حاجمهدی_رسولی_رسیده_لحظه_های_آخر_من_.mp3
6.28M
🎙 رسیده لحظه های آخر من...
👤 حاجمهدی #رسولی
▪️ایام شهادت #حضرت_زینب
#حضرت_زینب
#ماه_رجب
🏴🏴🏴🏴
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌟 #تلنگر | #شهید_آوینی
🔻 هر شهیدی کربلایی دارد !
خاک آن کربلا ، تشنه خون اوست ، و زمان انتظار می کشد تا پای آن شهید بدان کربلا رسد و آنگاه ، خون شهید ، جاذبه خاک را خواهد شکست ، ظلمت را خواهد درید و معبری از نور خواهد گشود و روحش را از آن مسیر خواهد برد ،
🔅 برای پیمودن آن هیج راهی جز شهادت وجود ندارد....
📍 سید شهیدان اهل قلم
#شهیدسیدمرتضی_آوینی
🌱🌹🌱🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_اول*
_برین کنار! برین کنار !همتون از من فاصله بیگیرین..
انگار که برق گرفته باشد یا در حضور مافوقی خشکبایستد با احترام یا مثل آخر فیلم ها که هنرپیشه ها ثابت می شوند و اسم دست اندرکاران میآید و میرود .بی هیچ تکانی پایش را درست همانجایی که باید می چسباند.
مزه اش را قبلا هم چشیده بود نزدیکی های عید سال ۶۳ بعد از عملیات خیبر که قرار بوده از باشگاه زید تا طلاییه خاکریز زده شود.در آن زمان فاصله ۲یا ۳ کیلومتری بین در ایران و عراق باید حداکثر به یک کیلومتر می رسیده تا آتش متمرکز دشمن از جزایر منحرف شود.
جا به جا در دشت تانک های سوخته افتاده بوده و با آرایش های هندسی انگار که موقع انفجار شان با آرایش نظامی حرکت می کردند.
یک ...دو ...سه ..یا آرایشی دیگر.
کنارشان برجکهای پریده افتاده بود و لابه لای دودهای غلیظی که روی هورها پیچ می خوردند و بالا می رفتند و دور ها در آسمان محسوب می شدند. چشم را به خود وا نمی داشت.گویا صدای لودر را ضبط کرده بودند و از بلندگوهای ماشین ها در سمت مخالف محور پخش میکردند تا شدت آتش دشمن در محور کم شود.
زرهی لشکر باید با تانک مانور میداد و آتش دشمن را متوجه خود می کرده تا بچه های مهندسی کمی فارغ از گلوله های ریز و درشتی که در موقعیت پدافندی میآید تند و تند با دستگاههای مکانیکی خاکریز بزنند.
شرایط طوری نبود که فرمانده زرهی به فلان خدمه بگوید فلان کار انجام بده و به فلان راننده بگوید فلان کار را با خودش نظارت کند.
خودش نشسته بود پشت تانک و این ور و آن ور می رانده و شلیک می کرده.طوری که دشمن فکر کند لابد ۵یا ۶ تانک از آن منطقه دارند شلیک می کنند. گو اینکه لشکر آن موقع هنوز آمار تانک هایش به اینقدر نمی رسید.
داخل اتاقک تانک همینطور شلیک می کرده که گلوله خمپاره ۱۲۰ بی خبر و بدون سود اگر هم سودی داشته لاو دو از داخل اتاقک نمی شنود،می آید و درست می خورد تانک و ترکش هایش کمان میکند از دهلیز پایین می رود و تا زیر موهایش نفوذ می کند و چند تا برای همیشه آنجا میماند.
حتما بعد که هوش می آید از لحظه مجروحیت فقط لرزش یکباره بدن از ضربه موج انفجار و صدایی به رنگ گدازه های مذاب آتشفشان به ذهنش می آید و گاه که ولوله ای میافتد در بدنش ،این صدا به طور خفیفی میپیچد در حافظه اش.
ترکشهای توی سر ساختار عصبی اش را به هم می ریزند. چشم راستش کمی چپ می بیند.گویا چشم که میچرخاند چشم راستش مشکلی نداشته ولی مستقیم که نگاه می کرده یک امتدادی را اصلا نمی دیده.
بعضی وقت ها مجبور بود سرش را پایین بیندازد و نگاهش را بالا.یا سرش به چپ باشد و چشمهایش به راست برگرداند تا بتواند ببیند صورت آدمی که روبه رویش نشسته و دارد با او حرف می زند.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_دوم*
گاهی که مرخصی می آمد شیراز .آخر های شب که میشد.دراز می کشید و سرش را می گذاشت روی دامن مادر و ازش میخواسته دست ببرد در موهایش تا خوابش ببرد.
درس های مادر که می رفته در انبوه موهای بور باید به چند برآمدگی کوچک بر می خورده و موها را که کنار می زده و آنجا را با شست و سبابه میگرفته و نرم کمی فشرده و لابد صورت پسر در رویای اول خواب،از لذتی گرم،کیفش آمده و« اوفیش قربونت برم مامان همینجا ..همینجا ..دستت درد نکنه.» می گفته و به خواب می رفته بی آنکه ببیند و چهرهای مادر که زل زده به صورت او چه می گذرد.
♦️به هر تقدیر انگار که برق گرفته باشد شب هیچ تکانی پایش را درست همان جایی که باید می چسباند.در آن شرایط قدر مسلم اگر ذره ای از فشار پایش بر زمین کم و زیاد میشده صدای انفجار و پشت بندش دودهای غلیظ و غبار و زخمی شدن چند نفر دیگر را در پی داشته.
گیر کرده بود درست جایی که حفظ تعادل بدن با جاذبه لعنتی زمین غیر ممکن می شود.دو قدم پایینتر از بلندترین نقطه خاکریز با ترکیب بی حساب و کتاب نخاله ها و سنگ های بزرگ و سنگ ریزه و خاک و ماسه اش.
به گمانم باید در همان لحظه رنگپریده چند نفر از دور و بری هایش را دیده، کف دست هایش را موازی با زمین گرفته و آهسته و مطمئن صدایی تند از ته حلق بیرون پرانده باشد..
_برید کنار برید کنار همتون از من فاصله بگیرین..
این طور که تعریف کرده اند گویا چند نفر که سابقه تخریب داشتهاند خیز میزنند و به کمکش و با تشر نظامی که لابد با اخم و خشم یا فریادی بوده زود برمی گردند سرجایشان.
_از جونتون سیرشدین؟؟
بیشک ترس یا چیزی شبیه آن که گاه در شجاعت آدم استحاله میشود اولین چیزی است که باید مثل پخش شدن جوهر قرمز در آب،در تنش ریخته باشد و ترس،در این مواقع در واحد کوچکی از زمان،با شنیدهها و دیدهها های کلیدی و تکراری جنگ از هزارتوی ذهن می گذرد،
«جنگ این چیزها را بر نمیدارد نکشی کشته میشیم تفنگ رفیق نمیشناسد»
آرام یا هراسان به هر طرف دیگر چشم نسران ۱۰ باشد باید لحظهای نگاه حیرانش را به پوتین های خاک آلود که در سطح نرم خاکریز فرورفته چسبانده باشد،و با هراز لیز خوردن پاها و بعد صدایی که به رنگ گدازه های مذاب آتشفشان است،هجا هایی شبیه اشهد از زیر لب گذرانده باشد.یکی از نیروهایش که پایین خاکریز بوده دیده که سنگریزه سیاهی از پاشنه پوتین راست او در رفته.
🌿🌿🌿🌿🌿
این پا و آن پا میکردم و نیم نگاهی به همراهم می انداختم که با عقیق انگشترش به در می کوفت . انگشتان دست محکم در هم قفل می شود و زل میزدم به پاهایم.
آقا یحیی گفت انگار کسی خانه نیست اما با صدای منقطعه کشیده شدن دمپایی بر روی کاشی،آسمان رفت باید پیرزنی در را باز کند.
_سلام حاج خانم
_علیک سلام مادر بفرمایین.
این را گفت و بعد با چشم چپ است که کمی انحراف داشت ما را برانداز کرد.لبه بالایش مثل بچه ها که زیر زبان لواشک یا آبنبات ای دارند لب پایینش را مرتب می مکید.
منتظر بود تا آقای یحیی کارش را بگوید
_حالتون خوبه انشالله؟! ببخشید مزاحم شدیم . می خواهم اگر اجازه بفرمایید یکسری.... راستش قبلنا توی همین خانه..... یعنی یکی از برادران که شهید شدن زندگی میکرده... این دوستمون باید براش کتاب...
_ننه جون وقتی من این خونه را اجاره کردم یه
دونه سوزن هم توش جانمونده بود.
آقا یا لبخندی محترمانه زد و گفت:
_نه مادر نقل این چیزا نیست. ایشون میخوان با زندگی اون خدابیامرز بیشتر آشنا بشن. حالا میخواستیم اگه اجازه بدین خونه را از نزدیک ببیند.
و نگفت :هزاران خاطره از برادرش را در آن خانه خاک کرده است.
پیرزن سرش را تکان داد و همین طوری که با دست ما را به داخل حیاط راهنمایی میکرد با تکرار «خدا همشون رو رحمت کنه» رفت تا کتری را آب کند.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
⚘﷽⚘
🌷🍃🌸🍃🌷
ای ڪاش..
بہ جاے همہ میشد
ڪہ در این #شهر
این حال
بہ هم #ریختہ_ام را
تـــــو ببینے
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
🌷🍃🌸🍃🌷
@golzarshohadashiraz
🌼بیانات امام خامنهای درباره شهادت حاجقاسم سلیمانی و مکتب او:
✍ما شهید زیاد داریم امّا شهیدی که به دست خبیثترین انسانهای عالم یعنی خود آمریکاییها به شهادت برسد چنین شهیدی غیر از حاجقاسم، من کس دیگری را یادم نمیآید، جهادش جهاد بزرگی بود، خدای متعال شهادت او را هم شهادت بزرگی قرار داد.
۹۸/۱۰/۱۳
#سرداردلها 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #روایتگری | #ببینید
🎙حاج عبدالله ضابط
📍خودتو باور کن، بیا پای کار ...
#خودت را آماده سربازی کن ...
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•🌿•
●
همیشه لباس کهنه👕👖میپوشید. سرآخر اسمش پای لیست دانشآموزان کم
بضاعت رفت. 🙇♂
مدیر مدرسه داییاش بود. 👨
همان روز عصبانی😡 به خانه خواهرش
رفت. مادر عباس#بابایی، برادرش
را پای کمد برد و ردیف لباسها👔 و کفش👞های نو را نشانش داد. گفت#عباس
میگوید دلش را ندارد پیش دوستان
نیازمندش اینها را بپوشد 😔😢
#شھیدعباسبابایۍ♥:)
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#شهیدی که دوست داشت بی سر شهید بشود
🌷برادرش رسول کربلای ۴ شهید و مفقود شد. حاج رضا روی برگشتن نداشت. مراسم چهلم رسول را گرفته بودیم که امد.
طاقت برگشنش را نداشتم. گفتم نرو. ما دین خودمان را به انقلاب دادیم. فردا فرزند تو سرپرست می خواهد!
گفت من باید راه برادرم رسول را ادامه بدهم.
برای بدرقه اش تا ترمینال رفتم.
گفت مادر من دوست دارم مثل _امام_حسین شهید شم. دوست دارم تو هم مثل حضرت زینب گلویم را بوس کنی.
گفتم جلو مردم زشته!
گفت: این وداع آخره.
گلویش را بوسیدم جایی که چند روز بعد با ترکش ها بریده شد و پیکر بی سرش چند روز در آفتاب بود تا برگشت...
🌿🌺🍃🌺🌿
#شهید محمد رضا ایزدی
سمت: فرمانده تخریب و فرمانده آموزش لشکر 19 فجر
#سالگردشهادت
#شهدای_فارس
🍃🌷🍃🌷🍃
#ڪانال_گلزارشهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#شب_جمعه_شب_زیارتی_ارباب
کربلایت به خدا قبله ی دلهاست حسین
شب جمعه حرمت محشر کبراست حسین
«مادرت» آمده با ذکرِ «بُنَیَّ قَتَلوکْ»
عطر سیب حرمت جلوه ی زهراست حسین
#صلی_علیک_یااباعبدالله ع
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🥀🌺🌿🌺🥀
با هر نفسے سلام ڪردن عشق است
آقا بہ تو احترام ڪردن عشق است
اسم قشنگت بہ میان چون آید
از روے ادب قیام ڪردن عشق است
#سلام🤚
#امام_زمانم
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
🥀🌺🌿🌺🥀
@golzarshohadashiraz
🌷باران می آمد. محمد از جبهه آمده بود. گفت داداش پول می خواهم.
_ﮔﻔﺘﻢ: برای چی؟
_ﮔﻔﺖ :می خوام برم مشهد!
حقوق محمد را من می گرفتم و براش پس انداز می کردم. گفتم نمی دم. امسال که مشهد رفتی. پول هم برای ساخت خونه ات نیاز هست.
دیگه چیزی نگفت. گفت پس پوتینت را بده.
پوتین من نو بود. مال محمد مندرس و سوراخ. گفتم بردار.
من رفتم بیرون. وقتی برگشتم. قفل صندوق را شکانده و پول برداشته بود. دو روز بعد از مشهد برگشت. گفتم آنقدر واجب بود که قفل را بشکنی؟
گفت باید از امام رضا برات شهادت می گرفتم!
گفتم حالا گرفتی؟
گفت اره. اگر خواهر و مادر را راضی کنم دیگه این بار شهید می شم.
پوتین کهنه اش را پوشید و رفت تا رضایت آنها را هم بگیرد که گرفت.
آخرین دیدارمان بود. من ماندم و صندوق و قفلی شکسته که هر روز به یاد آخرین زیارت مشهد محمد آن را نگاه می کنم....
بر شی از کتاب ستاره سهیل
🌾🌷🌾
#شهید محمد اسلامی ﻧﺴﺐ
#شهدای_ﻓﺎﺭﺱ
فرمانده گردان امام رضا علیه السلام
🌷🌷
#ڪانال_گلزارشهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید