eitaa logo
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
2.3هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
80 فایل
﷽ زمانــ رفتنی است با #قرآن زمان را ماندنی کنیم🚫 کانال #آموزشی آیدی ما 👇 @Mohmmad1364 بهترین نیستیم اما خوشحالیم که بهترینها ما را برگزیده اند💚 باحضور حافظان قرآنی 🎓 کپی از مطالب آزاد است ♻ گروه آموزشی رایگان حفظ داریم تاسیس 14 آبان 1397
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمـشق شهـر عــشق♥️⃟📚 #Part_5 همین احمقها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش
♥️⃟📚دمـشق شــهر عشــق ♥️⃟📚 @Part_6 نازنین باور کن نمیتونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!« سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداری ام داد اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکانات هم اوردن!« و نمیفهمید با هر کلمه حالم را بدتر میکند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشیمان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد :»تو که میدونی من تو عمرم یه رکعت نماز نخوندم! ولی این مسجد فرق میکنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم سوریه بوده و الام نماد مخالفت با بشار اسد شده!« و او با دروغ مرا به این جهنم کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم :»تو که میدونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟« با همه عاشقی از پرسش بی پاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد :»هسته اولیه انقلاب تو درعا تشکیل شده، باید خودمون رو میرسوندیم اینجا!« و من از اخبار بیخبر نبودم و میدیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ میرود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده میشد، بازخواستش کردم :»این چند ماه همه شهرهای سوریه تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟ حالت تهوع طوری به سینه ام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم میدید که از جا پرید و اگر او نبود از ترس تنهایی جان میدادم که به التماس افتادم :»کجا میری سعد؟« کاسه صبرم از تحمل اینهمه وحشت در نصفه روز تَرک خورده و بیاختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش میزد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگی ام فرار کرد. تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزه ای که نمیدانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بی اجازه داخل شد. از دیدن صورت سیاهش در این بی کسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این رافضی را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :»برای کی جاسوسی میکنی ایرانی؟« دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندانهایم زیر انگشتان درشتش خرد میشد و با چشمان وحشت زده ام دیدم خنجرش را به سمت صورتم میآورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلی ام را صدا میزند :»زینب!« احساس میکردم فرشته مرگ به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمیدانست و نمیدانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد :»زینب!« قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این قتلگاه تنها نگاهمان میکرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این قاتل سنگدل را با یک دست قفل کرد. دستان وحشی اش همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید این رافضی واسه ایرانیها جاسوسی میکنه! با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری نماز جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید :»کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی اجرا کنی؟« و هنوز جمله اش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه میشدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس میکردم. یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربیاش چنگ زد و دیگر نمیدیدم چطور او را با قدرت میکشد تا از من دورش کند که از هجوم وحشت بین من و مرگ فاصله ای نبود و میشنیدم همچنان نعره میزند که خون این رافضی حلال است. از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را میشنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش میکرد :»هنوز این شهر انقدر بی صاحب نشده که تو فتوا بدی!« سایه دستش را دیدم که به شانه اش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باورم نمیشد زنده مانده ام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد. چشمان روشنش شبیه لحظات طلوع آفتاب به طلایی میزد و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ میدرخشید و نمیدانستم اسمم را از کجا میداند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس میلرزیدم و او حیرت زده نگاهم میکرد. تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم میتپید و میترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که به نرمی میلرزید، سوال کرد شما ایرانی هستید؟ ادامه دارد
🔘 ماندگارترین رفیق 🔸انتخاب دوست و رفیق خوب، نقش بسزایی در سعادت و کمال انسان دارد. خداوند خیرخواه‌ترین و بهترین رفیقی است که انسان را در مقابل طوفان‌های متلاطم و سهمگین دنیا بیمه می‌کند. 🔹 نگرش توحیدی به زندگی، فرد را به سوی انتخاب ارزش‌های الهی و انتخاب دوستان خوب سوق می‌دهد. در این میان، بهترین، ماندگارترین، خیرخواه‌ترین و غنی‌ترین رفیق، خداوند متعال است. 🔸هرکس با خداوند رفیق شد و برای رفیق خود وقت گذاشت و دوستی خود را با او مستحکم کرد، نه تنها هیچ نگرانی‌ به دل او راه نیافت، بلکه حیات او را پاک و سرخوش و سرحال نمود. قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 عضویت♻️ @goranketabzedegi
شمع به کبریت گفت: از تو میترسم تو قاتل من هستی. کبریت گفت: از من نترس از ریسمانی بترس که در دل خود جای دادی عامل نابودی انسان ها تفکرات منفی خودشان است نه عوامل بیرونی. سخن قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 عضویت♻️ @goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
اطلاعیه ..... مسابقه آنلاین ضیافت .... ویژه ایام ماه مبارک رمضان ۱۴۰۲ شرایط مسابقه ... 🟢مرحله او
قابل توجه عزیزانی که در مسابقه ضیافت شرکت کرده اند لطفا جهت دریافت سوالات و شرکت در مسابقه ب آیدی زیر مراجعه فرمایید @Mohmmad1364
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تخت سلیمان یکی از بخش‌های استان آذربایجان غربی است که آثارباستانی ارزشمندی را در قلب خود جای داده است. افسانه‌های متعددی در ارتباط با این مکان وجود دارند؛ برخی می‌گویند که محل زندگی سلیمان نبی بوده و برخی دیگر آن را محل تولد زرتشت می‌دانند 🔹️در حقیقت تخت_سلیمان پایگاه دین زرتشت و بزرگ‌ترین مرکز آموزشی، مذهبی، اجتماعی و عبادتگاه ایرانیان_باستان بوده می‌گویند دریاچه طبیعی تخت سلیمان که از چشمه‌ای در عمق ۱۲۰ متری زمین می‌جوشد، پس از کوبیدن عصای حضرت سلیمان بر روی زمین در آن منطقه به وجود آمده است. یکی دیگر از رازهای دریاچه تخت سلیمان تکاب ، وجود گنجینه‌های‌ پنهان در اعماق آب آن است. حتی می‌گویند انگشتر حضرت سلیمان نیز در اعماق این دریاچه پنهان است. پست قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 عضویت♻️ @goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
مسابقه در قرآن پیدا کنیم 🤔 ویژه عیدانه عید فطر باتوجه به معنا و مفهوم آیه 25 سوره بقره دو شرط ا
جواب سوال مسابقه ایمان و عمل صالح برگزیده مسابقه 👌 ♻️جناب آقای محمدحسین پوریافر استان کرمان
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمـشق شــهر عشــق ♥️⃟📚 @Part_6 نازنین باور کن نمیتونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بش
♥️⃟📚دمــشق شهــر عشق♥️⃟📚 سوال کرد شما ایرانی هستید؟ زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش میکردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با لحنی مردانه دلم را قرص کرد من اینجام، نترسید! هنوز نمیفهمید این دختر غریبه در این معرکه چه میکند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمیتوانستم کلامی بگویم که سعد آمد. با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید چی میخوای؟ در برابر چشمان سعد که از غیرت شعله میکشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد بیرحمانه پرخاش کرد چه غلطی میکنی اینجا؟ پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینه اش کوبید و اختیارشاز دست رفته بود که در صحن مسجد فریاد کشید بی پدر اینجا چه غلطی میکنی؟ نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او میدانست چه بلایی دورم پرسه میزند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که میخواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند وهابیها دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست! سعد نمیفهمید او چه میگوید و من میان گریه ضجه زدم :»همونی که عصر رفتیم در خونه اش، اینجا بود! میخواست سرم رو ببُره...« و او میدید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیده ام رو به سعد هشدار داد :»باید از اینجا برید، تا خونش رو نریزن آروم نمی-گیرن!« دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش میلرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد :»من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟« و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش پناهمان داد :»من اهل اینجا نیستم، اهل دمشقم. هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزاده ام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. میبرمتون خونه برادرم!« از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا میزد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش میکرد و من فقط میخواستم با او بروم که با اشک چشمانم به پایش افتادم :»من از اینجا میترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!« از کلمات بی سر و ته عربی ام اضطرارم را فهمید و میترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :»اینجوری نمیشه برید بیرون، شناساییتون کردن.« و فکری بهذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :»میتونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟ برای حفاظت از جان ما در طنین نفسش تمنا موج میزد و سعد صدایش درنمیآمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت. فشار دستان سنگین آن وهابی را هنوز روی دهانم حس میکردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش میزد و این ترس دیگر قابل تحمل نبود که با هقهق گریه به جان سعد افتادم من دارم از ترس میمیرم! رمقی برای قدم هایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم میکرد. با دستی که از درد و ضعف میلرزید به گردنم کوبیدم و میترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :»خنجرش همینجا بود، میخواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدمکُش معرفی کرده؟« لبهایش از ترس سفید شده و به سختی تکان میخورد :»ولید از ترکیه با من تماس میگرفت. گفت این خونه امنه...« و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :»امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود! پیشانی اش را با هر دو دستش گرفت و نمیدانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :»ولید به من گفت نیروها تو درعا جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از اردن و عراق برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمیکردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!« خیره به چشمانی که عاشقش بودم، مانده و باورم نمیشد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم شکایت گرفت :»این قرارمون نبود سعد! ما میخواستیم تو مبارزه کنار مردم سوریه باشیم، اما تو الان میخوای با این آدم کش ها کار کنی! پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکیاش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی عشقش بوده که به تندی توبیخم کرد :»تو واقعاً نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچهبازیهایی که تو بهش میگی مبارزه، به هیچ جا نمی- رسه! اگه میخوای حریف این دیکتاتورها بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشیهای وهابی استفاده کنیم تا بشار اسد سرنگون بشه!« و نمی-دید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش قربانی شود.... ✒️ •┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈ ادامه دارد....
37.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 لایه های برگرداننده اتمسفر، در آیه 11 سوره طارق 🌕 شگفتی های علمی قرآن درباره لایه اتمسفر محافظ زمین ‎ ‎ ‎ ‌ ‌ قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 عضویت♻️ @goranketabzedegi
🔹 اگر قصد ازدواج دارید، تنها از مسیر پسندیده و سنت معروف اقدام نمایید! 🔹 پیگیری ازدواج از طریق روابط مخفیانه و رفاقتهای دزدکی، مسیری شیطانی و بلا عاقبت است! 👈 خصوصا خواهران هوشیار باشند! اگر مردی واقعا خاطر خواه‌تان باشد و شما را برای زندگی و ازدواج بخواهد، بجای روابط پنهانی، از طریق سنت معروف جامعه، به خواستگاری شما می آید! به فکر خوشبختی تان باشید 🌴 سوره بقره 🌴 🕋 وَلَـٰكِن لَّا تُوَاعِدُوهُنَّ سِرًّا إِلَّا أَن تَقُولُوا قَوْلًا مَّعْرُوفًا «235» ⚡️ ترجمه:  ولى با آنها وعده پنهانى (براى ازدواج مخفيانه) نداشته باشيد، مگر آنكه سخن پسنديده بگوييد.  قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 عضویت♻️ @goranketabzedegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔶اگر محفوظات خود را به حدی فراموش کرده‌اید که واقعا نیاز به تثبیت دارد، بهتر است حفظ جدید را متوقف کنید و ابتدا تثبیت را به صورت کامل انجام دهید. زیرا : ✅ در حفظ قرآن، کیفیت بسیار مهم‌تر از کمیت است. ❗️گمان نکنید با توقف محفوظات زیان کرده‌اید. زیان جایی است که مداوم حجم محفوظاتمان را بالا ببریم اما نتوانیم از آن لذت برده، به نحو مطلوب و مسلط تلاوت کنیم. 👌حفظ کم باکیفیت بسیار بهتر از حفظ زیاد ضعیف است قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 عضویت♻️ @goranketabzedegi
قرآن اونجا ها که میخواد به زبان ما بی خبران حرف بزنه از واژه ی مُردن استفاده میکنه ✴️فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ (بقره94) 👈پس آرزوی مرگ کنید ✅اما اونجا که داره در مورد کارهای خودش حرف میزنه کلمه ی درست رو بکار میبره ✴️اللَّهُ يَتَوَفَّى الْأَنفُسَ حِينَ مَوْتِهَا (زمر42) ترجمه ی دقیق با کمی تصرف👇 خدا روح را به طور کامل از جسم جدا میکند وقتی هنگام مرگ جسم فرا میرسد. 🔰 حتی انبیا چون از واقعیت مرگ خبر داشتن از همین واژه استفاده کردن نه از واژه «مرگ» مثل حضرت عیسی که قرآن ازش نقل میکنه فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِي(117) وقتی جان مرا گرفتی.... قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 عضویت♻️ @goranketabzedegi
امام صادق(علیه السلام) در تفسیر آیه ۲۸ فاطر : «انما یخشی الله من عباده العلماء» در مورد معلم فرمود: دانایان و راهنمایان خداشناس و بیمناک از او، عبارت از کسانی هستند که عمل آنها گفتار آنها را تایید نموده و با آن هماهنگی دارد. اگر کردار کسی، گفتار او را تایید نکند و میان کردار و گفتارش ناهماهنگی، مشهود گردد، نمی توان عنوان عالم دانشمند و معلم و مربی جامعه بر او اطلاق کرد🤔 🌹 قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 عضویت♻️ @goranketabzedegi
✳️ روایت یک معلم: داشتم از کلاسشون میومدم بیرون، طوری که دوستای دیگه‌ش نبینن این برگه رو بهم داد؛ گفت: لطفاً توی دفتر بخونید. از همدیگر حمایت کنیم. عکس باز شود👀👆 قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 عضویت♻️ @goranketabzedegi
عسل🍯 شربت عسل چهارتخم روتارین کتیرا و... ✅ خوراکی های مفیدی هستند که در بعضی کلاس ها توصیه میشن، در بحث بهداشت حنجره 😅 و چقدر استفاده روزانه این ها ممکنه هزینه بر باشه 😅 🤩 اما نکته ی بسیار مهم در بحث بهداشت حنجره و خوراکی های مفید برای خوندن، برای من این بود: 🚰از اصلی ترین و‌مهمترین مواد برای تارهای صوتی👈🏻 آب هست 🚰 کسی که زیاد از صداش استفاده میکنه👈🏻 حتما باید زیاد آب بنوشه علامت تامین آب بدن هم👈🏻 رنگ روشن ادرار هست ❌ آب خوردن حین خوندن زیاد مهم نیست👈🏻 تا یکی دو ساعت قبل خوندن و تمرین، آب بدنتون رو تامین کنید👈🏻 تا موقع خوندن در سوخت و ساز بدن، رطوبت آب به تارهای صوتی منتقل شده باشه 💙یادت باشه، همه می تونن قاری بشن...تمرین با تو ، بقیش با ما قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 عضویت♻️ @goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمــشق شهــر عشق♥️⃟📚 #Part_7 سوال کرد شما ایرانی هستید؟ زبانم طوری بند آمده بود که به جای جو
♥️⃟📚دمـشق شهـر عشق♥️⃟📚 و نمیدید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش قربانی شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را میخواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم میدوید، بدنم از گرسنگی ضعف میرفت و دلم میخواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد. مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفسهایش به تندی میزد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را میپائید مبادا کسی سر برسد. زن پیراهنی سورمه ای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با مهربانی شروع کرد من سمیه هستم، زن داداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونه مون.« سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :»یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!« من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او میدید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با »بسم الله« شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم. از درد و حالت تهوع لحظه ای نمیتوانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر یاالله پیراهن سورمه ای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم. از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانه اش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین میکشیدم و تازه میدیدم گوشه و کنار مسجد انبار اسلحه شده است. یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشه ای دیگر جعبه های گلوله؛ نمیدانستم اینهمه ساز و برگ جنگی از کجا جمع شده و مصطفی میخواست زودتر ما را از صحن مسجد خارج کند که به سمت سعد صورت چرخاند و تشر زد :سریعتر بیاید! تا رسیدن به خانه، در کوچه های سرد و ساکت شهری که آشوب از در و دیوارش میپاشید، هزار بار جان کندم و درهر قدم میدیدم مصطفی با نگرانی به پشت سر میچرخد تا کسی دنبالم نباشد. به خانه که رسیدیم، دیگر جانی به تنم نمانده و اهل خانه از قبل بستر را آماده کرده بودند که بین هوش و بیهوشی روی همان بستر سپید افتادم. در خنکای شب فروردین ماه، ازترس و درد و گرسنگی لرز کرده و سمیه هر چه برایم تدارک میدید، در این جمع غریبه چیزی از گلویم پایین نمیرفت و همین حال خرابم خون مصطفی را به جوش آورده بود که آخر حرف دلش را زد شما اینجا چیکار میکنید؟شاید هم از سکوت مشکوک سعد فهمیده بود به بوی جنگ به این شهر آمده ایم که به چشمانش خیره ماند و با تندی پرسید چرا نرفتید بیمارستان؟ صدایش از خشم خش افتاده بود، سعد از ترس ساکت شده و سمیه میخواست مهمانداری کند که برای اعتراض برادرشوهرش بهانه تراشید اگه زخمش عفونت کنه، خطرناکه! و سعد از امکانات رفقایش اطمینان داشت که با صدایی گرفته پاسخ داد :»دکتر تو مسجد بود...« و مصطفی منتظر همین اعتراف بود که با قاطعیت کلامش را شکست :»کی این بیمارستان صحرایی رو تو ۴۸ ساعت تو مسجد درست کرد؟« برادرش اهل درعا بود و میدانست چه آتشی وارد این شهر شده که تکیه اش را از پشتی گرفت و سر به شکایت گذاشت :»دو هفته پیش عربستان یه کامیون اسلحه وارد درعا کرده!« و نمیخواست این لکه ننگ به دامن مردم درعا بماند که با لحنی محکم ادامه داد :»البته قبلش وهابیها خودشون رو از مرز اردن رسونده بودن درعا و اسلحه ها رو تو مسجد عُمری تحویل گرفتن!« سپس از روی تأسف سری تکان داد و از حسرت آنچه در این دو هفته بر سر درعا آمده، درددل کرد.دو ماه پیش که اعتراضات تو سوریه شروع شد، مردم این شهر هم اعتراضایی به دولت داشتن، اما از این خبرا نبود!« از چشمان وحشت زده سعد میفهمیدم از حضور در این خانه پشیمان شده که مدام در جایش میجنبید و مصطفی امانش نمیداد که رو به برادرش، به در گفت تا دیوار بشنود اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو دمشق و حمص و حلب تظاهرات میکنن، ولی نه اسلحه دارن نه شهر رو به آتیش میکشن!« و دلش به همین اشاره مبهم راضی نشد که دوباره به سمت سعد چرخید و زیر پایش را خالی کرد :»میدونی کی به زنت شلیک کرده؟« سعد نگاهش بین جمع میچرخید، دلش میخواست کسی نجاتش دهد و من نفسی برای حمایت نداشتم که صدایش در گلو گم شد :»نمیدونم، ما داشتیم میرفتیم سمت خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس تیراندازی ارتش دارن فرار میکنن سمت ما، همونجا تیر خورد. من نمیدانستم اما انگار خودش میدانست دروغ میگوید که صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس میزد و مصطفی میخواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص کند که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت.. ✒️ ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اعضای محترم کانال قرآن کتاب زندگی 🌹 پیامی از جنس ♻️ ⁉️⁉️از دستاورد های یک ماه بندگی چه فوایدی نصیب شما شد ؟ ــ ⁉️و چیکار کنیم تا این حس و حال بندگی همیشه در زندگی روزمره ما قرار بگیره؟؟ به ما بگویید 🎤🎤 @Mohmmad1364 به شرکت کنندگان محترم به قید قرعه کشی جوایزی اهداء خواهد شد🔰 حرف های معنوی شما جهت استفاده عزیزان در کانال درج خواهد شد✅ زمان شرکت در طرح تا ۱۵ اردیبهشت ماه ۱۴۰۲
چنین مهربانی بازتاب واقعی انسانیت است... خانواده محترم محمدی کردکندی در اقدامی بمناسبت سالگرد درگذشت پدر گرامیشان حاج محمدی کردکندی هزینه مراسم یادبود برای کمک تامین جهیزیه نوعروسان این مرکز خیریه اهدا گردید شماره کارت ملی خیریه 6037997599052223 سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز مرده آنست که نامش به نکویی نبرند روحشان_شاد و پست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨فَعَسَى أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئًا وَيَجْعَلَ اللَّهُ فِيهِ خَيْرًا كَثِيرًا ﴿۱۹﴾نساء چه بسا چيزى را خوش نمى داريد و خدا در آن مصلحت فراوان قرار مى دهد (۱۹)✨ قرآني😐 باز شود☝️☝️ قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚 عضویت👇 👇 @goranketabzedegi
❖✨﷽✨❖ 🔔 🌈 رنگِ خـُـدا 🌈 👤 ما تو زندگی، خواه ناخواه از محیط اطرافِ خودمون تاثیر می‌گیریم، و اصطلاحاً به خودمون رنگ می‌گیریم 😍 امّا چه بهتر که از بین همه‌ی این رنگها، رنگ خدایی بگیریم و این سفارش قرآن کریم است 🔰 سوره‌ مبارکه بقره، آیه ﴿۱۳۸﴾ 〖صِبْغَةَ اللَّهِ، وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَةً〗 🍃 ترجمه فارسی: 🌷【رنگ خدایی بپذیرید! و چه رنگی از رنگِ خدایی بهتر است؟!】 📺 فیلمای سیاه و سفید رو دیدی؟ دیدنشون به هیـــچ عنوان لطف تماشای یه فیلم رنگی رو نداره... 📛 هـــــر چی غیر خــدا، هــــر چقدرم رنگی به نظر بیاد، باز در برابر رنگ خــدا سیاه و سفیده... ⚠️ نذاریم زندگیمون با غفلت سیاه و سفید شه... رنگش کنیم... 🌈 رنگِ خـُـدا 🔰 خیلی راحت می‌تونیم نیّت‌هامون رو خدایی کنیم، و به همه‌ی کارهامون رنگ خدایی بزنیم ✴️ مثلاً هر وقت میخوایم صورتمون رو بشوریم، قصد وضو کنیم و وضو بگیریم. 👈 اینطوری هم دست و صورتمون رو شستیم، و هم عبادت کردیم. ✴️ هر وقت میخوایم بشینیم، مثل پیامبر (صلی الله علیه وآله ) رو به قبله بنشینیم. 👈 هم نشستیم، و هم یاد خدا بودیم. ✴️ اگر میخوایم درس بخونیم، به جای مدرک و مقام، برای رضایِ خدا درس بخونیم، که به دینِ خدا خدمتی بکنیم. 👈 هم درس خوندیم، و هم عبادت کردیم. ✴️ اگر میخوایم برای خانواده‌مون لباس نو بخریم، به مناسبت یکی از اعیاد مذهبی بخریم. 👈 هم خرید کردیم، و هم عبادت 🔔 و خلاصه اینکه، تو هر کار کوچیک و بزرگی که انجام میدیم، یه ردّ پایی از خدا باشه درس می‌خونیم 👈 برای خدا کار می‌کنیم 👈 برای خدا زندگی می‌کنیم 👈 برای خدا نفس می‌کشیم 👈 برای خدا قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚 عضویت👇 👇 @goranketabzedegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 خداوند و رضایت او رو اولویت اول زندگیت قرار بده. 🌼در پی دنیا نباشید در پی نعمت دهنده باشید، خدا رو در راس هرم زندگی قرار بدید تا بارش نعمت و برکت رو در زندگی ببینید. به اماکن مقدسی برید، دعا بخونید و راز و نیاز کنید تا آرامش بی نظیر رو تجربه کنید بهترین کار دعا در صبح زود است ، خدا رو در همه حال حاضر و ناظر ببینید و عادت دعا کردن قبل از تصمیات مهم رو در خودتون پرورش بدید. و مهمتر اینکه از خدا بخواید که هدایتتون کنه 💚 🤍ما باید از خدا پیروی کنیم باید زمانی رو برای ارتباط با خدا قرار بدیم حتی اگر در شلوغ ترین روز زندگیمون باشیم، وقتی شما خدا رو اولویت اول زندگیتون قرار میدید، شک نکنید خدا هم شما رو اولويت اولش قرار میده. 💚 💌انفِرُوا خِفَافًا وَثِقَالًا وَجَاهِدُوا بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ ذَٰلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ ✨به راه خدا رهسپار شوید چه سبکبار و کم مشغله باشید چه گرفتار و پرمشغله! وبا جان و مالتان در راه خدا تلاش کنید که اگر درک کنید این برای شما از هر چیز دیگری بهتر است. سوره توبه 41 ✨ ‌ قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی eitaa.com/joinchat/3456958479C5b7a9b8b74 @goranketabzedegi 2189
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ارزش مقام معلم در جهان ؛ ایتالیا : سه گروه نباید پشت چراغ قرمز بمانند؛ آمبولانس،آتش نشانی،معلمان. فرانسه : ثروتمندان در محدود ی شهرک فرهنگیان خانه میخرند تا به همسایگی با معلمان افتخار کنند. سوئد : فرزند اولم پزشک است،اما بچه دومم فکر بهتری دارد او میخواهد معلم شود. آلمان : "مرکل" خطاب به پزشکان معترض؛ شما توقع نداشته باشید که حقوق شما از حقوق معلمانی که شما را تربیت کرده اند،بیشتر باشد . انگلستان : این بچه نابغه است،او توان معلمی دارد. ایران : چرا معلم ها تابستون ها حقوق میگیرن ....! حرف قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚 عضویت👇 👇 @goranketabzedegi
❁ـ﷽ـ❁ ┏━•••🕘💎📖•••━┓ ( ناتوانی دیده‌ها از مشاهدۀ پروردگار )فراز ۴از دعای ۵ ┗━•••☀️☀️☀️•••━┛ 💓وَ يَا مَنْ تَنْقَطِعُ دُونَ رُؤْيَتِهِ الْأَبْصَارُ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ ، وَ أَدْنِنَا إِلَي قُرْبِكَ 📝ای آن‌که دیده‌ها، از دیدنش باز می‌ماند! بر محمّد و آلش درود فرست و ما را به قرب خود نزدیک کن. ✍سفارش لقمان حكيم در قرب به حق‌: لقمان حكيم در سفارشش به فرزند خود فرمود: اى پسرم! تو را به شش خصلت تشويق مى‌كنم كه به هر كدامش مى‌توانى به رضوان حق نزديك شده و از سخطش دور گردى: 📍اوّل: خدا را عبادت كن و براى حضرتش شريك قرار مده. 📍دوّم: به آنچه خداوند برايت مقرّر كرده راضى باش چه دوست داشته باشى يا مكروهت باشد. 📍سوّم: براى خدا دوست داشته باش و به خاطر او دشمن باش. 📍چهارم: آنچه براى خود دوست دارى براى ديگران هم دوست داشته باش. 📍پنجم: خشمت را فرو خور و به كسى كه به تو بدى كرده نيكى كن. 📍ششم: هواى نفس را ترك كن و با امور پست مخالفت بورز. قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚 عضویت👇 👇 @goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمـشق شهـر عشق♥️⃟📚 #Part_8 و نمیدید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش قربانی شود و به هر قیمتی
♥️⃟📚دمــشق شهـر عشق♥️⃟📚 اگه به جای مسجد عُمری، زنت رو برده بودی بیمارستان، میدیدی چند تا پلیس و نیروی امنیتی هم کنار مردم به گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟سمیه سرش را از ناراحتی به زیر انداخته، شوهرش انگار از پناه دادن به این زوج آشوبگر پشیمان شده و سعد فاتحه این محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه میکرد و او همچنان از خنجری که روی حنجره ام دیده بود، غیرتش زخمی بود که رو به سعد اعتراض کرد فکر نکردی بین این همه وهابی تشنه به خون شیعه، چه بلای ممکنه سر ناموست بیاد؟« دلم برای سعد میتپید و این جوان از زبان دل شکسته ام حرف میزد که دوباره به گریه افتادم و سعد طاقتش تمام شده بود که از جا پرید و با بی حیایی صدایش را بلند کردمن زنم رو با خودم میبرم! برادر مصطفی دستپاچه از جا بلند شد تا مانع سعد شود که خون غیرت در صدای مصطفی پاشید و مردانه فریاد کشید پاتون رو از خونه بذارین بیرون، سر هر دوتون رو سینه تونه!« برادرش دست سعد را گرفت و دردمندانه التماسش کرد :»این شبا شهر قُرق وهابی شده که خون شیعه رو حلال میدونن! بخصوص که زنت ایرانیه و بهش رحم نمیکنن! تک تیراندازاشون رو پشت بوم خونه ها کمین کردن و مردم و پلیس رو بی هدف میزنن!« دیگر نمیخواستم دنبال سعد آواره شوم که روی شانه سالمم تقال میکردم بلکه بتوانم بنشینم و مقابل چشم همه با گریه به پای سعد افتادم :»فقط بذار امشب اینجا بمونیم، من میترسم بیام بیرون! طوری معصومانه تمنا میکردم که قدم رفته به سمت در را پس کشید و با دست و پایی که گم کرده بود، خودش را بالای سرم رساند. کنارم نشست و اشک چشمم قفل قلدریاش را شکسته بود که دست زیر سر و گردنم گرفت و کمکم کرد تا دوباره در بستر بخوابم و عاشقانه نجوا کرد هرچی تو بخوای!انگار میخواست در برابر قلب مرد غریبه ای که نگرانم بود، تصاحب عشقم را به رخش بکشد که صدایش را بلندتر کرد تا همه بشنوند هیچکس به اندازه من نگرانت نیست! خودم مراقبتم عزیزم!« میفهمیدم دلواپسی های اهل این خانه به خصوص مصطفی عصبی اش کرده و من هم میخواستم ثابت کنم تنها عشق من سعد است که رو به همه از همسرم حمایت کردم :»ما فقط اومده بودیم سفر تا سعد سوریه رو به من نشون بده، نمیدونستیم اینجا چه خبره!« صدایم از شدت گریه شکسته شنیده میشد، مصطفی فهمیده بود به بهای عشقم خودزنی میکنم که نگاهش را به زمین کوبید و من با همین صدای شکسته میخواستم جانمان را نجات دهم که مظلومانه قسم خوردم بخدا فردا برمیگردیم ایران! اشکهایم جگر سعد را آتش زده و حرفهایم بهانه دستش داده بود تا از مخصمه مصطفی فرار کند که با سرانگشتش اشکم را پاک کرد و رو به من به همه طعنه زد :»فقط بخاطر تو میمونم عزیزم!« سمیه از درماندگی ام به گریه افتاده و شوهرش خیالش راحت شده بود میهمانش خانه را ترک نمیکند که دوباره به پشتی تکیه زد، ولی مصطفی رگ دیوانگی را در نگاه سعد دیده بود که بی هیچ حرفی در خانه را از داخل قفل کرد، به سمت سعد چرخید و با خشمی که میخواست زیر پرده ای از صبر پنهان کند، حکم کرد امشب رو اینجا بمونید، فردا خودم میبرمتون دمشق که با پرواز برگردید تهران، چون مرز اردن دیگه امن نیست.« حرارت لحنش به حدی بود که صورت سعد از عصبانیت گُر گرفت و نمیخواست بازی بُرده را دوباره ببازد که با سکوت سنگینش تسلیم شد. با نگاهم التماسش میکردم دیگر حرفی نزند و انگار این اشکها دل سنگش را نرم کرده و دیگر قید این قائله را زده بود که با چشمانش به رویم خندید و خیالم را راحت کرد :»دیگه همه چی تموم شد نازنین! از هیچی نترس! برمیگردیم تهران سر خونه زندگی- مون!« باورم نمیشد از زبان تند و تیزش چه میشنوم که میان گریه کودکانه خندیدم و او میخواست اینهمه دلهره را جبران کند که با مهربانی صورتم را نوازش کرد و مثل گذشته نازم را کشید :»خیلی اذیتت کردم عزیزدلم! اما دیگه نمیذارم از هیچی بترسی، برمیگردیم تهران!« از اینکه در برابر چشم همه برایم خاصه خرجی میکرد خجالت میکشیدم و او انگار دوباره عشقش را پیدا کرده بود که از چشمان خیسم دل نمیکَند و عاشقانه نگاهم میکرد. دیگر ماجرا ختم به خیر شده و نفس میزبانان هم بالا آمده بود که برایمان شام آوردند و ما را در اتاق تنها گذاشتند تا استراحت کنیم. از حجم مسکّن هایی که در سِرُم ریخته بودند، چشمانم به سمت خواب خمیازه میکشید و هنوز خوابم نبرده بود که با کابوس خنجر، پلکم پاره میشد و شانه ام از شدت درد غش میرفت. سعد هم ظاهراً از ترس اهل خانه خوابش نمیبرد، کنارم به دیوار تکیه زده و من دیگر میترسیدم چشمانم را ببندم که دوباره به گریه افتادم :»سعد من میترسم! تا چشمامو میبندم فکر میکنم یکی میخواد سرم رو ببره!« همانطور که سرش به دیوار بود، به سمتم صورت چرخاند و همچنان در خیال خودش بود که تنها نگاهم کرد.. •┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈ ادامه دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 🔴تلنگــر مذهبی ✍بیشتر از آنکه در فکر شکم و پوشاک اهل و عیالت هستی، روی دین و ایمانشان وقت بگذار که مسؤولی! و به شدت بازخواست میشوی در قبال تمام انحرافاتشان، پس حسابی تلاش کن و استقامت به خرج بده تا سربراهشان کنی که خوشبختی و عاقبت بخیری، فقط در ایمان و تقواست. 📖 سوره طه آیه132: وَ أْمُرْ أَهْلَكَ بِالصَّلاةِ وَ اصْطَبِرْ عَلَيْها لا نَسْئَلُكَ رِزْقاً نَحْنُ نَرْزُقُكَ وَ الْعاقِبَةُ لِلتَّقْوى‌ 🔰ترجمه: وخانواده‌ات را به نماز فرمان ده و بر آن پايدار باش. ما از تو روزى نمى‌خواهيم، بلكه ما تو را روزى مى‌دهيم، و سرانجامِ نيكو براى اهل تقوا است. قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚 عضویت👇 👇 @goranketabzedegi