13.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑🎥 کشف پیکر مطهر یک شهید در جزیره مجنون
🔹️گروههای تفحص شهدا موفق شدند در روز پنج شنبه مورخ ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰ پیکر مطهر یک شهید دوران دفاع مقدس را در جزیره مجنون کشف نمایند.
#شهدا_دست_مارابگیرید...
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
✍می گفت شب قبل از شهادتش تو مقر نشسته بودیم. صحبت از شهادت بود . یهو حاج عبدالله گفت :" من شهید شدم ، منو با همین لباس نظامی ام خاکم کنید. " بچه ها زدن زیر خنده و شروع کردن به تیکه انداختن .حالا تو شهید شو .. !شهیدم بشی تهران بفرستنت باید کفن بشی . سعی میکنیم لباس نظامی ات رو بزاریم تو قبر .. !
تو خط مقدم بودیم که خبر شهادت حاج عبدالله رو شنیدیم . محاصره شده بودن ، امکان برگشتشون هم نبود . شهید شد و پیکرش هم موند دست تکفیری ها . سر از تنش جدا کرده بودن و عکس هاش رو هم گذاشته بودن تو اینترنت .
بحث تبادل اجساد رو مطرح کرده بودیم که تکفیری ها ﺷﺮﻁ ﭘﻮﻝ ﻳﺎ ﺗﺒﺎﺩﻝ اﺳﺮا ﮔﺬاﺷﺘﻨﺪ, ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ش ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻣﺎﺭاﺿﻲ ﻧﻴﺴﺘﻴﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﺎ ﺑﺎﺟﻲ ﺑﻪ ﺩاﻋﺶ ﺩاﺩﻩ ﺷﻮﺩ ...
حاج عبدالله به آرزوش رسید ...
ﺷﺪ #ﺷﻬﻴﺪﺑﻲ_ﺳﺮ و #ﺳﺮ_ﺑﻪ_ﻧﻲ و #ﻣﻔﻘﻮﺩاﻻﺛﺮ
❤️شهید حاج عبدالله اسکندری
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
ایام شهادت 🌹
🏴🏴🏴🏴
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🎐 #خاکریز_خاطرات l #مکتب_حاج_قاسم
🔸سفرهی بزرگی پهن میکنند، از این سر حسینیه تا آن سر. ...
نیروهای افغانستانی، ایرانی و پاکستانی نشستهاند کنار هم، جمعشان وقتی جمع میشود که فرمانده هم میآید و با آنها هم غذا میشود.
دست همه توی یک سفره میرود، از فرمانده گرفته تا نیروهای بسیجی. فرمانده سلیمانی ترجیح میدهد غذایش را کنار نیروهایش نوش جان کند تا اینکه سر سفرهی رنگین و خلوتی بنشیند.
یک سینی گذاشته بودیم وسط، حلقه زده بودیم دورش. داشتیم جمعیتی غذا میخوردیم که حاجی سلیمانی هم آمد.
جا باز کردیم نشست. لقمه به لقمه با ما از همان سینی غذا برداشت و خورد، کنار سینی یک بطری کوچک آب معدنی بود. تا نیمه آب داشت. بطری را برداشت.
درش را باز کرد و تا جرعه آخر خورد. انگار نه انگار که یکی قبلاً از آن خورده.
ما رزمنده عراقی بودیم حاجی هم فرمانده ایرانیمان، همه کنار هم یک نوع غذا خوردیم؛ عرب و عجم، رزمنده و فرمانده.
🔹 . منبع: کتاب سلیمانی عزیز صفحه 70.
🌱🌷🌱🌷
#ڪانال_شهداhttp://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد
✍همسرانه ...
اولین روزی که خبر شهادت همسرم به ما رسید خیلی شرایط سخت بود. زمانی که تصویر سربریده همسرم در صفحههای مجازی ثبت شد هنوز من آن تصاویر را ندیده بودم که دیدم فرزندان درصدد هستند اینترنت خانه را قطع کنند، دلیل این کار را جویا شدم، هیچ جواب قانعکنندهای نیافتم.
دیدم فرزندانم با رایانه شخصی خود تصاویری را نگاه میکنند؛ دیگر نتوانستم صبر کنم و به هر ترتیبی که بود برای اولین بار عکسهای پیکر و سربریده شده همسرم شهید اسکندری را دیدم. در این لحظه بود که صحنه کربلا پیش رویم زنده شد، فرمایش حضرت زینب (س) را به یاد آوردم که فرمودند؛ در صحنه کربلا چیزی جز زیبایی ندیدم؛ لذا با تأسی به حضرت زینب (س) میگویم زمانی که سربریده همسرم را دیدم تمام آرزوی همسرم را دیدم که به اجابت رسیده است.
✍به روایت همسربزرگوارشهید
#سردارشهید_عبدالله_اسکندری🌷
شهادت : ۱۳۹۳/۳/۱ سوریه
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
🌷🍃🌷
#ڪانال_گلزارشهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد
مسیر
روشن است ،
مقصد!!
مستقیم ،
بهشـت...❤️💚
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
18.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صرافی جهان زتو گر نقد جان گرفت
جام شهادتش به تو بخشید، ای شهید
نام تو گشت جوهر گفتار عارفان
« عارف » زبان گشوده به تأکید، ای شهید
🌹🌷🌷🌷🌹
امروز سالگرد شهادت سردار آسمانی استان فارس، سردار بی سر ، سردار مدافع حرم ، مسوولی از جنس مردم، کسی که دنیا با تمام زرق و برق هایش را رها کرد و خود را مدافع عمه سادات کرد
روحش شاد و یادش گرامی ...
#شهیدحاج_عبدالله_اسکندری
#شهدای_فارس
🌱🌹🌱🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسمت_چهاردهم*
✔️ *به روایت ابوالفضل رضاییان*
ستارگان آسمان چیلات را پوشانده بودند . گهگاهی صدایی و برق انفجاری از دل شب تنوره می کشید .باد آرام موج های کوچک آب رودخانه ی روح را به در دیواره سد می کوبید. چند کیلومتر راه رفته و تحرک عراقیها را رصد کرده بودیم . ناو و رمقی برای ما نمانده بود یکی از بچه ها گفت بیایید امشب میانبر بزنیم به جای سد یروه از ، سمت یروه برگردیم چیلات.
هنوز به مقر نرسیده بودیم خستگی و گرسنگی از چهرهها می بارید. ظهر آفتاب مستقیم و داغ میتابه توی هوای گرم و دم کرده عرق از سر آن صورتمان میچکید . نمازمان را که خواندیم حرکت کردیم .
هوا کم کم رو به تاریکی میرفت و سکوت نسبی برقرار بود. یک بار از دور چشم من افتاد به سمت جاده ها و سنگر های عجیب و غریب .. با ذهنی پر از ابهام توی جاده تاریک یک مرتبه نور چراغ ایفایی به چشمم خورد ، بعد هم صدای یکی از بچه ها در گوشم پیچید .
_عراقی ها ...پناه بگیرین!!
دولا دولا خود را به چاله خمپاره رساندیم و مخفی شدیم.در نزدیکی گودال ایفا خاموش شد.چند تا سرباز با لباس پلنگی پریدن پایین کاپوت ماشین را بالا زدند و سرگرم تعمیر شدند .
_خدایا اینا کجا بودن ؟! با پای خودمون صاف اومدم تو شکم عراقی ها!
_نکنه کارمون تمومه !کاشکی از همراه همیشگی برگشته بودیم.
نگاهی به چشمان قرمز و خسته جلال انداختم.
_جلال چه کار کنیم؟!
نفس را عمیق تو داد
_من و یکی از بچه ها میریم جلو .اگه خودی بودن علامت میدیم که بیایید .اگه عراقی بودن اسیر شون می کنیم و راه را پیدا می کنیم اگر هم درگیر شدیم تیراندازی کنید.
آب دهانم را قورت دادم و گفتم: ممکن تیرها بخوره به شما..
برگشت و با لبخند به چشمانم خیره شد
_عیب نداره در عوض نمیتونن ما رو با خودشون ببرن.
جلال و یکی از بچه ها از چاله بیرون رفتن دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. تفنگ های مان را به طرفشان نشانه گرفته بودیم.
_اگر عراقی بودند چی ؟اگه تیر بخوره به جلال؟!
بچه ها زیر لب دعا می خواندند. با ترس و هیجان چشم به دلال بود دست تکان داد که بیایید. یکبار صورت نگران بچه ها تبدیل شد به لبخندی توأم با آرامش. بیرون آمدیم بچه های ارتش با چشم های گرد شده زل زده بودند به ماکه از توی چاله سر در می آوردیم . مثل زهوار در رفته ها افتادیم پشت ایفا . ساعت بعد کنار سنگر فرماندهی نشان از خستگی و گرسنگی چمباتمه زده بودیم .
_تراکتوریهست اگر بخواهید شما را تا سر دوراهی میبره . از اینجا به بعد باید خودتون برید.
دیوار تراکتور شدیم و حرکت کردیم . شرق باران زمستانی تمام سوراخ سنبه ها و گودال های خمپاره را از آب پر کرده بود.شل و گل از پشت چرخ های تراکتور بلند میشد و تاب تاب میخورد به سر و صورت ما.رسیدیم به سر دوراهی. از تراکتور پریدم پایین و لت و لو خوران راه افتادیم طرف مقر .
از خستگی پاهایم پیش نمی رفت دلم لک میزند برای شنا تو یک آب خنکی بعدش هم جای دنجی گیر بیاورم و چند ساعتی بخوابم .
با خودم می گفتم : ۲۴ ساعت گم شده بودیم رسیدیم مقر تعریف ها شروع میشه.
ساعتی بعد هر یک گوشه ای از سنگر خسته و بی رمق افتاده بودیم .جلال آرام به دیواره سنگر تکیه داده بود و پلک هایش روی هم می رفت . از ماجراهایی که برای ما اتفاق افتاده بود چیزی نگفت . پشت آن صورت آفتاب سوخته و چشمان خسته هوش شجاعت و آرامش موج میزد به صورت معصوم جلال و اشکم جاری شد.
#ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫به یاد سردار جانباز شهید حاج منصور خادم صادق💫
مادر ما زن مؤمنه و با تقوایی بود. مادر علاقه عجیبی به اهل بیت به خصوص حضرت ابوالفضل(ع) داشت. سر ماه که می شد می گفت: یاالله، سهم خودتون را بدین می خواهم شما را بیمه ابوالفضل(ع) کنم!
مادر نقل می کرد بعد از به دنیا آمدن من، پاهایش لمس شد و قدرت حرکت نداشت. می گفت شبی در خواب دیدم حضرت ابوالفضل(ع) به بالینم آمد، پارچه ای روی پایم انداخت و روی پارچه دست کشید و گفت: پای شما مشکلی ندارد!
بعد از آن هم مشکل پاهایم بر طرف شد.
این مادر، شش پسر تربیت کرد که همه عاشق و شیفته اهل بیت بودند و هستند. اما خود مرحوم مادر می گفت: هیچ کدام از بچه های من منصور نیست، منصور همه بچه های منه!
چنین مادری، نخستین استاد منصور بود.
🌱🌹🌱🌹
#ڪانال_گلزارشهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷 حاج عبدالله عاشق #اعتکاف بود. هر سال براي اين سه روز وقت مي گذاشت
یک بار همکارانش گیر داده بودند اگر این سه روز را بمانی و به کارهای مردم برسی، بهتر نیست؟
گفته بود: شما یک هفته، ده روز مرخصی می گیرید به شمال مي روید براي تفريح، من هم سه روز مرخصی می گیرم تا با خدایم تنها باشم تا دست پر برگردم و کار مردم را راه بی اندازم.
اعتکاف آخرش بود. روز آخر اعتکاف به حاج عبدالله گفتم: من می خواهم برم کربلا!
دیدم حاج عبدالله سر به پائین انداخت و گفت: کربلا... امام حسین(ع)... شهادت... کاش من هم مثل امام حسین(ع) سر از تنم جدا بشه...
با خودم گفتم حتماً مثل دعا هاي زباني ماست اما دو هفته از اين آروز نگذشته بود که در دفاع از حرم حضرت زينب(س)، همچون مولايش حسين(ع) سر از بدنش جدا شد و بر نيزه رفت!
🌹🍃🌹
#ﺷﻬﻴﺪﺣﺎﺝ_ﻋﺒﺪاﻟﻠﻪ_اﺳﻜﻨﺪﺭﻱ
#شهدای_فارس 🌹
🌹🌱🌹🌱
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
✍حاج قاسم سلیمانی:
امکان چنین چیزی هست با دیپلماسی بتوان فلسطین را به فلسطینیان برگرداند؟ اینجا راهی جز مبارزه وجود ندارد؛ راهی جز فداکاری وجود ندارد؛ راهی جز ایثار وجود ندارد؛ اینجا باید ایستاد!
#شهید_القدس
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
♥️شهید ابراهیم هادی🌷
🍃شبها ابراهیم که دیر میاومد خونه در نمیزد
از روی دیوار میپرید تو حیاط
و تا اذان صبح صبر میکرد
🍃بعد به شیشه میزد
و #همه را برای #نماز_بیدار میکرد..
🍃بعد از شهادتش
مادرم هر شب با صدای برخورد باد به شیشه
میگفت: ابراهیم اومده...
#یادشهداباصلوات 🌹
🌱🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌱در قاموس شما
💕عشق حرف اول را میزند
نه سن و سال ...
سایز لباس خاڪی ات
گـواهِ حـرف من اسـت
و نگاهــی که شایــد
هرگز نتوانم تفسیرش کنم
امـا سربند لبیڪ یا خمینے
اتمـام حجـت تـو با مـن است ...
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz