*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_هجدهم*
🎤 به روایت جانباز قطع نخاع علی اصغر نعمتی
شناسایی محور چنگوله کار ، هرکسی نبود . مخصوصاً که آن ساعت اولیه شب ظلمانی بود و ما هم طوری پیشبینی کرده بودیم که با بالا آمدن مهتاب پشت سیم خاردارهای دشمن باشیم.
سومین شبی بود که به شناسایی آن منطقه می رفتیم.هر شب از یک مسیر و آن شب مسیر سختی بر سر راهمان واقع شده بود.
عبور از مسیر سنگلاخی و پر دست انداز انرژی زیادی از ما می گرفت .من پشت سر هاشم بودم و مصطفی خیمه دوز ، هم پشت سر من.
بعد از حدود دو ساعت پیاده روی ، از یک شیار رد شدیم و تازه به میدان مین دشمن رسیدیم .منطقه ، زمین سختی داشت .باران خاک را شسته بود و سنگ ریزه هایش زده بود بیرون . قدم ها را آهسته بر می داشتیم تا زمین زیر پایمان صدا ندهد . باید کمی صبر می کردیم تا ماه بالا بیاید و وضع دیدمان بهتر شود .
ماه که بالا آمد ، سنگرها و پست های نگهبانی دشمن را به راحتی می دیدیم .فاصله نگهبان ها به قدری با ما نزدیک بود که صدای ترانه رادیوی آنها را می شنیدیم . دقایقی را پشت سیم های خاردار ماندیم و در دل تاریکی ، همه جا را زیر نظر گرفتیم .آن شب باید بهترین مسیر را برای عبور گردان ها انتخاب می کردیم ..بحث های که گاه به مشاجره می کشید .
ساعت از نیمه شب گذشته بود که من و مصطفی ، وسط همان میدان مین دعوایمان شد . مصطفی محوری را انتخاب کرده بود که من آن مسیر را برای عبور گردان ها خطرناک می دیدم .
استدلالم این بود که آن مسیر انتخابی مصطفی به خاطر همان سخت بودن زمین و سر و صدایی که در زیر قدمهای افراد ایجاد می کرد نمی توانست مسیر خوبی باشد . آن هم زمانی که بنا بود سیصد نفر با آن حجم تجهیزات از آنجا عبور کنند.
اصرار من روی شیار یک بود که مسافت بیشتری داشت ، ولی به نظرم جالبتر می آمد.
اما اما مصطفی زیربار نمی رفت و همان سماجتش ، کار را به مشاجره ی لفظی کشاند .طوری که صدایمان داشت بالا می گرفت . عراقی ها هم خیلی نزدیک بودند و ما ایستاده صحبت می کردیم . هاشم اما لام تا کام نمی گفت .فقط گوش می کرد .....
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫
🌷زمستان 71 حاج منصور مسئول معاونت بسیج بود اما ...
یکی از سرباز های شهرستانی سرما خورده بود. صبح روز بعد دیدم حاجی با دو سه کیلو پرتقال و لیموشیرین آمد. گفت: این ها را به فلان سرباز شهرستانی بدهید تا خوب شود.
برای کاری به اتاق بایگانی بسیج آمد، سریع برگشت. گفتیم حتماً از سرما شاکی شده، چون چراغ علاءالدین ما خراب بود و دود می کرد. وقتی برگشت، چراغ علاءالدین اتاق خودش را برای ما آورده بود.ماه رمضان 71 بود. ما چند پاسدار رسمی و چند سرباز شهرستانی بودیم، برای اینکه روزه ما خراب نشود در محل کار می ماندیم. چند شب خود آقا منصور برای ما افطاری آورد و کنار ما افطار کرد تا احساس غریبی و تنهایی نکنیم!
راوی مختار زارع
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#سیره_شهدا
🔰مجید بزرگوار بود درست مثل اسمش؛
اوایل انقلاب بود. روزی به مجید گفتم پایم درد می کند و برایم دشوار است هر روز از روستا تا شهر پیاده بیایم، سریع کلید موتورش را به من داد گفت: «من فعلاً به آن نیازی ندارم. دست شما باشد»
🔰از روی سند ازدواج به مجید فرشی داده بودند، آن را به مستحقی بخشید و برای خانواده اش یک موکت ساده سبز رنگ خرید. آنچنان با زبان شیرینش از این موکت تعریف می کرد گویی روی فرشی بهشتی نشسته است.
🔰تازه پای تلوزیون به خانه ما باز شده بود که آن را برد و به خانواده ای که فرزندان زیادی داشتند بخشید!
حقوق عیدی اش را به یک کارگر شهردار بخشید بی آنکه عید آن سال خود یک ریال هم در خانه داشته باشد.
سال تحصیلی که شروع می شد کلی پوشاک و لوازم تحریر تهیه می کرد و به بچه های مستحق می رساند.
🔰به خانه یکی از دوستان مجید در لارستان رفته بودیم. پدر خانواده فوت شده بود. روزی مجید دختر آنها را که دانش آموز بود به بازار برد و برایش مانتو، مقنعه و کیف خرید. وقتی می خواستیم به مرودشت برگردیم، کرایه برگشت نداشتیم. اعتراض مرا که دید گفت: « غصه نخور خدا می رساند.» از یکی از دوستانش به اندازه کرایه برگشت قرض کرد.
🔅🔅🔅
منبع و خاطرات بیشتر در کتاب راز یک پروانه!
http://ketabefars.ir/product-13
🌷🍃🌷
#شهید مجید رشیدی کوچی
#شهدای_فارس
🌹🍃🌹
#ڪانال_گلزارشهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
بـه سر مـی پـرورانم من هوای حضرت بـاقر(ع)
بـه دل باشد مرا شوق لقای حضرت باقر(ع)
زعشقش جان من بر لب رسیده کس نمی دانـد
کـه نبود چاره ساز من سوای حضرت باقر(ع)
#خداحافظ_ای_روضه_خوان_حسین💔😔
#شهادت_امام_محمد_باقر(ع)🥀
#تسلیت_باد🥀
#هیئت_شهداےگمنام_شیــراز
🏴🏴🏴🏴🏴🏴
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#چهره_های_افتخار| #شهدا
پادگان دوکوهه
ساعت ۲ نصف شب بود
خیر سرم داشتم میرفتم نماز شب بخونم
رفتم سمت دستشویی ها برای تجدید وضو
شنیدم صدای خس خس میاد
۴ تا توالت از حدود ۲۵ تا رو شسته بود
رفته بود سراغ پنجمی...
کنجکاو شدم که این آدم مخلص کیه؟
پشت دیوار قایم شدم...
اومد بیرون
چند لحظه ای سرش روگرفت رو به آسمان
نور ماه افتاد رو صورتش
تعجب کردم
باورم نمیشد
اسدالله بود، فرمانده گردان...
با یه دست داشت دستشویی ها رو می شست...
تا سحر درگیر بودم با خودم!!!
🍂 فرمانده ۲ تا گردان با یه دست داشت دست شویی های پادگان دوکوهه رو تمیز میکرد ...
🌷🍃🌼
#سردارشهید_اسدالله_پازوکی
▫️فرماندهٔ گردان حمزه ، مسئولآموزش و فرمانده محورلشگر ۲۷محمدرسولالله(ص)
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌞خورشید هم ،
به عشــق نگاهت طلوع کرد ..
صبـحت به شوق ،
شاعر لبخندها سلام ...
#شهید مدافع حرم
#شهید_محمود_رادمهر🕊
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
🌟 #چهـلہ_ولایــت_باشهـــدا🌟
1⃣ 1⃣ روز تا عیدالله الاکبر، عید بزرگ غدیر باقی مانده است..
✅ مَعاشِرَ النّاسِ، السّابِقُونَ اِلى مُبایَعَتِهِ وَ مُوالاتِهِ وَ التَّسْلیمِ عَلَیْهِ بِاِمْرَةِ الْمُؤْمِنینَ اُولئِكَ هُمُ الْفائِزُونَ فى جَنّاتِ النَّعیمِ.
✅ هان مردمان! سبقت جویان به بیعت و پیمان و سرپرستی او و سلام کنندگان بر او با لقب امیرالمؤمنین، رستگاران اند و در بهشت های پُربهره خواهند بود.
📚فرازی از بخش یازدهم خطبه شریف غدیر
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👈مبلغ غدیـــــر باشیـــد
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
نیمه شب, همه خواب بودند. صدایی شنیدم. سید باقر بود. روضه اباعبدالله می خواند.
خوابم برد.یکی دو ساعت بعد دوباره از خواب پریدم. هنوز حسین حسین می گفت و اشک می ریخت!
گفتم سید بس است, بخواب.
گفت:الان وقت خواب نیست, ما باید برای عملیات اماده شویم, بایدبا یاد حسین روحیه خودمان را بسازیم!
#شهید سید محمدباقردستغیب 🌷
#شهدای_فارس
#ﺷﻬﺎﺩﺕ : کربلای 4
☘🌹☘🌹
ﻧﺸﺮ ﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎد ﺷﻬﺪا ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_نوزدهم*
🎤 به روایت محسن ریاضت
اتفاقا چند سال پیش زمانی که بحث ناامنی در منطقه شرق کشور تازه داغ شده بود از اطلاعات لشکر ۱۹ رفتیم نزدیک مرز مستقر شدیم. بنا بود در آنجا رزمایشی گذاشته شود. از یگان های دیگر هم بودند. خدا رحمت کند شهید شوشتری دستور داده بود که بهترین طرح ریزی ها انجام شود تا تلفات رزمایش به حداقل ممکن برسانیم. ما هم نشستیم که به حساب خودمان نظر شهید شوشتری را تامین کنیم . از قضا کسالت شدیدی داشتم و آن طور که باید و شاید حال و دل این کارها را نداشتم. طرح آماده شد و بچه ها به قرارگاه بردند.
شب افتاده بودم روی تخت و نای حرف زدن نداشتم. یک وقت و حدود ساعت ۱۲ شب بود که دیدم این بچه هایی که رفته بودند قرارگاه با یک آشفتگی خاصی کنارم ایستاده اند. عین بچه های کتک خورده بودند. علت را پرسیدم گفتند که قرارگاه طرح ما را نپذیرفته و باید طرح تازهای آماده کنیم. خیلی حالم بد بود. گفتم: خوب حالا بذارید یه کاریش میکنیم.
رفتم توی فکرش خدایا چه کنیم؟همان شب خواب هاشم را دیدم. داشتیم در راجع به طرح با هم حرف می زدیم. در همان عالم خواب به او گفتم: حالا به ما چه ربطی داره ؟!ولش کن اصلا ما طرح میخوای چیکار؟!
دیدم با همان لحن همیشگی اول خنده کرد و بعد گفت: «نوچ.. بازم که جا زدی محسن! عزیزم چی رو ولش کن؟! مگه دست خودته که بیخیالش بشی؟!»
نصیحت میکرد که باید طرح را هرچه زودتر آماده کنید تا آبروی اطلاعات لشکر حفظ شود. زمانی که از خواب پریدم بدنم خیس عرق بود.
فردایش موضوع را به بچه ها گفتم و با هم نشستیم پای کار...چند ساعت تلاش کردیم تا توانستیم یک طرح جدید را آماده کنیم. طرح را بچه ها بردن قرارگاه و من با اضطراب منتظر برگشت ایشان بودم. وقتی برگشتم گل از گلشان شکفته بود. میگفتند که اطلاعات قرارگاه خیلی پسندید. اتفاقاً همان طرح به عنوان مرجع انتخاب شد و بنا شد همه یگانها از آن تبعیت کنند.
من همیشه برای دوستان و همکاران تازه کار از خصوصیات هاشم می گویم. کسی که او را اولین بار در سال ۶۱ و در تیپ به امام سجاد علیه السلام دیدم. آن زمان تازه از تیپ المهدی به آن یگان منتقل شده بودم. هاشم حدود یک ماه قبل از آن در عملیات محرم از ناحیه زانو مجروح شده بود. بعد از چند روز که توی اطلاعات ماندیم هاشم هم پیدایش شد. از شجاعت و رشادت زیاد شنیده بودیم. یکی از شناسایی هایی که با هم رفتیم در جبهه سومار بود. بنابود در آنجا عملیات انجام شود و ما هم داشتیم کارهای شناسایی را دنبال میکردیم. منطقه سومار هم وضعیت جغرافیایی غریبی داشت طوری که اصلاً نمی شد مسیر درست و حسابی پیدا کرد. به قول یکی از بچه ها به اسم سعید قاسمی ،که حالا در تهران مسئولیتی دارد ارتفاعات سومار گیجالکی بود. یعنی واقعا گیج کننده بود......
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫
🌷سال 71، منصور مشغول ساختن خانه ای برای خود شد، خانه ای که از همان ابتدا آن
را با کاربرد فرهنگی، تربیتی می ساخت. در زیر زمین خانه جایی برای میز پینگ پنگ و
دارالقران برای نوجوانان محل پیش بینی کرده بود. اما ناگهان از خیر این خانه که این همه برای آن زحمت کشیده بود گذشت. خانه نیمه تمام، که تمام سرمایه مادی اش بود را فروخت شش میلیون تومان!
یک میلیون صرف خرید فیش حج و مخارج سفرش شد. مقداری را صرف خانواده اش کرد، بقیه پول را هم به صورت قرض الحسنه به نیازمندان داد. در سفر حج یکی از دوستان به ایشان گفته بود: حاجی چه کار کردی با زندگیت، آتیش زدی به اموالت!
در جواب گفته بود: دنیایم را فروختم و آخرت خریدم، بد کاری کردم؟
راوی حاج یحیی خادم صادق
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
همـہ مے گویند:خــوش بحـال
فلانے #شـــــهید شد اما هیچ
ڪس حواســــش نیست ڪه
فلانے براۍشهید شدن شهیـد
#بـــــودن را یاد ڱرفت.🙂🌱
#شهیدمحسنحججے🦋
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌷اردویِ جهادی بودیم، ساعت ۹صبح بود
که به روستای تلمادره رسیدیم. بخاطر باریدن برف، هوا به شدت سرد بود..! متوجهشدم که محمد بلباسی درحال بازکردن بندِ پوتینش است با تعجب پرسیدم: چکار میکنی..؟!
گفت: میخواهم وضو بگیرم
گفتم: الان ۹صبح، چهوقتِ وضو گرفتنه،
اونم تو این سرما..!
محمد وضو گرفت و همینطور که جورابش را میپوشید گفت:
🌹علامه حسنزاده میگه:
تمومِ محیطزیست و تموم موجوداتِ عالم،
مثل گیاهان و دریاها، همه پاک و مطهر هستند؛
پس ما هم که داریم به عنوان یک موجود زنده
روی این کرهخاکی راه میریم باید
پاک و مطهر باشیم و به زمین صدمه نزنیم..
❤️ شهید محمد بلباسی ❤️
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb