*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_شصت_و_نهم*
برای ناهار باید توی صف ایستادند کاکاعلی گذاشت همه که ردیف شدند رفت آخر صف ایستاد.
یک نفر از بچه ها که غذایش را زودتر گرفته بود آمد که آن را به کاکاعلی بدهد و خودش دوباره توی صف بایستد.
قبول نکرد و گفت: نه کاکا چه شما چه من .ما با هم هیچ فرقی نداریم.
گفت: آخر شما فرمانده ما هستی و احترام شما بر ما واجبه.
کاکا علی دست روی شانه اش گذاشت و گفت: نه اینطوری حساب نکن من کوچک همه شماها و خادم تان هستم .بین من و شما هیچ فرقی نیست. من مسئولم که ببینم به همه شما غذا میرسه یا نه.
اگر رسید می گیرم اگر نرسید نمیگیرم. باید فکر غذای تان باشم نه اینکه زودتر از شما غذا بگیرم.
با چند نفر از بچه ها رفتند برای انجام ماموریت در روستای کنار کارون و یکی از خانه های روستایی را برای اقامت انتخاب کردند.
روستا خالی از سکنه بود کسانی که قبلاً به این جا آمده بودند رد پای شان همه جا معلوم بود. خرده نان، قوطی خالی، آشغال و هر کس هر چی دیده بود ریخته و رفته بود دنبال کارش.
کاکا علی و بچه ها هم فقط قرار بود چند شب شناسایی کنند و بعدش هم برگردند مقرر شان.
هنوز از زمین نشسته بودند که دیدند کاکاعلی بدون اینکه به کسی چیزی بگوید کیسه بزرگ برداشته و رفت سراغ آشغال ها،آنهم با وسواس خاصی به طوری که آشغال های ریز مثل برگ درختان را هم جمع می کرد.بچهها که مشغول استراحت بودند دیدند کاکاعلی دارد آشغال جمع میکند آمدند کمک و حیات را تمیز تمیز کردند.
یکی از بچهها با خیلی هم لازم نیست زیادی تمیز کنیما ما فقط چند روز اینجاییم.
کاکاعلی گفت :درست میگی اما ما مسلمانیم و این مسلمانی هم باید از دور معلوم باشه .پاکیزگی هم فرمودن شرط مومن بودنه.
شب ساعت ۲ بعد از نیمه شب با صدای تق تق آرامی که به در زد احمد قلی کارگر از خواب بیدار شد.
کاکا علی با لحنی پر از شرمندگی گفت: کاکا یک چیزی لازم دارم و چون خیلی لازم بود مجبور شدم از خواب بیدارت کنم.
احمد قلی با خوشحالی آن وسیله را آورد کاکاعلی گرفتش توی بغل و بوسید و گفت: حلالم کن کاکا.
احمد قلی با تعجب گفت :حلالت کنم برای چی کاکاعلی سرش را پایین انداخت و گفت: برای اینکه این وقت شب اومدم از خواب بیدارت کردم شرمندتم حلالم کن.
احمد قلی گفت: این وظیفه من نوکر شما هستم.
کاکاعلی در حالی که داشت از خجالت سرخ می شد گفت: ما نوکر امام حسینی .من کیم؟ این حرف ها را بزار کنار . من فردا باید جواب خدا را بدم اگه بپرس نصفه شب یکی از بندهای منو از خواب بیدار کردی چی باید بگم!؟
بالاخره آن سرتا احمد قلی کارگر نگفت حلالت کردم کاکاعلی دست از سرش بر نداشت.
دستور داده بود که به بچه هایی که شبها برای شناسایی و باز کردن معابر به خط عراقیها میرفتند غذای بهتری بدهند تا تقویت شوند و توان کار کردن را داشته باشند.
با اینکه خودش هم همراه بچه ها برای شناسایی می رود ولی از غذای بهتر استفاده نمی کرد و از همان غذا میخورد که بقیه لشکر میدادند. فردا شب رفتن شناسایی و خسته و کوفته و غبار گرفته برگشتند.خواست ببیند که غذای پیدا میشود که رفع گرسنگی کند یا نه. غذا آوردند تا بشقاب بیشتر از حد معمول پر بود. صدای زد و گفت :چرا این کار را کردید؟ گفتند کدوم کار؟
همین که برای من غذا بیشتر ریختیم گفتند خودتون گفتید بچههایی که شبا با شناسایی میرن غذای بهترین بدید تا تقویت بشن .شما خودتون هم تازه از خط برگشتین. خسته و گرسنه آید.دستتون درد نکنه ممنونم من درست و فرماندهان اما نباید غذای بیشتری بخورم باید به همین اندازه دیگر نیروها غذا بدین. لطفاً حساب آنهایی که میرن شناسایی را از من جدا کنید .چه من برم شناسایی چه نه ..غذای من ر و بیشتر نکنید.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_هفتادم*
*به نام آنکه آفرید همه چیز را در حد نیکو*
سلام علیکم
سلامی گرم و صمیمانه از راه دور و قلبی نزدیک به عزیزی مهربان و باوفا و پاک .
سلام به معصوم عزیز. امیدوارم که حالت خوب و زندگیت سراسر شور و اشتیاق باشد.
حالم به لطف خدا و دعای تو خوب است و دور بودن از عزیزی گرانقدر موجب ناراحتی است که آن هم خداوند به صلاح خویش بردارد.معصومه جان .واقعا مهری که خدا دردل من گذاشته نسبت به تو خیلی زیاد است. وقتی یادخنده معصومانه ات میافتم یا وقتی به یاد محبت و صداقت و یا سکوت قشنگت, خیلی دوستت دارم.
واقعا خدا را شکر می کنم که مرا با تو آشنا کرد و این آشنایی رحمتی از جانب خداست و امید کامل از خدا دارم که در کنار هم بتوانیم راه طولانی رفتن به سوی رضای خدا را طی کنیم.
زندگی شادی دارد، زندگی سختی راه دارد ،اما اگر دو نفر که زندگی مشترک دارند همدیگر را دوست داشته باشند زندگی شیرین میشود.
همین امروز که برایت تلفن زدم و شنیدم که به خانه مادر میروی خیلی خوشحال شدم .از وقتی آمدم به این فکر بودم که نکند کمرویی کنی و به خانه نروی .موقع آمدن به مادر گفتم که حتماً معصومه عزیز را به خانه بیاورید.
معصومه جان خداوند به من لطف کرده و تو را که خیلی با وقار هستی به من داده و شرمنده ام که نتوانستم برای زودتر نامه بفرستم.خودت میدانی که این نامه با محبت و عشق به تو می رسد. ای کاش یک باغ گل داشتم که هدیه ات میکردم.ای کاش یک دنیا پرنده سفید داشتم و به خاطرت آزاد می کردم. ولی اینها را ندارم .پس تمام دوست داشتنم را که نمی توانم روی کاغذ بیاورم، در یک سلام جمع می کنم و به تو تقدیم میکنم و امیدوارم سلامم را بپذیری.
معصومه جان. دعا کن تا خداوند رزمندگان اسلام را پیروز کند و همسرت را جز رزمندگان اسلام حساب کند.
دعا کن امام عزیزمان تا ظهور مولایمان بماند .دعا کن تا ما فدایی در تمام زندگی باشیم و در جهت خدمت به انقلاب و اسلام عزیز با هم قدم برداریم.
تو با صبر کردن، در این راه شریک هستی .وقتی یاد صبر و روحیه ات می افتم شکر خدا می کنم که چنین همسری به من داد که درک می کند و می فهمد.
انشاءالله در این مدت هم خوب مطالعه کنی و هم انشاالله چیز یاد بگیرید و از فرصت استفاده کنی.
معصومه جان. وقتی خواستی با خدا حرف بزنی دعا بخوان و وقتی خواستی خدا با تو حرف بزند قرآن بخوان .که خدا را دوست دارد.
دوست دارم برایت خیلی حرف بزنم ولی بیش از این سرت را درد نمی آورم. سلامم را به خانواده محترم برسان.پدر بزرگوار آقا میرزا مادر بزرگوار و خواهر و برادران را سلام برسان. به امید پیروزی نهایی رزمندگان و فتح اسلام بر کفر.
سلامتی شما را از خداوند می خواهم.
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار. آمین و السلام.
دوستدارت همسرت عبدالعلی ۸ شهریور ۱۳۶۴
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_هفتاد_و_یکم*
۳۵ کیلومتر بعد از اهواز لشکر المهدی مقری داشت که بچه ها آنرا به همان اسم ۳۵ میشناختند.در مقر ۳۵ که مستقر بودند بچه های تدارکات آمار غذا را ده نفر بیشتر رد کرده بودند.
آن روز غذا بیشتر از حد معمول هر روز بود.
کاکا علی سریع فهمید و با اینکه بچهها غذایشان را خورده بودند دستور داد که هرچه از غذا باقی مانده جمع کنند و بفرستند آشپزخانه خودش و چندتایی از بچه ها هم به آن لب نزدند.مسئول تدارکات که برگشت کاکاعلی پابرهنه آمد بیرون و همه بچه های تدارکات و مسئول شان را به خط کرد و دستور داد که پوتین شان را بیرون بیاورند و در آفتاب داغ روی شن های سوزان بنشینند.
اول خودش را سرزنش کرد و گفت:اولین مقصر این برنامه منم. اگر من فرمانده خوبی بودم و به خوبی دستورات دین را پیاده کرده بودم و درس قناعت به شما داده بودم امروز گرگ حرص و آز شما سربلند نمیکرد و و طمع نمی کردید که سهمیه بیشتری بگیرید.
فکرش هم نکردید که این غذای زیادی سهمیه چه کسانی بوده که به حرام و به دروغ گرفتید. !!حق چه کسانی را می خواستید بخورید؟برادر های خودتان ؟!حق دوستان خودتون ؟!حق رزمندههای خدا ؟!جواب امام را چی میدید ؟جواب شهدا رو؟ جواب خدارو چی میدید؟ اگر من فرمانده خواب بودم خدا که بیدار بوده ! اگر من حواسم نبوده خدا که حواسش بوده! فکر نکردید یک گناه باعث میشه یک عملیات شکست بخوره؟!
به هر حال اشتباه امروز را به حساب ناآگاهی شما میگذارم اما تنبیه تان می کنم یادتون باشه استغفار کنید.
ما نیامدیم جبهه که بجنگیم بچهها تا آرپیجی بزنیم و برگردیم.کاکا ما اومدیم جبهه آدم بشیم !آقای مسئول تدارکات! ما اومدیم اینجا آدم بشیم مفهوم شد؟!!
از امروز حق نداری حتی یک نفر آمار زیادی رد کنی هر تعداد هستیم همونقدر غذا بگیر. هرچی داد نمیخوریم ندادن نمیخوریم..
بچههای تدارکات شرمنده و خجالتزده آرام آرام گریه می کردند. بعد هم همه با هم همراه کاکاعلی شروع کردند روی شنهای داغ کلاغ پر و پا مرغی رفتن.
🌿🌿🌿🌿
شبگرد اهواز با دلهای گرم از محبت دور هم نشسته و آنقدر گرم صحبت بودند که گرمای هوا را حس نمی کردند. در گرماگرم حرفها کاکاعلی از حاج آقا پرسید:«شما کدوم آیه از قرآن مثل تابلو توی ذهنتون نقش بسته؟!»
حاج آقا مرا جابجا کرد و صورتش را خاراند و گفت:«من به آیه الم یعلم بان الله یری..آیا انسان نمیداند که خدا او را میبیند؟؟ خیلی فکر می کنم»
کاکائوی مثل کسی که برای اولین بار این آیه به گوش خورده چشمش را بست و چند بار ذوقزده آیه را تکرار کرد حاج آقا پرسید: «برادر علی شما کدام آیه برات تابلو شده؟»
کاکا علی که هنوز شیرینه آیه الم یعلم بان الله یری را در ذائقه اش بود گفت: «حاج آقا راستش من از این آیه خیلی حساب می برم و من یعمل مثقال ذره خیرا یره و من یعمل مثقال ذره شرا یره»
اما اینایی که شما خواندید تاثیرش بیشتره من بهش فکر نکرده بودم خیلی قشنگه خیلی..
بعد از آن شب ورد زبان کاکاعلی شده بود:« الم یعلم بان الله یری»
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_هفتاد_و_سوم*
باید دژ عراقیها با موشک زده میشد تا آب منطقه را بگیرد و تانکها جلو نیایند اما موشک نقص فنی پیدا کرد. کاظم شبیری پیشنهاد داد که بروند و دژ را منهدم کنند.کاکا گفت :طرحت قبول. حالا کیا را همراه خودت به این عملیات میبری؟
کاظم اسم تعدادی از بچهها را به زبان آورد کسانی که اسمشان را گفته بود هرکولهای لشکر بودند.
تکالیف کرد چند بار سرش را تکان داد و گفت ملاک انتخابات چی بوده؟!
گفت قدرت بدنی اینها از لحاظ بدنی فوق العاده هستند آماده آماده تا بغداد هم می توانند پیاده برن.
کاکا گفت: بین کاکا زمین عملیات عملیات خیلی سختیه .رفتن تو دل عراقیها شوخی نیست قدرت بدنی تنها کافی نیست این طور عملیاتی آدم هایی می خواد که از لحاظ قدرت روحی قدرت ایمان و قدرت تقوا خیلی بالا باشند.و در لحظه های سخت انهدام دژ در جا نزنند.به نظر من در انتخاب تجدید نظر کن.کاظم لیست رو عوض کرد .
این بار خنده رضایت روی لبهای کاکاعلی نشست. ماموریت انهدام در با توکل به خدا و از خودگذشتگی بچه ها به خوبی انجام شد و کاظم اعتراف کرد که در لحظه های تنگاتنگ انهدام عمیقا به حرف کاکاعلی رسیده و تنهایی ایمان بچه ها بوده که باعث پیروزی آنها شده است.
🌿🌿🌿
تعدادی نیروی جدید به تخریب آمده بودند یکی شون سیدعلیرضا رکن عابدی.جثه کوچکی داشت قدیمی ها مخالف بودند که به تخریب بیاید اما مخالف بودند که شب ها به شناسایی بیاید. وی گفت اگر اسیر شود اطلاعات را لو میدهد.کاکا علی مخالفت کرد و گفت: عجله نکنید کم کم تجربه کسب می کند.
بچه ها می دانستند که هیچ کدام از کارهای فرمانده بی دلیل نیست طوری شد که سید کلی پیشرفت کرد.
یک شبکه از شناسایی برمیگشتن کاکاعلی آرام یکی از بچههایی که با آمدن سید به شناسایی مخالف بود کنار کشید و گفت:خواستم که این بچه وارد کار شناسایی بشه و قدیمیها غرور براشون نداره و ببینند این بچه هم داره که کار اونها را انجام میده و مواظب باشند دچار غرور نشن و شیطان فریب شونده حواستون باشه خودتون رو گم نکنید و این کار را مغرور تون نکنه.
طولی نکشید که در جاده فاو_ ام القصر در منطقه فاو در تاریخ بیست و هفتم اسفند ۱۳۶۴ کنار اسم سید علیرضا رکن عابدی نوشته شد «شهید..»
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_هفتاد_و_چهارم*
این هم از آن حرفهاست که برای همه و همه جا نمی گفت اما آن شب کاکاعلی در دیدار از خانواده یکی از شهدا زخم کهنه سرباز کرد و به زبان آورد.
«می خوام امشب چند نمونه از فداکاری بچه هاتون را بگم تا بدونید که لقمه حلالی که شما پدر و مادرها سر سفره خانواده آوردید کجا به درد اسلام خورده.
عرض میکنم که شب عملیات داشتیم و بر می زدیم که مینی منفجر شد و یکی از بچه هامون رفت رو مین و مچ پاش قطع شد.
دو تا از بچه ها بلند شدند که به عقب منتقل کنند اجازه نداد و نگذاشت ببرندش عقب.
گفت :اول معبر باید باز بشه نمیخوام دو نفر علاف من بشن تا منو ببرن عقب. باز شدن معبر مهمتره.
شما را به خدا اجازه بدین منم کمک کنم تا معبر باز بشه.معبر که باز شد،منو ببرین عقب
من قبول نمیکردم. داشت ازش خون می رفت افتاد به التماس و خواهش که بزار منم سهمی در عملیات داشته باشم.
هرطور بود من راضی کردن سریع چفیه را بست بالای پای قطع شده و تا جایی که مقدارش کمک کرده باز شدن معبر.
معبر که باز شد و گردان رد شد افتاد روی زمین و امدادگر ها آمدند او را بردند عقب.
یک بار هم جای دیگری گیر افتاده بود اینجا هم سه تا از بچههامون روی سیم خاردار خوابیدن تا بقیه نیروها از روی بدنشان رد بشن.
در عملیات خیبر از بس که کار زیاد و سخت بود بچههای تخریب ۱۶ روز تحمل سختی کرده و نخوابیدند.یک گروه پنج نفری میرفته نفر شهید میشد دو نفر برمیگشت.
بعدش همه کارها می افتاد روی دوش این دو نفر که باید هر نفر ۳ کیلومتر بر می زد در حالی که داغ شهادت دوستانشان را هم داشتند. آتش دشمن هم بود حساسیت خنثی کردن مین و سخت بودن کار تخریب هم که الی ماشاالله.
گاهی ۴ ساعت فاصله بین نیروهایش خودی و دشمن را باید تند تند راه میرفتند که تازه اول میدان می رسیدند و کار را شروع میکردند بله با این سختیها است که مملکتمون الحمدلله قرص و محکم سر پا ایستاده.
شما باید به داشتن اینطور جوانان با غیرتی افتخار کنید اینها دست پرورده شما هستند..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_هفتاد_و_پنجم*
کاکا علی جور خاصی به فرماندهان بالاتر احترام می گذاشت مثلاً یک دفعه کفش و کلاه کرده بود و داشت جایی می رفت یکی از بچه ها گفت: «خیر باشه فرصت کاکا؟!»
در حالیکه بند پوتینش را محکم میبرد گفت :دارم میرم زیارت آقای حاج اسدی..
آن را رزمنده با تعجب گفت: زیارت آقای اسدی !کدوم اسدی؟
گفت حاج اسدی فرمانده لشگر.
بنده خدا متعجب گفت: مگه مکه بوده؟!
کاکا علی خندید و گفت: نه کاکام! به نظر من فرمانده های ما فرمانده های لشکر امام زمان هستند و زیارت و دیدارشان مثل دیدار امام زمان از حاجی دیدنش زیارته..
سید یوسف بنی هاشمی هم اعتقاد داشت که دیدگاه کاکاعلی به فرماندهان دیدگاه جالبی بود.
می گفت: یکی از مشکلات ما معاصر بودن با این فرماندهان است الان وقتی از مالک اشتر یا عمار یاسر حرف می زنند ما چقدر دلمان میخواهد که در رکابشان می بودیم.
مطمئنا تا ۱۰ سال دیگر وقتی از حاج اسدی حرف میزنند جوانان آن زمان هم همین حالت امروز ما را دارند.
چند روز بعد اطراف آب داشتند میدان مینی را پاکسازی می کردند.کاکا علی سیدمحمدعلی موسوی را به عنوان نگهبان گذاشت و تاکید کرد که: «مواظب باش که تا پایان کار کسی وارد منطقه نشود »
در حین کار یک جیپ آمد. سید دوید جلو و شروع کرد به داد و فریاد زدن: «برگردید خطرناک»
کی گفته اینجا بیایید اینجا پر از مینه خطرناک..
نزدیک که شدند فهمیدند فرمانده لشکر حاج اسدی و شهید خلیل مطهرنیا و چند نفر دیگر هستند.
کاکاعلی آمد جلو و معذرت خواهی کرد و با حاج اسدی و خلیل روبوسی کرد و بعد را کنار کشید و گفت: «بیا اینجا ببینم ایشان آقای حاج اسدی هستند فرمانده لشکر فرمانده من هم هستند فرمانده شما هستند. برو بگو حاجی ببخشید شما خودتان می دانید کجا بروید . کجا نروید .فقط مواظب باشید اینجا مین هست خودشان متوجه هستند»
سید شرمنده عذرخواهی کرد و منتظر بود برای این اشتباه کاکاعلی تنبیه کند و بگوید دوروز نباید بیایی میدان مین. اما کاکاعلی آن کار را نکرد و آینده و برخورد سید را بیشتر شیفته خودش کرد و احترام گذاشتن به فرمانده را یادش داد.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_هفتاد_و_ششم*
اثرات زیبایی از شهید کاظم شبیری در مورد شهید ناظم پور به جا مانده و این عمق علاقه کاظم را میرساند که چطور عاشقانه به فرمانده عشق می ورزید.این دو خاطره را لابلای انبوه کاغذها و نوشته های شهید کاظم یافتم:
یکی از خاطراتی که از کاکاعلی برای من حیرت انگیز بود در رابطه با مسئله استراحت کردنش بود.ما در پادگان امام خمینی که مقر لشکر المهدی در اهواز بود مستقر بودیم و یکی از ساختمانها دست تخریبچی ها بود که قسمتهای آن شامل آسایشگاه،اتاق اطلاعات رزمی،اتاق فرماندهی و اتاق کوچک همدست واحد پرسنلی بود.در اتاق اطلاعات رزمی کالک نقشه مدارک اسرار محرمانه و گزارشهای گروه شناسایی نگهداری میشد و نیاز بود که این مدارک حفظ شود.
این اتاق کولر گازی و آسایشگاه هم کولر آبی داشت.اتاق پرسنل اتاق کوچک دو در دو و نیم بود که نه کولر گازی داشت و نه کولر آبی. فقط محل ثبت آمار روزانه حضور و غیاب مرخصی و تسویه حساب ها بود.
یکی از روزها کاکاعلی برای انجام بعضی از کارها از خط به پادگان آمد.بعد از نماز و ناهار بچه ها مشغول استراحت شدند من هم رفتم در اتاقمان و مقداری کارها را انجام دادند ولی هرچی منتظر شدم کاکاعلی نیامد.
برای اینکه بدانم کجا رفته اومدم بیرون دیدم نیست به آسایشگاه رفتم بین بچه ها نگاه کردم نبود. به اتاق پرسنلی سر زدم دیدم کاکاعلی زیر باد پنکه دستی خوابیده. گرمای اهواز معمولاً ۴۵ درجه است بیدار شد گفتم: «چرا نیومدی اتاق ما زیر کولر استراحت کنی؟»
گفت: دلم نیومد. دلم راضی نشد یاد بچههای خط افتادم که حتی همین پنکه را هم ندارند.
خاطره دوم من از کاکاعلی مربوط میشود به زمانی که رفته بودم جهرم مرخصی و برای برگشتن به اهواز بلیط اتوبوس گیرم نیومد.میشد رفت شیراز و از آنجا بلیط تهیه کرده اما راستش را بخواهید تنبلی کردم و صبر کردم تا فردا عصر که از جهرم دوباره اتوبوس راهی اهواز می شد.وقتی رسیدم دو روز دیر کرده بودم سریع رفتم پادگان و خودم را به کاکاعلی رساندم و گفتم ببخشید بلیط گیرم نیامد. کاکا دو روز برایم غیبت رد کرده بود و گفت:آقا کاظم اگر می خواستی بیای میرفتی زودتر بلیط میگرفتیم اگر اتوبوس نبود به آب و آتش میزدی با کامیون تریلی هم که شده خودت رو می رساندی.درسته که می خواستی بیای اما تنبلی کردی منم برای همین تنبیهت کردم اگر این دو روز توی راه آلاخون والاخون میشدی بهتر از این بود که جهرم بمونی حالا اگر من تنبیهت نکنم باعث سوء ظن بقیه میشه.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_هفتاد_و_هفتم*
بوی سیگار کاکاعلی را کشید پشت آسایشگاه و دید دو تا از بچه ها سیگار میکشند. یواشکی نشست کنارشان و خندید و گفت: «من را یاد شهید ایرلو انداختید .خاطرهای از اون براتون تعریف کنم.
حسین آقا برا تخریبچی ها سیگار کشیدن را ممنوع کرده بودبعضی ها اعتراض کردند که ما ده سال سیگار میکشیم و نمیتونیم ترک کنیم.حسین گفت هیچ کدوم از شما ها به اندازه من سیگار نمی کشیدید. همیشه دو تا پاکت در جیبم بود اولین بار که میخواستم بیام جبهه دوتا باکس سیگار خریدم گذاشتم در کیفم و چند تا هم در جیبم.به مکه رسیدیم رفتم زیارت حضرت معصومه و برگشتم داخل ماشین سیگاری روشن کردم که بکشم. چشمم افتاد به گنبد.گفتم حسین جبهه و سیگار شدنی نیست!! همونجا با حضرت معصومه عهد کردم و گفتم من سیگارم و کنار میذارم شما هم ضامن بشه و من هر چی گناه کردم خدا ببخشه اگر دوباره کشیدم گناهانم و برگردونید.
سیگارمو خاموش کردم و بقیه سیگارها را له کردم و ریختم دور و دیگه سیگار نکشیدم.
کاکاعلی چیز دیگر این گفت و مسیر بحث را عوض کرد اما از آن به بعد آن دو نفر هم سیگار را گذاشتند کنار.
🌿🌿🌿🌿
انبار بزرگ مهمات در اهواز بمباران شده بود.به کاکاعلی و عده از بچهها مأموریت دادند که به آنجا بروند و اگر چیزی به درد بخور مانده جدا کنند و به درد نخور هایش را هم از بین ببرند.وقت رفتن با انبوه کار مواجه شدند .خرابی بیش از حد تصور بود .گلولههای منفجر شده و منفجر نشده و خرواری از آهن و آجر... به هر حال ده روز کار سخت و خطرناک رمق شان را برید.
نه حمامی،نه استراحتی ،نه غذای درستی. کار که تمام شد ریختند بالای یک تویوتا و برگشتن به مقر شان.
تا پای جان به زمین رسید صدای بیسیم در آمد :«علی علی جعفر!»
بیسیم چی گوشی را به دهانش نزدیک کرده و گفت:«جعفر علی به گوشم سلام علیکم»
صدای آشنای بیسیم فرماندهی بود گفت: سلام و رحمت الله خسته نباشید.پدربزرگ میگه موردی پیش اومده ۱۵ تا از جوجه ها ،از اون آماده هاشو بیار اینجا.»
پشت بیسیم به رمز حرف می زدند به فرمانده پدربزرگ و به جای نیروها جوجه ها می گفتند.
کاکا علی بچه ها را صدا زد و گفت: «یا علی بپرید بالای تویوتا بریم فرماندهی که حاجی کارمون داره و ماموریت تازهای پیش اومده»
یک عده بی سوال و جواب پریدن بالای ماشین. یه چند تایی هم نقش آن در آمد و یکی گفت: «ای بابا بزار برسیم» دیگری گفت: با این ریخت و قیافه ؟!حداقل حمومی استراحتی, نظافتی..
هر که اهلش بود با کاکاعلی همراه شد. نرسیده به مقر فرماندهی صدای بیسیم در آمد:«علی علی جعفر خسته نباشید پدربزرگ میگه اون مورد فعلاً لغو شد. برگردید مقر تون»
برگشتن کاکا علی همه را دور هم جمع کرد و گفت: «ببینید برادرای من این یک امتحان الهی بود برای اینکه صبر و مقاومت ما را آزمایش کند. چند نفر نیامدند برای هم با شور و شوق آمدند.دنیا صحنه امتحانه. خیلی مواظب باشید قضاوت این اتفاقی که امروز افتاد با خودتان!»
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
#طنز_جبهه
فرمانده گردانمون #شهیدحاج_علی_باقری نیم ساعت در مورد سکوت در شب حرف زد :
برادرا هیچ صدائی نباید از شما شنیده بشه !
سکوت ،سکوت،سکوت
کوچکترین صدا می تونه #سرنوشت یک عملیات رو عوض کنه.باید سکوت رو تمرین کنیم.
گردان در یک ستون به حرکت در آمد و ما همه مواظب بودیم صدای پاهایمان هم شنیده نشود
که در سکوت و تاریکی مرگبار شب ناگهان فریادی از عمق وجود همه ما را میخکوب کرد
آقای #اسحاقیان بود مرد ساده دلی که خیلی دوست داشتنی بود:
در تاریکی قبر #علی بفریادت برسه بلند #صلوات بفرست🤭
همه بچه مانده بودند صلوات بفرستند ؟
بخندند؟
بعضی ها اجابت کرده و بلند صلوات فرستادند
و بعضی ها هم آرام
اما حاج علی عصبانی فریاد کشید بابا سکوت سکوت سکوت😡
و باز سکوت بود که بر ستون حاکم شد و در تاریکی به پیش می رفت که،
این بار با صدائی به مراتب بلندتر فریاد کشید:
لال از دنیا نری بلند #صلوات بفرست .😂
وباز ما مانده بودیم چه کنیم ...
حاج علی باقری دو باره عصبانی تر ...
هنوز حرفهای حاج علی تمام نشده بود که فریاد #اسحاقیان بلند شد:
سلامتی #فرماندهان اسلام سوم صلوات رو بلندتر ...😂😂
خود حاج علی هم از خنده نتونست دیگه حرف بزنه.😂😂😂
شـادی روح شهدا #صلوات....
🌸🌺🌸🌺🌸
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﮔﻠﺰاﺭﺷﻬﺪا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_هفتاد_و_هشتم*
هرچند بیشتر عمرزندگی مشترک علی در جبهه می گذشت اما زندگی متاهلی اش هم در اتاقی در خانه پدری ادامه داشت و به فکر زندگی هم بود زمینی خریده بود و داشت خانهاش را کمکم می ساخت.
خودش که جبهه بود حسن آقا و حسین آقا برادرهایش وقتی جهرم بود کارهای ساخت و ساز را پیگیری میکردند. ماه رمضان بود از آمد مرخصی.حسین آقا گفت داداش کار بنایی داری و کارگر و بنا پای ساختمان است. علی حسین آقا را بوسید و گفت: «خسته نباشی داداش زحمت شده برای شما حلالم کن. میگم این کارگر و بنا ها روزه هم میگیرند»
حسین در حالی که سعی می کرد فکر علی را بخواند: «نه فکر نمیکنم کم پیش میاد کارگر جماعت روزه بگیره»
علی با تعجب گفت یعنی به خاطر کار کردن دارند روز هاشون را میخورند!؟؟
حسین سری تکان داد و گفت کارگر و بنا هست دیگه خسته میشن.
علی سرش را خاراند و گفت نمیشه تعطیل کنند و بعد از ماه مبارک شروع کنند.؟!
حسین نشست روی زمین و گفت اگر ما هم تعطیل کنیم جای دیگه مشغول میشن و باز هم روزه هاشون رو میخورن.
علی فکری به ذهنش رسید و گفت:یه کار دیگه کن دستمزد تمام روز رو بهشون بده و بگو دو ساعت زودتر کار را شروع کنند و هر وقت هم خسته یادش نشدن بگو تعطیل کنند.
حسین آقا رفت سر ساختمان و قضیه را گفت استاد بنا آقای زارعیان گفت: «من خودم روزه میگیرم اما این کارگرها نمیگیرند باشه چشم شرایط شما را بهشون میگم»
از فردا کارگرها روزه می گرفتند و میآمدند سرش کارشان و هرچقدر می توانستند کار میکردند تشنه که میشدند تعطیل کرده مزد شان را میگرفتند میرفتند خانههایشان.
🌿🌿🌿🌿
گاهی اگر نمی دانستی که این آدم لباس خاکی قد بلند فرمانده تخریب لشکر است رفتارش برایت معماگونه میشد و شاید هم خنده دار.مثل آن بسیجی که دید یک جوان قدبلند کنار یک تانک ایستاده و با دست فاصله بین دو شنی تانک را دارد وجب میکند.طاقت نیاورد و اومد جلو گفت ببخشید برادر من یه سوال برام پیش اومده شما چرا شنی تانک و بلدوزر را با دستتون اندازه گرفتین؟!
کاکا علی دست گزارش روی شانه آن بسیجی و لبخندی زد و گفت:بعضی وقتا موقع شناسایی روی خاک رده شنی را می بینیم می خوام ببینم از اونجا تانک رد شده یا بولدوزر!!
بسیجی که چشمهایش از تعجب گرد شده بود گفت عجب که اینطور ببخشید شما چی کاره این؟!
گفت: من هیچی یه بسیجی مثل شما.
بسیجی که باور نکرده بود با شیطنت گفت: آهان من فکر کردم تعمیرکار تانک هستین و میخواین ببینین میشه شنی بلدوزر را به جای شنید آن گذاشت یا نه.
طولی نکشید که اون بسیجی یک روز آن مرد بلند قد را ترک موتور خلیل مطهرنیا فرمانده عملیات دید و پرسید:این مرد قد بلند که ترک موتور خلیل نشسته کیه؟!
گفتند این آقای ناظم پور ه فرمانده تخریب لشکر.
او هم قضیه شنی تانک را برایشان تعریف کرد.یکی از دوستانش گفت تازه من یه چیزی شنیدم برام جالبه .بچهها دیده بودن ناظم پور با خط کش انگشتای دستش هم اندازه میگرفته و میدونسته هر انگشت و حتی هر بند انگشتش چند سانته .کف پا و کف دست .اندازه پوتین و کفشش چند سانته. میدونسته تاهرجاکه متر و خط کش نبود با دست و پاش محاسبه کنه. خلاصه اعجوبه ای هست این آدم.
یکی دیگر از بچه ها گفت حالا که به دست شد یک چیزی هم من بگم این جمله را از خود آقای ناظم پور شنیدم میگفت: «تخریبچی سلاح خاصی نداره که با او نمیدانم این رو پاکسازی کنه.سلاح یک تخریبچی دستانش هست که باید با اون مین به کاره, مین خنثی کنه, سیم خاردار قیچی کنه, تله ها رو باز کنه.اون هم کجا روی آب زیر آب, روی کوه, وسط بیابان, توی جنگل ,زیر خاکریز دشمن دور از خط خودی و هر کجایی که لازم باشه.
پس دست برای یک تخریبچی خیلی مهمه.برای همینه که میبینیم اگه یک پای تخریبچی قطع بشه بازم میتونه کار کنه اما اگر یک دستش قطع بشه دیگه نمیتونه ادامه بده .تخریبچی یعنی علمدار!
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_هفتاد_و_نهم*
گاهی حرف هاش اینقدر قشنگ بود که با خودت میگفتی باید این حرف ها را با آب طلا نوشت.
مثل این حرفش که بعد از نماز مغرب و عشا رفت کنار محراب مسجد نشست و بعد از لحظاتی تفکر و نگاه کردن به گودی محراب رو به سید یوسف بنی هاشمی به زبان آورد و گفت:آدمیزاد باید اول از لحاظ درجه علم و تقوا بالا بره بعد که بالا رفت به او اجازه میدهند که بیاد و جلوی همه بایسته نماز بخونه. اما نگفتند تو که از همه بالاتری، بالاتر از بقیه بایست. گفتند پایین تر از همه بایست و در گودی محراب نماز بخون.یعنی اسلام فکر اینجاش را هم کرده که مبادا امام جماعت دچار غرور بشه. به این دلیل جایگاهش رو پایین تر برد تا هم به یاد قبر بیفته و هم تواضع اونو نشون بده. پس هر کسی که از همه بالاتره باید متواضع تر باشه.
بعد به سید گفت: کاکاسید میدونی چرا در معماری اسلامی بیشتر خط ها کج هستند؟مثل گنبد محراب طاق ها پنجره
سید که در حال و هوای خودش بود گفت خواب به این خاطر که اون موقع تیرآهن نبوده که سقف را نگهش داره برای اینکه آجرها روی هم قرار بگیرند همه چیز رو این جور می ساختند دیگه!
کاکاعلی گفت :بله درست است اما این که میگی ظاهر قضیه است باطن قضیه به نظر من اول میخواستن بگن که در برابر عظمت خداوند هیچ کس راست نیست و همه چیز حتی جامدات در برابرش رکوع کردهاند.
دوم اینکه در معماری اسلامی این خطای که در یک نقطه به هم میرسند ببین این خط تا از دو طرف میان و بالای طاق به هم میرسند. در گنبد همه همه خطها اون بالا به هم میرسند اگر دقت کنید دارند باهات حرف می زنند.
نگاه کن این خط ها مثل یک پیکان دارند یک نقطه را نشان میدهند یک نقطه آن بالا بالاها.
ببینین تا قداره گرا میده اون گنبد داره گرامی ده همشون دارن خدا رو نشون میدن در حقیقت دارند راه رو نشون میدن .میگن راحت رو فقط به سمت خدا کج کن .میگن در این دنیا همه چیز به یک جا ختم میشه و اونم خداست.
🌿🌿🌿
کاکا علی ارادت عجیبی به حضرت زهرا داشت و همیشه آخر صحبتهایش از او حرف می زد و بلند بلند گریه می کرد.در شبهای عملیات ذکر است یا فاطمه الزهرا بود به طوری که این علاقه به همه بچههای تخریب چی سرایت کرده بود. شب کربلای ۴ همه راجمع کرد و روضه عجیبی خواند و بچهها خیلی شارژ شدند.عکس شهدای تخریب چی روی دیوار نماز خوانده چسبانده بودند و کاکاعلی بعد از نماز و روزه داشت با حالت خاصی یکی یکی به عکس ها نگاه می کرد و رد می شد.
غلام هوشنگی که از دور مواظبش بود آرام رفت سراغش و گفت کاکا برام سوال شده که چرا شهید نمیشی؟!
کاکا علی آهی کشید و گفت در این دنیا هر چیزی وقتی داره وقتش رسید ما هم انشاءالله میپریم. فعلاً که مامور به ادای تکلیفیم.خدا به ما ماموریتی داده که باید به نحو احسن انجام بدیم. اما مهمتر از شهادت ماموریت دفاع از اسلام.
اگر قرار باشه همه ما شهید بشیم شاید شهید نشدن و جنگیدن ارزش از شهادت بالاتر باشه *همیشه دعا کن که خدا توفیق بده تا اون ماموریتی که ازم خواستی را به خوبی انجام بدم .تا تو ازم راضی باشی راضی که شدی شهادت هم نصیبم کن*
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿