eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 امام خمینی (ره): مثل چمران بمیرید. 🔺مثل این سربازهایی که در مرزها کشته می‌شوند بمیرید. این وصیتنامه‌هایی که این عزیزان می‌نویسند مطالعه کنید. پنجاه سال عبادت کردید، و خدا قبول کند، یک روز هم یکی از این وصیتنامه‌ها را بگیرید و مطالعه کنید و تفکر کنید. 🗓 31 خرداد، سالروز شهادت شهید 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
تو کیستی که جهان پر شد از عنایت تو که هست شرط قبولی دین ولایت تو چنان گرفته جهان را تب کرامت تو نشسته بر دل فیروزه ها محبت تو (ع)✨🌺 ✨🌺 🎊💝🎊💝🎊 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
•••🌷 🍂شـهید شدن دل مےخواهد! دلی که آنقدر باشد و بتواند بریده شود💕 ازهمه تعلقات 🍂دلی که آرام، شود زیر پایت به وقت بریدن و رفتن🚶‍♂ و "دلـ♥️ـدارِ بـی دل‌" بودند... 🌹 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
با تبسم های گرمت صبح من آغاز شد😍 صبح آمد خنده ات جاریست لبخندت بخیر 🌷🌿🌷🌿🌿🌷🌿🌷🌿 @golzarshohadashiraz
✨هنـوزچندماه ازازدواج لیلا و احمد نگذشته بودڪه احـمدتصمــیم گـرفت به زیارت امـام رضـا(ع)برود.😊 قصدش این بودکه بعداآن به جبهه برود و بیشترنگران این بود که درجبهه شهـید شود اما همسرش رابه مسافرتی نبرده باشد.✨ لیلا پرسیـد :مگراین مدت که همه جا با هم بـودیم به شـما سخت گذشته که می خواهی شهـید بشے⁉️😔 احمـد بیـست سـاله تا این سـن همه ی وقـتش را در راه پیـروزے انقـلاب گذاشـتہ بـود و همـین نقـطه ے مشتـرک آنها بود اما تمام حـدیث دلداریشان نبود💞💕 خندیدوگـفت :نه❗ ولیلا جـواب داد :پس مامے رویم آقا امام رضا(ع)وبعـدبرمی گـردیم. واگـرقـرارباشـد سعـادت نصیـب کسے بـشه هردوے ما باهم شهـید می شیم.🥰 درمسـیر برگشت از مشهد،وقتی درمسافـرخانہ اے برای استـراحت ڪوتاه اقامت گزیدند،مـنافقان آن مسافرخانه رابرای ضدیت با نظام اسلامی بمـب گذاری کردند . و آن دو روح به هم پیوسته با هم به دیدار معشـوق شتافتند.💖 * * --🍃─═ঊঈ🌹ঊঈ═─🍃- http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ✅به روایت اسماعیل توکلیان ...... با صدای انفجار خمپاره‌ای از خواب پریدم. ولی مثل بیهوش شده ها دوباره پلکهایم روی هم رفت. خمپاره خورده بود به سنگر ما و بیسیم چی شهید شده بود ! نمی‌دانم چقدر خوابیده بودم یک مرتبه چیز بزرگی از سقف کنده شد و خورد توی سرم . گیج و منگ از سنگر زدم بیرون. لایه های دود و خاک همه جا را پوشانده بود . منطقه به مزرعه شخم زده می مانست که به جای تافته های گندم ، در هر گوشه‌ای از کشته و زخمی بر خاک افتاده بود . یکباره از دور چشمم افتاد به سنگر فرماندهی سنگر دود شده بود! قلبم شروع کرد به تپیدن خیس عرق شدم .حیران و سرگردان مثل بچه ها گریه میکردم و دنبال جلال میگشتم . حسین آژنگ با موتور جلوی پایم ترمز کرد . مژه هایش از خاک سفید شده بود و دود و باروت صورتش را کدر کرده بود ‌. چشمانش از غلظت باروت میسوخت . با صدای بلند که با صدای توپ و خمپاره در آمیخته بود گفت : اسماعیل تو اینجا چه کار می کنی!! همه رفتن عقب سوار شو بریم .. به چشمان قرمز خیره شدم و انگار تیغ توی گلویم فرو رفته بود. _جلال کجاست؟! خیره شد به دوردست ها آنی چشمانش به خیسی اشک نشست و تمام وجودش یکباره حزن و اندوه. _جلال شهید شد! پاهایم لرزید! دیگر چیزی نفهمیدم. لحظاتی بعد صدایی در میان صدای کر کننده انفجار خمپاره ها به گوشم خورد. _اسماعیل حالت خوبه؟! حسین بود که کنار هور آب به سر و صورتم میزد. شهادت جلال برایم خیلی سخت بود آرام و قرار نداشتم در عالم خواب روی شانه ام زد. _بلند شو گریه می کنی.. تو هم میای پیشم! خیلی با او اخت شده بودم شبها در کنارش می خوابیدم.  بعد از شهادتش،  زندگی کردن در جبهه بدون او برایم سخت شده بود. هرجا که چشم می دوختم چهره شیرین و کلام رسایش مثل خورشید پرتو مهر و شکوه می‌داد. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌟 🌟 ✅ إِنَّهُ أَوَّلُ مَن آمَنَ بِاللّهِ وَ رَسُولِهِ وَ الَّذِی فَدَی رَسُولَ اللّهِ بِنَفسِه . ✅ به راستی که اوست (یعنی علی) اولین کسی که به خدا و رسولش ایمان آورد و کسی است که جانش را فدای رسول الله کرد . ------------ 👈 لذا بر هرکس واجب است که مُبلغ غدیر باشد وهمچنین والدین موظّف می باشند که پیام غدیر را بر فرزندان خود ابلاغ نمایند http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خاطره رئیس قوه قضائیه از سردار سلیمانی در حرم امام رضا علیه‌السلام 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 🌷از صداي ياحسيني که بلند شد، فهميدم آقا منصور فرمانده گردان ابوالفضل(ع) از منطقه برگشته. هميشه با نوای "ياحسين"، آمدنش را خبر مي داد. مثل هميشه و هر روز مرا در آغوش کشيد و بوسيد. در گوشه سنگر نشست. فوراً برايش شام آوردم، يک بشقاب پر از برنج با تکه اي بزرگ گوشت. نگاهش روي ظرف غذا قفل شد. - به همه بچه ها همين قدر گوشت رسيده؟ - نه حاجي. چهره اش در هم کشیده شد. چیزی نگفت، برنج را خورد بي آنکه دست به گوشت بزند. وقتی می خواست برود گفت: به من همان غذا را بده که به بسيجي هاي گردان مي دهي! راوی برادر عندلیبی 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💖 روح الله برای من هدیہ امام رضا بود . همسری ڪه امام هشتم بہ آدم هدیہ بدهد و امام حسین (ع) او را بگیرد وصف نشدنی است . من عروس چنین مردی بودم . با بچہ های دانشگاه رفتہ بودیم مشهد ، اونجا برای نخستین بار برای ازدواجم دعا ڪردم گفتم : یا امام رضا اگر مردی متدین و اهل تقوا بہ خواستگاری ام بیاد قبول می ڪنم . یڪ ماه بعد از اینڪه از مشهد برگشتم روح الله اومد خواستگاری ام ... و شدم عروس امام رضا (ع) . 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔸🔹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 *🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋*
سخن امام... 🔸شهدا این هدیه‌ی الهی را آسان و رایگان به‌دست نیاوردند؛ به قیمت مجاهدت به‌دست آوردند؛ در راه خدا جهاد کردند، از خودشان گذشتند و خدا این هدیه را به آنها داد. ۱۳۸۴/۰۲/۱۲ 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌱وقتےبࢪاےِدنیاے‌بقیھ ازدنیاٺ‌گذشتے . . میشےدنیاےِیه‌دنیاآدم! همون‌قضیه‌‌ےِعزٺ‌بعدِ‌ ♥️🕊✨ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌟 🌟 ✅ أَنَّ عَلِیِّ بنَ أَبی طالِب ... مَحَلُّهُ مِنِّی مَحَلُّ هَارونَ مِن مُوسَی إِلَّا أَنَّهُ لَا نَبِیَّ بَعدِی . ✅ همانا علی بن ابیطالب ... جایگاهش نسبت به من همچون جایگاه هارون است به موسی جز اینکه بعد از من پیامبری نیست . ------------ 👈 لذا بر هرکس واجب است که مُبلغ غدیر باشد وهمچنین والدین موظّف می باشند که پیام غدیر را بر فرزندان خود ابلاغ نمایند http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🕊🌺 🍁هر كس تهران كاري داشت به او ميزد. فاميـل و غريـب و همسـايه برايش .☝️ هر كس كه از او كاري ميخواست، انجام مـيداد و بهانه ای نميتوانم و نميشود، نمي آورد.👌 هميشه به من هر مشكلي داري فقط به خودم بگو؛ نمي خواهد بـه كس ديگري بگويي. برايش كه درد دل ميكردم، ميخنديد و آرامـم مـي كـرد.💔 ﺩاﺩاﻟﻠﻪ ﺷﻴﺒﺎﻧﻲ ٩٣/٤/٢ 🕊 ﻳﺎﺩﺷﻬﺪا ﺻﻠﻮاﺕ 🔺🌷🔺🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ✅به روایت داوود عبدوس شب تلفن خانه زنگ خورد. _الو بفرمایید. _العبدوس. خندیدم و گفتم : جلال تویی؟؟ _العبدوس! ما داریم میریم تو نمیای؟! _چرا فردا پس فردا حرکت می کنم میام! _اگه نیومدی ما رفتیم. بار سوم بود که تماس می گرفت . روز بعد پولم را بستم و عازم اهواز شدم. توی اتوبوس حرفهای جلال و خیالات پریشان آشفته ام کرده بود. یکی از بچه ها کنارم نشست. _داداش عبدوس با خودت خلوت کردی.این قدر رفتی شناسایی یکی از خاطره ها را برام تعریف میکنی!؟ یاد حاجی نوروزی افتادم و خاطره اولین برخوردم با جلال. حاجی حافظ قرآن بود. هم سن و سال پدرم. آن شب بین بچه‌های شناسایی لباس بود و با سر و دست های بسته آماده حرکت بود. _به به چه بازی قشنگی چقدر بهت میاد! بلند شد و صاف ایستادن و پیشانی بند قرمز یا حسین را به پیشانی اش و گفت بریم که دیر شد امشب شب پروازه ! خندیدم و گفتم : حالا که اصرار می کنی به خاطر روی گلت فقط تا سر محور بعدش باید برگردی. برق شادی را توی چشمان حاجی میدیدم ‌شوق و ذوق جوان های ۲۰ ساله را داشت .وقتی رسیدیم سر محور زدم روی شانه‌اش. _حاجی دیگه باید برگردی! _نه بزار بیام! لحنش التماس بود .منوری روی سرمان جرقه زد و روشن شد. _حالا که اصرار می کنی بیا. آتش پراکنده توپخانه دشمن شروع شده بود. تا رسیدیم پشت خاکریز دوجداره ، چند خمپاره اطرافمان زمین خورد. درازکش شدیم پشت خاکریز بادوربین منطقه را بررسی می‌کردم که یک مرتبه تیربار سنگر دشمن ما را بست به رگبار. گلوله ای خورد توی سینه حاجی و بدون آه و ناله افتاد و خون سینه اش زد بیرون . شوک زده زانو زدم . سرش را به سینه چسباندم و خیره شدم به پیشانی بند قرمز یا حسین و موهای حنا بسته اش. _قربان غریبی است یا حسین مظلوم! جنازه حاجی را جای مناسبی از خاکریز قرار دادم و پلاک را جدا کردم و برگشتیم عقب. فرداشب برانکارد برداشتم و با یکی از بچه ها حرکت کردیم به طرف محور. ورود ما به ابتدای محور همراه شد با صدای خفه انفجار خمپاره و باران تیرها . گرومپ گرومپ.. گلوله های خمپاره کنارمان زمین میخوردند. تیر از اطرافم رد میشد و من متعجب بودم که چرا گلوله به من نمی خورد. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆 خیـالت سـرِ وقت می‌رسـد ڪہ مبـادا یادم برود نیستی ڪه مبـادا یادم برود دلتنڪَ شـوم .. ﺣﺎﺝ ﺩاﺩاﻟﻠﻪ ﺩﻫﻘﺎﻥ ﺷﻴﺒﺎﻧﻲ 🌹 🌷🌹🌷 یاد شهــید و دیگر شهداے مدافع حرم http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb نشردهید
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 🌷با آقا منصور سر موضوعی بحث می کردیم. کم کم حاجی تند شد و عصبانی، رنگ سرخی به صورتش پاشیده شده بود. یک لحظه دیدم در اوج تندی، صدایش را پائین آورد، سرش را پائین انداخت و صورتش را به سمت دیگری چرخواند بعد هم چند قدمی از من دور شد. وقتی برگشت رنگ و رویش مثل اول شده بود و از سرخی عصبانیت چیزی در آن نبود. صورتم را بوسید و گفت: شرمنده سید. تند شدم، حلالم کن! راوی سید معین انجوی 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
خط قرمز ایشان صیانت از بیت المال بود، در زمان کار هم خیلی بر این موضوع تاکید داشت و معمولا در قالب شوخی تذکراتی در این باره می داد و به نیروهای تحت فرمانش می گفت، "اگر بیت المال را هدر بدهید، بچه هایتان شاخ در می آوردند" که منظورش این بود که از راه راست منحرف می‌شوند. ایشان با فرزندان خودمان هم با این روش عمل می کرد، به طوریکه این موضوع برایشان ملکه شده بود. با همین شوخی ها و بیان زیبا، نکات تربیتی را آموزش می داد و با بچه ها همراهی می کرد. ﺭاﻭﻱ : ﻫﻤﺴﺮﺷﻬﻴﺪ 🌹🌷🌹 🌷 🌹🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹شهید آوینی میگفتن : در ملکوت اعلا کسی جز زنده نیست و حیات دیگران اگر هم باشد به طفیلی شهداست شهدا اول از دلبستگی هاشون دل کندن بود و بعد پرزدن🕊 ❣❣❣❣❣ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩 بند پوتین پسرم | 🎬 برشی از روایتگری امیرسرتیپ دربندی در برنامه با این ستاره ها 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 نشر دهید
✨هࢪباࢪڪہ‌لبخند‌زدےصبح‌آمد ... شاید‌ڪہ‌تو خورشیدے‌و‌مݩ‌ بی‌ خبࢪم🌤! 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌟 🌟 ✅ مَا مِن عِلمٍ إِلَّا وَ قَد عَلَّمتُهُ عَلِیّاً وَ هُوَ (الإِمَامُ المُبِینُ). ✅ هیچ دانشی نیست مگر آنکه آن را به علی آموختم و اوست (امام روشنگر). ------------ 👈مبلغ غدیر باشیم... http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*میهمانی لاله های زهرایی* و گرامیداشت سالگرد شهادت سردار مدافع حرم دادالله شیبانی با قرائت زیارت عاشورا *کربلایی امیر محمدی* : دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام : *پنجشنبه ۳ تیرماه ۱۴۰۰ /از ساعت ۱۸/۳۰* ⬇️⬇️⬇️⬇️ *مراسم در و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی و با مجوز ستاد استانی کرونا برگزار می‌شود* 🔺🔹🔺🔹🔺 🔹🔹🔹🔹 پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک: http://heyatonline.ir/heyat/120
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ✅به روایت داوود عبدوس .... آنی صدای نشستن تیر رسام را توی تن همراهم شنیدم. برگشتم طرفش. روی زمین افتاده بود و خون سرخ و شفاف آرام از سینه اش روان بود . با چفیه محل خونریزی را بستم بلندش کردم و روی دوشم انداختم و برگشتم مقر. وقتی رسیدیم خونریزی زیاد شده بود و نفس‌های آخر را می کشید . دستش را گرفتم و به چشمانش خیره شدم . آرام سرش را چرخاند به طرف کربلا لبخندی زد و دستم را رها کرد. توی روشنای صبح اتفاق های چند روز پیش فکر می‌کردم که چشمم افتاد به تویوتای خاکی رنگی که داخل پایگاه شد و دو جوان از آن پیاده شدند . بلند شدم و رفتم طرفشان . جوان بلند قامت با صورتی زیبا که چند جای آن جای ترکش مشاهده می‌شد و طرح‌های شفاف با سر و وضع آراسته لبخندی شیرین زد. _سلام علیکم! دست جلو آورد و دستم را فشرد. نگاهی به لباس سبز او انداختم. _پاسدار هستی دیگه؟! _اگه خدا قبول کنه! _اسمتون چیه؟! _جلال کوشا. رفیقم هم حسین فانیانی دست در جیب کرد و برگه معرفی را بیرون آورد و نشانم داد اشاره کردم به سنگر تاکتیکی. _بیاین توی سنگر چند دقیقه با هم حرف بزنیم پشت سرم راه افتادند. داخل سنگر که شدیم صدای خش خش بیسیم بلند شد. حاج اسدی عصبانی از پشت بی‌سیم داد میزد.: عبدوس جنازه حاجی نوروزی را پیدا کردی؟!! از شیراز دارم به ما فشار میارن .. ۱۰ روزه جنازه حاجی توی منطقه است همین امشب میری پیداش می کنی! ساعت ۸ شب با جلال و چند تا از بچه ها را افتادیم طرف محور. توی آسمان مهتاب بود . جستجو را شروع کردیم . تیربار سنگر کمین دشمن برای لحظه‌ای خاموش می شد و دوباره از نو شروع می کرد به زدن! تیر مثل رگبار می‌خورد پشت خاکریز دوجداره . نگاهی به ساعت انداختم ۳ بامداد بود. جلال با دوربین چهار طرف منطقه را دقیق نگاه می‌کرد دوربین را پایین آورد و انگشت کشید به طرف خاکریز دوجداره. _اون چیه؟! منوری نقره ای رنگ روی سرمان پایین آمد . دوربین کشیدم طرف خاکریز . آنی چشمم افتاد به جسد حاجی. دویدم طرفش. توی مسیر چشمم افتاد به چندتا شهید که از مراحل قبلی عملیات رمضان به جا مانده بودند. در پرتو نور مهتاب چهره‌شان برق میزد. صحبت هم به اینجا که رسید اتوبوس وارد ترمینال اهواز شد. _ببخشید که سرتون رو درد آوردم. _نه اتفاقا خاطره جالبی بود خدا حفظتون کنه. از اتوبوس پیاده شدم چشمم آفتاب به جیب خاکی رنگ تیپ که یکی از بچه‌های اطلاعات آن را می راند تا مرا دیدایستاد . سلام کردم.بی حوصله جواب سلامم را داد حرکت کردیم. دلشوره داشتم . صدای جلال مرتب در گوشم طنین انداز بود . _«العبدوس ما داریم میریم تو نمیای!!!» اگه بلایی سرش بیاد! راننده ساکت ماشین را می راند به طرف پایگاه باب صحبت را باز کردم. _چه خبر از بچه ها؟! یک بار بغضش ترکید و صدای گریه اش بلند شد. _عبدوس !جلالت هم شهید شد!! .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 🌷چند روزی از عملیات والفجر8 و آزاد سازی فاو می گذشت. با شهید حاج مجید سپاسی برای شناسایی به سمت خط دشمن رفته بودیم. تا جایی رفتیم که عراقی ها را با چشم می دیدیم. حاج مجید در حال نوشتن و کشیدن نقشه بود، که متوجه یک تانک عراقی شدیم که به سمت عراقی ها چرخید و شروع به زدن مواضع عراقی ها کرد. حاج مجید گفت برو به سمتش. رفتیم. دیدم حاج منصور است که تانک را غنیمت گرفته و در حال شلیک به سمت خود عراقی هاست. در ابتدای عملیات چون امکان انتقال ادوات زرهی به فاو نبود، حاج منصور با غنیمت گرفتن تانک های عراقی کار تخصصی اش را انجام می داد... راوی حاج اکبرپاسیار 34 🌿🌷🌿🌷 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید