📲 #استوری | #حاج_احمد
🔻 هرگاه پرچم محمد رسول الله را در افق عالم زدی حق داری استراحت کنی
#احمدمتوسلیان
🌷🍃🌷🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
و چہ احساس قشنگے ستــــ
ڪہ در اول صبــ🌤ــح
یاد یڪ " #خـوبـــ"
تو را غـرق تمنـــــا سـازد...
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥روایت یک عکس ویژه از حاج قاسم از زبان حجتالاسلامپناهیان
#سرداردلها 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌺 رفتار عجیب و زیبای شهید در هشت سالگی
توی خونهی بزرگی که درونِ هر اتاقش یک خانواده بودند، زندگی میکردیم. یک روز گیلاس خریدم. منصور که اون موقع هشت ساله بود، گفت: بابا! همسایهها گیلاس رو دیدند؟
گفتم: بله
گفت: بهشون دادی؟
گفتم: نه! شما بخور؛ خودشون میخرند...
سریع رفت و چند ظرف آورد. گیلاسها رو تقسیم کرد و به همهی خانوادهها داد. بعد اومد و گفت: حالا من هم میتونم بخورم...
🌹 خاطرهای از نوجوانی سردار #شهید منصور خادمصادق
📚منبع: کتاب آرزوی فرمانده،
🍃🌹🍃🌹
#ڪانال_گلزارشهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*#شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
*#نویسنده_بابک_طیبی*
*#قسمت_سی_و_پنجم*
همینطور که به ظرفشویی آشپزخانه تکیه زده بود و به سرخی چشم هایش آب پاشید.از پس پرده ای سرخ روی مین رفتن و به هوا پرت شدن و به زمین افتادن منصور را تصور می کرد. بعدتر هم که از این و آن شنیده بود این صحنهها را پیش چشم میدید.
هنگامی که کریم شایق که خود قبل ها پایش روی مین رفته بود و زجر لحظههای بعد از آن را تجربه کرده بود،منصور را از زمین بلند می کند و با هیاهوی ضجه هایش ،روی برانکارد،یله اش می کند ،با انگشت ها زخم ران را می چسبد و فشار می دهد که خون کمتری از او برود،و منظور نیمهجان عرقی دوباره روی پیشانی خیسش می نشیند.
با صدای زخمی می گوید :کریم آقا دستتون بردارین..به جای این کار را از اینجا ببرنیم..
در همین خیال بود که هوار عاصی منصور خدیجه را هول به هال کشاند.
_ویلچر برای چیه ؟این بساط ها چیه ؟؟خدیجه کجا رفت!؟ خدیجه...!
حلقه های چندلایه آدمهای دورش بازتر شده بودند و بعضی از پشت دیوار سرکشان خشم منصور را نظاره میکردند و بعد به ناگاه لحن صمیمی اش را با خواهر.
_چطوری عزیزم؟ میبینی به چه روزی انداختنمون؟ خوب این ویلچر برای چی؟من هنوز هم حاضرم با همه اینا مسابقه دو بدم! نمردم که....
آقوی نجابت چطورن؟محمدعلی محمد حسن کجو هستن؟ بیارشون دایی ببوستشون.
دو کودک بازیگوش با اندوهی کودکانه ناشی از تاثر حاکم بر فضا سر پیش آوردند و پیشانی نبوسیده زود خود را عقب کشیدند و چشم هایشان می دوید توی چشمهای مادر.
نگاهشان سرید به طرف مادر که با جمله :«هنوزم لوبیا درست می کنی » که دایی گفت از خنده ای به قهقهه سرخی چشمانش کشیدهتر به نظر میرسید.
دایی ناغافل دست محمدعلی را کشاند و آرنجش در دست آمد و کشیدش در آغوش.درست ،انگار چند روز بعد که خدیجه همراه بچه ها برای کمک در کارهای خانه به ما در آمد و دم های غروب که شد منصور بچهها را فراخواند و دستشان را گرفت و گفت مادرشان را آرام صدا کنند.
هردو که دستش را گرفتن لی لی کرد و به اتاق رفت. خدیجه دستکش پلاستیکی ظرفشویی را هنوز در دست داشت. مثل اینکه جلدی باید برگردد.بچه ها هنوز وسایل بازی شان کف هال پهن بود که منصور بیهیچ گفتی با دست و چشم آنها را نشان داد و تکیه داد به عصا و خم شد تا پایین عصا را چسبید و با احتیاط کف اتاق نشست.
نگاهی به در اتاق کرد و بدنش را کشیدـ طرف در. با انگشت در راه حل داد صدای تق آمد و در بسته شد.خواهر و دو دردانه اش بی تفاوت تر از روزهای اول به او خیره شدند بلکه زودتر کارش را بگوید تا بروند و کارشان را از سر بگیرند.
ادامه دارد....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ویدیویی از حضور شهید حاج قاسم سلیمانی در حرم حضرت رقیه
🔺 #حضرت_رقیه (س)
🍃🌹🍃🌹
#ڪانال_شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد
#سیره_شهدا
🌷چهره ای ارام و دوست داشتنی داشت, اهل حرف زدن نبود. علاقه عجیبی هم به نماز و به خصوص سجده داشت, گاهی تا ساعتی در سجده بود . من از نظام کوچکتر بودم, همیشه به من می گفت دعا بخوان, من هم برایش دعای کمیل و توسل می خواندم و او اشک می ریخت...
خیلی تمیز و مرتب بود, اما یکبار که به مرخصی امد, لباسی کهنه و مندرس به تن داشت. پدر شاکی شد, گفت این چه لباسیه, پوشیدی؟
کمی شرم کرد.گفت راستش با یکی از دوستان با هم به مرخصی امدیم, دوستم مادر ندارد و قرار بود به جشنی برود. لباس خودم را به او دادم, حالا همین لباس را می شورم و درستش می کنم!
🌾🌷
#شهیدنظام_دانشور
#شهدای_فارس
#ﺷﺐ_ﺷﻬﺎﺩﺕ
🌹🌷
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
✨امام (ره) می فرمایند اوج بندگی در عالم معنویت #شهادت است و بندگی خالصانه و عبودیت منجر به شهادت می شود.
✨یکی از دلایل صحبت دشمن از ترساندن، عدم درک فرهنگ درون جامعه ایران است، چون دشمن جامعه ای که با گریه ای توام با شوق به سمت #شهادت می روند، درک نکرده است.
#مرد_ميدان
#سرداردلها
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
آدمـ حسابےبودݩـــــ••🌱
نـهـ بہ سن|✨
نـهـ بہ تیــپ وقـیافہس|💥
نهــ بہ پـوݪ وحقوقـ|🚫
آدمحسابےاونےڪه••
خـــداعــاشقـِـششــدہ💓
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
*🔰خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)*
شهید حاج قاسم پیش از سفر به سوریه در سفر به قم و زیارت حضرت معصومه(س) گفته بودند : اگر شهید شدم انگشترم را به همراه خودم دفن کنید زیرا به دلیل قرائت همه نمازهای من و تبرک حرم های مطهر ائمه و دیگر مکان های مقدس که به همراهم بوده ارزش معنوی بسیار بالایی برای من دارد.
در یکی از ماموریتهای اعزامی به غرب کشور از حاج قاسم سوال کردم که اگر به شما پست و مقام بالاتری پیشنهاد کنند چه تصمیمی خواهید گرفت؟ گفت: فرماندهی نیروی قدس سپاه آخرین مسئولیت من است.
*#سرداردلها 🌷*
*https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99*
*🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋*
🌷🌹🌷🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩﺷﻬﺪا ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_سی_و_ششم*
خواهر برگه چک نویسی از کف هال برداشت که خودش را باد بزند. توی چشمهای منصور نگاه نکرد .نگاهش را گرداند در همین دور و برهای گردن و ریش. در نقطه کور دید چشمان داغش را هم میدید.
_چیه داداش با من کاری داشتین؟!
صدای باز شدن لبهای خشک منصور برای خدیجه که انتظار جواب می کشید مشهود بود. اما منصور باز ساکت شد. بچه ها چشم از او گرفته بودند ولی خدیجه نه.
منصور با دو انگشت انتهای ریش را گرفته بود به بازی.
_خدیجه!
سرگرداند طرف بچهها .گویی ناخنی که روی شیشه کشیده شود صدایش خشک بود.
_محمدحسن، محمد علی، دایی جون من که خوندم شمام سینه زنی خوب؟!
رنگش زرد تر از همیشه مینمود به زانوی پای قطع شده نگاهی کرد .نوری معصوم و زلال در گونههایش موج میزد. چشمانش سرخ بودند و به پنجره خیره.با ضرب آهنگ کوفتن دست به سینه لحنی که هیچگاه از او نشنیده بودند می خواند.
«حسین گم شدم ای رودم ای رود...»
موجهای صدا خشک و شکسته از گلو می آمدند و انگار در حنجره پژواک میشدند و دورگه و بیحال از دهان می زدند بیرون.
«نهال خم شدم ای رودم ای رود.. »
برقی به تنش دویده بود موهایش سیخ می شد و باز می نشست نری بود فرو خورده انگار که حالا غروبی با لرزه بیرون می پرید.
«حسین جانم حسین جانم حسین..... رودم ای رود...»
ضرب آهنگ نوحه به هم می خورد . با صاف می شد و با ضربه سینه زدن هماهنگ.
آنی نفس بالا میداد از دهان و دم می گرفت.دست دیگر که سینه نمیزد لحظه می رفت کف پای نداشته را بخاراند و دوباره آرام می آمد و لرزان می نشست روی گودی قفسه سینه «شرق ..شرق »میخواند و بچه ها و مادرشان سینه می زدند.
ادامه دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #روایتگری | #روایت_حماسه
📍از حسین هیچ چیزی باقی نمانده !
🎙راوی: آقای#علی_حسنی
🍃🌹🍃🌹
#ڪانال_شهدا
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
#خاطرات_شهید | #سالروز_شهادت
📍بچه های زینبیون میگفتند: پدر ماست! راست میگفتند؛ وقتی برای خانواده شهدا و جانبازان مشکلی پیش می آمد، این حیدر بود که وسط می آمد.
🔅 آنها میگفتند: هیچ فرمانده ای به خوبی حیدر با آنها برخورد نکرد او در کنار یک سفره با انها هم غذا میشد و مراقب خانواده هایشان بود.
▪️ استعداد بالایی در فرماندهی نیروها داشت و به خاطر اخلاق حسنهاش، افراد زیادی را جذب خود کرده بود و از محبوبیت بالایی میان نیروهایش برخوردار بود.
➖ بسیار متواضع بود و تا زمان شهادت نزدیکانش هم نمیدانستند که فرمانده گروههای مقاومت را بر عهده داشته است. محمد جنتی در حماه سوریه منطقه تل ترابی به شهادت رسید و همچون حضرت عباس(ع) سر و دستش را فدا کرد..
📍سردار سلیمانی درباره این فرمانده شهید گفته بود: «حیدر یکی از بهترینهایم بود.»
📎 فرماندهٔ تیپ زینبیون
#شهید_محمد_جنتی🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌷فروردین سال ۶۶ بود, نیروها برای یک عملیات غیرمنتظره اماده می شدند. کلیه مرخصی ها لغو شده و به کسی تسویه حساب نمی دادند. من در تیپ امام حسن(ع) بودم, حسین در لشکر ۱۹ فجر. دنبال کارهای انتقالش بودم تا او را پیش خودم ببرم و از انجا تسویه اش را بدهم تا به مدرسه برگردد. می دانستم به خاطر احترام بزرگتری روی حرف من حرف نمیزند. برای همین در تمام مدتی که دنبال کار هایش بودم, می دیدم می خواهد چیزی بگوید اما حجب و حیایش مانع می شد. وقتی کارهای انتقالش تمام شد و با باباعلی(فرمانده گردان) هماهنگ کردم و دید دارد کار از کار می گذرد, مرا گوشه ای کشید و گفت:داداش, بذار تو این عملیات هم باشم, بعد قول می دم برم شیراز و دیگه برنگردم!
به چشم هایش خیره شدم. نوری در چشمانش بود که مجابم کرد. گفتم قول می دی؟
انگار دنیا را به او داده بودند. خوشحالی در چشمانش موج می زد. مرا در اغوش کشید و محکم فشار داد.
من برگشتم به تیپ. شب بعد عملیات کربلای ۸شروع شد. دلم اشوب بود. صبح عملیات سراغش را گرفتم, گفتند مجروح شده...
سریع خودم را رساندم به لشکر. از هر که سراغش را می گرفتم, این پا و ان پا می کردند, اصرار کردم, گفتند: دیشب شهید شد!
شهادتش خیلی برایم سنگین بود, اما چون به ارزوی قلبی اش رسیده بود, قلبم ارام بود!
🌷🌾🌷
#شهیدغلامحسین_دانشمندی
#شهدای فارس
#ﺳﺎﻟﺮﻭﺯﺷﻬﺎﺩﺕ
🌹🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 #ببینید | #والفجر_مقدماتی
🔰 کشف پیکر مطهر دو شهید در فکه؛
📍منطقه عملیاتی والفجرمقدماتی
۱۵ و ۱۶ فروردین ۱۴۰۰
#شهیدمارادریاب...
🍃🌹🍃🌹
#ڪانال_گلزارشهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
نشردهید
منبهگردابگنه،
غرقشدمڪاریکن...🥀
اۍکهڪشتینجاتی،
لَکَلَبَّیڪحُسَین(؏)...♥️
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
#ﻫﻴﻴـــﺖ_ﺗﻌﻂﻴـــﻞ_ﻧﻤﻴﺸـــﻮﺩ....
👇👇👇👇
#مراسم میهمانی لاله های زهرایی
#به_صورت_مجازی
پنجشــبه ۱۹ فروردین ۱۴۰۰/ ساعــت ۱۸
آنلاین شوید
از دور #زیارت_شهـــدا انجام دهید/ زیارت عاشورا دستہ جمعے بخوانیـــم
🌷🌹🌷
پخش زنده در صفحه 👇:
https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
و ﻟﻴﻨﻚ ﻫﻴﻴﺖ انلاین با اینترنت رایگان👇
http://heyatonline.ir/heyat/120
🌹🌹🌹
ﻟﻂﻔﺎ ﻣﺒﻠﻎ ﻣﺠﻠﺲ ﺷﻬﺪا ﺑﺎﺷﻴﺪ
🌷▫️🌷▫️🌷
#ﻫﻴﻴﺖ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
#شهید کر و لالی که قبر خودش را نشان داد...
🌷سر قبر پسرعموی شهیدش نشسته بود. با زبون کر و لالی خودش با ما حرف میزد، ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺸﻮﻳﻢ
وقتی دید ما نمیفهمیم، بغل دست قبر این شهید با انگشتش یه دونه چارچوب قبر کشید و رویش نوشت: شهید عبدالمطلب اکبری. بعد به ما نگاه کرد و گفت: نگاه کنید! خندید
ﺧﻴﻠﻲ ﺗﻌﺠﺐ ﻛﺮﺩﻳﻢ
اﺧﻪ ﭼﻂﻮﺭﻱ ﻛﺴﻲ اﺩﺭﺱ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﺭا ﻣﺸﺨﺺ ﻣﻴﻜﻨﺪ! ! ....
هیچی نگفت؛ یه نگاهی به سنگ قبر کرد و با دست، نوشتهاش را پاک کرد. سرش را پائین انداخت و آروم رفت...
فردایش هم رفت جبهه.
بعد ﺷﻬﺎﺩﺗﺶ ﻭﻗﺘﻲ جنازه عبدالمطلب را آوردند و دقیقاً توی همین جایی که با انگشت کشیده بود خاکش کردند ﻓﻬﻤﻴﺪﻳﻢ.اﻭ ﻳﻪ ﭼﻴﺰﻫﺎﻳﻲ ﺭا ﻣﻴﺪﻳﺪ ﻛﻪ ﻣﺎ ﻧﻤﻴﻔﻬﻤﻴﺪﻳﻢ.....»
🌾🌷🌾🌷🌾
#شهید عبدالمطلب اکبری باصری
#شهدای_فارس
#ﺳﺎﻟﺮﻭﺯﺷﻬﺎﺩﺕ
ﻳﺎﺩﺵ ﺑﺎ ﺻﻠﻮاﺕ
🌷🌷
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_سی_و_هفتم*
بچه ها همین طور که با ضرباهنگ سینه را گم می کردند مادر را می نگریستند و دایی را. بعد صورتشان در هم می شد کشمی آمد و زود چشم می دزدیدند.چند بیتی که از خواندن گذشته صدای منصور بلندتر شد انگار نه انگار که خانه است.حالتش مثل زواران شد که حاجتی دارند مریضی دارند و ضریح را چسبیده اند و ضجه می زنند و هق هق می کنند.
«گلی گم کرده ام میجویم اورا ..به هر گل میرسم میبویم او را..»
خدیجه ایران شده بود از کارهای منصور حالت عجیب و غریبش. دوید به سمت آشپزخانه لیوان آب را که آورد منصور چشم هایش را بسته بود و می خواند.
لیوان را جلوی منصور گذاشت و سه بار صدایش کرد .خواندن که قطع شد خنده غمگین روی صورت منصور نشست انگار سبک شده باشد.دو کودک را در بغل کردن لیوان آب را با هم خوردند.
🌿🌿🌿🌿
یه بار عرض کردم خدمتتون موقعش که که شد خودم بهتون میگم حالا شما گرفتاری دیگه ای ندارین دیگه همش چسبیدین به ازدواج من؟!
پوست شکلات را توی بشقاب میوه ای که ما در آورده بود انداخت بعد بین دو انگشتش گذاشت و گرفت جلوی دخترک و بچه شد.
_خانوم خانوما این شکلات های مخصوص بچه های خوب بفرمایید.. مامان! راضیه اینقدر دختر خوبی هست که خدا میدونه !معدلشون ۲۰ شده ! اذیت مامانشون هم نمی کنن. مگه نه؟!
چند ماه پیش تر وقتی منصور نشسته بود و جوراب بلند و سیاهش را در آورده بود و بعد پای مصنوعی اش را و فوت کرده بود سر کاسه زانویش گفته بود:
_چه کار کنم همش گیر بودم اون وقت جنگ بود بعدشم تا فروردین پارسال دوره دافوس نذاشت سرمو بخارونم. دوره ام که تموم شد خوب نگهم داشتن همون تهران. تازه حالا یه کمی وقت پیدا کردم خیلی خوب حالا که اصرار داری من به شرطی عروسی می کنم که زنم همسر شهید باشه ،سیده هم باشه، بچه هم داشته باشه!
پدر چند لحظه با نقش های قالی بازی کرده بود و بعد نیم نگاهی به مادر انداخته بود.
_عجب بابا جون! جوان نیستی که هستی! خوش قیافه نیستی که هستی! بی سواد تو اجتماع نگشته هستی که نیستی !چرا حالا....
مادر خیره به پای پلاستیکی، محزون پریده بود توی حرف پدر
_نان جانب خدا داده دختر با ایمان و خونواده دارم اگه فکر می کنی بهتر هم می کنند دلشان به حالت میسوزه اشتباه میکنی. ده تا دختر برات دیدم.هی میگم برم.. میبینم خودت نمیخوای.
_نه مامان اصلاً قابل ترحم و دلسوزی و این چیزا نیست از ما دیگه جوانی و جور حرفا گذشته می خوام چیکار بده آدم عروسی بکنه بابای چند نفر دیگه هم باشه ؟! ای دنیا مگه چند روز که حالا بیام کل و شا باشی راه بندازم.
من اگه پام سالم بود دوست داشتم یه همچین کاری بکنم.
حالا راضی شکلات را گرفت و با خیلی ممنون سر زیر انداخت لب گزید و با سبابه و شست بالای روسری را به بازی گرفت.مادر همینطور که پرتقال را پاک میکرد باریکلا دخترم گفت و کنجکاوانه دقیق شد به حالت نشستن راضیه.این اولین بار بود که کاسه زانو منصور را میدید به روسری رنگی اش که با آن صورت کودکانه طرح معصومی تشکیل می داد به دستش که شکلات را در آن نگه داشته بود و بشقاب شکسته دست نخورده مانده بود. بعد پرتقال قاچ شده را جلوی راضیه گذاشت.
_«بخور عزیزم»
و بلند شد با تکان سر به منظور گفت که بی آشپزخانه.
منصور بند دور پای پلاستیکی را چرخاند تا تکه فلز باریک را از سوراخ آن رد کرد و محکم بست کاسه زانو درد در قسمت بالای پای مصنوعی جا گرفت.
_اگه قول بدی تا برگردم پرتقالت راا خورده باشی، زود میریم خونه عمو جلیل اینا.
دخترک لبخندی زد و برآمده باشه سرش را شانه چپ پایین و بالا آورد .منصور دستش را به زمین گذاشت و بلند شد.راضیه به یک فریب شدن بدن او دقت می گردد نسبت به روزهای اول کمتر میلنگید دم در آشپزخانه آنیش ها وارد توهم همیشگی به سراغش آمد و زود رفت.
«فکر میکنم ماهیچه ها هم دیگر به این لنگی عادت کرده اند. اگر میشد یک روز پایم برگردد سرجایش .حالا گیریم که بشود تا مدت ها به خاطر این عادت ماهیچههایم ناخودآگاه میلنگم.»
_عمه فرمایید خیلی مخلصیم حاج خانم.
_نه عزیزم خواهرتو خانم جلیل آقا همه چی رو برای بابات گفتن. بابات هم گفت زودتر بریم خواستگاری.
_والا مامان !خودتون که میدونید عروس و دختر محترمتون خودشون بریدن و دوختن ر من گفتم خوب شرایطش بهم میخوره چشم! حالا هم گفتم قبل از ازدواج بچهها بیشتر با شما آشنا بشن می آوردمشون اینجا.. دیگه بقیش با شما بزرگترها. یه مهر معقول و اسلامی به مراسم..
ادامه دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
⭕️ تو میآیی، شهیدان نیز میآیند
و آوینی روایت میکند فتح نهایی را
#پنجشنبه
#روز_زیارتی_شهدا
#ﺩﻟﺘﻨﮕﻲ_ﺷﻬﺪاﻳﻲ
🌹🌹🌷🌹🌹
#ﺯﻳﺎﺭﺕﻣﺠﺎﺯﻱ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ, قرائت زیارت عاشورا
👇👇
ﺳﺎﻋﺖ ۱۸
لینک هییت آنلاین با اینترنت رایگان:
http://heyatonline.ir/heyat/120
و صفحه اینستا :
https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
🔰 #پیام_فرمانده | #شهیده
✍🏼 رهبر انقلاب:
"در همین زمان ما، یک زن جوان شجاع عالم متفکر هنرمندی به نام خانم «بنتالهدی» توانست تاریخی را تحت تأثیر خود قرار دهد، توانست در عراق مظلوم نقش ایفا کند؛ البته به شهادت هم رسید. عظمت زنی مثل بنتالهدی، از هیچیک از مردان شجاع و بزرگ کمتر نیست" ۷۶/۷/۳۰
📍نوزده فروردین سالگرد شهادت بنتالهدی صدر توسط حکومت بعث عراق است.
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#لحــظہاےبــاشــهدا🕊✨
🍃ابراهــیممےگفتــــــ :
دنیــاهمــیناستــــــ،تــاآدمعاشــق
دنیاستــــــ
وبــہایندنــیاچــسبیده،
حــالوروزشهمــیناستــــــ
امــااگرانــسانسرشرابہسمتــــــ آســمان
بــالابــیاوردوڪارهایشرابراے
رضاےخــــداانــجامدهــد،
مــطمئنبــاشزندگیــشعــوض
مےشود
وتــازهمعنےزندگےڪــردنرا
مےفهــمد🍃
#شهیــدابراهــیمهــادے🌷
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#یا_اباعبدالله_ع❤️
❣️خواستم دور ڪنم فڪر حرم را اما
من بدون تو ، دلے زار و پریشان دارم
❣️آه، در ڪنج رواقٺ ڪه نشستم، دیدم
زیر پاهاے خودم ملڪ سلیمان دارم
#اللهم_ارزقنا_زیارة_الڪربلا💚
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله🌺
#شب_جمعه🌙هوای حرم دارم....
🌷🌱🌷🌱
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#سلام_امام_زمانم 💚
اے ڪه روشن✨ شود
از نـور تو هر #صبح جهان
روشنـــاے دل من♥️
حضرتـــ خورشـید #سلام
🌸 اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
🌼خاطره خانم عجمی همسر شهید محمود نریمانی از دیدار با حاج قاسم:
✍حاج قاسم تا مرا دید سلام و علیک گرمی کرد و آمد داخل. از بچه کوچکی که در آغوشم بود متوجه شد ازدواج مجدد هم کردم. گفت: چرا به من نگفتی ازدواج کردی و بچه دار شدید؟ باید وقتی زنگ زدیم میگفتی تا هدیه ازدواج و بچه ات را میآوردم. با پدر مادر شهید هم خیلی گرم سلام و علیک کردند. من و همسرم رفتیم داخل آشپزخانه وسایل پذیرایی را بیاوریم، اما سردار با جدیت از ما خواستند که چیزی نیاورید من فقط آمدم ببینمتان. ما هم یک سینی چای آوردیم و نشستیم. به من گفت: بنشین کنار پدر شهید.
چون برادرم هم بود از من پرسید همسرت کدام است؟ وقتی معرفی کردم، سردار سلیمانی با لبخند گفت: او را شهید کنی چه میکنی؟ گفتم: حاجی خدا بزرگ است. گفتند بچه را بیاور میخواهم ببوسم. سفت و محکم میبوسید و چند بار بعد با خنده گفت: من عادت دارم بچه هر چه کوچکتر باشد محکمتر میبوسمش.
#سرداردلها 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb