eitaa logo
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
2.2هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
78 فایل
﷽ زمانــ رفتنی است با #قرآن زمان را ماندنی کنیم🚫 کانال #آموزشی آیدی ما 👇 @Mohmmad1364 بهترین نیستیم اما خوشحالیم که بهترینها ما را برگزیده اند💚 باحضور حافظان قرآنی 🎓 کپی از مطالب آزاد است ♻ گروه آموزشی رایگان حفظ داریم تاسیس 14 آبان 1397
مشاهده در ایتا
دانلود
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمـشق شهـر عشق♥️⃟📚 #Part_15 شوهرت داره عازم جهاد میشه، تو باید افتخار کنی!« سپس از مقابل در کنا
♥️⃟📚دمـشق شهـر عشق♥️⃟📚 او میدانست چه آتشی به جان شوهرش افتاده که با سنگینی زبانش به گوشم سیلی زد اگه شده شوهرت رو سر میبُره تا به تو برسه! احساس کردم با پنجه جملاتش دلم را از جا کَند که قفسه سینه ام از درد در هم شکست و او نه برای نجات من که برای تحقیر شیعیان داریا نقشه ای کشیده بود و حکمم را خواند اگه میخوای حداقل امشب نیاد سراغت با من بیا!« و بهانه خوبی بود تا عجالتاً این زن جوان را از مقابل چشمان شوهرش دور کند که شمرده شروع کرد نمیدونم تو چه وهابی هستی که هیچی از جهاد نمی دونی و از رفتن شوهرت اینهمه وحشت کردی! اما اگه اونقدر به خدا و رسولش ایمان داری که نمیخوای رافضی ها داریا رو هم مثل کربلا و نجف و زینبیه به کفر بکشونن، امشب با من بیا!« از گیجی نگاهم میفهمید حرفهایش برایم مفهومی ندارد که صدایش را بلندتر کرد این شهر از اول سُنی نشین بوده، اما چندساله به هوای همین حرمی که ادعا میکنن قبر سکینه دختر علی هستش، چندتا خونواده رافضی مهاجرت کردن اینجا!« طوری اسم رافضی را با چندش تلفظ میکرد که فاتحه جانم را خواندم و او بی خبر از حضور این رافضی همچنان میگفت :»حالا همین حرم و همین چندتا خونواده شدن مرکز فتنه که بقیه مردم رو به سمت کفر خودشون دعوت کنن! ما باید مقاومت رافضی ها رو بشکنیم وگرنه قبل از رسیدن ارتش آزاد، رافضی ها این شهر رو اشغال میکنن، اونوقت من و تو رو به کنیزی میبرن! نمیفهمیدم از من چه میخواهد و در عوض ابوجعده مرا میخواست که از پشت در مستانه صدا رساند :»پس چرا نمیاید بیرون؟ از وحشت نفسم بند آمد و فرصت زیادی نمانده بود که بسمه دستپاچه ادامه داد الان با هم میریم حرم! سپس با سرانگشتش به گونه سردم کوبید و سرم منت گذاشت :»اینجوری هم در راه خدا جهاد میکنیم هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت میشی! تمام تنم از زخم زمین خوردن و اینهمه وحشت درد میکرد و او نمیفهمید این جنازه جانی برای جهاد ندارد که دوباره دستور داد :»برو صورتت رو بشور تا من ابوجعده رو بپزم!« من میان اتاق ماندم و او رفت تا شیطان شوهرش را فراری دهد که با کلماتی پُرکرشمه برایش ناز کرد امروز که رفتی تظاهرات نیت کردم اگه سالم برگردی امشب رافضی ها رو به نجاست بکشم! آخه امشب وفات جعفر بن محمدِ و رافضیوها تو حرم مراسم دارن!« سالها بود نامی از ائمه شیعه بر زبانم جاری نشده و دست خودم نبود که وقتی نام امام صادق  را از زبان این وهابی اینگونه شنیدم جگرم آتش گرفت. انگار هنوز زینب مادرم در جانم زنده مانده و در قفس سینه پَرپَر میزد که پایم برای بی حرمت کردن حرم لرزید و باید از جهنم ابوجعده فرار میکردم که ناچار از اتاق خارج شدم. چشمان گود ابوجعده خمار رفتنم شده و می ترسید حسودی بسمه کار دستش دهد که دنبالمان به راه افتاد و حتی از پشت سر داغی نگاهش تنم را میسوزاند. با چشمانم دور خودم میچرخیدم بلکه فرصت فراری پیدا کنم و هر قدمی که کج میکردم میدیدم ابوجعده کنارم خرناس میکشد. وحشت این نامرد که دورم میچرخید و مثل سگ لَهلَه میزد جانم را به گلویم رسانده و دیگر آرزو کردم بمیرم که در تاریکی و خنکای پس از باران شب داریا، گنبد حرم مثل ماه پیدا شد و نفهمیدم با دلم چه کرد که کاسه صبرم شکست و اشکم جاری شد. بسمه خیال میکرد هوای شوهر جوانمچشمم را بارانی کرده که مدام از اجر جهاد میگفت و دیگر به نزدیکی حرمرسیده بودیم که با کلامش جانم را گرفت میخوام امشب بساط کفر این مرتدها رو بهم بزنی! با هم میریم تو و هر کاری گفتم انجام میدی! گنبد روشن حرم در تاریکی چشمانم میدرخشید و از زیر روبنده از چشمان بسمه شرارت میبارید که با صدایی آهسته خبر داد :»ما تنها نیستیم، برادرامون اینجان!« و خط نگاهش را کشید تا آن سوی خیابان که چند مرد نگاهمان میکردند و من تازه فهمیدم ابوجعده نه فقط به هوای من که به قصد عملیاتی همراهمان آمده است. بسمه روبنده اش را پایین کشید و رو به من تذکر داد :»تو هم بردار، اینطوری ممکنه شک کنن و نذارن وارد حرم بشیم!« با دستی که به لرزه افتاده بود، روبنده را بالا زدم، چشمانم بی اختیار به سمت حرم پرید و بسمه خبر نداشت خیالم زیر و رو شده که با سنگینی صدایش روی سرم خراب شد :»کل رافضی های داریا همین چند تا خونواده ایه که امشب اینجا جمع شدن! فقط کافیه همین چند نفر رو بفرستیم جهنم!« باورم نمیشد برای آدم کشی به حرم آمده و در دلش از قتل عام این شیعیان قند آب میشد که نیش خندی نشانم داد و ذوق کرد همه این برادرها اسلحه دارن، فقط کافیه ما حرم رو به هم بریزیم، دیگه بقیه اش با ایناس!« نگاهم در حدقه چشمانم از وحشت می لرزید و میدیدم وحشیانه به سمت حرم قشون کشی کرده اند که قلبم از تپش افتاد. ابوجعده کمی عقب تر آماده ایستاده و با نگاهش همه را میپایید که بسمه دوباره دستم را به سمت حرم کشید و زیر لب رجز میخواند ✒️ ★ ادامه دارد....
اگر امروز مواظب لقمه غذایت نباشی فردا مجبوری مواظب حجاب دخترت غیرت پسرت و حیای همسرت باشی... لُقمه حرام شروع همه ی مصیبت هاست... @goranketabzedegi
👈 برای خداوند راه تعیین نکنید🙏 جهان هستی خیر مطلق است وقتی ارتعاش پول، روابط عاطفی و یا هر چیز دیگری میدهید به راهش فکر نکنید در کار خداوند دخالت نکنید راهش به موقع سر راهتان قرار میگیرد خداوند خیر شما را میخواهد با راه تعیین کردن واینکه از کجا وچه طور میخواهید به هدف برسید. در کار خداوند دخالت نکنید. صبور باشید تا در مدار یا وضعیت که باید قرار بگیرید آن موقع خواهید فهمید و به شما راهش نشان داده میشود، خداوند نعم الوکیل است یعنی بهترین وکیل دنیا بدون صف انتظار و کاملا رایگان با بهترین کیفیت 📚 @goranketabzedegi
این چیزا رو رها کن بره...⚡️❌❌ 1. افراد منفی🐾 2. ترس💫 3. ناامیدی😢 4. مقایسه کردن🐢 5. تنبلی🦥 6. اشتباهات گذشته🍋 7. بی برنامگی😒 8. غم✨ 9. کمالگرایی🌍 10. بی نظمی🍇 11. راضی نگه داشتن آدما🍄 @goranketabzedegi
🌷آن گاه که مرگ را ختم و معاد را وهم و پندار خود را حتم یافتى, قرآن بخوان. 🌷آن گاه که غرور, وجودت را فرا گرفت و تفاخر, شعورت را و ذلت خویش را عزت یافتى و نخوت خویش را همت، قرآن بخوان... ✍️شهید مهدى رجب بیگى از : تهران 📓منبع: نشریه پاسدار اسلام 1376 شماره 193 📚 @goranketabzedegi
✅شکر نعمت ✍️روزی مهندس ساختمانی، از طبقه ششم می خواهد که با یکی از کارگرانش حرف بزند. خیلی او را صدا می زند. اما به خاطر شلوغی و سر و صدا، کارگر متوجه نمی شود. به ناچار مهندس، یک اسکناس به پایین می اندازد تا بلکه کارگر بالا را نگاه کند! کارگر اسکناس را برمیدارد و توی جیبش می گذارد و بدون اینکه بالا را نگاه کند مشغول کارش می شود! بار دوم مهندس اسکناس دیگری می فرستد پایین و دوباره کارگر بدون اینکه بالا را نگاه کند پول را در جیبش می گذارد!! بار سوم مهندس سنگ کوچکی را می اندازد پایین و سنگ به سر کارگر برخورد می کند. در این لحظه کارگر سرش را بلند میکند و بالا را نگاه میکند و مهندس کارش را به او میگوید!! این داستان همان داستان زندگی انسان است. خدای مهربان همیشه نعمتها را برای ما می فرستد اما ما سپاسگزار نیستیم و لحظه ای با خود فکر نمیکنیم این نعمتها از کجا رسید!! اما وقتی که سنگ کوچکی بر سرمان می افتد که در واقع همان مشکلات کوچک زندگی اند. به خداوند روی می آوریم!! 💥بنابراین هر زمان از پروردگارمان نعمتی به ما رسید لازم است که سپاسگزار باشیم قبل از اینکه سنگی بر سرمان بیفتد!! 📚 @goranketabzedegi
برداشتی از قرآن ⚘⚘⚘⚘⚘⚘ اگر به فرزندانِ خود 👨‍👩‍👧‍👦 ❌ به جای گفتن: "دیوار موش 🐭 داره، موش هم گوش 👂 داره..." ✅ بگوییم: "ملائکه در حال نوشتن ✍️ هستند..." 👈 نسلی از ما متولد خواهد شد، که به جای مراقبتِ مردم، مراقبتِ الله را در نظر دارد! ⚠️ ملائکه مشغول نوشتن هستند... 📖 مَّا یَلْفِظُ مِن قَوْلٍ إِلَّا لَدَیْهِ رَقِیبٌ عَتِیدٌ (ق/۱۸) 👈 انسان هیچ سخنی را بر زبان نمی‌آورد🗣، مگر اینکه همان دم، فرشته‌ای مراقب و آماده برای نوشتن ✍️ و ضبط آن است! ⚠️ خدا درحالِ دیدن است... 📖 ألَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اَللّٰهَ يَرىٰ (علق/۱۴) 👈 آیا آدمی نمیداند، که خداوند همه اعمالش را می‌بیند؟! 📚 @goranketabzedegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ❇️فرازی پُـر نَـفَـس و لَـــیّـــن از استاد محمود شـحـات 📖سوره مبارکه ضُـــحـــیٰ آیات ۱ الیٰ ۵ 🎶مقام : «» ⏰مدت‌زمان : ۰۰:۴۴ ؛*┄┄┄┅═✧❁💠🌹💠❁✧═┅┄┄┄* کانـال آموزشی
💠اعوذ بالله مِنْ شَرِّ الْوَسْوَاسِ الْخَنَّاسِ💠 خناس همان شیطانیست که کار امروزت را به فردا می اندازد... ⬛️ حالا از فردا نماز میخوام ! ⬛️ از فردا حجاب میکنم ! ⬛️ از فردا نگاه نمیکنم ! ⬛️ از فردا خمس میدهم ! از فردا... از فردا... چند سال است که قراره آن فردا برسد...!؟ آخر کدام فردا !؟ شاید دیگر فردایی نباشد... @goranketabzedegi
👈خیاطی میگفت: اگر شبها جیبهای لباسها رو خالی کنین، لباسها زیباتر میمونن و بیشتر عمر میکنن. 🌷 خالی کردن ذهن هم همینه! در طول روز مجموعه ای از آزردگی، پشیمونی، اضطراب، ناراحتی، خشم و... رو جمع می‌کنیم. انباشته شدن اینها، ذهن رو سنگین و روح رو کدر میکنه. 🌺 اگر به دنبال ذهن، روح و دنیایی زیباتر هستیم باید خودمون رو از سنگینی حسد و خشم و کینه رها کنیم.😊 🌸وَلَا تَجْعَلْ فِي قُلُوبِنَا غِلًّا لِّلَّذِينَ آمَنُوا رَبَّنَا إِنَّكَ رَءُوفٌ رَّحِيمٌ🌸 📚 @goranketabzedegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 این نابغه همه‌چیزدان، قرآن را اشرف علوم می‌دانست ❗🤷🏻‍♂️ 💠 سراینده ی شعر 👇 تا کی به تمنای وصال تو یگانه 😍 اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه 😭😭😭 ببینم شما میدونید این عالم مشهور کیه ⁉️ پس کلیپ رو حتماً ببینید 😎 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمـشق شهـر عشق♥️⃟📚 #Part_16 او میدانست چه آتشی به جان شوهرش افتاده که با سنگینی زبانش به گوشم
♥️⃟📚دمشق شهر عشق♥️⃟📚 بسمه دوباره دستم را به سمت حرم کشید و زیر لب رجز میخواند امشب انتقام فرحان رو میگیرم!« دلم در سینه دست و پا میزد و او میخواست شیرم کند که برایم اراجیف می بافت :»سه سال پیش شوهرم تو کربلا تیکه تیکه شد تا چندتا رافضی رو به جهنم بفرسته، امشب با خون این مرتدها انتقامش رو میگیرم! تو هم امشب میتونی انتقام رفتن شوهرت رو بگیری!« از حرف هایش میفهمیدم شوهرش در عملیات انتحاری کشته شده و میترسیدم برای انتحاری دیگری مرا طعمه کرده باشد که مقابل حرم قدمهایم به زمین قفل شد و او به سرعت به سمتم چرخید :»چته؟ دوباره ترسیدی؟«دلی که سالها کافر شده بود حالا برای حرم میتپید، تنم از ترس تصمیم بسمه می لرزید و او کمر به قتل شیعیان حاضر در حرم بسته بود که با نگاهش به چشمانم فرو رفت و فرمان داد :»فقط کافیه چهارتا مفاتیح پاره بشه تا تحریکشون کنیم به سمت مون حمله کنن، اونوقت مردها از بیرون وارد میشن و همه شون رو میفرستن به درک!« چشمانش شبیه دو چاه از آتش شعله میکشید و نافرمانی نگاهم را میدید که کمی به سمت ابوجعده چرخید و بیرحمانه تهدیدم کرد :»میخوای برگرد خونه! همین امشب دستور ذبح شوهرت رو تو راه ترکیه میده و عقدت میکنه!« نغمه مناجات از حرم به گوشم میرسید و چشمان ابوجعده دست از سر صورتم بر نمیداشت که مظلومانه زمزمه کردم :»باشه...« و به اندازه همین یک کلمه نفسم یاری کرد و بسمه همین طعمه برایش کافی بود که دوباره دستم را سمت حرم کشید. باورم نمیشد به پیشواز کشتن اینهمه انسان، یاد خدا باشد که مرتب لبانش می جنبید و قرآن میخواند. پس از سالها جدایی از عشق و عقیده کودکی و نوجوانی ام اینبار نه به نیت زیارت که به قصد جنایت میخواستم وارد حرم دختر حضرت علی شوم که قدمهایم می- لرزید. عده ای زن و کودک در حرم نشسته بودند، صدای نوحه از سمت مردان به گوشم میرسید و عطر خنک و خوش رایحه حرم مستم کرده بود که نعره بسمه پرده پریشانی ام را پاره کرد. پرچم عزای امام صادق را با یک دست از دیوار پایین کشید و بی شرمانه صدایش را بلندکرد :»جمع کنید این بساط کفر و شرک رو! صدای مداح کمی آهسته تر شد، زنها همه به سمت بسمه چرخیدند و من متحیر مانده بودم که به طرف قفسه ادعیه هلم داد و وحشیانه جیغ کشید :»شماها به جای قرآن مفاتیح میخونید! این کتابا همه شرکه! میفهمیدم اسم رمز عملیات را میگوید که با آتش نگاهش دستور میداد تا مفاتیحی را پاره کنم و من با این ادعیه قد کشیده بودم که تمام تنم می لرزید و زنها همه مبهوتم شده بودند. با قدمهایی که در زمین فرو میرفت به سمتم آمد و ظاهراً من باید قربانی این معرکه میشدم که مفاتیحی را در دستم کوبید و با همان صدای زنانه عربده کشید :»این نسخه های کفر و شرک رو بسوزونید!« دیگر صدای روضه ساکت شده بود، جمعیت زنان به سمتمان آمدند و بسمه فهمیده بود نمیتواند این جسد متحرک را طعمه تحریک شیعیان کند که در شلوغی جمعیت با قدرت به پهلویم کوبید، طوریکه ناله ام در حرم پیچید و با پهلوی دیگر به زمین خوردم. روی فرش سبز حرم از درد پهلو به خودم میپیچیدم و صدای بسمه را میشنیدم که با ضجه ظاهرسازی میکرد :»مسلمونا به دادم برسید! این کافرها خواهرم رو کشتن!« و بلافاصله صدای تیراندازی، خلوت صحن و حرم را شکست. زیر دست و پای زنانی که به هر سو میدویدند خودم را روی زمین میکشیدم بلکه راه فراری پیدا کنم. درد پهلو نفسم را بند آورده بود، نیم خیز میشدم و حس میکردم پهلویم شکاف خورده که دوباره نقش زمین میشدم. همهمه مردم فضا را پُر کرده و باید در همین هیاهو فرار میکردم که با دنیایی از درد بدنم را از زمین کندم. روبنده ام افتاده و تلاش میکردم با چادرم صورتم را بپوشانم، هنوز از درد روی پهلویم خم بودم و در دل جمعیت لنگ میزدم تا بالخره از حرم خارج شدم. در خیابانی که نمیدانستم به کجا میرود خودم را میکشیدم، باورم نمیشد رها شده باشم و میترسیدمهر لحظه از پشت، پنجه ابوجعده چادرم را بکشد که قدمی میرفتم و قدمی وحشت زده می چرخیدم مبادا شکارم کند. پهلویم از درد شکسته بود، دیگر قوّتی به قدمهایم نمانده و در تاریکی و تنهایی خیابان اینهمه وحشت را زار میزدم که صدایی از پشت سر تنم را لرزاند. جرأت نمیکردم برگردم و دیگر نمیخواستم اسیر شوم که تمام صورتم را با چادر پوشاندم و وحشت زده دویدم. پاهایم به هم میپیچید و هرچه تلاش میکردم تندتر بدوم تعادلم کمتر میشد و آخر درد پهلو کار خودش را کرد که قدمهایم سِر شد و با زانو به زمین خوردم. کف خیابان هنوز از باران ساعتی پیش خیس و این دومین باری بود که امشب در این خیابان های گِلی نقش زمین میشدم، خواستم دوباره بلند شوم و این بدن در هم شکسته دیگر توانی برای دویدن نداشت که دوباره صورتم به زمین خورد و زخم پیشانی ام آتش گرفت.. ✒️ ادامه دارد.... 📚 @goranketabzedegi
❤️ نه سست شوید نه غمگین، و شما برترید اگر مومن باشید 📖 سوره آل‌عمران - آیه ۱۳۹ ┄┅┅❅💠❅┅┅┄ 📚 @goranketabzedegi
✅قرآن ی جا گفته ✴️الْمَالُ وَالْبَنُونَ زِينَةُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا📜 (کهف46) 👈 اموال و بچه های شما زینت حیات دنیان ✅جای دیگه گفته ✴️يَا بَنِي آدَمَ خُذُوا زِينَتَكُمْ عِندَ كُلِّ مَسْجِدٍ 📜(اعراف31 👈 مسجد رفتنی زینت هاتون رو هم با خودتون همراه داشته باشید ✍خب یکی از زینت های ما بچه هامون هستند پس باید وقتی مسجد میریم ببریمشون دیگه 📚 @goranketabzedegi
🔴راهپیمایی با کودکِ نفس! ✍ بزرگی می‌گفت: چنین نیست که انسان راه بندگی را حتما باید با ترشی و تلخی برود. درست است که باید خلاف نفس برود، اما باید نفس را ریشخند کند؛ همانطور که نفس به انسان خدعه می‌زند، انسان نیز باید او را مثل بچه، کمی بازی بدهد تا تلخ و سرد نشود و این راه طی شود. وقتی که می‌خواهید کودکتان را دو کیلومتر راه ببرید، اگر از ابتدا به او بگویید که دو کیلومتر راه در پیش است، یا نمی‌آید یا می‌گوید بغلم کن. اما برای اینکه این راه طی شود به او می‌گویید:«الان می‌رسیم؛ چیزی نمانده». او را مشغول می‌کنید تا یادش برود که راه دور است؛ اما منظورتان این است که راه طی شود. نفس هم باید این راه را طی کند. اگر از اول به او تلخ و سخت بگیرید، نمی‌آید؛ اما اگر اول کار کمی سهل بگیرید، درست می‌شود. 📚 @goranketabzedegi
حافظ عزیز هیچ راهی برای رسیدن به محفوظات مسلط وجود ندارد ، مگر اینکه این موارد را هر روز در برنامه خود داشته باشید ترتیل /ده درس/ مباحثه قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 لینک عضویت 🔰 @goranketabzedegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌟صوت: صوت در قرآن صدایی است که از یک موجود زنده مانند انسان یا جن ایجاد می‌شود. وَاسْتَفْزِزْ مَنِ اسْتَطَعْتَ مِنْهُمْ بِصَوْتِكَ (64 - اسراء) ⚡هر كدام از آن‌ها را می‌توانی با صدای خودت تحريك كن. صوت انسان دارای فرکانس‌هایی است که اگر بلند باشد بر فرکانس‌های مغناطیس مغز حالت هجومی و حمله وارد می‌کند و شنونده آزار شده و سعی در دفع و ساکت کردن منبع صوت دارد. برای همین در کلام وحی تأکید شده است با صدای بلند سخن نگویید. وَاغْضُضْ مِنْ صَوْتِكَ ۚ إِنَّ أَنْكَرَ الْأَصْوَاتِ لَصَوْتُ الْحَمِيرِ (19 - لقمان) ⚡از صدای خود بكاه (و هرگز فرياد مزن) كه زشت‌ترين صداها صدای خران است. اگر صدای الاغ با فرکانس پایین بود چه بسا برای انسان شنیدنش هم جالب بود. لَا يُحِبُّ اللَّهُ الْجَهْرَ بِالسُّوءِ مِنَ الْقَوْلِ إِلَّا مَنْ ظُلِمَ (148 - نساء) خداوند دوست ندارد كسی با سخنان خود بدي‌ها را اظهار كند مگر آن كسی كه مورد ستم واقع شده باشد. حق تعالی صدای بلند را نزد پیامبرش هم عملی حرام محسوب می‌دارد. يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَرْفَعُوا أَصْوَاتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِيِّ (2 - حجرات) ⚡ای كسانی كه ايمان آورده‌ايد صدای خود را فراتر از صدای پيامبر نكنيد. حتی حق تعالی به بنده اجازه تضرع با صدای بلند را نزد خویش نمی‌دهد. ادْعُوا رَبَّكُمْ تَضَرُّعاً وَ خُفْيَةً إِنَّهُ لا يُحِبُّ الْمُعْتَدِينَ (55 - اعراف) ⚡پروردگار خود را از روی تضرع و در پنهانی بخوانيد (و تعدی و تجاوز نکنید) همانا خدا تجاوزکاران را دوست ندارد. ⁉چرا صدای بلند نزد خداوند حتی در دعا منفور است؟! مصداق آیه‌ای که ذکر شد صدای بلند فقط برای دادخواهی مجاز شده است. پس کسی که با خداوند یا پیامبرش با صدای بلند سخن می‌گوید، گویی به نوعی طلبکار است. برعکس صدای کم و ضعیف نشانِ نوعی بدهکاری و التماس و تواضع و شرمندگی است. 📚 @goranketabzedegi
چند نمونه از اعجاز عددي قرآن -واژه (بحر) که به معناي درياست 41 بار در قرآن آمده است و واژه (بر) که به معناي خشکي است 12 بار و اين به نسبت سطح خشکي و سطح آب زمين اشاره دارد. 📚 @goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمشق شهر عشق♥️⃟📚 #Part_17 بسمه دوباره دستم را به سمت حرم کشید و زیر لب رجز میخواند امشب انتقا
♥️⃟📚دمـشق شهـر عشـق ♥️⃟📚 کف هر دو دستم را روی زمین عصا کردم بلکه برخیزم و او بالای سرم رسیده بود که مردانه فریاد کشید برا چی فرار میکنی؟ صدای ابوجعده نبود و مطمئن شدم یکی از همان اجیرشده های وهابی آمده تا جانم را بگیرد که سراسیمه چرخیدم و او امانم نداد که کنارم نشست و به سختی بازخواستم کرد :»از آدمای ابوجعده ای؟« گوشه چادرم هنوز روی صورتم مانده و چهرهام به درستی پیدا نبود، اما آرامش صورت او در تاریکی این نیمه شب به روشنی پیدا بود که محو چشمان مهربانش مانده و پلکی هم نمیزدم. خط خون پیشانی ام دلش را سوزانده و خیال میکرد وهابی ام که به نرمی چادرم را از صورتم کنار زد و زیر پرده اشک و خون، تازه چشمانم به خاطرش آمد که رنگ از رخش پرید. چشمان روشنش مثل آینه میدرخشید و همین آینه از دیدن مظلومیتم شکسته بود که صدایش گرفت شما اینجا چیکار میکنید؟ شش ماه پیش پیکر غرق خونش را کنار جاده رها کرده و باورم نمیشد زنده باشدکه در آغوش چشمانش دلم از حال رفت و غریبانه ضجه زدم من با اونا نبودم، من داشتم فرار میکردم.. و درد پهلو تا ستون فقراتم فریاد کشید که نفسم رفت و او نمیدانست با این دختر نامحرم میان این خیابان خلوت چه کند که با نگاهش پَرپَر میزد بلکه کمکی پیدا کند. میترسید تنهایم بگذارد و همان بالای سرم با کسی تماس گرفت و پس از چند دقیقه خودرویی سفید کنارمان رسید. از راننده خواست پیاده نشود، خودش عقب تر ایستاد و چشمش را به زمین انداخت تا بی واهمه از نگاه نامحرمی از جا بلند شوم. احساس میکردم تمام استخوان هایم در هم شکسته که زیرلب ناله میزدم و مقابل چشمان سر به زیرش پیکرم را سمت ماشین می کشیدم. بیش از شش ماه بود حس رهایی فراموشم شده و حضور او در چنین شبی مثل معجزه بود که گوشه ماشین در خودم فرو رفتم و زیر آواری از درد و وحشت بیصدا گریه میکردم. مرد جوانی پشت فرمان بود، در سکوت خیابان های تاریک داریا را طی میکردیم و این سکوت مثل خواب سحر به تنم میچسبید که لحن نرم مصطفی به دلم نشست برای زیارت اومده بودید حرم؟« صدایش به اقتدار آن شب نبود، انگار درماندگی ام آرامشش را به هم زده بود و لحنش برایم می لرزید میخواید بریم بیمارستان؟« ماهها بود کسی با این همه محبت نگران حالم نشده و عادت کرده بودم دردهایم را پنهان کنم که صدایم در گلو گم شد :»نه...« به سمتم برنمیگشت و از همان نیمرخ صورتش خجالت میکشیدم که ناله اش در گوشم مانده و او به رخم نمیکشید همسرم به قصد کشتنش به قلبش خنجر زد و باز برایم بیقراری میکرد :»خواهرم! الان کجا میخواید برسونیمتون؟« خبر نداشت شش ماه در این شهر زندانی و امشب دیگر زندانی هم برای زندگی ندارم و شاید میدانست هر بلایی سرم آمده از دیوانگی سعد آمده که زیرلب پرسید :»همسرتون خبر داره اینجایید؟« در سکوتی سنگین به شیشه مقابلش خیره مانده و نفسی هم نمیکشید تا پاسخم را بشنود و من دلواپس شیعیان حرم بودم که به جای جواب، معصومانه پرسیدم :»تو حرم کسی کشته شد؟« سری به نشانه منفی تکان داد و از وحشت چشمانم به شوهرم شک کرده بود که دوباره پی سعد را گرفت :»الان همسرتون کجاست؟ میخواید باهاش تماس بگیرید؟ شش ماه پیش سعد موبایلم را گرفته بود و خجالت میکشیدم اقرار کنم اکنون عازم ترکیه و در راه پیوستن به ارتش آزاد است که باز حرف را به هوای حرم کشیدم :»اونا میخواستن همه رو بکشن...« فهمیده بود پای من هم در میان بوده و نمیخواست خودم را پیش رفیقش رسوا کنم که بلافاصله کلامم را شکست :»هیچ غلطی نتونستن بکنن!« جوان از آینه به صورتم نگاهی گذرا کرد، به اینهمه آشفتگی ام شک کرده بود و مصطفی میخواست آبرویم را بخرد که با متانت ادامه داد :»از چند وقت پیش که وهابی ها به بهانه تظاهرات قاطی مردم شدن، ما خودمون یه گروه تشکیل دادیم تا از حرم سیده سکینه دفاع کنیم. امشب آماده بودیم و تا دست به اسلحه شدن، غافلگیرشون کردیم!«و هنوز خاری در چشمش مانده بود که دستی به موهایش کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، خبر داد فقط اون نامرد و زنش فرار کردن! یادم مانده بود از اهل سنت است، باورم نمیشد برای دفاع از مقدسات شیعیان وارد میدان شده باشد و از تصور تعرض به حرم، حال رفیقش به هم ریخته بود که با کلماتش قد علم کرد :»درسته ما شیعه های داریا چارتا خونواده بیشتر نیستیم، اما مگه مرده باشیم که دستشون به حرم برسه! ✒️ ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مقصود آيه شريفه زير کدام يک از زنان بوده است؟ {{قالَت يا وَيلَتا ءَ اَلِدُ وَ اَنا عَجوزٌ وَ هذا بَعلي شَيخا اِنَّ هذا لَشَيْ ءٌ عَجيبْ}} 👇👇👇👇👇👇👇👇👇 ساره همسر حضرت ابراهيم و مادر حضرت اسحاق ________________________ ساره اولين همسر حضرت ابراهيم بود که زني نازا بود و تا سن پيري صاحب فرزندي نشده بود.وقتي فرشتگان عذاب به سوي قوم لوط آمده بودند ابتدا نزد حضرت ابراهيم رفتند و دو مأموريت خود را که يکي بشارت فرزندار شدن آن حضرت و ديگر وعده عذاب به قوم لوط بود به ابراهيم ابلاغ کردند. آنان به ابراهيم گفتند:ما حامل بشارت به تو هستيم که خداوند فرزندي به نام اسحاق و نوه اي به نام يعقوب به تو عطا خواهد کرد، ساره همسر ابراهيم که در آنجا حضور داشت و به تعبير قرآن ايستاده بود وقتي بشارت فرشتگان به ابراهيم را شنيد خنديد و با تعجب پرسيد:هم من و هم شوهرم پير هستيم چگونه داراي فرزند خواهيم شد؟ فرشتگان در جواب گفتند:آيا از کار خدا تعجب مي کنيد در حالي که هميشه به ابراهيم و خاندانش برکت داده است؟ 📚 @goranketabzedegi
در قرآن تعدادي از،گياهان، ميوه ها و خوراکيها آمده است که باعث سلامتي بدن ميشوند......عبارتند از: 1-مَنّ 2-درخت خرما(نخل) 3-زيتون 4-انگور(عنب) 5-انار(رمان) 6-انجير(تين) 7-درخت سِدر 8-درخت گز(اشل) 9-درخت اراک(خمط) 10-کافور 11-زنجبيل 12-عدس 13-پياز(لعبل) 14-سير(فوم) 15-خيار(قثاء) 16-معذ(طلح) 17-کدو(يقطين) 18-خردل 19-ريحان 20-سبزي(بقل و قضب) همه اين بيست مورد توضيح کاملي دارند که براي هر کدامشان طي هر مرحله پستی براي شما ارسال خواهيم کرد. 📚 @goranketabzedegi