eitaa logo
گمنام چون مصطفی🇵🇸
552 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
38 فایل
حضرت زهرا(سلام الله علیها)فرمود:مصطفی عزیزماست @Lilium64 👈👈مدیر کپی آزاد با ذکر صلوات هدیه به شهدای گمنام و حضرت زهرا(سلام الله علیها) لینک ناشناس جهت نظرات،پیشنهاد https://harfeto.timefriend.net/16538503816686
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد ظرف آب را پس داد! با بی حالی سرش را بر گرداند.قطره اشکی از گوشه چشمش جاری شد.😥 مصطفی نشست و گفت: علی چی شد؟ با صدایی بغض آلود و در حالی که سختی نفس می کشید گفت: می دانم آخرین لحظه من است .بگذار مانند اربابم ،تشنه لب باشم!😭 مصطفی دستان علی را در دستش گرفت.علی روبه سمت کربلا با صدایی لرزان گفت: السلام علیک یا... جمله نیمه تمام ماند! سرش افتاد روی زانوی مصطفی.🌷🥺🥺 از حال و هوای عملیات که دور شده بودیم.صدای هق هق گریه ی مصطفی از دور شنیده می شد.😭😭بعد از آن خود را به آخر خاکریز نبرد رساندیم.آن روز ماجرای نفربر پیش آمد که از کار های عجیب مصطفی بود . پایان داستان...... https://eitaa.com/joinchat/1650327598C7689162be6
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#قسمت_دوم روی آن نوشته بود. عمامه ی من کفن من است و همان جمله ی معروف او از آغاز انقلاب بود. مصطفی خ
اما ساعت یازده صدای خود مصطفی را از پشت بی سیم شنیدیم. اعلام کرد: با یاری خدا و عنایات اهل بیت علیه السلام پل حفار آزاد شد. این یعنی محاصره ی کامل نیروی های عراقی!  ظهر در گرما گرم نبرد چند خبرنگار خارجی به مواضع ما آمدند. آن ها می خواستند شکست محاصره ی آبادان را ببینند. صدام گفته بود: اگر بخواهند به آبادان بروند باید از من اجازه بگیرند اما حالا!  در خواست آن ها مصاحبه با فرمانده منطقه بود. با آن ها جلوتر آمدم. کمی دنبال مصطفی گشتم. یک دفعه او را دیدم. مصطفی در حال آرپی جی زدن بود! بچه ها می خواستند آخرین مقاومت دشمن را نابود کنند. رو کردم به خبرنگارها، مصطفی را نشان دادم وگفتم: همون که لباس سپاه پوشیده و آرپی جی می زنه فرمانده عملیاته. برید کنار تانک سوخته و با او مصاحبه کنید! خبرنگار انگلیسی سرش را به نشانه ی تعجب تکان داد. بعد مکثی کرد و گفت: همه چیز این جبهه عجیب است‌. فرماندهان شما هم عجیب هستند. بعد با هم حرکت کردیم.  ساعت دو بعد از ظهر بود. بیش از هزار و هشتصد عراقی به اسارت در آمدند! هزار و پانصد کشته ا. نیروهای دشمن نیز در منطقه پراکنده شده بود!  از جاده ی آسفالت اهواز به آبادان می رفتیم. مصطفی خوشحال بود و ناراحت! می گفت: با این پیروزی خستگی یک سال جنگ از بدن ما خارج شد. اما ناراحت بود که چرا شهادت نصیب او نشده.