eitaa logo
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
2.4هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
86 فایل
﷽ زمانــ رفتنی است با #قرآن زمان را ماندنی کنیم🚫 کانال #آموزشی آیدی ما 👇 @Mohmmad1364 بهترین نیستیم اما خوشحالیم که بهترینها ما را برگزیده اند💚 باحضور حافظان قرآنی 🎓 کپی از مطالب آزاد است ♻ گروه آموزشی رایگان حفظ داریم تاسیس 14 آبان 1397
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️تاثیر ذکر شریف صلوات و ذکر لاحول ولا قوة الا بالله العی العظیم سخنران:حجـت‌ السلام‌‌ والمسلمین فرحزاد قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 عضویت♻️ @goranketabzedegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔷️🔷️🔷️ 🔷️🔷️ 🔷️ (مراقب کسره نمره باشید) وقتی موقع مرور ، عبارتی رو فراموش میکنیم ، شاید اولین مسئله ای که به ذهنمون میرسه، این باشه که عبارت قبلی رو چند بار میخونیم تا عبارت بعد یادمون بیاد... اگرچه ممکنه این کار ، باعث یاد آوری بشه ولی👇 ❌باید توجه داشته باشیم این کار در مسابقات باعث کسر نمره میشه و هر برگشتی ۰/۵ نمره ، نمره منفی داره.. پس اولا اگر این کار عادت شده ، سعی کنیم کم کم بذاریمش کنار ثانیا اگر لازم شد که برگردیم تا یادمون بیاد ، این کار رو داخل ذهنمون و خیلی سریع انجام بدیم قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 عضویت♻️ @goranketabzedegi
صبر کن حسین جان شک کرده ام دیگر به خیلی چیزها پنجم شوال، ورود حضرت مسلم عقیل به کوفه قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 عضویت♻️ @goranketabzedegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رنگ خدا میمونه! 🌺 استاد قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 عضویت♻️ @goranketabzedegi
# اسلوب ترتیل خوانی 🎙 عوامل موثر بر صدا و صوت: 1️⃣ وراثت 🧬 👈🏻 صدای والدین و اجداد 2️⃣ تغذیه 🍚 👈🏻 در درازمدت و کوتاه مدت 3️⃣ روحیه و اعصاب 😩 👈🏻 حنجره افراد عصبی همیشه منقبض است و نمی تواند تحریر سالم ارائه دهد، و تارهای صوتی افراد عصبی بدلیل اسید معده ی بالایی که دارند در معرض خطر سوختگی است. 4️⃣ محیط 🗺 👈🏻 بسته به آب و هوای محل سکونت یا نوع شغل، در محیط های آرام یا پر سر و صدا، و محیط استریل یا پر گرد و خاک 5️⃣ تمرین و صداسازی 🎧 👈🏻 زیر نظر استادی که اصول صداسازی را بلد باشد 6️⃣ تنفس 🌬 👈🏻 مهم ترین مبحث در بحث صوت ☝️این پست را برای دوستان خود ارسال کنید. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ♦️ از روخوانی و صوت و لحن تا حفظ قرآن کریم همراه‌تان هستیم. قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 عضویت♻️ @goranketabzedegi
🌸🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🍃🌸 💠در گذشته،کاتبی بسیار خوش نویس بود که هرگاه قرآن می نوشت تصرفاتی در آن می کرد .شخصی مبلغ زیادی به وی داد تا برای او یک نسخه قرآن کتابت کند و با او شرط کرد که هیچ گونه تصرفی در آن ننماید .کاتب نیز قبول کرد. وقتی قرآن را نوشت به آن شخص داد، گفت:در هیچ جای آن تصرفی نکرده ام،مگر در یک جا که هر چه فکر کردم، نتوانستم تغییرش ندهم .آن شخص پرسید:آن یک جا کجاست؟ گفت: 🔹﴿… خرّ موسی صعقا﴾؛(موسی مدهوش،به زمین افتاد).که من جای آن نوشتم:خر عیسی؛چرا که حضرت عیسی خرداشت،نه حضرت موسی. قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 عضویت♻️ @goranketabzedegi
حافظ عزیز انتخاب قرآان از نظر اندازه و رنگ و حتی وزن خیلی مهم است چون دائم حافظ باید قرآن را در دست بگیرد بنابراین قرآن های سنگین ممکن است حافظ را دچار گردن و دست درد کند پس در اندازه و رنگ و وزن قرآن دقت کنیم قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 عضویت♻️ @goranketabzedegi
👨🏻‍🌾کشاورزى ساعت گرانبهایش را در انبار علوفه گم کرد. هرچه جستجو کرد، آن را نيافت. 👨‍👦‍👦از چند کودک کمک خواست و گفت هرکس آنرا پيدا کند جايزه می‌گيرد. کودکان گشتند اما ساعت پيدا نشد. تا اینکه پسرکى به تنهايى درون انبار رفت و بعد از مدتى بهمراه ساعت از انبار خارج شد. ⁉️کشاورز متحير از او پرسيد چگونه موفق شدى؟ کودک گفت: من کار زيادى نکردم، فقط آرام روى زمين نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صداى تيک تاک ساعت را شنيدم. به سمتش حرکت کردم و آنرا يافتم. 📌حل مشکلات، نیازمند یک ذهن آرام است... قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 عضویت♻️ @goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمـشق شهـر عشــق♥️⃟📚 #Part_2 با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوب
♥️⃟📚دمشق شـهر عشق ♥️⃟📚 داستانـــے ڪاملا واقعــے به قلمــ فاطمه ولــے نژاد با حرکت یک جوان تونسی خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این!« گونه های روشنش از هیجان گل انداخته و این حرفها بیشتر دلم را میترساند که مظلومانه نگاهش کردم و او ترسم را حس کرده بود که به سمتم خم شد، دوباره دستم را گرفت و با مهربانی همیشگی اش زمزمه کرد :»من نمیخوام خودم رو آتیش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت بمونیم! بن علی یه ماه هم نتونست جلو مردم تونس وایسه و فرار کرد! حُسنی مبارک فقط دو هفته دووم اورد و اونم فرار کرد! از دیروز ناتو با هواپیماهاش به لیبی حمله کرده و کار قذافی هم دیگه تمومه!« و میدانستم برای سرنگونی بشّار اسد لحظه- شماری میکند و اخبار این روزهای سوریه هوایی اش کرده بود که نگاهش رنگ رؤیا گرفت و آرزو کرد :»الان یه ماهه سوریه به هم ریخته، حتی اگه ناتو هم نیاد کمک، نهایتاً یکی دو ماه دیگه بشّار اسد هم فرار میکنه! حالا فکر کن ناتو یا آمریکا وارد عمل بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد میره! از آهنگ محکم کلماتش ترسم کمتر میشد، دوباره احساس مبارزه در دلم جان میگرفت و او با لبخندی فاتحانه خبر داد مبارزه یعنی این! اگه میخوای مبارزه کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت میتونه به ایران ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد!« با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانهاش فشار میداد تا از قدرتش انگیزه بگیرم و نمیدانستم از من چه میخواهد که صدایش به زیر افتاد و عاشقانه تمنا کرد :»من میخوام برگردم سوریه...« یک لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمیشنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم :»پس من چی؟« نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده میشد :»قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم!« کاسه دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانه ای چنگ میزدم که کودکانه پرسیدم :»هنوز که درسمون تموم نشده!« و نفهمید برای از دست ندادنش التماس میکنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید :»مردم دارن دسته دسته کشته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟« به هوای عشق سعد از همه بریده بودم و او هم میخواست تنهایم بگذارد که به دست و پا زدن افتادم :»چرا منو با خودت نمیبری سوریه؟« نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید :»نازنین! ایندفعه فقط شعار و تجمع و شیشه شکستن نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، میتونی تحمل کنی؟« دلم میلرزید و نباید اجازه میدادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم :»برا من فرقی نداره! بالخره یه جایی باید ریشه این دیکتاتوری خشک بشه، اگه تو فکر میکنی از سوریه میشه شروع کرد، من آماده ام!« برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید :»حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟« شاید هم میخواست تحریکم کند و سرِ من سوداییتر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم :»بلیط بگیر!« از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمیدانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچه ها ذوق کرد :»نازنین! همه آرزوم این بود که تو این مبارزه تو هم کنارم باشی!« سقوط بشّار اسد به اندازه همنشینی با سعد برایم مهم نبود و نمیخواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی داده ام که همان اندک عدالت- خواهی ام را عَلم کردم :»اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!« و باورم نمیشد فاصله این ادعا با پروازمان از تهران فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه اردن بودیم. از فرودگاه اردن تا مرز سوریه کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم. سعد گفته بود اهل استان درعا است و خیال میکردم به هوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده و نمیدانستم با سرعت به سمت میدان جنگ پیش میرویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم. من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم.. ✒️ ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا