند و...به شهادت رسیده بودند و کاکاعلی تاسف می خورد که فرصت شهادت را از دست داده است.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
😂😂طــنز جــبهه😂😂
تعداد مجروحین بالا رفته بود
فرمانده از میان گــرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت :
سریع بیسیم بزن عقب و بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد!🚨🚑
شاستی گوشی بیسیم را فشار دادم و بخاطر اینکه پیام لو نرود و عراقیها از خواستهمان سر در نیاورند، پشت بیسیم با کد حرف زدم
گفتم: ” حیدر حیـــدر... رشید ”
چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید. بعد صدای کسی آمد:
– رشید بگوشــــــم.
+ رشید جان! حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید!😍😍
-هه هه دلبر قرمـــز دیگه چیه ؟🤣🤪
+ شما کی هستی؟ پس رشید کجاست؟
– رشید چهار چرخـــش رفته هوا. من در خدمتم.🧐😱
+ اخوی مگه برگه کد نداری؟✋
– برگه کد دیگه چـــیه؟ بگو ببینم چی میخوای؟🙄
دیدم عجب گرفتاری شدهام، از یکطرف باید با رمز حرف میزدم، از طرف دیگر با یک آدم ناوارد طرف شده بودم😭😭
+ رشید جان! از همانها که چــــرخ دارند!😡
– چه میگویی؟ درست حرف بزن ببینم چی میخواهی ؟🧐🤨
+ بابا از همانها که سفـــیده.
– هه هه! نکنه ترب میخوای.....🤣
+ بیمزه! بابا از همانها که رو سقفش یک چراغ قرمــــــــز داره🚨
– ای بابا! خب زودتر بگو که آمبولانس میخوای!😳😐😂😂
کارد میزدند خونم در نمیآمــــد😡😤.
هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بیسیم گفتـ.ـــم......😎
منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک
💐🌷💐🌷
#یلداتون_شهدایے
🌺🍃🌺🍃
نشربا ذکر صلوات بلامانع ..
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_سی_و_هفتم
در هواپیماهای عراقی پادگان جلدیان را بمباران کردند و یک راکت عمل نکرده جلوی زاغه مهمات پادگان افتاد و تا در خاک فرو رفت و این یعنی یک خطر بزرگ چون را که ضربه خورده بود احتمال انفجارش پنجاه پنجاه بود.
بزرگترهای لشکر دور راکت جمع شدند که تصمیم بگیرند و تکلیفش را روشن کنند.
داشتم به این فکر می کردند که امکان خنثا کردنش هست یا نه و همه اعتقاد داشتند که باید آدم پر دل و جراتی پیدا شود که بتواند راکت را خنثی کند.
خبر به حسین ایرلو رسید آمد راکت را دید و برگشت نقره واحد تخریب و کاکا علی سید حمیدرضا رضازاده و سید یوسف بنی هاشمی را همراه خودش برداشت و آمدند سراغ راکت عمل نکرده.
اولین کار این بود که دور راکت را خلوت کنند.دور و بر که خلوت شد طراحی و شور و مشورت حسین و کاکاعلی اسیدهای تخریب هم تمام شد.
سه چهار نفری سر نیزه های شان را در آورده و اطراف بمب ۲۵۰ کیلویی را شروع کردند به خالی کردن.
ماسوره اش هم بدجور آسیب دیده بود حسین از داخل وانت یک آچار لوله گیر آورد و آن را دور ماسوره قرار داد. نفسها در سینه حبس شده بود آسیبدیدگی ماسوره هر لحظه امکان داشت کار دستشان بدهد.حسین با احتیاط مثل راننده های ماشین سنگین آچار را چرخاند. خوشبختانه با زور بازوی حسین و چند دور چرخاندن آچار،ماسوره باز شد و همه نفس راحتی کشیدند و زیر لب الحمدالله ای گفتند.
از مرحله خطر رد شده بودند حالا باید بمب ۲۵۰ کیلویی را بیرون میآوردند.کاکا علی راننده وانت را صدا زد و سیمبکسل آورده و دور راکت انداخت و آن را از خاک بیرون کشیدند تا در فرصت مناسبی و در جای مناسبی آن را منفجر کنند.
از لحاظ سابقه تجربه و مسئولیت کاکاعلی از حسین جلوتر بود و وقتی از قرارگاه لشکر آمد برای خیلیها سوال شد که چطور او به عنوان نیروی زیردسته حسین شرایط را تحمل خواهد کرد و این مسئله را با او در میان گذاشتند.اما کاکاعلی که این مسائل برایش حل شده بود متواضعانه جواب داد: «برادر ایرلو فرمانده من است و اطاعت از او وظیفه شرعی و قانونی من،فرقی نمیکند کجا باشم فقط اطاعت کردن و خدمت کردن برای من مهم است.
🌿🌿🌿🌿
سوم اسفند ۱۳۶۲ عملیات خیبر به طور گستردهای در منطقه هورالهویزه و جزیره مجنون شمالی و جنوبی شروع شد و بچهها توانستند جزیره را دور زده و آن را تصرف کنند.
با تصرف جزیره ها پاتک شدید عراق شروع شد.حالا شما این خاطره را از زاویه چشم های احمد قلی کارگر می بینید که از بالای خاکریزی در طلایی با دوربین گرماگرم عملیات خیبر و پشت خاکریز اول را دید می زند.:
«عراق پاک کرده بود و آتش شدیدی روی سر بچه ها می ریخت.من از بالای خاکریز داشتم همه چیز را میدیدم که عراقیها شدیداً پاک کرده اند و غریب است که بچهها یک خاکریز عقب بکشند.از چشمی دوربین به سمت راست خاکریز نگاه کردم و متوجه شدم که یکی از بچه ها مجروح شده و می خواهند او را تر که موتور سوار کنند. موتور که دنده گذاشت مجروح افتاد روی زمین بچهها دویدند و او را سوار کردند.دوباره موتور تا گاز داد که حرکت کند مجروح افتاد زمین دوباره سوارش کردند. از دور معلوم بود که حال خوبی ندارد این دفعه آوردند و او را محکم به راننده بستند موتور سوار گازش را گرفت گرد و خاکی کرد و به سمت خاکریز دوم آمد. نزدیکی های من که رسیدند،(شهید)خلیل مطهرنیا فرمانده عملیات لشکر را شناختم که داعش کاکاعلی را به عقب می آورد.دویدم و به بچههای تخریب چی اطلاع دادم که کاکاعلی زخمی شده.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_سی_و_هشتم
این صفحه خانم زهرا ناظم پور خاطره خودش را از مجروحیت برادرش کاکاعلی در عملیات بدر اینطور بامداد نوشته بود:
زمان عملیات خیبر من شیراز دانشجو بودم و کسی به من اطلاع نداده بود که علی مجروح شده و ترکش به کلی از خورده.بعد فهمیدم که همان جا در بیمارستان پشت جبهه کلیه را عمل کرده و علی را در حالی که بیهوش بود به تهران می فرستند. مادر و خواهر و برادرم رفته بودند تهران عیادتش و بعد از چند روز برگشته بودند جهرم.به من همچون ایام امتحانات نبود اطلاع نداده بودند.بعدها فهمیدم مادر که رفته بود تهران عیادتش همه اش خندیده بود و دردش را پنهان کرده بود تا مادر اذیت نشود.مادر هر کار کرده بود که جای زخم را ببیند او اجازه نداده بود و گفته بود: «یک ترکش کوچیک خورده اینجام چیز خاصی نیست ناراحت نشو خوب میشه»
بعد از امتحانات که آمدم جهرم باز هم خانواده چیزی به من نگفتند یک شب صدای زنگ در خانه به صدا آمد علی بود.با رنگ و روی پریده تکیده لاغر اما مثل همیشه لبخند و شوخی های برادرانه اش رو به راه بود.
تازه اینجا بود که فهمیدم چی به سر داداشم آمده.طاقت نیاوردم و نشستم و ساعتها برایش از اشک ریختم و او هم مثل همیشه خندید و دلداری ام داد.
چند روز بعد سال تحویل بود لحظهی سال تحویل همه بلند شدیم و دست و صورت همدیگر را بوسیدیم. علی هم ایستاد رفتم سر و صورتش را ببوسم که دیدم رنگش دارد زرد میشود. کمکش کردم آرام به دیوار تکیه داد توان شکم شده بود داشت می افتاد روی زمین بقیه هم آمده است کمک و علی روی زمین دراز کشید.آنجا بود که فهمیدم چقدر حالش بد است و ضعف دارد اما کلمه ای هم ابراز نکرد.
آهنگ محبوب و دلنشین بود که خدا میداند .مهربان بود و نگاهش خاص، همیشه لبخند به لب داشت و حتی همان لحظهای که ضعف کرده بود.
🌿🌿🌿🌿🌿
عملیات که تمام شد تخریبچی ها هم برگشتند جهرم و رفتند عیادت کاکاعلی که به خانواده گفته بود: به کسی نگید که ترکش به کلیه ام خورده» بچهها آمدند و کاکا علی هم که ظاهراً رو به راه بود گفت: «چیزیم نیست ک یه ترکش ریز خورده اینجا»
و با دست اشاره به پهلوش کرد خوشحال بود که مثل حضرت زهرا پهلوی او هم زخم برداشته و چند جمله ای صحبت کرد و اشک بچه ها را در آورد.
آخر سر احمد قلی کارگر که سنش بیشتر از همه بود نگاه داشت و گفت: «کاکا احمد قلی ،یک سر برو خونه دوستمون فلانی تازه عروسی کرده ببین کسری و کمبود زندگیشون چیه»
احمد قلی به بهانه دیدار خانه آن رزمنده که فهمید که یخچال ندارد به کاکاعلی خبر داد و هم با چندتایی از بچه ها پول روی هم گذاشته و خودش رفت یخچال خرید و به احمد قلی گفت:کاکا میگم یک ساعت بعد از اذان ظهر که خلوته بیا که یخچال را ببریم»
احمد قلی ساعت ۱ سوار موتور شد و رفت فروشگاه فروشنده گفت که آقای ناظم پور ربع ساعت پیش آمد یخچال را برد تعجب کرد و خودش را رساند.دید کاکاعلی با آن رزمنده دارند یخچال را با زور از پله ها می کشند بالا و سنگینی یخچال بخیه پهلوی کاکاعلی باز کرده و دارد خون میاد.احمد قلی داد و بیداد کرد که چرا من زودتر خبر نکردی.
کاکا علی او را کشید کنار و گفت: «اومدم دیدم کوچه خلوت وانت گرفتم یخچال را آوردم. آخه کاکاجان آدم باید آبروی رفیقش رو حفظ کنه یا نه؟!
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_سی_و_نهم
اذان مرخصی کاکاعلی یک هفته زودتر راهی جبهه شد و احمد قلی یک هفته دیرتر همدیگر را دیدند احمد قلی پرید او را گرفت توی بغل و آنقدر فشارش داد که آخش بلند شد.
دستش که باز کرد علی افتاد روی زمین. ترسید و بلندش کرد که سقلمه یکی از بچهها به پهلویش خورد.
_آقای مگه حالیت نیست تازه کلیه و برداشتن داری اینجوری فشارش میدی!
احمد قلی که میخواد چشماتو از کاسه در بیاد گفت«کلیهاش را برداشتن شوخی می کنی؟!»
_راست میگم کاکاعلی الان یک کلیه داره!
احمد پیش خودش فکر کرد که یکی از بچه ها کلیه لازم داشته کاکاهای هم کلیه خودش را اهدا کردم از کاکاعلی که این کارها بعید نبود.اما کم کم حالی اش کردند که ترکش به کلیه خورده و دکترها مجبور شدند کلیه اش را در بیاورند.
عرق شرم بر پیشانی رحمت قلی را گرفت یادش آمد کاکاعلی چطور آن روز توی جهرم باز هم پهلو و نداشتن یک کلیه یخچال را از پله ها بالا کشید.
🌿🌿🌿🌿
مثل همیشه مینیبوسی را انداخته و راهی دیدار با خانواده شهدا شدم پانزده نفری بود.از اهواز ترجیح دادند که به سمت بوشهر و برازجان و کازرون حرکت کند و ادامه مسیر را به شیراز و جهرم و فسا بروند.
برازجان که رسیدن حیدر ارشاد گفت: «من به برادرم زنگ میزنم که به مادر خبر بده و ناهار مهمون خونه ما باشید»
بچه ها قبول کردند و حیدر به مغازه داداش زنگ زد و از شاگرد مغازه خواست تا به داداش بگوید.
کارها و سرکشی ها و دید و بازدیدها که تمام شد نزدیکی های ظهر به شیراز رسیدند و یکراست رفتند خانه حیدر.
همسایه ها برای ایشان خیلی جالب بود که یک مینیبوس رزمنده با لباس های خاکی و پلنگی از آمدهاند توی کوچهشان.
حیدر بار در خانه شد و مادر از دیدنش تعجب کرده و خوشحال شد.اما نه بوی غذا از آشپزخانه به مشام رسید و مادر آمادگی پذیرایی از بچه ها را داشت.
کاشف به عمل آمد که شاگرد مغازه یادش رفته بود پیام حیدر را برساند. حیدر چه حالی داشت بماند.
کاکا علی که قضیه را فهمید گفت: «اینکه نگرانی نداره کاکا روزی دست خداست حتماً روزیمون نبوده !غصهنخور !مسجد کجاست؟ نزدیکه؟تا مادرت برای بچه ها چایی درست کنه.از نانوایی نان گرم میگیریم و برمی گردیم. کنسروماهی هم که تا دلت بخواد همراهمون داریم یا علی بچه ها سوار بشید بریم مسجد»
بعد از نماز برگشتن خانه آقا حیدر که از شرمندگی دم به دقیقه سرخ و سفید می شد.
به محض ورود به خانه ناباورانه با سهره بزرگی پر از انواع و اقسام غذا های رنگارنگ و خوشمزه مواجه شدند که دهانشان از تعجب باز شد.همسایه ها تا ماجرا را فهمیده بودند و ناهار ظهر شان را برای رزمندهها آورده بودند.کاکا علی گاو کاکا حیدر نگفتم غصه روزی را نخور خدا روزی ما ها را امروز توی سفره همسایههای شما گذاشته بوده.. بسم الله همه با هم دعای سفره..اللهم الرزقنا رزقا حلالا طیبا واسعا و جعلنا من الشاکرین»
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_چهلم
چند روز بود که حسین ایرلو به شدت مریض شده و در بستر افتاده بود.هرچه قرص و دارو آوردند اما حسین اونها رو نخورد و ردیف بالای سرش گذاشت.سفره را برای ناهار پهن کردند اما حسین سر سفره نیامد چون اشتها نداشت. سفره جمع شد محمد بلاغی رو صدا زد: کمک کن منو ببر سر سفره
محمد سر تکان داد و گفت حالا که تمام غذا تموم شده؟
بعد یکی از بچه های تدارکات را صدا زد و گفت یک کنسروماهی برای حسین آقا باز کن.
حسین با صدای ضعیفی گفت :نه زحمت نکش نمیخواد فقط منو ببر سر سفره.
محمد با تعجب گفت: آخه تو سفره که چیزی نیست بخوای بخوری بگم برات نون بیارن؟
حسین گفت نه نمی خوام می خوام از این تیکه نون ها که از دست بچه ها توی سفره ریخته بخورم.این تیکه نون ها شفاست همینها بسته اون قرص و شربت ها را جمع کن.
بدنش خیلی ضعیف شده بود. همین که رو به بهبودی رفت با زور مجبورش کردند برود مرخصی تا وضعیت جسمی اش بهتر شود .خاطره شبی که حسین رسیده بود خانه را خواهرش اینطور تعریف میکند:
حسین از جبهه برگشته بود و شب همه خوشحال دور هم جمع شده بودیم و سوال پیچش می کردیم و می خواستیم بدونیم در جبهه چه کاره است.
شنیده بودیم که در قسمت تخریب فرمانده شده اما او زیر بار نمیرفت و میگفت: بچه ها اونجا زحمت می کشند و کار می کنند ما هم کمکشون می کنیم»
هرچه اصرار کردیم نگفت چه کاره است شام خوردیم و خوابیدیم نصف شبی از صدای گریه مادر از خواب پریده ایم و جمع شدیم دور مادر. ترسیدیم نکند برایش اتفاقی افتاده باشد.هرچه می پرسیدیم چیزی نمی گفت و فقط گریه میکرد.
گفتم خط من خواب بدی دیده حسین هم نشسته بود و صورتش سرخ شده بود و اشک می ریخت.
هرچه میگفتیم چی شده کسی جواب نمی داد واقعاً نگران شدم کمی تند شدم و گفتم: «چی شده؟! مادر اتفاقی افتاده؟! یه نفر یه چیزی بگه آخه!! به خدا ترسیدیم»
گفت خواب بودم دیدم کف پایم دارد مورمور میشود ترسیدم که نکند ماری عقربی باشد حال کرده از خواب بیدار شدم بلند شدم نشستم دیدم حسین دارد کف پایم را می بوسد و گریه می کند. می گفت مادر جان دعا کن شهید بشم دلم میخواد مثل آغا امام حسین تکه تکه بشم دوست ندارم جنازه سالم داشته باشم دلم میخواد در راه اسلام بدنم قطعه قطعه بشه.
🌿🌿🌿🌿
سید حمیدرضا رضازاده با استعدادی که از خودش نشان داده بود خیلی زود رشد کرده و در کار آموزش شد دستیار شهید کاظم شبیری.
سید با آنقدر بلند و چهره زیبا و دوست داشتنی،انگار ساخته شده بود برای گروه تخریب.خوب می فهمید خوب تحلیل میکرد و خوب عمل میکرد و آنقدر پیشرفت کرد که عمو جلال آموزش را سپرد دستش. کم کم سید بالا و شد معاون گروه تخریب.وزن بود که گردان و واحدها در جنگ ۲یا۳ نفر را به عنوان معاون اول و معاون دوم و معاون سوم برای فرمانده انتخاب میکردند تا اگر در حین عملیات یکی شهید و زخمی شد بقیه بدانند باید به چه کسی مراجعه کنند. سید حمیدرضا و کاکاعلی هم معاون های حسین ایرلو بودند.
عملیات بدر بود.فرمانده لشکر حسینی رل او را خواست و ماموریتی سری را به او سپرد. ماموریت این بود: «قرار گاه خواسته که پل روی رود دجله را منفجر کنید تا ارتباط عراقیها با جناح راست منطقه قطع شود»
انفجار بالا نهم در دل عراقی ها کار سادهای نبود اطلاعات زیادی از پل در دست نبود.
حسین با کاکا علی و سید حمیدرضا جلسه گزارش و مأموریت را ابلاغ کرد.اصل حرف حسین این بود که پل در عمق عراق است که اگر زده شود هیچ بانکی نمیتواند وارد منطقه شود.
گردان الفت و کمیل باید میرفتند و برای چند ساعت پل را می گرفتند و تخریبچی ها در این فاصله آن را منفجر می کردند و بر می گشتند.
کار به سید سپرده شد حسین از روی نقشه گفت: پل روید جله است دقیقا بعد از روستای عراقی.حاد اسدی گفته هر طور هست این پل زده شود کار خیلی مهم و سخته نمیدونم جنس پل چیه؟ نمیدونم چقدر نیرو دور و بر پل هست .شما تا امکان داره باید مواد منفجره همراه ببرید و همانجا تصمیم بگیرید.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_چهل_و_یکم
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
۲۰ یا ۳۰ نفر لازم بود که مواد را به پل برسانند. مسیرهای حرکت را چک کردند.امن ترین راه مسیر کنار دجله بود که هرچند خیلی طولانی بود اما چون کمتر با عراقیها درگیر میشدند می ارزید.سید حساب سر انگشتی کرد و اسم ۲۰ نفر از نیروهای گروه انفجارات را روی کاغذ نوشت و کاکاعلی بیسیم زد تا آنها از جفیر حرکت کنند و به منطقه بیایند.گروه انفجارات در اردوگاه جفر آموزش های سختی دیده بودند. و برای چنین عملیاتی آماده بودند.از جفت تا جزیره مجنون و از آنجا تا مقررات تخریب چند ساعت راه بود و تا میرسیدند شب بود.
بچه ها برسند بستههای ۴۰ کندی مواد منفجره را روی هم چیده و چسب کاری کردند بعد هم چاشنی انفجاری و فتیله کار گذاشته و در گونی ها چیدند و با طناب آن را شبیه کوله پشتی درآوردند. هرکول ۲۰ کیلو مواد منفجره بود. اسلحه بر ماسک و نارنجک هم باید همراه می بردند. غروب بود که رسیده و در تیم ها چهار نفره تقسیم شدند .
شام کم خوردن دوتا سبک باشند یکی دو ساعت از شب گذشته مواد را مثل کوله پشتی به کولشان بسته و در یک ستون راه افتادند تا خط عراقیها و جایی که باید گردان الفت خط را میشکست، یک ساعت راه داشتند.
بچه های گردان فجر و الفت در درخت بودند و قرار بود هر وقت هر وقت گردان الفت خط را شکست گروه انفجارات به سمت پل حرکت کند بعد هم وارد آن باید پل را برای یک ساعت از عراقیها میگرفت تا بچههای تخریب آن را منفجر کنند.کم کم صدای تیراندازی و درگیری به گوش می رسید رسیدن به خط عراق.همان جایی که گردان الفتح باید خط را میشکست.
با اشاره سید و ستون کنار دژ به زمین نشست و منتظر ماند تا خط شکسته شود. تیربارچی عراقی بدجور گرد و خاک را انداخته بود. ابراهیم حسین آبادی نفر اول ستون بود.پشت سرش حسین حاتمی و بعد از او حمید رستمی و بقیه بچه ها با فاصله یک متر از هم دیگر نشسته بودند.
چند تیر اطراف سید به زمین خورد. حمید رستمی گفت: «سید بیا تو ستون بشین که تیر نخوری. سید با خنده بافت نترس براتی خوردن حالا زوده.
عبدالمهدی مهدی پناه از تخریبچی هایی که همراه گردان الفت بود و غلامرضا جوان از بچه های اطلاعات هم به آنها پیوستند.
غلامرضا آمده بود که آنها را تا پل راهنمایی کند. تیربارچی عراقی ها همچنان معرکه گرفته بود. صالح زارع بلند داد زد: بچه ها یا علی تیربار را خاموش کنید.
صدای الله اکبر بچه ها بلند شد و همزمان تیربار هم خفه شد.
خط شکست و فریاد تکبیر بچه های گردان به آسمان بلند شد و سید هم دستور حرکت داد.از کنار تانکی که داشت می سوخت و گلولههای داخل آن منفجر می شد رد شدند.حمید رستمی با دست به گونی مواد منفجره رفیق جلوی زرد و با شوخی گفت:فقط کافیه به یکی از این گونی ها موج انفجار بخوره و تمام ستون پودر بشه بعدش همه باهم بریم هوا..»
سید تا این را شنید گفت هرچی خدا بخواد میشه توکل به خدا کن کاکو.
دژ به موازات دجله ادامه داشت و ستون بچهها در کنار در حرکت بود. سید به حمید رستمی گفت: هر از مدتی برو بالای دژ و اطراف را دید بزن که غافلگیر نشیم. با اینکه دو ساعت را آمده بودند کسی کم نیاورده و خسته نشده بود. حمید از بالای دزفول خبر آورد که به روستای عراقی رسیدهاند.روستا به دشت چسبیده بود سید بهرام شمس و کاکوانی و حسین حاتمی را فرستاد که بروم اطراف روستا را دید بزنم و بقیه هم دستور داد که روی زمین بنشینند. بچه ها برگشتند و گفتند خبری نیست.ستون تازه راه افتاده بود که متوجه سیاهی های روی دژ شدند. نفسها در سینه حبس کردند و نشستند. عراقیها بودند که رسیدند.سیاهی هیکل های درشت شان که از روی در به سمت ایران سرازیر بودند هراس انگیز بود. آرام و بی سر و صدا حرکت می کردند. آر پی جی و تیربار و کلاش داشتند و فرمانده شان کنار ستون اطراف را می پایید. لحظات نفس گیری بود.بچه ها آرام آیه وجعلنا می خواندند و صلوات می فرستادند. هیچکس تکان نمیخورد یک گروهان عراقی بدون اینکه متوجه شوند که ۲۰ نفر ایرانی به مواضع شان نفوذ کردهاند و در چند متری شان خوابیده اند، در حرکت بودند.عراقیها که دور شدن سید پیشانی بر خاک گذاشت و شکر کرد و گفت: الحمدلله به خیر گذشت .بچه ها بی سر و صدا و با احتیاط بیشتر حرکت می کنیم»
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_چهل_و_دوم
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
ستون بی سر و صدا راه افتاد هنوز ده دقیقهای پیش نرفته بودند که صدایی بلند گفت: «قف»
همزمان با صدا شلیک رگباری بلند شد و دست ابراهیم حسین آبادی که نفر اول بود تیر خورد. حمید رستمی پایش در شیار رفت و زمین خورد. تا زمین خورد نفر پشت سرش گفت آب و تیر به سینه اش خورد و افتاد.سید به بچهها گفت برگردید. بچهها با دو برگشتند عقب .سید از ستون جدا شد و به سمت عراقی تیراندازی کرد و او را زد.تا عادی شدن وضعیت همه روی زمین خوابیدند سید برگشت و خبر داد که سرباز عراقی کشته شده. بچه ها را که جمع و جور کرد بیسیمچی نبود.هر چه گشتند پیدایش نشد احتمال دادند یا تیر خورده یا در یکی از نهرها افتاده. فرصت نبود دنبالش بگردند.در همین حال از پشت سر صدای تکبیر و تیراندازی بلند شد و بچه های گردان هم رسیده و آنها را با عراقیها اشتباه گرفتند.نزدیک بود تیر بخورند که سید سریع اسم رمز را گفت.
اصغر ماهوتی بود فرمانده گردان کمیل با نیروهایش.سید بیسیم اصغر ماهوتی را گرفت و به حاج اسدی پیام داد که بی سیمچی شان گمشده.
حاجی گفت: سیدجان حتی اگر یک نفر هم از شما زنده بمونه همون یک نفر باید مأموریتش را انجام بده.
صید بچه ها را جمع کرد و گفت: بنشینید زمین یک استراحتی کنید تا گردان پل را بگیره بعدش راه میافتیم.
سکوت عمیق ای کرد و گفت:خسته نباشید من با حاجی تماس گرفتم گفت هر دور شده باید پول منفجر بشه من اگر خودم تنها هم بمونم این کار رو انجام میدم تا اینجا با این همه مواد مردی کردید که اومدید اما هرگز به هر دلیلی نمی تونه بیاد هیچ اشکالی نداره تکلیفی نیست میتونید از همینجا برگردید.
چند نفر صدای گریه شان بلند شد چند نفر هم اعتراض کردند و گفتند:ما تا اینجا اومدیم و تا آخرش هم میمونیم آقاسید آخه چرا این حرفو میزنی؟!
سید گفت برادرا به کسی برنخوره منظورم اونایی که میخوان بیان نیست منظورم اونایی که نمی خوان بیان.
هیچکس برنگشت اون راه افتاد بدون بی سیم و بی سیم چی..
حمید رستمی خبر داد که ماشین های عراقی با چراغ روشن روی جاده در حرکت اند معلوم شد نزدیک پل هستند.
به جاده رسیدند. جاده دژ را شکافته و از پل می گذشت. و به عمق عراق می رفت. عراقی ها همه جا بودند و تیر از هر طرف می آمد. چسبیده به دژ نشسته و اطراف را نگاه کردند. آزمون را منور ها روشن میکردند. تنها چیزی که فکرش را نمی کردند مقر عراقیها آن ور پل بود.
حالا کارشان سخت تر شده بود.سیاهی پل زیر نور منور ها مشخص بود و مهار های اطراف آن داد میزد که فلزی است.اگر عراقی ها نبودند زدن پر کار سختی نبود کافی بود مهارهای پل را منفجر کنند تا پل از نفس بیفتد.آن ور پل سنگری بتنی بود که با تیربار از پل محافظت می کرد. شلیک صدای وحشتناکی داشت. دژ میلرزید نزدیک شدن به پل دل شیر می خواست.عراقی دستش را از ماشه برنمی داشت فقط وقتی نوار تیر هایش را عوض میکرد لحظاتی خاموش می شد.
سیاهی عراقیها آن ور پل پیدا بود.بچههای گردان که رسیدند سید دوباره تماس گرفت و به حاج اسدی گفت که میخواهد وارد عمل شود.حاجی باز تاکید کرد که اگر یک نفر هم مانند باید پل را بزند. با شلیک آرپی جی زن گردان ماشین پر از مهمات عراقیها آن ور پل زده شد.
با این انفجار همه جا روشن شد و تیربارچی عراقی مثل مار زخمخورده به زمین و زمان حمله کرد.
تیرهایی که به سطح آهنی پل میخورد صدای وحشتناکی میداد. بچه ها به دژ چسبیدند.سید گفت: یاعلی چند نفر از بالای دل با هم تیر اندازی کنید تا ما بدویم سمت پل. بقیه هم تا موقعیت مناسب شد مواد رو بیاورند.
«میرشکاری ،شمس ،حاتمی، فهندژ ،کاوکانی، سید عبدالله، کارگر و سلیمی تا گفتم یا علی با هم حرکت می کنیم»
بچه ها تیربار عراقی را به رگبار بستند.
سید یاعلی بلندی گفت و به سمت پل دوید پشت سرش چند تا از بچه ها هم خیز برداشتند.زیر نور ماشینی که می سوخت عراقیها متوجه شدند و تیراندازی شدید تر شد.
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_چهل_و_سوم
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
زیر همین آتش شدید عبدالرسول کارگر نفس و زنان از سمت پل برگشت. سالم بود. گفت سید زخمی شده میگه یکی یکی بیایید تا تیر نخورید. میگه هرکی مواد رو رسوند سریع برگرده عقب.
دو تا از بچه ها دویدند سمت پل تا مواد را به سید برساند .تعداد کسانی که برمیگشتند کمتر بود.
یکی برگشت اطرافش تیر به زمین میخورد . اکبر سلیمی بود فکر کردند آبکش شده اما سالم بود.
خندید و گفت :نامردها بدجور می زنند. یکی دیگه مواد ببره کافیه.
نادر بلند شد مواد را به سینه گرفته و دوید اما به پاهایش تیر خورد .خم شد روی گونی مواد و آنقدر تیر خورد که افتاد.
(شهید)عبدالحسین باشد جهرمی معطل نکرد و پریدرم تپل و با سینه خیز خودش را به سید رساند. سید خوابیده بود روی پل و در حالیسید خوابیده بود روی پل و در حالی که مواد را تند تند به پل می برد گفت:به بچه ها بگو هرکس هرجور میتونه برگرده عقب که منم بیام.
از همه جا گلوله می آمد. عبدالحسین خواست بماند و به سید کمک کند که سید گفت:منتظر من نشو حرکت کن می خوام کنار اون مهار هم مواد بزارم بعدش هم فتیله را آتش بزنم»
برگشتن سخت تر از رفتن بود.تیر به بازوی عبدالحسین خورد اما خودش را به بچه ها رساند و گفت: سید میگه برگردین عقب
مهدی پناه که از بالای در تیراندازی می کرد با صدای بلند داد زد: «بچه ها سید میگه برگردین عقب»
چند تا از بچه ها را افتادند سمت عقب. حمید رستمی دلش نیامد سید را تنها بگذارد.رفت بالای دژ و یک خشاب ۴۰ تایی را روی کلاشش گذاشت و شلیک کرد و نگاهی هم روی پل انداخت.
سیاهی سید روی پل پیدا بود. انگار داشت سینه خیز میرفت. حمید به خودش گفت :نامردیه آنهاست بزارم. تا جایی که میشه منتظرش میمونم.
دندان قروچه کرد. برخورد گلوله به سطح فلزی پل صدای بدی می داد .صدایی که مغز استخوانهای حمید را می لرزاند. سید با سختی خودش را روی پل می کشید می خواست مهار وسط پل را بزند. زنده بودن سید باعث شد که حمید در رفتن مکث کند.
هر لحظه احتمال داشت سید تیر بخورد. هر لحظه احتمال داشت پل به هوا برود. دلش نمیخواست بقیه ماجرا را ببیند راه افتاد پشت سر بقیه.دلش می خواست می توانست برگردد و سید را از روی پل بیرون بکشد.۲۰ قدم رفته بود که صدای انفجار بلند شد و آنچه انتظارش را هم می کشید و هم نمی کشید اتفاق افتاد. ازدواج بالا رفته و به سمت پل نگاه کرد دود غلیظی همه جای پل را گرفته بود.عراقیها که فهمیده بودند پل در خطر است از هر طرف رسیدند .بیرمق بودند اما اگر نمی دویدند فاتحه شان خوانده بود.حمید خودش را انداخت پشت خاکریز و شروع کرد به دویدن.
تانکی پروژکتور اش را روشن کرد تا آنها را شکار کند. عراقی ها نارنجک پرت می کردند. آنقدر دویدند تا صدای عراقی ها ضعیف شد. نماز صبح را در حال حرکت خواندند. حمید پشت سرش را نگاه کرد هنوز منتظر بود که سید برگردد. یادش آمد که سید با پل به آسمان رفته. به آسمان نگاه کرد و اشک از گوشه چشمانش سرازیر شد. آن دور دستها سمت ایران آسمان داشت روشن میشد.
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
May 11
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_چهل_و_چهارم
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
روز بیست و پنجم اسفند ماه ۶۳ از سمت ایران تازه بیرون آمده بود.پنج روز بود به عملیات بدر با رمز یا فاطمه الزهرا در منطقه هورالهویزه شروع شده بود.سید حمیدرضا و خیلی از بچه هایی که رفته بودند پل را منفجر کنند برنگشته بودند. پنج روز بود عراق بی امان حمله میکرد و بچهها مردانه می ایستادند.یک دشت پر از تانک آرایش گرفته و به نوبت تعدادی جلو می آمدند و با هم شلیک می کردند. عراقیها با این کار می خواستند دل بچه ها را خالی کنند. هر چه بچه ها تان چه کار می کردند کم نمی شد. سه تا بالگرد هم بودند که امان همه را بریده و هر جنبنده ای را میزدند.حسین ایرلو پشت خاکریز نشسته و منتظر بود سیدحمیدرضا با بچهها برگردند.
بی قرار بود آب آورده بود تا به هر کسی که برمیگردد آب بدهد. میدانست خسته و تشنه اند. سرک می کشید و دورهها را می پایید تا نشانی از بچه ها پیدا کند.
سیاهی چند نفر را دید اما نمی دانست عراقی یا ایرانی «حتماً ایرانی هستند. بچه ها هستند عراقی ها پشت سرتان کشور حرکت می کنند حتماً بچه ها هستند»
دستهایش را به هم زد چند سیاهی دیگر هم با فاصله پشت سر آنها پیدا شد.دیگر خیالش راحت شد که بچه ها هستند چند تا از سیاهی ها که جلوتر بودند سوار یک جیپ شدند که عراقیها دردسرهایش کرده بودند. لوله تانک عراقی از دور ها به سمت جیب چرخید و حسین محکم به پیشانی اش زد. تانک شلیک کرد و در یک لحظه جلوی چشم حسین جیپ منفجر شد.
آفتاب که بالاتر آمد سیاهی های دورتر ،نزدیک تر شدند. هرکس می رسید حسین او را در آغوش می گرفت. حال سیدحمیدرضا را میپرسید. میگفتند: ما مواد را که به سید رسوندیم گفت برگردید ما هم برگشتیم»
منتظرمان چند سیاهی که از حال و روزشان معلوم بود که خورد و خسته و زخمی از دور پیدا شدند.با تمام خستگی داشتند خودشان را به خاکریز خودی می کشاندند. سید یوسف بنی هاشمی با موتور به استقبالشان. سید موسی زارع و جواد شاکری بودند که تیر به دستشان خورده بود. سوار شان کرد تا به بهداری ببرد.آنها هم از سر نوشته سید بیخبر بودند فقط می دانستند که پل منفجر شده.
حسین همچنان ایستاده بود و نگاه میکرد و به دنبال قد بلند سید چشم به دوردست ها دوخته بود. مهدی پناه و باشد جهرمی،هم که با چفیه بازویش را بسته بود برگشتند.فقط یک سیاهی مانده بود که از دوردست ها لابلای خاکریز ها بالا و پایین می شد و می آمد. بعد از او هرچه چشم انداخت کسی نبود. آنقدر نگاه کرد تا حمید رستمی را شناخت.تا رسید به شوخی داد زد :«کجا بفرستمت که دیگه برنگردی ؟از اینجا هم سالم برگشتی؟»
همه تا حسین را دید و صدایش را شنید جان گرفت. قدم هایش را تند کرد و با لهجه شیرازی داد زد: «کاکو !من تا حلواتو نخورم به عزرائیل جون میدم خاطرت جمع جمع باشه»
حسین سرازیر شد و همه را که داشت با زور از خاک ریز بالا می آمد در آغوش گرفت.جثه ریز همه در هیکل درشت حسین قم شد و خستگی دیشب را از جانش بیرون کرد.
حسین همه را بوسید و هیجان زده گفت:«پل رو زدین؟»
حمید که از زور خستگی و بیخوابی خودش را لای دستهای حسین ولو کرده بود گفت: «آره زدیم»
حسین تندی گفت: پس حمیدرضا کو؟
حمید سکوت کرده و حسین دوباره پرسید :حمیدرضا کجاست؟
با دست به صورت همه دیدند و بلندتر گفت: شهید شده؟
عکس حمید روی آستین حسین چکید و گفت :آره کاکو حمیدرضا شهید شد»
داستان سنگین و درشت حسین ساز شد و حمید از دستش تلپ افتاد روی زمین.حسین ناباورانه حمید را بلند کرد و دوباره با دست به صورتش زد و گفت: «صورت باد کرده حالت خوبه؟»
حمید سرش را پایین انداخت.
_کشتی منو لامصب! حرف بزن دیگه!
حمید دست های حسین را گرفت و گفت :حسین را زدیم اما خیلی گرون تموم شد .خیلیها شهید شدن. سیدحمیدرضا هم روی پل شهید شد. یعنی همراه پل رفت هوا .خودم تو تاریکی برگشتم نگاش کردم همراه پل رفت هوا»
حسین نشست روی زمین چند بار لا اله الا الله گفت. خیلی سخت بود به همین گفت: تو برو استراحت کن. اما حمید نرفت و کنارش ماند. خش خش بیسیم او را به خودش آورد.
«حسین حسین علی»
بیسیم را برداشت کاکاعلی بود حسین بغضش را قورت داد و گفت :حسین سلام کاکا علی !سیدت هم گل شد»
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_چهل_و_پنجم
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
زیر گلوله باران عراقیها حمید رستمی ،سید احمد واعظی مسعود وظیفه با حسین ایرلو در یک سنگر کوچک نشسته بودند.سنگر که چه عرض کنم در دل خاک ریز گودالی حفر کرده و اطرافش گونی چیده و بالایش هم با پتو سایبانی زده بودند.شهادت بچه ها ضربه سنگینی بر پیکره واحد تخریب بود.عملیات بدر به شدت ادامه داشت اما مهمتر از غصه خوردن برای شهادت بچهها ایستادن جلوی عراقیها بود.کاکا علی چند تا از بچه ها را برداشته و رفته بود جلوی عراقیها مین بکارند.حسین اندوهش را ریخته بود توی دلش و لبخندش را آورده بود روی لب. به سنگر بچه ها سر می زد و در آغوش میگرفته شان و شهادت بچهها را تسلیت می گفت. اینطوری همه بهتر می توانستند تحمل کنند. هر از چندگاهی جلوی اشک ها را نمی شد گرفت.بچههای تخریب داغدار بودند اما سعی میکردند زیاد به روی خود نیاورد و منتظر شب و گوشه خلوتی باشند.حسین از سنگر بیرون آمد موتور را روشن کرد اما سنگینی موتور را نتوانست تحمل کند و موتور افتاد زمین.سید احمد که از داخل سنگر صدای افتادن موتور را شنیده بود به حمید گفت:«حسین بود که زمین خورد»
حمید به شوخی گفت :«نترسید بابا بادمجون بم آفت نداره»
مسعود گفت :ناراحت میشه گمونم شنید.
حمید بیخیال ادامه داد :خوب بشنوه ما با هم شوخی داریم.
و از سنگر بیرون آمد حسین داشت لباسش را می تکاند نگاهش کرد سری تکان داد و رفت کمک تا موتور را از روی زمین بلند کند.حسین لبخندی زد و سوار موتور شد و روشن کرد و گازش را گرفت و رفت.
ساعت ۱۰ عراق پاتک سنگین کرد و تانک ها آنقدر شلیک کردند که خاکریز جلو کوتاه شد.بیسیم فرماندهی مدام مرتضی را صدا میزد اما از او جوابی نمیرسید.(شهید)مرتضی جاویدی(در کربلای ۵ به شهادت رسید) با گردان فجر از دیشب رفته بود جلو عراقیها اما جواب ندادن از همه را نگران کرده بود.
بیسیم فرماندهی حسین را صدا زد و او را خواست. حسین آماده شد که برود. صلوات ظهر پاتک دف شد و حسین هم برگشت. ناراحت بود مسعود وظیفه گفت: حمید تو چیزی به حسین گفتی!؟ خیلی ناراحته!
_نه من چیزی نگفتم. حسین آدمی نیست که با یک شوخی کوچیک برنجه. باشه اگه دیدمش از دلش در میارم.
حسین به سنگر آمده میدید چهره اش خیلی گرفته و ناراحت است رفت و سلام کرد و با او دست داد: حسین آقا خدایی از شوخی من ناراحت شدی ما که مال حالا نیستیم کاکو. حالا یه چیزی هم گفتیم باید از دست من ناراحت بشی.؟!
حسین گفت: من از دست تو ناراحت نیستم!
و حمید را در آغوش گرفت و سر و صورت او را بوسید: «دلم به خاطر شهادت بچه ها گرفته دلم برا سید و بچهها تنگ شده. به فاطمه زهرا دیگه دلم میخواد شهید بشم»
نشست روی زمین و چفیه را گذاشت روی صورتش و شروع کرد به گریه کردن. این بار از هیچکس رو نگرفت بچهها آمدند و دورش حلقه زدند.بغض ها شکست از گروه دیشب هرکس زنده بود تا حالا هر طور بود خودش را به مقر رسانده بود و هرکس برنگشته بود معنی اش این بود که شهید شده. گریه ها که فروکش کرد احساس کردند سبک تر شده اند.حسین در حالی که چفیه را به چشمهای سرخ کرده است می مالید از زمین بلند شد و گفت: «بچه ها ماهر عبدالرشید خودش داره پاتک را فرماندهی می کند. تانکها دارند دوباره آرایش می گیرند. من دارم میرم پیش حاج اسدی. شما هم برید داخل سنگر آتون که بدجور میزنه.
بچه ها بلند شدن یکی یکی سر و صورتش را بوسیده و دوباره شهادت حمیدرضا و بچه ها را به او تسلیت گفتند.شاید هیچ وقت این قدر احساس صمیمیت با فرمانده شان نکرده بودند.حسین موتور را روشن کرد دستی برای بچهها تکان داد و رفت بچهها تا آخر خاکریز نگاهش کردند و دیدند که لابلای گرد و خاک موتور دارد کمکم از دیدشان محو میشود. ساعت ۲ بعد از ظهر پاتک شروع شد همه نگران خط بودند.
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_چهل_و_ششم
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
پنج روز بود عراق بی امان حمله میکرد و بچهها مردانه ایستاده بودند.دشت پر از تانک آرایش گرفته و به نوبت جلو آمده و با هم شلیک میکردند .هر چه بچه ها تانک شکار می کردند کم نمی شد. دوتا پاتک سنگین دفع شده بود و عراق در تدارک پاتک سوم بود.
سه تا بالگرد بودند که امان همه را بریده و هر جنبنده ای را می زدند.میان نیزار سنگر تانکی بود که بچهها از عراقی ها گرفته بودند و سنگری روی آن ساخته بودند که از نیزار بالاتر بود. گردان فجر از شب گذشته زیر فشار بود. هجوم تانکها و بالگردها امان بچهها را بریده بود.میگفتند ماهر عبدالرشید در داخل یکی از بالگرد هاست و از بالا فرماندهی میکند.بیسیم فرمانده گردان فجر مرتضی جاویدی جواب نمی داد و همه را نگران کرده بود.
حاج اسدی از سنگر فرماندهی بیرون زده و فکر راه حلی بود که فشار تانک ها را کم کند. (شهید)جلال کوشا با موتور آمد و خبر داد که (شهید)خلیل مطهرنیا فرمانده لشکر عملیات زخمی شده و بعد هم خبر آمد که (شهید)حاج علی اکبر رحمانیان معاون خلیل هم موج انفجار خورده.
حاج اسدی دستور داد که بچه ها از خط اول عقب بکشند.تماس با مرتضی برقرار نمی شد که بگویند نیروهایش را عقب بکشد.گلوله وجب به وجب به زمین می نشست همان سه بار گرد به نوبت بالا و پایین شده و هرچه از دستشان بر می آمد در حق بچهها کوتاهی نمی کردند.
عراقی ها با لودر مسیر عبور تانک را درست کرده و از دژ رد شده به سمت خاکریز اول حرکت کردند. مرتضی با نیروهایش توی گندمزار جلوی تانک ها بودند.حاج اسدی دل نگران بود بیسیم مرتضی جواب نمیداد حاجی به یعقوب خرمی و عنایت روغنیان که بیسیمچی بودند گفت: «مرتضی را صدا بزن»
میرداماد که سیدی روحانی بود آمده بود تا به حاجی سر بزند.فرماندهان کم کم دوره حاج اسدی جمع شده تا برای پاتک عراقی ها فکری کنند.حاج محمود ستوده معاون لشگر به ذهنش رسید که بروند بالای همان سنگر تانک و از آنجا مرتضی را صدا بزنند.
ساعت ۳ عصر و حاجی هنوز ناهار نخورده بود. صالح برادر حاج اسدی رفت که ناهار بیاورد.
حاج اسدی با میرداماد جلو شده و پشت سرشان حاج محمود و بیسیم چی با فاصله شروع به بالا رفتن کردند. روغنیان و حمید فرخی هم خودشان را به سنگر رساندند.حاجی طرح سنگر نشسته صدای خش خش بیسیم و« مرتضی مرتضی جعفر »گفتن لحظه قطع نمیشد.
(بعد از عملیات مرتضی جاویدی به حاج اسدی گفته بود که من صدای شما را از بیسیم می شنیدم اما جرات نمی کردم جواب بدهم.لوله تانک عراقی ها بالای سرمان بود و ما لا به لای گندم زار مخفی بودیم اگر کوچکترین تکان میخوردیم گردان فجر اسیر یا قتل عام می شد.)
عنایت الله روغنیان و میرداماد دوطرف حاجی و بعد از آن حمید فرخی نشسته بودند.جلال خیلی زود با موتور از خط برگشت حسین ایرلو و کرامت رفیعی هم با موتور حسین رسیدند.
موتور ها را پایین سنگر گذاشته و خودشان یکی یکی بالا رفتند.چند دقیقه بعد تویوتا هم لرزید و ساله با دو بشقاب برنج از شیب سنگر بالا آمد.سنگر جا برای ۱۰ نفر نداشت حاج اسدی و حاج محمود تعارفی کرده و مشغول شدند.بقیه هم نشستن به اظهارنظر کردند که گردان ابوذر از چه مسیری باید بیاید که در دید عراقیها نباشد تا بتواند جایگزین گردان فجر شود.
این کار باید در تاریکی شب انجام میشد.حسین و کرامت برای نشستن مشکل داشتند کرامت روی زانو در سنگر نشسته و حسین هم دست گذاشت روی شانهاش و نیم خیز ایستاد. بدن حسین بیرون سنگر بود. گلوله ای چند متر پایین تر از سنگر خورد و سنگر را لرزاند. جلال داشت وضعیت خط را توضیح می داد. صالح بلند شد و روبروی جلال نشست.هنوز کاملاً جاگیر نشده بود که ناگهان همه جا لرزید. صدای انفجار مهیبی بلند شد و گوشت و خون و دود و خاک قاطی شد. بعدش همه چیز در سکوت فرو رفتن کسی چیزی شنید و نه کسی چیزی میدید.شاید کسی نبود که چیزی بشنود. اولین صدای که آمد صدای صلوات بود. میرداماد بلندبلند صلوات می فرستاد.تا گرد و خاک کمتر شد زیر شانه های حاج اسدی را گرفته و در حالی که سرفه می کرد و او را از زمین بلند کرد. حاجی زخمی شده بود بوی باروت میآمد و سوختگی.کف سنگر پر از دست و پا و پوتین و خون بود هر طور بود حاجی را از سنگر بیرون برد . لباس حاجی پر از خون بود. گلوله تانک به حسین ایرلو و کرامت رفیعی خورده و تکه های بدنش آن همه جا پاشیده بود.صالح تکانی خورد. نور خورشید به صورتش پاشید. چشم باز کرد. دنبال حاج اسدی می گشت.تا بلند شد سرش به تیراهنی خورد که خم شده بود و سرش گیج رفت و نشست کف سنگر. تفسیر سنگر سریع افتاده بود کنار بدن ها.موج انفجار شکل سر را به هم ریخته بود. بلند شد سر را برداشت و با دستش فشارش داد که حجمش درست شود. نشد .موج انفجار جمجمه را له کرده بود.
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_چهل_و_هفتم
صدای ناله ای آمد. فرخی تکان نمیخورد. بدن حاج محمود و خرمی افتاده بود روی روغنیان. از جا بلند شد کمرش تیر میکشید. تکه های بدن ایلای تیرآهن ها و تراورزها فرو رفته بود. دنده های یکی از بچه ها بود. بدنش لرزید.آمد آن را بیرون بکشد لبه استخوان تیز بود و دستش زخم شد. صدای ناله آمد فکر کرد روغنیان است. دستش را گرفت که از زیر بدن محمود بیرون بکشد. یک مرتبه رها شد و کف سنگ برخورد زمین. ترسیدن دست روغنیان از بدن جدا شده و توی دستش مانده بود. داده بلندی زد و از سنگر بیرون دوید. حاجی پشت سنگر هم نبود. برگشت به سنگر. دیواره سنگر فروریخته بود. پای افتاده بودم در بلندش کرد کتانی آبی پایش بود. یادش آمد که حسین کتانی آبی پوشیده بود. رفت بالای سر جلال که خوابیده بود: «جلال پاشو به بچه ها را ببریم بیرون»
جلال جواب نداد.سرش داد زد: پاشو جلال پاشو بریم خبر بدین ماشین بیاد بچه ها را ببریم اورژانس.
او را از سنگر بیرون کشید :جلال سوئیچ موتور را بده برم ماشین بیارم»
دستگرد در جیب شیب تند بود و نتوانست سنگینی بدن را تحمل کند و با هم سر خوردند پایین. تا اینکه رسیدن دید جلال تکان نمی خورد. سر گذاشت روی قلبش نمیزد. چند تا از بچه ها که از دور انفجار سنگر را دیده بودن نفس نفس زنان رسیدند به قتلگاه.
(حاج محمود ستوده جانشین،جلال کوشا جانشین اطلاعات لشکر،کرامت رفیعی از مسئولین طرح عملیات لشکر،عنایت الله روغنیان بیسیمچی فرمانده لشکر ،حسین ایرلو فرمانده واحد تخریب لشکر،حمید فرخی مسئول آموزش نظامی لشکر،در این سنگر به شهادت رسیده و حاج اسدی هم مجروح شد.
با زخمی شدن خلیل مطهرنیا و حاج علی اکبر رحمانیان مسئولین اصلی لشکر شهید و زخمی شده و از طرف قرارگاه دستور عقبنشینی لشکر المهدی صادر شد.
🌿🌿🌿🌿
آن گلوله توپ ستون لشکر المهدی را در هم شکسته و باید از نو ساخته میشد. کاکا علی حالا شده بود همه امید بچه های تخریبچی.شده بود سبحان دار گروه و باید آنها را خوب هدایت میکرد.زیر بار شهادت حسین و حمید و بچهها داشت کمرش خم می شد اما باید محکم می ایستاد.تکلیف عملیات که روشن شد نفسی تازه کرده و تا فرصتی پیش آمد جمع و جور کرده و راهی شدند.باید خیلی جاها می رفتند هر شهر و روستایی که یکی از شهدای تخریب چی بود باید سر میزدند. برای تجلیل از حسین هم به قرچک ورامین رفتند.در آنجا برای حسین سنگ تمام گذاشته و مراسم باشکوهی گرفتند و کاکاعلی سخنرانی کرد و خاطرات زیادی از حسین گفت. آنجا همه با هم دست به دعا برداشتند و از خدا خواستن تا همه مثل حسین شهید بشوند. کاکا علی به مادر حسین گفت: «مادر جان این بچه ها همه بچه های خودت هستند .همه حسین های شما هستند در حقشون دعا کن و از خدا بخواه که راه حسین را ادامه بدهند»
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_چهل_و_هشتم
کاکا علی خاطرهای از حسین تعریف کرد و گفت: باحسین مین خنثی می کردیم اما از هم فاصله داشتیم.یک بار صدای انفجاری از همون جایی که حسین داشتم این خنثی می کرد با دود و گرد و خاک به هوا بلند شد.با ترس دویدم و دیدم حسین روی زمین دراز کشیده بلند شد نشست خندید و گفت:«یک مین ضد تانک تله شده بود از زمین بلندش کردم که خنثی کنم متوجه شدم تله شده.امانش ندادم پرتش کردم آسمون و خوابیدن روی زمین که بالای سرم منفجر شد. خدا حسین را حفظ کرده بود و آسیبی ندید.
مینی که یک تانک را به هوا می فرسته کنارت منفجر بشه و آسیبی نبینی عجیبه.!!
با تعجب گفتم: تو چطور سالم در رفتی؟!
گفت: علی جان من اینطور ها شهید نمیشم من باید تکه تکه بشم .باید فقط تکه ای از بدنم پیدا بشه.
خدا رحمت کنه حسین رو به آرزوش رسید همان طور که دوست داشت آخرش هم فقط قطعه ای از پاش پیدا شد.حسین آرزو داشت مثل امام حسین شهید بشه .من فکر می کنم به نوعی حسین به آرزوش رسید و تکه ای از بدنش در شهری در شد.حالا حسین یک قبر شش گوشه داره یعنی در شش قبر دفن شده تکههایی از حسین همراه بدن حمید فرخی در آباده دفن شده .تکه هایی از او در جهرم در مزار جلال کوشا و عنایت الله روغنیان مدفونه. و تکه هایی همراه حاج محمود و کرامت رفیعی به فسا رفته. یک پا هم از او مانده که در بهشت زهرای تهران دفن شد.حسین دعا می کرد که در راه اسلام تکه پاره بشه که شد شادی روح سید حمیدرضا و حسین و دیگر شهدا صلوات بفرستید.
ستونهای محکم از گروه تخریب افتاده بودند.آدمهای مهمی شهید شده بودند که ثمره زحمت های چند ساله گروه بودند.بچههای تخریب چی می گفتند تنها کسی که می تواند گروه را به روزهای اوجش برگرداندو این کشتی طوفان زده را به سلامت به ساحل برساند فقط ناخدا علی است. کاکاعلی بعد از شهادت حسین فرمانده واحد تخریب شد.
او مدام دلش برای حسین و سید حمید و بچهها تنگ میشد و شبها در خلوت خودش به یادشان گریه میکرد یادش نمی رفت که به مادر حسین نامه بدهد یا به او سر بزند.
وقتی به قرچک ورامین به خانه حسین میرفت مادر حسین خوشحال می گفت:علی آقا وقتی که به خانه ما می آید انگار حسین آمده در خواب میبینم که حسین اومده خونه چند روز بعد تو می آیی. همیشه حسین از جبهه برام نامه میداد حالا که تو نامه میفرستی احساس میکنم نامه حسین .من قبول میکنم و خوشحال میشم تو هم پسرمی برام بوی حسینم را میدی.
کاکاعلی جلوی دوستان خیلی صمیمی خودش را رها میکرد و در فراق حسین و سید حمیدرضا و بچه ها گریه میکرد.
حاج کاظم شبیری می گوید:کاکا علی با شهید ایرلو و رضازاده علاقه خاصی به هم داشتند یک علاقهای که شاید غیرقابل وصل باشد خصوصیات اخلاقی و روحیاتش آن زیاد به هم نزدیک بود و همین امر باعث میشود که اینها به همدیگر وصل باشند به نظرم این خلوص و اخلاص هر کدام از اینها بود که اینطور همدیگر را درک می کردند.
در عملیات بدر کاکاعلی در فلافل آقچه شهید ایرلو و رضازاده آنقدر ناله و گریه کرد که چهره سرخ شده و صدایش گرفته بود.اینقدر دل شبها وقت و بی وقت برایشان گریه می کرد که از حال می رفت اما کسی نمی دانست فقط چند نفر شاهد سوختنش بودند.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿