eitaa logo
گلزار شهدا
5.7هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2.5هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
🌟 | 🔻 هر شهیدی کربلایی دارد ! خاک آن کربلا ، تشنه خون اوست ، و زمان انتظار می کشد تا پای آن شهید بدان کربلا رسد و آنگاه ، خون شهید ، جاذبه خاک را خواهد شکست ، ظلمت را خواهد درید و معبری از نور خواهد گشود و روحش را از آن مسیر خواهد برد ، 🔅 برای پیمودن آن هیج راهی جز شهادت وجود ندارد.... 📍 سید شهیدان اهل قلم 🌱🌹🌱🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * _برین کنار! برین کنار !همتون از من فاصله بیگیرین.. انگار که برق گرفته باشد یا در حضور مافوقی خشک‌بایستد با احترام یا مثل آخر فیلم ها که هنرپیشه ها ثابت می شوند و اسم دست اندرکاران می‌آید و می‌رود .بی هیچ تکانی پایش را درست همانجایی که باید می چسباند. مزه اش را قبلا هم چشیده بود نزدیکی های عید سال ۶۳ بعد از عملیات خیبر که قرار بوده از باشگاه زید تا طلاییه خاکریز زده شود.در آن زمان فاصله ۲یا ۳ کیلومتری بین در ایران و عراق باید حداکثر به یک کیلومتر می رسیده تا آتش متمرکز دشمن از جزایر منحرف شود. جا به جا در دشت تانک های سوخته افتاده بوده و با آرایش های هندسی انگار که موقع انفجار شان با آرایش نظامی حرکت می کردند. یک ...دو ...سه  ..یا آرایشی دیگر. کنارشان برجکهای پریده افتاده بود و لابه لای دودهای غلیظی که روی هورها پیچ می خوردند و بالا می رفتند و دور ها در آسمان محسوب می شدند. چشم را به خود وا نمی داشت.گویا صدای لودر را ضبط کرده بودند و از بلندگوهای ماشین ها در سمت مخالف محور پخش می‌کردند تا شدت آتش دشمن در محور کم شود. زرهی لشکر باید با تانک مانور می‌داد و آتش دشمن را متوجه خود می کرده تا بچه های مهندسی کمی فارغ از گلوله های ریز و درشتی که در موقعیت پدافندی می‌آید تند و تند با دستگاههای مکانیکی خاکریز بزنند. شرایط طوری نبود که فرمانده زرهی به فلان خدمه بگوید فلان کار انجام بده و به فلان راننده بگوید فلان کار را با خودش نظارت کند. خودش نشسته بود پشت تانک و این ور و آن ور می رانده و شلیک می کرده.طوری که دشمن فکر کند لابد ۵یا ۶ تانک از آن منطقه دارند شلیک می کنند. گو اینکه لشکر آن موقع هنوز آمار تانک هایش به اینقدر نمی رسید. داخل اتاقک تانک همینطور شلیک می کرده که گلوله خمپاره ۱۲۰ بی خبر و بدون سود اگر هم سودی داشته لاو دو از داخل اتاقک نمی شنود،می آید و درست می خورد  تانک و ترکش هایش کمان می‌کند از دهلیز پایین می رود و تا زیر موهایش نفوذ می کند و چند تا برای همیشه آنجا می‌ماند. حتما بعد که هوش می آید از لحظه مجروحیت فقط لرزش یکباره بدن از ضربه موج انفجار و صدایی به رنگ گدازه های مذاب آتشفشان به ذهنش می آید و گاه که ولوله ای می‌افتد در بدنش ،این صدا به طور خفیفی می‌پیچد در حافظه اش. ترکش‌های توی سر ساختار عصبی اش را به هم می ریزند. چشم راستش کمی چپ می بیند.گویا چشم که می‌چرخاند چشم راستش مشکلی نداشته ولی مستقیم که نگاه می کرده یک امتدادی را اصلا نمی دیده. بعضی وقت ها مجبور بود سرش را پایین بیندازد و نگاهش را بالا.یا سرش به چپ باشد و چشم‌هایش به راست برگرداند تا بتواند ببیند صورت آدمی که روبه رویش نشسته و دارد با او حرف می زند. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * گاهی که مرخصی می آمد شیراز .آخر های شب که میشد.دراز می کشید و سرش را می گذاشت روی دامن مادر و ازش میخواسته دست ببرد در موهایش تا خوابش ببرد. درس های مادر که می رفته در انبوه موهای بور باید به چند برآمدگی کوچک بر می خورده و موها را که کنار می زده و آنجا را با شست و سبابه می‌گرفته و نرم کمی فشرده و لابد صورت پسر در رویای اول خواب،از لذتی گرم،کیفش آمده و« اوفیش قربونت برم مامان همینجا ..همینجا ..دستت درد نکنه.» می گفته و به خواب می رفته بی آنکه ببیند و چهره‌ای مادر که زل زده به صورت او چه می گذرد. ⁦♦️⁩به هر تقدیر انگار که برق گرفته باشد شب هیچ تکانی پایش را درست همان جایی که باید می چسباند.در آن شرایط قدر مسلم اگر ذره ای از فشار پایش بر زمین کم و زیاد می‌شده صدای انفجار و پشت بندش دودهای غلیظ و غبار و زخمی شدن چند نفر دیگر را در پی داشته. گیر کرده بود درست جایی که حفظ تعادل بدن با جاذبه لعنتی زمین غیر ممکن می شود.دو قدم پایین‌تر از بلندترین نقطه خاکریز با ترکیب بی حساب و کتاب نخاله ها و سنگ های بزرگ و سنگ ریزه و خاک و ماسه اش. به گمانم باید در همان لحظه رنگ‌پریده چند نفر از دور و بری هایش را دیده، کف دست هایش را موازی با زمین گرفته و آهسته و مطمئن صدایی تند از ته حلق بیرون پرانده باشد.. _برید کنار برید کنار همتون از من فاصله بگیرین.. این طور که تعریف کرده اند گویا چند نفر که سابقه تخریب داشته‌اند خیز می‌زنند و به کمکش و با تشر نظامی که لابد با اخم و خشم یا فریادی بوده زود برمی گردند سرجایشان. _از جونتون سیرشدین؟؟ بی‌شک ترس یا چیزی شبیه آن که گاه در شجاعت آدم استحاله می‌شود اولین چیزی است که باید مثل پخش شدن جوهر قرمز در آب،در تنش ریخته باشد و ترس،در این مواقع در واحد کوچکی از زمان،با شنیده‌ها و دیده‌ها های کلیدی و تکراری جنگ از هزارتوی ذهن می گذرد، «جنگ این چیزها را بر نمی‌دارد نکشی کشته میشیم تفنگ رفیق نمی‌شناسد» آرام یا هراسان به هر طرف دیگر چشم نسران ۱۰ باشد باید لحظه‌ای نگاه حیرانش را به پوتین های خاک آلود که در سطح نرم خاکریز فرورفته چسبانده باشد،و با هراز لیز خوردن پاها و بعد صدایی که به رنگ گدازه های مذاب آتشفشان است،هجا هایی شبیه اشهد از زیر لب گذرانده باشد.یکی از نیروهایش که پایین خاکریز بوده دیده که سنگریزه سیاهی از پاشنه پوتین راست او در رفته. 🌿🌿🌿🌿🌿 این پا و آن پا می‌کردم و نیم نگاهی به همراهم می انداختم که با عقیق انگشترش به در می کوفت . انگشتان دست محکم در هم قفل می شود و زل میزدم به پاهایم. آقا یحیی گفت انگار کسی خانه نیست‌ اما با صدای منقطعه کشیده شدن دمپایی بر روی کاشی،آسمان رفت باید پیرزنی در را باز کند. _سلام حاج خانم _علیک سلام مادر بفرمایین. این را گفت و بعد با چشم چپ است که کمی انحراف داشت ما را برانداز کرد.لبه بالایش مثل بچه ها که زیر زبان لواشک یا آبنبات ای دارند لب پایینش را مرتب می مکید. منتظر بود تا آقای یحیی کارش را بگوید _حالتون خوبه انشالله؟! ببخشید مزاحم شدیم . می خواهم اگر اجازه بفرمایید یکسری.... راستش قبلنا توی همین خانه..... یعنی یکی از برادران که شهید شدن زندگی میکرده... این دوستمون باید براش کتاب... _ننه جون وقتی من این خونه را اجاره کردم یه دونه سوزن هم توش جانمونده بود. آقا یا لبخندی محترمانه زد و گفت: _نه مادر نقل این چیزا نیست. ایشون میخوان با زندگی اون خدابیامرز بیشتر آشنا بشن. حالا می‌خواستیم اگه اجازه بدین خونه را از نزدیک ببیند. و نگفت :هزاران خاطره از برادرش را در آن خانه خاک کرده است. پیرزن سرش را تکان داد و همین طوری که با دست ما را به داخل حیاط راهنمایی می‌کرد با تکرار «خدا همشون رو رحمت کنه» رفت تا کتری را آب کند. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
⚘﷽⚘ 🌷🍃🌸🍃🌷 ای ڪاش.. بہ جاے همہ میشد ڪہ در این این حال بہ هم را تـــــو ببینے 🤚 🍃 🌷🍃🌸🍃🌷 @golzarshohadashiraz
🌼بیانات امام خامنه‌ای درباره شهادت حاج‌قاسم سلیمانی و مکتب او: ✍ما شهید زیاد داریم امّا شهیدی که به دست خبیث‌ترین انسانهای عالم یعنی خود آمریکایی‌ها به شهادت برسد چنین شهیدی غیر از حاج‌قاسم، من کس دیگری را یادم نمی‌آید، جهادش جهاد بزرگی بود، خدای متعال شهادت او را هم شهادت بزرگی قرار داد. ۹۸/۱۰/۱۳ 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | 🎙حاج عبدالله ضابط 📍خودتو باور کن، بیا پای کار ... را آماده سربازی کن ... 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•🌿• ● همیشه لباس کهنه👕👖می‌پوشید. سرآخر اسمش پای لیست دانش‌آموزان کم بضاعت رفت. 🙇‍♂ مدیر مدرسه دایی‌اش بود. 👨 همان روز عصبانی😡 به خانه خواهرش رفت‌. مادر عباس، برادرش را پای کمد برد و ردیف لباس‌ها👔 و کفش👞‌های نو را نشانش داد. گفت می‌گوید دلش را ندارد پیش دوستان نیازمندش اینها را بپوشد 😔😢 ♥:) 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
که دوست داشت بی سر شهید بشود 🌷برادرش رسول کربلای ۴ شهید و مفقود شد. حاج رضا روی برگشتن نداشت. مراسم چهلم رسول را گرفته بودیم که امد. طاقت برگشنش را نداشتم. گفتم نرو. ما دین خودمان را به انقلاب دادیم. فردا فرزند تو سرپرست می خواهد! گفت من باید راه برادرم رسول را ادامه بدهم. برای بدرقه اش تا ترمینال رفتم. گفت مادر من دوست دارم مثل _امام_حسین شهید شم. دوست دارم تو هم مثل حضرت زینب گلویم را بوس کنی. گفتم جلو مردم زشته! گفت: این وداع آخره. گلویش را بوسیدم جایی که چند روز بعد با ترکش ها بریده شد و پیکر بی سرش چند روز در آفتاب بود تا برگشت... 🌿🌺🍃🌺🌿 محمد رضا ایزدی سمت: فرمانده تخریب و فرمانده آموزش لشکر 19 فجر 🍃🌷🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
کربلایت به خدا قبله ی دلهاست حسین شب جمعه حرمت محشر کبراست حسین «مادرت» آمده با ذکرِ «بُنَیَّ قَتَلوکْ» عطر سیب حرمت جلوه ی زهراست حسین ع 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🥀🌺🌿🌺🥀 با هر نفسے سلام ڪردن عشق است آقا بہ تو احترام ڪردن عشق است اسم قشنگت بہ میان چون آید از روے ادب قیام ڪردن عشق است 🤚 🥀🌺🌿🌺🥀 @golzarshohadashiraz
🌷باران می آمد. محمد از جبهه آمده بود. گفت داداش پول می خواهم. _ﮔﻔﺘﻢ: برای چی؟ _ﮔﻔﺖ :می خوام برم مشهد! حقوق محمد را من می گرفتم و براش پس انداز می کردم. گفتم نمی دم. امسال که مشهد رفتی. پول هم برای ساخت خونه ات نیاز هست. دیگه چیزی نگفت. گفت پس پوتینت را بده. پوتین من نو بود. مال محمد مندرس و سوراخ. گفتم بردار. من رفتم بیرون. وقتی برگشتم. قفل صندوق را شکانده و پول برداشته بود. دو روز بعد از مشهد برگشت. گفتم آنقدر واجب بود که قفل را بشکنی؟ گفت باید از امام رضا برات شهادت می گرفتم! گفتم حالا گرفتی؟ گفت اره. اگر خواهر و مادر را راضی کنم دیگه این بار شهید می شم. پوتین کهنه اش را پوشید و رفت تا رضایت آنها را هم بگیرد که گرفت. آخرین دیدارمان بود. من ماندم و صندوق و قفلی شکسته که هر روز به یاد آخرین زیارت مشهد محمد آن را نگاه می کنم.... بر شی از کتاب ستاره سهیل 🌾🌷🌾 محمد اسلامی ﻧﺴﺐ فرمانده گردان امام رضا علیه السلام 🌷🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید