#داستان
#امام_حسین
#قسمت_اول
عملیان فرمانده کل قوا به اهداف خود نزدیک می شد💥 اما نبود سلاح سنگین و کمبود گلوله آرپی جی باعث شد که دشمن در روز دوم نبرد ،بچه های خط سوم را محاصره کند.😭😭
نبرد در این خاک ریز عاشورایی شده بود.😥نبرد تن بود با تانک! برا دشمن از دست دادن تانک مهم نبود!مهم تصرف آن خاکریزها بود.
گر مای☀️ هوا بیداد می کرد.مصطفی از مسولان عملیات بود.وقتی می خواست به خط اصلی درگیری برود یک کلمن آب به دست گرفت. من هم در کنار او بودم
... 🌿🌷
ادامه داستان....
#گمنام_چون_مصطفی
https://eitaa.com/joinchat/1650327598C7689162be6
#داستان
#امام_حسین
#قسمت_دوم
در خاکریز سوم، فریاد های 🗣️بچه ها رافراموش نمیکنم.در اوج درگیری صدای یا مهدی«عج» بچه ها بلند بود. همه مولایشان را صدا می زدند🗣️ و از مولا یاری می خواستند.🙏
این ها از آموزه های مصطفی بود.
می گفت:در سخت ترین شرایط فقط بگویید:(یا اباصالح المهدی ادرکنی)
من و مصطفی به سمت انتهای خاکریز می رفتیم .یک دفعه شخصی داد زد :حاج آقا ردّانی!🤔
گوشه خاکریز یک مجروح افتاده بود.رسیدیم بالای سرش .او را شناختم.علی نوری از نیروهای فعال منطقه بود.از دوره ی کردستان با مصطفی بود .خون تمام لباسش را پر کرده بود.😔
چشمان نیمه بازش را به سوی ما چرخاند و با لحتی ملتمسانه گفت:آب!🥺
گفتم علی آب برات خوب نیست،خونریزی بیشتر میشه.اما او اصرار می کرد.مصطفی ظرف آبی جلوی او گرفت و گفت : به شرط اینکه کم بخوری .
علی ظرف آب را گرفت .دستانش میلرزید.با هیجان به مقابل دهان آورد .
لبان خشک شده اش نشان میداد که چقدر تشنه است.😞
اما قبل از خوردن لحظه ای مکث کرد. سرش را بالا آورد.نگاهش را به دور دست ها انداخت!😳😳
🌿🌷
ادامه داستان....
#گمنام_چون_مصطفی
https://eitaa.com/joinchat/1650327598C7689162be6
#داستان
#امام_حسین
#قسمت_سوم
بعد ظرف آب را پس داد! با بی حالی سرش را بر گرداند.قطره اشکی از گوشه چشمش جاری شد.😥
مصطفی نشست و گفت: علی چی شد؟
با صدایی بغض آلود و در حالی که سختی نفس می کشید گفت: می دانم آخرین لحظه من است .بگذار مانند اربابم ،تشنه لب باشم!😭
مصطفی دستان علی را در دستش گرفت.علی روبه سمت کربلا با صدایی لرزان گفت: السلام علیک یا...
جمله نیمه تمام ماند! سرش افتاد روی زانوی مصطفی.🌷🥺🥺
از حال و هوای عملیات که دور شده بودیم.صدای هق هق گریه ی مصطفی از دور شنیده می شد.😭😭بعد از آن خود را به آخر خاکریز نبرد رساندیم.آن روز ماجرای نفربر پیش آمد که از کار های عجیب مصطفی بود .
پایان داستان......
#گمنام_چون_مصطفی
https://eitaa.com/joinchat/1650327598C7689162be6