eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
هر شهید مثل یک فانوس است می‌سوزد و نور میدهد ...... و از کنار او بودن تو هم نورانی میشوی .... با شهدا که رفیق شدی شهید می‌شوی 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
هدایت شده از سربندهای گمشده
🔰 دعای روز بیست و سوم ماه مبارک رمضان 🌹 🔸 اللهمّ اغسِلْنی فیهِ من الذُّنوبِ وطَهِّرْنی فیهِ من العُیوبِ وامْتَحِنْ قَلْبی فیهِ بِتَقْوَی القُلوبِ یا مُقیلَ عَثَراتِ المُذْنِبین. 🔸 خدایا، در این ماه از گناهانم شست وشویم ده و از عیب ها پاکم کن و دلم را به پرهیزکاری دل ها آزمایش کن، ای نادیده گیرنده لغزش های اهل گناه. شهدای گمنام ╔═ 🍃🌺🍃 ═══╗ ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ╚═══ 🍃🌼🍃 ═╝
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * * * بسیجی روبه‌رویش ادامه می‌دهد. _یه بیابون عجیب و غریبی بود. تا حالا همچین جایی ندیده بودم. یه چهارتا پرده سفید ساده از آسمون با هم افتادند پایین. خیلی رنگشون عجیب بود بگم مث چی ؟... یه ملافه بود چهار گوشه ش چسبیده بود به چهار تا بال پرده ها. باد می اومد، نه ای جور که خدا خوشش بیاد ها. ولی ملافه و پرده ها اصلا تکون نمی خوردن. مو های شما هم تکون نمی خورد. تا رفتین نشستین رو ملافه، پرده ها با ملافه انگار بال در بیارن، رفتن هوا. باد خوابید. هی داد می زدم، وحشت کرده بودم، جیغ می زدم. قاشق روی لبه یقلاوی است. وسط غذا دارد قطعه‌ای لیوان را می مکد. بال چفیه را زیر سبیلش، بالای لب های گوشتی می کشد و آهی بی صدا سر می‌دهد و چشم می سراند به خاکستری پتوی کف سنگر ... اصفهان ۵۵ کیلومتر ... پیچ خطرناک با دنده سنگین... تابلوها را می بیند. هرچه هست انگار همین الان چشم سرانده به خاکستری پتوی کف سنگر. لبش را می گزد و سری می جنباند بخنده و شاید به تاثر. _هرچی خدا بخواد همون پیش میاد... سرد می شه ها... از دهن می افته... یاعلی... _یاعلی ی ی .. با صدای ترمز، ناگهان سر ها، جلد، از روی شانه ها رها می شود و بدن ها به جلو هل می خورد. منصور کنار می‌گیرد و چراغ راهنمای چب را روشن می‌گذارد. _خواب رفته بودی حاجی! دست ها را روی فرمان گذاشته. سکوت ترس آلوده ای احاطه اش کرده. نور زرد چشمک زن لایه‌های شب را می شکافد. _حالا خدا را شکر به خیر گذشت... حرکت کنیم بریم دیگه. _تیکه پاره شد... آخه... _هه...هه... می برنش بیمارستان غصه نخورین! راستی راستی انگار خوابین ها حاجی ! چی چی تیکه پاره شد؟! چهره‌اش درهم رفته. گوشه چشم هاش ،چند خط ،پوستش را شکسته . _نمی دونم چی چی بود!... فکر کنم روباه... شایدم.. حواسم نبود بهش. بی هوا اومد تو جاده. _همچی گفتین که گفتم بلا نسبت جوان هیجده ساله بود. گازش را بگیرین بریم... کجا میخواین پیاده شین. ول کن عامو بریم سر بدبختیمون. قول میدم فردا صبح با آسفالتا یکی شده. چراغ راهنما خاموش می شود و سر ها روی هم نمی‌افتد. تا اصفهان بی‌خوابی به کله ها می‌زند و گپ های شبانه گل می کند. همین که چراغ های شهر به چشم می‌آیند تعارف می‌کنند. _ حاجی ! می‌خواین از اصفهان من بشینم ؟! _نه عزیزم ! راحت راحتم. فقط یه چای بریز دستت درد نکنه... از کمربندی می اندازد برای جاده تهران. چراغ های حومه شهر گم می شوند و بعد، همه جا تاریک است. _چیش شیطون کور، یه چرتی بزنیم. حاجی ! خداوکیلی حواست فقط به حیوانات توی جاده باشه... افتاده اند در جاده کفه... چراغ های اصفهان پشت سر سوسو می زنند. منصور می‌ماند و فکرهای شبانگاه. دنده چهار، گاز می دهد و راضیه و مرضیه و محمدمهدی و مادرشان و حتم چندتایی دیگر پیش چشمش می آیند و می روند . ادامه دارد.... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🕊🌳🕊🌳🕊🌳🕊 🍂آقا طاهرنیا میگن اهل مراقبت بود یعنی:با صدای بلند نمی خندید؛😃نماز اول وقت و نافله آن را می خواندهر روز زیارت عاشورا میخواند نگاه خود را میکرد و همیشه سر به زیر بود در برابر نامحرم. هر روز قرآن📖 می خواند 🍂خمس زندگی اش را دقیق حساب می‌کرددر برابر پدر و مادر، پاهای خود را دراز نمی کرد؛ به همه م🌸 میکرد؛ از غیر خدا چیزی نمی خواست؛ انفاق میکرد 🍂اهل بود؛ ساده می پوشید و کم می خورد؛ به خواندن نماز شب🌙 اهتمام داشت؛ اهل دعا 🤲بود؛ برای انجام تلاش می‌کرد. 🌷 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
⚘﷽⚘ پنجشنبه است... وباردیگر مزار شهدا دل ها را به سوی خود می کشاند... دل هایی که این مکان راخلوتگاه خویش قرارداده اند و یکدل سیر دلتنگی را بر مزارشان می بارند... 💔 🍃🌹🍃🌹 👇👇 اﮔﺮ ﺩﻟﺖ ﺗﻨﮓ ﺷﻬﺪا و ﻣﺰاﺭ ﺷﻬﺪاﺳﺖ .... اﺯ ﺳﺎﻋﺖ ۱۸ زیارت انلاین انجام دهید ⬇️ لینک هییت انلاین ⬇️⬇️ http://heyatonline.ir/heyat/120 اینستا https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
🌷فروردین ۶۱، در بخش مجروحین جنگی بیمارستان شفا یحیی تهران بستری بودم. شب جمعه بود. روی تختم خوابیده بودم که صدای سوزناک دعای کمیل در راهرو پیچید.🤲 با تعجب از اتاقم بیرون آمدم. صدا از چهار اتاق پایین تر بود، جایی که یک ﺑﻴﻤﺎﺭ بستری بود که نماز هم نمی خواند چه رسد به دعا! به سمت اتاق رفتم، تا صاحب صدا را ببینم. با تعجب دیدم محمد است که روی تخت دیگر اتاق خوابیده و وزنه ای با قرقره به ران پایش وصل است. اشک از دو چشمش جاری بود و با سوز کمیل می خواند... مدتی بعد که محمد مرخص شد، در اتاقش یک ﺑﻴﻤﺎﺭ بود که حالا نماز اول وقتش ترک نمی شد...😳✅ ﺯﻫﺮاﻳﻲ نسب 🌷🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
❤️ ❣️خواستم دور ڪنم فڪر حرم را اما من بدون تو ، دلے زار و پریشان دارم ❣️آه، در ڪنج رواقٺ ڪه نشستم، دیدم زیر پاهاے خودم ملڪ سلیمان دارم 💚 🌺 🌙 🌷🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💔 کاش در این رمضان لایق دیدار شوم ❣ سحری با نظر لطف تو بیدار شوم ❤ کاش منت بگذاری به سرم مهدی جان 🥯 تا که همسفره ی تو لحظه ی افطار شوم 🤲 🌷🌱🌷🌱 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
هدایت شده از سربندهای گمشده
🔰 دعای روز بیست و چهارم ماه مبارک رمضان 🌹 🔸 اللهمّ إنّی أسْألُکَ فیه ما یُرْضیکَ وأعوذُ بِکَ ممّا یؤذیک وأسألُکَ التّوفیقَ فیهِ لأنْ أطیعَکَ ولا أعْصیکَ یا جَوادَ السّائلین. 🔸 خدایا، در این ماه آنچه تو را خشنود می کند از تو درخواست می کنم و از آنچه تو را بیازارد به تو پناه می آورم و از تو در این ماه توفیق اطاعت و ترک نافرمانی ات را خواستارم، ای بخشنده به نیازمندان. شهدای گمنام ╔═ 🍃🌺🍃 ═══╗ ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ╚═══ 🍃🌼🍃 ═╝
‏نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَفَتْحٌ قَرِيبٌ... این وعده ی الهی است وخداوند هیچوقت خلف وعده نمیکند.وبه یاری خداطلوع صبح پیروزی نزدیک است. بزودی در نماز خواهیم خواند ╔═ 🍃🌺🍃 ═══╗ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎐 | 📹 ببینید | حاج قاسم سلیمانی: امکان دارد که با بتوان فلسطین را به فلسطینیان برگرداند؟ ⚠️ یاسر عرفات با خدعه مذاکره‌ای که او را فریب دادند، اسلحه را زمین گذاشت. خب چه شد نتیجه؟ 🔰 🌷🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * * * گاه، چشم به جلو، به احتیاط خم می شود و نیم استکانی چای می ریزد.کعبه، مسجدالحرام رهایش نمی کنند. نور زردی که شب ها  از چراغ های آن جا می تراوید و هر کدامشان یک خط می شدند و می چسبیدند به خط زرد چراغ بعدی. یک بار هم دقیق شده بود در امتداد این خط های زرد و سخت گریسته بود. «ای خدا ! حقیقت کجاس ؟ ماها بعد جنگ چی میشیم؟ به کجا می رویم؟ عاقبتمون...آی مکه یادت بخیر! با تو باز یک کم آروم شدم. ولی چه فایده. به کی بگم؟ کِیف دنیا تو چیه؟ بهم بفهمون ..اللهم ال...بجودک...» اشکنانی سرپا می‌نشیند و چشم می مالد. به راننده نگاهی می اندازد و چشمش روی هم می آید. منصور دست انداخته روی فرمان. جاده صاف است و خسته کننده. نه پیچی که دوبار سر بچرخاند و گردنی که شش دانگ هوشش به جاده رود. ‌دلیجان ۱۵ کیلومتر... _آقو مسلم... پاشو عزیزم ده دقیقه دیگه باید بشینی پشت ماشین...پاشو خواب از چیشت بپره... در گستره افق سیاه روبرو، سرخی کمرنگی از پشت تکه‌های کوچک ابر، بیرون می‌زند که ماشین در پلیس راه دلیجان می ایستد. صندلی عقب انگار که به صدای مزاحم موتور عادت کرده باشند، چشم وا می کنند و سربلند می کنند. _دلیجانیم؟! _ها پاشین یه چیکه آب بزنین رو صورتتون... دو دقیقه می گذرد. هوایی عوض کرده اند. مسلم پشت فرمان جا می‌گیرد و لابد به افق سیاه روبرو و سرخی کمرنگ پشت تکه‌های کوچک ابر توجهی ندارد ، وقتی ماشین را به دنده سه می برد، گاز می دهد. سرعت که بیشتر شد کلاچ را می گیرد و دست می برد طرف دنده. ماشین در سرازیری است. کامیونی هم که از روبرو می آید در سرازیری است. جاده به سان دره ای است که دو ماشین از دو طرف به قعرش  سرازیرند. مسلم، در مسیر خودش نیست. سمت راستش ماشین دیگری است. شانه های خاکی کنار جاده کوچکند. نمی‌شود دست را داد طرف آن ها. انگار می‌خواهد دستش را به طرف چپ بدهد اما باز هول می شود. فکر می کند کامیون هم دستش را می دهد همان طرف. کامیون چراغ بالا می زند. فاصله شان خیلی کم شده. همه دسته جلویشان را سفت می چسبند. اراده تصمیم ها قفل شده. در واحد خیلی کوچکی از زمان، هول و هراس، راننده‌ها و سرنشینان را قبل از هر واکنشی به تماشای اتفاق نیافتاده کشانده.‌ فرصت بوق زدن هم نیست... حالا تو که یازده فصل همراه ما بوده ای دوست داری حکایت را به کجا کشانی؟ گیریم از حالا به بعد همه چیز به تو سپرده شود، حرکت ماشین ها، فرمان دادن، بزرگ تر کردن جاده و حتی رد شدن ماشین ها از هم بی هیچ تصادفی، به سان موجودی فرازمینی مثل روح. چه خواهی کرد با ادامه این داستان اگر فرض که قضا و قدری هم نباشد؟! می آیی با دو سبابه ات روی همین کاغذ عرض جاده را طویل تر می کنی؟ به لب های هرکدام یا ابوالفضلی می کاری و معجزه آسا دو ماشین از کنار هم می‌گذرند بی هیچ حادثه ای؟ به مسلم خونسردی بی‌سابقه‌ای می بخشی تا با یک ترمز حساب شده و چرخش فرمان حساب شده تر، از میان دو ماشین بگذرد و خود و سرنشینان را از این مهلکه چند ثانیه ای برهاند ؟ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
أَلَیسَ الصُّبْحُ بِقَرِیبٍ... 🔰 هم اکنون 🚨🚨 رهبرانقلاب در سخنرانی تلویزیونی به مناسبت روز قدس.... 🔺 فلسطین زنده‌ترین مسئله مشترک اسلامی است 👈🏻 ماجرای فلسطین، همچنان مهم‌ترین و زنده‌ترین مسئله‌ی مشترک امّت اسلامی است. سیاستهای نظام سرمایه‌داری ظالم و سفّاک، دست یک ملّت را از خانه‌ی خود، از میهن و خاک آباء و اجدادی خود کوتاه کرده و در آن، رژیمی تروریست و مردمی بیگانه را نشانده است. 17/02/1400 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
مردے که عاشــق جنــگ با بود..... 🌷بعد جنگ هـم, جنگش تمام نشـد, ۷۰ درصد جانباز بود, نصــف ریه نداشت, امـا از پا ننشـست. رفـت لبنان, شد یکی از نزدیکان, سید حسن نصرالله. یکـبار اسراییلی ها با راکــت, ماشـینش را زدند, چنــد روز شادے می کردن امـا حاج عبـدالله, به طور معجــزه آسـایی جان به در برد! 🌷 حاج عبدالله مردی بسیار ساده، بی ریا و خاکی بود و به لحاظ مدت حضور، فعالیت بالا و توانمندیهای ویژه ، درجه های زیادی به او اعطا گشت ولی هر بار از گرفتن آنها خودداری می کرد، دوستانش او را تشویق می کردند تا درجه اش را دریافت کند، اما او که با این حرفها غریبه بود، همیشه می گفت: «درجه ما نزد خداست» هیچ وقت با لباس و درجه جایی حاضر نمی شد و دوست داشت با همه یکسان باشد. 🌷 حاج عبدالله رودکی 🌷🌱🌷🌱 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
اےکہ بعــد از شهادتش اسراییلی ها و منافقیــن برایش جــشن گرفتند😳😭🌹 فرمانــده عملیــات ایران در لبنان بود بعد هم شــد فرمانده عملیات قرارگاه حمزه. بین اسراییلے ها و منافقین معروف بود به ،،، اما خودش پایان نامه ها مے نوشت "امروز فردا ".💞 وقتی افتــاد زمین، یکے از منافقین فریاد زد این شــیرازیه، از ترس یه تیر خلاص تو سرش زدن، یکی تو دهنش، هفتاد تا هم به سینــش.... 😳😳😭 رادیو اســراییل و منافقـــین تا چند روز جشن گرفته بودند.... ابوالوردے 🌷🌱🌷🌱 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کوچه های دلت را به نام شهدا کن بدان در کوچه پس کوچه های دنیا وقتی گم می شوی تنهایت نمےگذارد!! شهدا با معرفتند رفیقشان باشی شهیدت میکنند 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
هدایت شده از سربندهای گمشده
🔰 دعای روز بیست و پنجم ماه مبارک رمضان 🌹 🔸 اللهمّ اجْعَلْنی فیهِ محبّاً لأوْلیائِکَ ومُعادیاً لأعْدائِکَ مُسْتَنّاً بِسُنّةِ خاتَمِ انْبیائِکَ یا عاصِمَ قُلوبِ النّبییّن. 🔸 خدایا، مرا در این ماه دلبسته اولیائت و دشمن دشمنانت قرار ده و آراسته به راه و روش خاتم پیامبرانت گردان، ای نگهدارنده ی دل های پیامبران. شهدای گمنام ╔═ 🍃🌺🍃 ═══╗ ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ╚═══ 🍃🌼🍃 ═╝
✍ﻭﺻﻴﺖ ﺷﻬﻴﺪ: هدف ما هدفى است كه امام حسين در راه آن سرش از تنش جدا شد. هدف ما هدفى است كه حضرت على براى برقرارى آن شهيد شد. هدف ما هدفى است كه حضرت محمد(ص)براى برقرارى و حفظ آن سختيها و شكنجه هاى زياد كشيد. هدف ما هدفى است كه امامان ما براى آن زحمات زيادى كشيدند. هدف ما هدفى است كه امام امت ما سالها تبعيد شد. هدف ما برقرارى قسط و عدل در تمام جهان است. هدف ما برقرارى جمهورى اسلامى و تحكيم خط امام در دنيا است كه همان خط حضرت محمد (ص) و قرآن و امامان است 🌸🌸 ﺩﺭﺳﺎﻝ 1361 در عمليات رمضان مفقود گرديد و پس از گذشت 14 سال انتظار پیکرش تفحص و در رمضان 1374 به وطن بازگشت. 🌹 🌹🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * * * یا نه هول در دلت می‌افتد و از این راه ناگزیر، کنجکاوی ات را خفه می کنی و نقطه پایان داستان را با اقتداری لجوج همین جا می گذاری و ادامه داستان را به خواننده می سپاری؟! هر کدام از این ها را که بخواهی، لابد، مسلم، ماشین را که رد کرد، کنار می گیرد و با همراهان سر می‌چرخاند عقب و همینطور که قلب هایشان تاپ تاپ می زند، نگاه می‌کنند به کامیون که آن طرف جاده آرام آرام توقف می‌کند و راننده طلبکارانه از دور داد می‌زند و مثل همه اتفاق‌های سالم جاده بحثی باید در بگیرد و مسلم پیاده شود که با او بحث کند و منصور با صلواتی او را به آرامش دعوت کند و قضیه به خوبی و خوشی تمام شود و به راهشان ادامه دهند و مأموریت که تمام شد، منصور با بقیه به سلامت برگردد به خانه و دیار پیش راضیه و مرضیه و محمد مهدی و روزها را یکی یکی بگذراند و حالا همراه تو به خواندن این سطرها مشغول باشد... یا اینکه تصمیمی از این دست نمی گیری. دوست داری پایان این داستان هم مثل خیلی های دیگر، مرگ، حرف آخر را بزند و ناخودآگاه خواننده را برگشت دهی به روز تولد شخصیت داستانت. حتم، عرض جاده دست‌نخورده باقی می‌ماند. فرمان، آن گونه که دلخواه مسلم است نمی چرخد. منصور زیر لب چیزی دارد. در گستره افق خاکستری روبرو، سرخی غلیظی در آسمان صاف، جان می گیرد. پیچی از گوشه چپ ماشین در آن سرعت به یکی از پیچ های گوشه راست کامیون می‌گیرد. صدای کشیده ترمز و برخورد دو پیکره فلزی، سکوت صبح کاذب بیابان را می شکند. کوشش مسلم برای حفظ تعادل ماشین سودی نمی بخشد. ماشین چند بار معلق می زند و بعد، سقف کشیده می شود روی آسفالت. حاج منصور از ماشین به بیرون پرت می‌شود، اما سرعت ماشین را با خود دارد. کف آسفالت جاده می افتد و کشیده می شود با سرعت ماشین تا با سر، به دیوار سنگ چین باغ کنار جاده بخورد و همان جا بیفتد. یک تکه از سرش می رود. خون فواره می زند روی تخته سنگ و اطراف. پایین دیوار سنگ چین است و بالاتر از آجرهای اخرایی رنگ. بی نظم و بانظم. به اندازه طرح نامنظم پیکر یک آدم، آجرهای دیوار فرو می ریزد. هرچه چشم می گردد از مسلم خبری نیست. راننده کامیون گیج و ویج جنازه منصور را نگاه می کند. لابد ظهر که یحیی و بچه‌‌های لشکر با آمبولانس از شیراز می‌رسند لابلای درختان باغ را باید بگردند و بالاخره از صدای زوزه های میان شاخ و برگ درختان باغ، مسلم را با استخوان های شکسته و رنگ و روی پریده، بیرون بکشند و تا نزدیکی های اصفهان هم رمقی داشته باشد و توی جاده خلاص کند. و حتم یحیی باید مقتدرانه، مثل یک مرد، بالای سر منصور توی آمبولانس بنشیند و اشک هایش را نگه دارد برای فردا که با دیگر اعضای خانواده، در مراسم رویت و خداحافظی شرکت می‌کند. دست مادرش را بگیرند و نگذارند جنازه را ببیند. ضعف و غش و بیهوشی ...و خون که مانده روی تخته سنگ و اطراف...دورتر اما پای مصنوعی که با جوراب قهوه‌ای بلند و کفش سیاه رویش به فاصله از تخته سنگ، آن طرف جاده افتاده، یک لکه خون هم به خود ندارد... به هر حال پایان داستان با توست و هرگونه که بخواهی. اما اگر گذارت به دلیجان افتاد، دو سه کیلومتری که به طرف تهران حرکت کردی، کنار بگیر و دوباره نگاه کن به سرخی کمرنگ عقد خون روی تخته سنگ کنار دیوار باغ آنجا که با بارش سال ها باران آفتاب، هنوز هم به چشم می‌آید... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 هر کربلایی دارد ، خاک آن کربلا تشنه اوست و زمان انتظار می کشد تا پای آن بدان کربلا برسد و آنگاه خون جاذبه خاک را خواهد شکست و ظلمت را خواهد درید و معبری از نور خواهد گشود و روحش را از آن به سفری خواهد برد که برای پیمودن آن هیچ راهی به جز وجود ندارد. 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ارتباط قلبی اش با امام زمان (عج) خیلی قوی بود و می گفت، یک قدم به طرفشان برداری صد قدم به طرفت برمی دارند. این شهید عاشق امام زمان بود و هنگامی که نام مبارک آن حضرت را می شنید به عنوان احترام بلند می شد و ارادت خاصی به آن حضرت داشت. همیشه توصیه می کرد در قنوت نماز بخوانید: « اللهم اجعلنی من المحبین المهدی و المنتظرین المهدی(عج) ».  🌹 مرحله دوم عملیات بیت المقدس آن طوری که خودش دوست داشت «با تنی تب دار، لبی تشنه و ترکشی که توی حلقومش خورده بود» شهید شد. 🌷 ﻳﺎﺩﺵ ﺑﺎ ﺻﻠﻮاﺕ 🌷🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر شهید قربانخانی بعد از تشییع پسرش رو به حاج قاسم کرد و گفت نگاه کن، جوون 25 ساله‌ام رفت و استخون‌های شکسته و سوختشو برام اوردن، حاج قاسم زار زار گریه می‌کرد ولی حاج قاسم یه جوری برگشت که شرمنده هیچکدوم از خانواده‌های شهدا نشد 🌷🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb