eitaa logo
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
2.2هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
79 فایل
﷽ زمانــ رفتنی است با #قرآن زمان را ماندنی کنیم🚫 کانال #آموزشی آیدی ما 👇 @Mohmmad1364 بهترین نیستیم اما خوشحالیم که بهترینها ما را برگزیده اند💚 باحضور حافظان قرآنی 🎓 کپی از مطالب آزاد است ♻ گروه آموزشی رایگان حفظ داریم تاسیس 14 آبان 1397
مشاهده در ایتا
دانلود
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 #part_26 ابوالفضل مرا میان جمعیت هراسان می کشید، میخواست از صحنه انفجار دورم
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 ببینم گِل دل تو رو با پسر سوری برداشتن؟ ایران پسر قحطه؟با نگاه خیسم دنبال بسمه گشتم و دیدم همان دو مرد نظامی او را در انتهای راهرو میبرند. همچنان صورتم را نوازش میکرد تا آرامم کند و من دیگر از چشمانش شرم میکردم که حرف را به جایی دیگر کشیدم چرا دنبالم میگشتی؟نگاهش روی صورتم میگشت و باید تکلیف این زن تکفیری روشن میشد که باز از پاسخ سوالم طفره رفت تو اینو از کجا میشناختی؟ دیگر رنگ شیطنت از صورتش رفته بود، به انتظار پاسخی چشمش به دهانم مانده و تمام خاطرات خانه بسمه و ابوجعده روی سرم خراب شده بود که صدایم شکست شبی که سعد میخواست بره ترکیه، برا اینکه فرار نکنم منو فرستاد خونه اینا! بی غیرتی سعد دلش را از جا کَند، می ترسید در آن خانه بلایی سرم آمده باشد که نگاهش از پا درآمد و من میخواستم خیالش را تخت کنم که حضرت سکینه را به شهادت گرفتم همون لحظه که وارد اون خونه شدم، این زن منو برد حرم، فکر میکرد وهابی ام. میخواستن با بهم زدن مجلس تحریکشون کنن و همه رو بکشن!که به یاد نگاه مهربان و نجیب مصطفی دلم لرزید و دوباره اشکم چکید ولی همین آقا و یه عده دیگه از مدافع های شیعه و سنی حرم نذاشتن و منو نجات دادن!میدید اسم مصطفی را با چه حسرتی زمزمه میکنم و هنوز خیالش پیِ خیانت سعد مانده و نام ترکیه برایش اسم رمز بود که بدون خطا به هدف زد میخواست به ارتش آزاد ملحق بشه که عملگی ترکیه و آمریکا رو بکنه؟به نشانه تأیید پلکی زدم و ابوالفضل از همین حرفها خطری حس کرده بود که دستم را گرفت، با قدرت بلندم کرد و خیره در نگاهم هشدار داد همونجور که تو اونو شناختی، اونا هم هر جا تو رو ببینن، میشناسن، باید برگردی ایران!از قاطعیت کلامش ترسیدم، تکه ای از جانم در اینجا جا مانده و او بی توجه به اضطراب چشمانم حکمش را صادر کرد خودم میرسونمت فرودگاه، با همین پرواز برمیگردی تهران و میری خونه دایی تا من مأموریتم تموم شه و برگردم! حرارت غمی کهنه زیر خاکستر صدایش پیدا بود که داغ فراق مصطفی گوشه قلبم پنهان شد و پرسیدم چرا خونه خودمون نرم؟ بغضش را پشت لبخندی پنهان کرد و ناشیانه بهانه تراشید بریم بیرون، اینجا هواش خوب نیست، رنگت پریده!و رنگ من از خبری که برایش اینهمه مقدمه چینی میکرد پریده بود که مستقیم نگاهش کردم و محکم پرسیدم چی شده داداش؟سرش را چرخاند، میخواست از چشمانم فرار کند، دنبال کمکی میگشت و در این غربت کسی نبود که دوباره با نگاهش به چشمان پریشانم پناه آورد و آهسته خبر داد هفت ماه پیش کنار اتوبوس زائرای ایرانی تو کاظمین بمب گذاری کردن، چند نفر شهید شدن.مقابل چشمانم نفس نفس میزد، کلماتش را می شمردم بلکه این جان به لب رسیده به تنم برگردد و کلام آخر او جانم را در جا گرفت مامان بابا تو اون اتوبوس بودن...« دیگر نشنیدم چه می گوید، هر دو دستم را روی سرم گرفتم و اختیار ساقم با خودم نبود که قامتم ازکمر شکست و روی زمین زانو زدم.باورم نمیشد پدر و مادرم از دستم رفته باشند که به گلویم التماس میکردم بلکه با ضجه ای راحتم کند و دیگر نفسی برای ضجه نمانده بود که به جای نفس، قلبم از گلو بالا می آمد. ابوالفضل خم شده بود تا از روی زمین بلندم کند و من مقابل پایش با انگشتان دستم به زمین چنگ میزدم، صورت مهربان پدر و مادرم در آینه چشمانم میدرخشید و هنوز دست و پاهای بریده امروز مقابل چشمم بود و نمیدانستم بدن آنها چند تکه شده که دیگر از اعماق جانم جیغ کشیدم. در آغوش ابوالفضل بال بال میزدم که فرصت جبران بی وفایی هایم از دستم رفته و دیدار پدر و مادرم به قیامت رفته بود. اینبار نه حرم حضرت سکینه نه چهار راه زینبیه، نه بیمارستان دمشق که آتش تکفیری ها به دامن خودم افتاده و تا مغز استخوانم را میسوزاند و به جای پرواز به سمت تهران، در همان بیمارستان تا صبح زیر سِرُم رفتم. ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت تا پیشم بماند و به مقرّشان برنگشت، فرصتی پیش آمده بود تا پس از چند ماه با هم برای پدر و مادر شهیدمان عزاداری کنیم و نمی خواست خونابه غم از گلویش بیرون بریزد که بین گریه به رویم میخندید و شیطنت میکرد من جواب سردار همدانی رو چی بدم؟ نمیگه تو اومدی اینجا آموزش نیروهای سوری یا پرستاری خواهرت؟و من شرمنده پدر و مادرم بودم که دیگر زنده نبودند تا به دست و پایشان بیفتم بلکه مرا ببخشند و از این حسرت و دلتنگی فقط گریه میکردم. چشمانش را از صورتم برمیگرداند تا اشکش را نبینم و دلش میخواست فقط خنده هایش برای من باشد که دوباره سر به سرم گذاشت این بنده خدا راضی نبود تو بری ایران، بلیطت سوخت!« و همان دیشب از نقش نگاهم احساسم را خواند.. ✒️ ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚تنها کلمه ای که می‌تواند تمام دردهای انسان را یکجا تسکین دهد همین کلمه است او با شماست و همه چیز را می‌بیند. تمام اشک ها، سختی ها، تحمل کردن‌ها و صبوری هایت را می‌بیند. روزی تمام تلخی ها را برایت جبران می‌کند. و کامت را به اندازه بزرگی خودش شیرین می‌کند. صبور باش و فراموش نکن او همین جا کنار توست سکوت می‌کند تا درد تو را بزرگ کند و رشد دهد، مانند مادر مهربانی که کودک عزیزتر از جانش را به دکتر میسپارد تا واکسینه شود. او تو را فراموش نکرده . دوستت دارد. و عاشقانه نگاهت میکند. شک نکن در اوج سختی، در آغوش او هستی.و اجازه نمیدهد که سختی تو را از پای دراورد. او میبیند و همین برای درمان دردهایمان کافیست 💚 💌 وَهُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ مَا كُنتُمْ وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ او با شماست هر کجا که باشید ﻭ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺍﻧﺠﺎم ﻣﻰ ﺩﻫﻴﺪ ، ﺑﻴﻨﺎﺳﺖ .(٤) ‌ https://eitaa.com/goranketabzedegi
. ❣ ❌ زنان اسباب هوسرانی و تجارت نیستند! ✅ زن کارخانه انسان سازی و مزرعه تولید بندگان بهشتی است! ✅ که البته تولید و زراعت چنین بنده‌ای، هم بذر پاک میخواهد و هم زمین حاصلخیز؛ 👈 هم پدر و هم مادر باید چارچوب تولید نسل را رعایت کنند. 🌴 سوره بقره 🌴 🕋 نِساؤُكُمْ حَرْثٌ لَكُمْ فَأْتُوا حَرْثَكُمْ أَنَّى شِئْتُمْ وَ قَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ اعْلَمُوا أَنَّكُمْ مُلاقُوهُ وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ‌ «223» ⚡️ترجمه: زنان شما كشتزار شمايند، هرجا وهرگاه كه بخواهيد، به كشتزار خود درآييد (و با آنان آميزش نمائيد) و (در انجام كار نيك) براى خود، پيش بگيريد و از خدا پروا كنيد و بدانيد كه او را ملاقات خواهيد كرد، و به مؤمنان بشارت ده. ‌‌
📝نظم و انظباط پل ارتباطی بین اهداف و موفقیت است .. ✏️🖍✏️🖍✏️🖍✏️🖍✏️🖍✏️🖍 در حفظ قرآن هم نظم مهمترین عامل هست نظم در حفظ جدید ، در مرور محفوظات در شرکت در کلاس مهمترین عامل برای پیشرفت هست اگر نظم رو از هرکاری و به طور کلی زندگی حذف بکنیم ❌❌ همه چیز مخدوش میشه و هیچ کاری به سرانجام نمی رسه به زودی درباره نظم بیشتر خواهیم گفت 💯 ‌‌
✳️بطری وقتی پر است و می‌خواهی خالی اش کنی، خمش می‌کنی. 👌هر چه خم شود خالی تر می‌شود. 👈اگر کاملا رو به زمین گرفته شود سریع تر خالی می‌شود. ❤️ آدم هم همین طور است، گاهی وقت‌ها پر می‌شود از ، از ،از حرف‌ها و طعنه‌های دیگران. ☀️ می‌گوید: 💔"هر گاه دلت پر شد از غم و غصه ها، خم شو و به خاک بیفت." 👌این نسخه‌ای است که خداوند برای پیامبرش پیچیده است: 💌فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَكُن مِّنَ السَّاجِدِينَ 💚ﭘﺲ [ ﺑﺮﺍﻱ ﺩﻓﻊ ﺩﻟﺘﻨﮕﻲ ]ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺕ ﺭﺍ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎ ﺳﭙﺎﺱ ﻭ ﺳﺘﺎﻳﺶ ﺗﺴﺒﻴﺢ ﮔﻮﻱ ﻭ ﺍﺯ ﺳﺠﺪﻩ ﻛﻨﺎﻥ ﺑﺎﺵ .(٩٨) سوره حجر
🔴یک ذهن آرام ...! ✍️کشاورزى ساعت گران بهایش را در انبار علوفه گم کرد. هرچه جستجو کرد، آن را نيافت. از چند کودک کمک خواست و گفت هرکس آنرا پيدا کند جايزه می‌گيرد. کودکان گشتند اما ساعت پيدا نشد. تا اینکه پسرکى به تنهايى درون انبار رفت و بعد از مدتى بهمراه ساعت از انبار خارج شد. کشاورز متحير از او پرسيد چگونه موفق شدى؟ کودک گفت: من کار زيادى نکردم، فقط آرام روى زمين نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صداى تيک تاک ساعت را شنيدم. به سمتش حرکت کردم و آنرا يافتم. 📌حل مشکلات، نیازمند یک ذهن آرام است...
🍃علامه حسن زاده آملی رحمت الله عليه: هر نَفَسی از نَفَس های تو جوهری است که قیمت بردار نیست، زیرا که جایگزین ندارد لذا وقتی این نَفَس رفت هرگز برنمی گردد، پس مثل احمقانی نباش که در هر روزی به زیادی اموالشان خوشحالند، با اینکه عمرشان به شدّت رو به نقصان است، پس چه خیری در زیادی مال و در کمی عمر میتواند باشد، پس هرگز خوشحال مباش، مگر به زیادی علم که زیادی علم، تو را در قبر همراهی میکند و در حالیکه اهل و مال و فرزند و دوستانت تو را در قبر رها میکنند و همراهی نمی کنند.🍃 📚کتاب راه نجات،ص245، ترجمه استاد صمدی آملی
🔷نقل است: سرهنگی در حمام به مرحوم آیةالله شاه‌آبادی استاد امام خمینی (رحمة‌الله‌علیه) با لحن تندی گفته بود: مرتیکه! زود باش! آن زمان حمام‌‌ها تاریک بودند. چراغ نداشتند. مرحوم آیة‌الله شاه‌آبادی هم پیرمرد بودند، چون می‌خواست از سطح حمام بگذرد، خیلی احتیاط می‌کرد که آب‌های کثیف به بدنشان نریزد. آن سرهنگ وقتی این دقت را می‌بیند، شروع می‌کند به توهین. آیةالله‌شاه‌آبادی از این تمسخر و طعن و توهین او، خیلی ناراحت شد، ولی نه تنها چیزی نگفت، بلکه به راه خود ادامه دادند و رفتند. فردای آن روز آیة الله شاه‌آبادی در حوزه مشغول تدریس بودند که صدای عدّه‌ای را شنید که جنازه‌ای را می‌بردند. پرسید: چه‌خبر شده است؟ اطرافیان گفتند آن سرهنگی که دیروز در حمام به شما اهانت کرد، وقتی از حمام بیرون آمد، در کمتر از ۲۴ ساعت از دنیا رفت. مرحوم آیت الله شاه‌آبادی ناراحت و متاثر شده بود و فرمود: اگر چیزی در جواب به او گفته بودم، 👈او نمی‌ مُرد!!!👉 آنهایی که جواب شما را می‌‌دهند، کم‌خطر هستند، ولی آنهایی که جواب نمی‌‌دهند، خطرناک هستند، یک وقت می‌‌بینید، آهِ او شما را بدبخت می‌‌کند. رحمة‌الله‌علیه https://eitaa.com/goranketabzedegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️کلیپ بالا رو اصلا نگاه نکن🚫 . چند روز چایی نخوری یا گوشی نداشته باشی چه احساسی داری⁉️... . ⚠️ولی اگه چند روز یا یکماه قرآن نخونده باشیم چی⁉️😔 ▫️عزیزان از هر فرصتی که پیش اومد برای انس بیشتر با قرآن استفاده کنید ؛ و یقین داشته باشید؛ آنچنان برکتی در زندگیتون جاری میشه که همیشه با خودتون میگید کاش زودتر شروع کرده بودم.💐
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 #Part_27 ببینم گِل دل تو رو با پسر سوری برداشتن؟ ایران پسر قحطه؟با نگاه خی
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 و همان دیشب از نقش نگاهم احساسم را خوانده و حالا میخواست زیر پایم را بکشد که بی پرده پرسید فکر کنم خودتم راضی نیستی برگردی، درسته؟دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانواده ام قرار گرفتم و حالا دوباره عشق سوری دیگری دلم را زیر و رو کرده و حتی شرم میکردم به ابوالفضل حرفی بزنم که خودش حسم را نگفته شنید، حالا لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده!از شنیدن خبر سلامتی اش پس از ساعت ها لبخندی روی لبم جا خوش کرد و سوالی که بی اراده از دهانم پرید میتونه حرف بزنه؟و جوابم در آستین شیطنتش بود که فی البداهه پاسخ داد حرف میتونه بزنه، ولی خواستگاری نمیتونه بکنه! لحنش به حدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم و او همین خنده را میخواست که به سمتم آمد، سرم را بوسید و برادرانه به فدایم رفت قربونت بشم من! چقدر دلم برا خنده هات تنگ شده بود!ندیده تصور میکرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمیخواست آسیبی ببینم که لب تختم نشست، با دستش شکوفه های اشکم را چید و ساده صحبت کرد زینب جان! سوریه داره با سر به سمت جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو دمشق منفجر شد، دیروز یه ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک میکنن، یعنی غرب خودش داره صحنه جنگ رو برای تروریستها آماده میکنه!از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بیصدا زمزمه کرد حمص داره میفته دست تکفیری ها، شیعه های حمص همه آواره شدن! ارتش آزاد آماده لشکرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! این تروریست هام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه، به خصوص اینکه تو رو میشناسن!و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، سردار سلیمانی و سردار همدانی تصمیم گرفتن هسته های مقاومت مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این تکفیری ها رو میگیریم!«و دلش برای من میتپید که دلواپس جانم نجوا کرد :»اما نمیتونم از تومراقبت کنم، تو باید برگردی ایران!«سرم را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی شده است، دوباره چشمان بی حالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم تو منو به خاطر اشتباه گذشته ام سرزنش میکنی؟« طوری به رویم خندید که دلم برایش رفت و او دلبرانه پاسخ داد همون لحظه ای که تو حرم حضرت زینب دیدمت، فهمیدم خدا خودش تو رو بخشیده عزیزدلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟و من منتظر همین پشتیبانی بودم که سوزن سِرُم را آهسته از دستم کشیدم، روی تخت نیم خیز شدم و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم به احساسم اعتراف کنم که بیصدا پرسیدم پس میتونم یه بار دیگه..نشد حرف دلم را بزنم، سرم از شرم به زیر افتاد و او حرف دلش را زد میخوای به خاطرش اینجا بمونی؟ دیگر پدر و مادری در ایران نبود که به هوای حضورشان برگردم، برادرم اینجا بود و حس حمایت مصطفی را دوست داشتم که از زبانش حرف زدم دیروز بهم گفت به خاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمیکنه!« که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد پس خواستگاری هم کرده!تازه حس میکرد بین دل ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد، دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت :»البته این یکی با اون یکی خیلی فرق داره! اون مزدور آمریکا بود، این مدافع حرم!« سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه صادقانه حرف دلش را زد حرف درستی زده. بین شما هر چی بوده، موندن تو اینجا عاقلانه نیست، باید برگردی ایران! اگه خواست می- تونه بیاد دنبالت.« از سردی لحنش دلم یخ زد، دنبال بهانه ای ذهنم به هر طرف میدوید و کودکانه پرسیدم :»به مادرش خبر دادی؟ کی میخواد اونو برگردونه خونهشون داریا؟ کسی جز ما خبر نداره!« مات چشمانم مانده و میدید اینبار واقعاً عاشق شده ام و پای جانم درمیان بود که بی ملاحظه تکلیفم را مشخص کرد :»من اینجا مراقبش هستم، پول بلیط دیشبم باهاش حساب میکنم، برا تو هم به بچه ها گفتم بلیط گرفتن با پرواز امروز بعد از ظهر میری تهران انشاءالله!« دیگر حرفی برای گفتن نمانده و او مصمم بود خواهرش را از سوریه خارج کند که حتی فرصت نداد مصطفی را ببینم و از همان بیمارستان مرا به فرودگاه برد. ساعت سالن فرودگاه دمشق روی چشمم رژه میرفت، هر ثانیه یک صحنه از صورت مصطفی را میدیدم و یک گوشه دلم از دوری اش آتش میگرفت. تهران با جای خالی پدر و مادرم تحمل کردنی نبود، دلم میخواست همینجا پیش برادرم بمانم و هر چه میگفتم راضی نمیشد که زنگ موبایلش فرشته نجاتم شد. به نیمرخ صورتش نگاه میکردم که هر لحظه سرخ تر میشد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانی اش را گرفت و به شدت فشار داد. ✒️ ادامه دارد
امام صادق علیه السلام فرمودند: زندانی کسی است که دنیایش، او را از جست و جوی آخرت باز داشته است 📚 اصول کافی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴اگه نمی تونید به نامحرم نگاه نکنید از دیدن این کلیپ تاثیر گذار غافل نشید؛ ⚠️دیدن این کلیپ را از دست ندهید لطفا تا آخر توجه کنید. الهی لاتکلنی طرفا عین ابدا قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚 عضویت↩️ @goranketabzedegi 💟 #بمابپیوندید
💚 حافظ قرآن عزیز 💚 هدیه به خودتان را فراموش نکنید ‌‌‌وقتی به هدفی می رسید که برای کسب آن کوشیده اید، بیش از اندیشیدن به هدف بعدی به خودتان پاداشی بدهید. بعضی از افراد پیش از محظوظ شدن از قله یی که به آن صعود کرده اند، به قلعه بعدی می اندیشند. در نتیجه هیچگاه به احساس رضایتی که جویای آنند دست نمی یابند. کامیابیهای خود را تصدیق کنید. زیرا با این کار، آنها را پایه و اساس کامیابیهای بعدی خود می سازید. خود را در گذشته و حال و آینده موفق بدانید. به زمانی در گذشته بیندیشید که خودتان را موفق می دانستید. آن اوضاع و شرایط و احساسها را به خاطر آورید. هر چه بیشتر کامیابیهای گذشته را بخاطر آورید، کامیابیهای افزونتری در آینده خواهید آفرید. 💚 قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚 عضویت↩️ @goranketabzedegi 💟 #بمابپیوندید
به بُهلول گفتند: فلانی هنگام تلاوت قرآن، چنان از خود بیخود می شود که غش می کند... بهلول گفت: او را بر سر دیوار بلندی بگذارید تا قرآن تلاوت کند، اگر غش کرد، در عمل خود صادق است! قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚 عضویت↩️ @goranketabzedegi 💟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸️هنرمندی بی نظیر و خیره کننده با شن و ماسه.. قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚 عضویت↩️ @goranketabzedegi 💟
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 #Part_28 و همان دیشب از نقش نگاهم احساسم را خوانده و حالا میخواست زیر پایم ر
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 از اینهمه آشفتگی اش نگران شدم نمی فهمیدم از آن طرف خط چه میشنود که صدایش در سینه ماند و فقط یک کلمه پاسخ داد باشه!و ارتباط را قطع کرد. منتظر حرفی نگاهش میکردم و نمیدانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد میرسد که از روی صندلی بلند شد، نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد. زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیده ام، اما به خوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم چی شده ابوالفضل؟فقط نگاهم میکرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و نمی خواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم دلبری کرد مگه نمیخواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت!باورم نمیشد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم و او میدانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت برمیگردیم بیمارستان، این پسره رو میرسونیم داریا.ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره میخواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرت زده نگاهش میکردم. به سرعت به راه افتاد و من دنبالش میدویدم و بیخبر اصرار میکردم :»خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمیگردیم؟« دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانی ام را به شوخی داد الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!«و میدیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم میچرخد که شربت شیرین ماندن در سوریه به کام دلم تلخ شد. تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل میکرد و هر چه پاپیچش میشدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره میرفت تا پشت در اتاق مصطفی که هاله ای از اخم خندهاش را برد، دل نگران نگاهم کرد و به التماس افتاد همینجا پشت در اتاق بمون!و خودش داخل رفت. نمیدانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر می ترسد تنهایم بگذارد. همین که میتوانستم در سوریه بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمیدانستم برادرم در گوشش چه میخواند. در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در عزای پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم. تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد و بیصدا وارد شدم. سکوت اتاق روی دلم سنگینی میکرد و ظاهراً حرف های ابوالفضل دل مصطفی را سنگین تر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لبهایش بی حرکت مانده و همه احساسش از آسمان چشمان روشنش می بارید. روی گونه اش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانی اش پیدا بود قفسه سینه اش هم باندپیچی شده است که به سختی نفس میکشید. زیر لب سلام کردم و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از غصه آتش گرفت. ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست و انگار حرف هایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعالم کرد من از ایشون خواستم بقیه مدت درمانشون رو تو خونه باشن! سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد الان کارای ترخیصشون رو انجام میدم و میبریمشون داریا!« مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش میکرد و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد. کنارم که رسید لحظه ای مکث کرد و دلش نیامد بی هیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد همینجا بمون، زود برمیگردم!و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد. از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبه ای به سمت در میدوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پرده ای از شرم پنهان شدم. ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لب هایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد انتقام خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو زینبیه پَرپَر شدن، از این نامسلمونا میگیریم!نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه پر کرد و او همچنان لحنش برایم می لرزید برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟« نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمی زند که به لکنت افتادم برا چی؟« باور نمیکردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان سُنی سوری سپرده باشد و او نمیخواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برمال کند که به زحمت زمزمه کرد خودشون میدونن...« و همین چند کلمه، زخم های قفسه سینه و گردنش را آتش زد که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظه ای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید... ✒️ ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞|نماهنگ|همخوانی استدیویی 🤲دعای سلامتی حضرت امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف (دعای فرج) ⭕️جدید ترین اثر: 💠گروه تواشیح بین المللی تسنیم💠 قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚 عضویت↩️ @goranketabzedegi 💟
❤️ با کسی که از خدا دور شده و دنیا طلب است، رفاقت نکن 📖نجم آیه ۲۹ ┄┅┅❅💠❅┅┅┄ قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚 عضویت↩️ @goranketabzedegi 💟
✨﷽✨ 💠انواع برخورد انسان با نعمت‌های دیگران... 💠 ✅ آدم وقتی می ‌بیند که دیگران نعمتی دارند، مثلاً یک کسی خانه‌، ماشینی، درآمدی، شکلی، جهیزیه‌ ای، تجارت موفقی دارد، در انتخابات رأی می‌ آورد و... چهار رقم برق او را می‌گیرد: 1⃣ «غبطه» می‌ خورد. می‌ گوید: خوب نعمت دارد، الحمدلله! خدایا تو که به او دادی، نوش جانش! به من هم بده! این مثبت فکر می‌ کند. به قول سیاسیون برد برد است. 2⃣ «حسادت» می‌ کند. می‌گوید: من ندارم، ان شاء الله او هم نداشته باشد. این فکر منفی است. باخت باخت است. 3⃣ «بخل» می ‌ورزد. می‌ گوید: من داشته باشم، او نداشته باشد. این هم بد است. 4⃣ «ایثار» می‌ کند. می‌ گوید: او داشته باشد، من نداشته باشم. مثل مادری که پتو را از روی خودش برمی‌ دارد و روی بچه‌ اش می‌ اندازد. می‌ گوید من سرما بخورم طوری نیست، این بچه سرما نخورد. ❌ ما باید حساب کنیم که خداوند اگر چیزهایی به دیگران داده است، در عوض چیزهایی دیگری به ما داده است که به آن‌ ها نداده است. «نَحْنُ قَسَمْنا بَيْنَهُمْ مَعِيشَتَهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا» (زخرف/32)‌ «ما معيشت آنان را در زندگى دنيا ميانشان تقسيم كرده‏ ايم‏» قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚 عضویت↩️ @goranketabzedegi 💟
⚠️ امر به معروف یعنی در دنده بودن❗️ 🌸 آیت الله حائری شیرازی ؛ امربه‌معروف و نهی از منکر چیست؟ به ساعتتان نگاه کنید؛ این چرخ‌دنده‌های ساعت، در هم دنده شده‌اند. دنده‌هایشان داخل هم است؛ یکی که می‌چرخد، دیگری را هم می‌چرخاند. امربه‌معروف، یعنی اینکه دندۀ یکی در دندۀ دیگری گیر کند. امربه‌معروف، دنده است؛ ترک امربه‌معروف، یعنی خلاص کردن! خلاص کردن یعنی اینکه یکی بچرخد و دیگری نچرخد. وقتی امربه‌معروف و نهی از منکر ترک می‌شود، یعنی این چرخ و آن چرخ از هم دور شده‌اند؛ زده‌ای توی خلاص! این می‌چرخد، اما آن دیگری نمی‌چرخد. دندۀ فرد نمی‌خورد به دندۀ جمع؛ یعنی خوبی فرد، سرایت به دیگری نمی‌کند. خوبی‌ها وقتی شخصی شد و امر به معروف تعطیل شد، این دارد برای خودش می‌چرخد و آن دیگری هم دارد برخلاف آن می‌چرخد و منکرش را انجام می‌دهد. نتیجه‌اش اینست که «مجموعۀ جامعه» نمی‌چرخد. گاهی انسان زورش نمی‌رسد دیگری را بچرخاند، می‌زند در خلاص؛ خودش در زندگی شخصی‌اش یک آدم سالمی است، اما در زندگی اجتماعی دنده‌اش به دیگران گیر نمی‌کند. می‌خواهد اگر دیگران در غفلت می‌روند، او در غفلت نرود؛ اگر دیگران نمازشان را به تأخیر می‌اندازند، او به تأخیر نیاندازد، لذا دنده را خلاص می‌کند تا بتواند نمازش را سر وقت بخواند. اما نه، هنر این است که در عین اینکه انسان نمازش را سر وقت می‌خواند، در دنده هم بزند. درس اخلاق قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚 عضویت↩️ @goranketabzedegi 💟
♦️♦️ آیه های خودمانی قاطی خلافکارها تا صحبت از فروع دین می‌شه همه یاد نماز و روزه و خمس و زکات و … میفتن. تقریبا کسی امر به معروف و نهی از منکرو جدی نمی‌گیره. درسته که امر به معروف و نهی از منکر شرایط خاصی داره ولی این دلیل نمی‌شه که آدم کلاً فراموششون کنه. باید تا جایی که ممکنه آدم دوست و آشنارو به کارای خوب راهنمایی کنه و از کارای بد دور کنه. متأسفانه خیلی‌ها نه تنها این کار و نمی‌کنن بلکه خودشون هم قاطی بقیه می‌شن و شروع می‌کنن به کار خلاف! کانُوا لا یَتَناهَوْنَ عَنْ مُنکَرٍ فَعَلُوهُ از کار زشت یکدیگر را منع نمی‌کردند و آن را انجام می‌دادند (بخشی از آیه 79 مائده قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚 عضویت👇 👇 @goranketabzedegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مناسبتی پیشنهاد دانلود بسیار شنیدنی ☑️🎤 ولادت امام رضا علیه السلام 🌈🌈🌈🌈🌈♦️♦️♦️♦️
⭕ کاسه گدایی روزی گدایی به دیدن زاهدی رفت و دید که او بر روی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب هایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند، نشسته است. گدا وقتی اینها را دید فریاد کشید: "این چه وضعی است؟ زاهد محترم! من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده ام اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما، کاملا سرخورده شدم." زاهد خنده ای کرد و گفت: "من آماده ام تا تمامی اینها را ترک کنم و با تو همراه شوم."👌 با گفتن این حرف، درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد. او حتی درنگ هم نکرد تا کفش هایش را به پا کند. بعد از مدت کوتاهی، گدا با پریشانی و ناراحتی گفت: "دیدی چه شد؟ من کاسه گداییم را در چادر تو جا گذاشته ام. من بدون کاسه گدایی چه کنم؟ لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم." 👇 زاهد خندید و گفت: "دوست من! گل میخ های طلای چادر من در زمین فرو رفته اند، نه در دل من، اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب می کند؟" ✔ نگذارید تعلقات بی ارزش، شما را از حرکت باز دارند.  ❌این مطلب را به دیگران نشر دهید. قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚 عضویت↩️ @goranketabzedegi 💟
✍️ بهره گیری از حافظه شنیداری 🎧 در مرور محفوظات . 💚قرآن آموز عزیز💚 🔸سعی کنید در برنامه خود حتما سهمی برای استماع ترتیل از محفوظات قراردهید. 🔺 به این صورت که همراه با تلاوت قاری تلاوت کنید در حالی که در ذهنتان یک کلمه از او جلوتر هستید. 🔹مرور را با صدای متوسط بخوانید و به چشم خوانی و ذهن خوانی و لب زدن اکتفا نکنید. 🔸سعی کنید لحن قاری الگو را در تلاوت پیاده کنید. 🔹یکی از روش های استماع نیز مباحثه است که در نوبت تلاوت هم بحثتان به دقت به تلاوتش گوش کنید و از روی قرآن خط ببرید. •┈┈••✾••┈┈• قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚 عضویت↩️ @goranketabzedegi 💟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 #Part_29 از اینهمه آشفتگی اش نگران شدم نمی فهمیدم از آن طرف خط چه میشنود که
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 شما راضی هستید؟نمیدانست عطر شب بوهای حیاط و آرامش آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش می تپید و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم زحمتتون نمیشه؟برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم میخواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق محبت شد رحمته خواهرم!در قلبمان غوغایی شده و دیگر می ترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساسمان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم. ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم چرا میخوای من برگردم اونجا؟دلشورهاش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود که با آرامشی ساختگی پاسخ داد اونجا فعلا برات امن تره!و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم. تا رسیدن به داریا سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد، کل غوطه غربی دمشق را دور زد و مسیر۱۰ دقیقه ای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی دنبالمان نیاید و در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم. حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید تا به کمک خوش زبانی های ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت میکرد، آرامَش کنیم.صورت مصطفی به سفیدی ماه میزد، از شدت ضعف و درد، پیشانی اش خیس عرق شده بود و نمی توانست سر پا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش را بست. کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم، داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده و هنوز کاری مانده بود و نمیخواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!و بلافاصله آماده رفتن شد. همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمی آمد دیگر رهایم کند. با نگاه نگرانش صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بی-قراری تمنا کرد زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر میزنم!دلم میخواست دلیل این همه دلهره را برایم بگوید و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بی پرده حساب دلم را تسویه کرد خیلی اینجا نمی مونی، انشاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم میبرمت تهران!و ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدی تر به مصطفی هم کرده بود که روی نجابتش پرده ای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد. کمتر از اتاقش خارج میشد مبادا چشمانم را ببیند و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچه ای نیاورد تا تمام روزنه های احساسش را به روی دلم ببندد. اگر گاهی با هم روبرو میشدیم، از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ میشد، به سختی سلام میکرد و آشکارا از معرکه عشقش میگریخت. ابوالفضل هر از گاهی به داریا سر میزد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتنم به تهران، تار و پود دلم را می لرزاند و چشمان مصطفی را در هم میشکست و هیچ کدام خبر نداشتیم این قائله به این زودی ها تمام نمیشود که گره فتنه سوریه هر روز کورتر میشد. کشتار مردم حمص و قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، عادت روزانه ثارتش آزاد شده بود تا 6 ماه بعد که شبکه سعودی العربیه اعلام کرد عملیات آتشفشان دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد به زودی آغاز خواهد شد. در فاصله ۱۰ کیلومتری دمشق، در گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس حمله تروریست های ارتش آزاد می لرزید، چند روزی میشد از ابوالفضل بی خبر بودم که شب تا صبح پَرپَر زدم و همین بی قراریام یخ رفتار مصطفی را آب کرده بود که دور اتاق می چرخید و با هر کسی تماس میگرفت بلکه خبری از دمشق بگیرد تا ساعتی بعد که خبر انفجار ساختمان امنیت ملی سوریه کار دلم را تمام کرد. وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته شدند و هنوز شوک این خبر تمام نشده، رفقای مصطفی خبر دادند نیروهای ارتش آزاد به زینبیه رسیده و میدانستم برادرم از مدافعان حرم است که دیگر پیراهن صبوری ام پاره شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به گریه افتادم. طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با اشک-هایم به مصطفی التماس میکردم تورو خدا پیداش کنید! بیقراری هایم صبرش را تمام کرده و تماس هایش به جایی نمی رسید که به سمت در رفت و من دنبالش دویدم کجا میرید؟« دستش به طرف دستگیره رفت و با لحنی گرفته حال خرابش را نشانم داد اینجا موندنم فایده نداره.مادرش مات رفتنش مانده و من دو بار قامت غرق خونش را دیده بودم ✒️ ادامه دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا