فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥شاهکاری ماندگار، آیاتی از سوره حجرات و ق
🔹بعد از گذشت سالها از اجرای این تلاوت، هنوز هم گوش دادن به قطعه بینظیر حامدشاکرنژاد جذابیت فوق العادهای داره.
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
✅ سخت ترین آیه #جهنم و زیباترین آیه ی #بهشت
✍سخت ترین آیه جهنم🔥در قرآن را اگر بپرسی همه می گویند مار غاشیه، آب جوش و....
ولی سخت ترین آیه جهنم در سوره مبارکه ابراهیم است. می فرماید: مرگ از هر طرف به سراغ فرد می آید ولی نمی میرد..
.
🌼زیباترین آیه توصیف بهشت هم اگر بپرسی می گویند: نهرهای جاری از عسل و. ولی کامل ترین توصیف از بهشتی که نرفته ایم در سوره کهف است. می فرماید: اهل بهشت دوست ندارند از بشهت بروند.
💥شما هر جا بروی بعد چند روز #خسته می شوی. چون در قرآن آمده که "خالدین فیها ابدا( در آن جاودانه اند) آدم با خود فکر می کند چقدر در بهشت بمانیم! ولی اینقدر برایت شیرین می کنند که دوست خواهی داشت بمانی...
📚از بیانات مرحوم استاد #فاطمی_نیا
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
┅┄「تنھامیانداعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄ #Part_24 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر ل
┅┄「تنھامیانداعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄
#Part_25
عباس بیمعطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت.
میدانستم از شیرخشک یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد.
از پلههای ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نهتنها پشیمانش نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟»
بیقراریهای یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمیرفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمیدانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل همسایه را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم.
وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقیمانده را در شیشه ریخت.
دستان زن بینوا از شادی میلرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بیهیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد.
امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر میکرد و من میدیدم عباس روی زمین راه نمیرود و در آسمان پرواز میکند که دوباره بیتاب رفتنش شدم.
دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با گریهای که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!»
انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان آسمانیاش شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با حاج قاسم قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را مشتاقانه به سمت معرکه میکشید.
در را که پشت سرش بستم، حس کردم قلبم از قفس سینه پرید. یک ماه بیخبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفسهای بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد.
پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر میداد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!»
او دعا میکرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد.
چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :«حاج قاسم و جوونای شهر مثل شیر جلوی داعش وایسادن! شیخ مصطفی میگفت سید علی خامنهای به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!»
سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان میکرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش داعش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!»
با خبرهایی که میشنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیکتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم میپیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز میگفت بعد از اینکه فرماندههای شهر بازم اماننامه رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمیذاره یه مرد زنده از آمرلی بره بیرون!»
او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما نارنجک آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون میبارید.
از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس اسارت در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود.
اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت ناموسش بیش از بلایی که عدنان به سرش میآورد، عذاب میکشید و اگر شهید شده بود، دلش حتی در بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود!
با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم آتش گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد.
نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر میتوانست یوسف را سیر کند. بهسرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد.
حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم.
همانطور که به سمت در میدویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی رزمندهای آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لبهای او بیشتر به خشکی میزد که به سختی پرسید :«حاجی خونهاس؟»...
···------------------···•♥️•···------------------···
به قلم: فاطمه ولی نژاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 #برکت 🌹
🔶 بسیار زیبا و دلنشین👌😍
✅ فوروارد کنید👌
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
#حافظه
#حافظه_شناسی
♦️ پاول ربر، استاد روانشناسی دانشگاه نورثوسترن میگوید مغز ماتوانایی ذخیرهی اطلاعاتی معادل دو و نیم پتابایت دیتا را دارد. برای آنکه این مقدار، کمی برایتان ملموس شود باید بگوییم این مقدار با دیدن سه میلیون ساعت برنامهی تلوزیونی و حافظهی تقریبی ۴۰۰۰ آیفون ۲۵۶ گیگابایتی برابری میکند!‼️
✅ با توجه به چنین قدرتی که خداوند متعال به ذهن عطا کرده است، آیا کسی می تواند بگوید که قادر به حفظ قرآن نیست⁉️
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
❖✨﷽✨❖
🔔 #یک_آیه_یک_درس
💠💠کاش با فلانی رفاقت نمیکردم
👈 دختر خانمی که .....
❌ با نامحرم در ارتباطی...
❌ و پسرِ نامحرمِ فضای مجازی رو «داداشی» خطاب میکنی
و خودمونی میشی ...
👈و آقا پسر، ..
❌ که با ناموسِ مردم چت میکنی...
❌ و حریمِ نامحرم رو تو فضای مجازی رعایت نمیکنی...
❌همین که اجازه بدی یه غریبه به حریمت وارد بشه، و تو رو از خدا دور بکنه، برای سقوط کافیه...
🤔میدونستی یکی از حسرتهای جانسوز اهل جهنّم، همین رفاقتها و دوستیهاست⁉️
🔰 سوره مبارکه فرقان،
آیه ﴿۲۸-۲۷﴾
🕋〖یَوْمَ یَعَضُّ الظَّالِمُ عَلَی یَدَیْهِ یَقُولُ... یَا وَیْلَتَی لَیْتَنِی لَمْ أَتَّخِذْ فُلَانًا خَلِیلًا〗
🌷【به خاطر بیاور روزی را که، گنهکار دست خود را از شدّت حسرت به دندان میگزد، و میگوید: «ای وای بر من، کاش فلانی را بعنوان دوست خود انتخاب نکرده بودم!»】 :
حالا این دوست میتونه:
✴️ همکلاسیت...👩🎓👨🎓
✴️ همسایهات...👥
✴️ همکارت...👥
✴️ همون نامحرمِ فضای مجازی...👤
✴️ یا حتّی گوشیِ موبایلت باشه...📱
⚠️ حواست هست⁉️
⚰️ معلوم نیست ملک الموت کِی بیاد سراغمون...
#تقوا_در_فضاے_مجازے
#میدونستی
سوره حمد 24 تا اسم داره
الحمد
امّ القرآن
ام الکتاب
السبع المثانی
فاتحة الکتاب
فاتحة القرآن
الشفاء
الوافیه
الکافیه
الاساس
الصلاة
الکنز
القرآن العظیم
النور
الشکر
الحمد الاولی
الحمد القصری
الراقیة
الدعاء
السؤال
المناجات
التفویض
📚دائرة المعارف قرآن شناسی
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
جوشن کبیر .mp3
2.8M
🔖منبر کوتاه 🔖
عالی
♦️دعای جوشن کبیر را با این نگاه بخوانیم
💠چرا در دعای جوشن کبیر خواسته انسان وجود ندارد؟
✍ معرفت دعا
شب قدر
جوشن کبیر
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚بـــدون تــو هـــرگـــز♥️⃟📚 #قســمت_ســے_و_پنـج هر چند روز اولی که توی حیاط به شما پ
♥️⃟📚بــدون تــو هـــرگــز♥️⃟📚
#قـــــسمـــت_آخــر
وقتی مریم عروس شد ... و با چشم های پر اشک گفت ... با اجازه پدرم ... بله...
هیچ صدایِ جواب و اجازه ای از طرف پدر نیومد ... هر دومون گریه کردیم ... از داغ سکوت پدر...
از اون به بعد ... هر وقت شهید گمنام می آوردن ما می رفتیم بالای سر تابوت ها ... روی تک تک شون دست می
کشیدم و می گفتم...
–بابا کی برمی گردی؟ ...
توی عروسی، این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد می گذاره ... تو که نیستی تا دستم
رو بگیری ... تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زبونت بشنوم ... حداقل قبل عروسیم برگرد ... حتی یه تیکه استخون
یا یه تیکه پلاک ... هیچی نمی خوام ... فقط برگرد...
گوشی توی دستم ... ساعت ها، فقط گریه می کردم...
بلاخره زنگ زدم ... بعد از سلام و احوال پرسی ... ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم ... اما سکوت
عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت ... اول فکر کردم، تماس قطع شده اما وقتی بیشتر دقت کردم ... حس کردم مادر داره
خیلی آروم گریه می کنه...
بلاخره سکوت رو شکست...
–زمانی که علی شهید شد و تو ... تب سنگینی کردی ... من سپردمت به علی ... همه چیزت رو ... تو هم سر قولت
موندی و به عهدت وفا کردی...
بغض دوباره راه گلوش رو بست...
–حدود 41 شب پیش ... علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد ... گفت به زینبم بگو ... من، تو رو بردم و
دستتون رو توی دست هم میزارم ... توکل بر خدا ... مبارکه...
گریه امان هر دومون رو برید...
–زینبم ... نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست ... جواب همونه که پدرت گفت ... مبارکه ان شاءالله..
دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم... اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... تمام پهنای
صورتم اشک بود...
همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم ... فکر کنم ... من اولین دختری بودم که موقع دادن
جواب مثبت ... عروس و داماد ... هر دو گریه می کردن...
توی اولین فرصت، اومدیم ایران ... پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن ... مراسم ساده ای که ماه
عسلش ... سفر ۱۰روزه مشهد ... و یک هفته ای جنوب بود...
هیچ وقت به کسی نگفته بودم ... اما همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه ... توی فکه ...
تازه فهمیدم ... چقدر زیبا ... داشت ندیده ... رنگ پدرم رو به خودش می گرفت...
پـــــــــــــایـــــــــــــــان
به پایان آمـــد این دفـــــتر
حــڪایت همـ چــنان باقیســــت
شادے روح همهٔ شهدا بالاخص شهید ایمانـــي و شهید حــسیــنـی من یقرا الفاتحة مع الصلوات..
#پایان