#روزمرگی_های_یک_حافظ
ای آدم عمرت را چگونه گذراندی؟!
همین قدر قشنگ وعاشقانه😍
صبح ها درحال شنیدنشم
ظهرها به فکـــــــرشم
عصرها مهمانشم
#من_و_قرآنم
عصرپاییزی
باچایی
هرشب حوالی ساعت 9 شب
درج قسمت اول تا ساعاتی دیگر 🌈🌈🌈
🍓
#من_و_قرآنم
#پارت_اول
سال آخر تحصیلیم بود که دوره پیش
دانشگاهی روگذروندم اون سالخیلی
مهم بودبرام چون باید کنکور میدادم
وموفقیت خودم رو توی قبولی کنکور
و رفتن به دانشگــاه میدونستم همون
سالهای اخرتحصیلم یه دوستصمیمی داشتم که اسمش سمانه بود.
یه روز که قدم زنان داشتیم میرفتیم ناخوداگاه چشمم به یک تابلویی خورد
که روی تابلو حک شده بود دارالقرآن
یهو بدون تامل به سمانه گفتــــم بریم
ببینیم چطور هست؟
کلاس حفظ داره؟ وارد دارالقران شدم
محیط و آرامش اونجا یه جوری منو
مجذوب خودش کردیه حس عجیبی
بود
فضایی دلنشین،یه حیاط پر از درخت
هایی که کل فضای اونجا رو با شاخ و برگاشون سقفی ازجنس آرامش
درست کرده بودند، صدای فواره وسط
حوض، موسیقی حیات بخشی روتداعی میکرد
انگار این تصویــــر رو قبلا دیده بودم
رقص آب وصدای اون،تصویرکوچکی
از بهشتی بود که من توی تصوراتم ساختهبودم
صدای پرنده های خوش آوازبالایسرم
انگار حکایت زیبایی که در آینده پیش
رویم بود برایم به ارمغان آورده بودند
با کلی حس خوب که ازمسیرطی کرده
بهم تزریق شده بودرفتم داخل در زدم
من: ببخشید کلاس حفظ قرآن دارید؟
مسئول ثبت نام:فعلاخیرچندماهدیگه
ثبت نام شروع میشه
تشکرکردم از آن بهشت کوچیک خارج
شدم
چندماهی گذشت روز کنکـور فرا رسید
منم مثلبقیه کنکوریهارفتم نشستم
سر جلسه آزمون
کمی استرس داشتم اما بالاخره کنکور
رو دادم و یه نفس راحتـــی کشیــــــدم
همه ی کنکوری ها منتظــــر روز اعلام
نتایج کنکور بودندروز اعلام نتایجاومد
من با رتبه ای که داشتم رشتـــه حقوق
رو انتخاب کردم و قبول شدم....
#ادامه_دارد
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
🍓 #من_و_قرآنم #پارت_اول سال آخر تحصیلیم بود که دوره پیش دانشگاهی روگذروندم اون سالخیلی مهم بودبر
🍓
#من_و_قرآنم
#پارت_دوم
ظهر گرم تابستانی بود که بعد از یک دوره
پراسترس جنگ با غول کنکور، سواراتوبوس
شدم و با یک حس عجیب مبهمی که دورنم
شکل گرفته بود دنبال انجام مراحل ثبت نام دانشگاهی رفتم مراحل ثبت نام شکل گرفت
و قرار شد از ابتدای مهرماه دخترکی که دچار یک حس مبهمی شده بود پا به عرصه فضای دانشگاهی بگذارد. مهر فصل زیــبـــای پایــیـــزی
رسید، شبــی کـــه پایانش شـــروع اولــــین روز
دانشگاه هیم بود چشمانـــم خــــواب را لـــمـس نمیکرد. صبح شد جلوی آینه ایستادم چادرم را
ســرم انـــداختم وکمـــی خــودم را دورن آینـــــــه نگریستم و بسم الله را دورنم گفتم و پاشنــــــه
پوتیـــن هــــای زیبــــایم را کــــه بـه بهانه ورود به
دانشگاه خریده بودم بالا کشیدم. یـــک عمــــــر
دنبال همچین روزی بودم نمیدانم چرا حس مــبــــهمـــی دارم؟ با خودم زمزمه میکردم این
حس با ورود به دانشگاه و کلاس های دانشگاهی بهتر میشود. هیچ زمان جلسه اول کلاس را یادم نــــمی رودهمه روی صندلی های خشک کلاس نشستــــــــه بودیم و استاد وارد کلاس شد و بعداز حال و احوال، و پرس و جوی حاضرین و غایبین، شروع به تدریس کرد. روی تخته، عکسی از یک
«ج ن ا ز ه» کشید که بر اثر تصادف دچار مرگ شده بود و براساس ماده و تبصره های قانونی شرایط آن فرد فوت شده را توضیح میداد
کمی گیج شده بودم انگار کلاس را درک نمیکردم
باز با خودم جنگیدم و میگفتم بعداز یک مدت رفت و آمد درست میشود گذشت و گذشت روز به روز حس مبهم دورنم بیشتر میشد
انگار از روزی که وارد دارالقران شدم وبرگشتم، دیگر دانشگاه و اهمیتش برام اولویت نبود.
#ادامه_دارد
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
🍓 #من_و_قرآنم #پارت_دوم ظهر گرم تابستانی بود که بعد از یک دوره پراسترس جنگ با غول کنکور، سواراتوب
🍓
#من_و_قرآنم
#پارت_سوم
بعد از کلی جنگ درونی یک شب زمستانی تصمیم گرفتم که موضوع انصراف از دانشگاه رابا خانواده ام مطرح کنم
خیلی سردرگم بودم نمیدانستم کدام مسیر من را سیراب میکند اما ته قلبم، من را به مسیر آن بهشتی که دیده بودم دعوت میکرد.
یک روز پر کار سرد زمستانی از دانشگاه خسته به خانه رسیدم.
خانه جای امنی برایم بود،مامان به استقبالم آمد، در حیاط که باز شد چهره زیبای مامان پری که همراهش بوی بهشتی غذایش را به همراه داشت خستگی دورنم را التیام میبخشید
یه کم استراحت کردم و بعدش میخواستم تصمیمم را با خوانواده درمیون بزارم
خب قطعامیدانستم که با نظرات متفاوت خانواده ام رو به رو میشوم
مادرم که آرزوی موفقیتم را داشت در ابتدا از تصمیم انصراف از دانشگاهم ناراحت شد اما در وهله بعد، تصمیم گیری را به خودم واگذاشت
بعد از اطلاع به پدر و مادرم حال باید با برادر بزرگترم که جایگاه پدری برایم داشت تصمیمم را مطرح میکردم.
گوشی تلفن را برداشتم
الو؟
من: سلام داداش (بعداز احوال پرسی) تصمیمم را اطلاع دادم
کمی سکوت بینمان برقرار شد
من: الو داداش صدامو داری؟
داداش: بله آبجی صدا میاد، تصمیم نهاییت را گرفتی؟؟؟
من: بله داداش دیگه نمیخوام به دانشگاه بروم
داداش: خب چه تصمیمی برای آینده ات داری
من: تصمیم دارم وارد عرصه حفظ قرآن بشم
داداش: حفظ؟؟
چیزی بهم نگفت اما یک حسی دورنم ایجاد شد که، باورم نکرد.
خلاصه بعداز پخش شدن تصمیمی که گرفته بودم و روبه رو شدن با حالت های مختلفی که حس های مختلفی را به درونم منتقل میکرد
تصمیم گرفتم دوباره به آن بهشت کوچک(دارالقران) بروم...
#ادامه_دارد
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
🍓 #من_و_قرآنم #پارت_سوم بعد از کلی جنگ درونی یک شب زمستانی تصمیم گرفتم که موضوع انصراف از دانشگاه
🍓
#من_و_قرآنم
#پارت_چهارم
بعد از یک دوره کوتاه چند روزه و پخش شدن خبر تصمیمی که گرفته بودم بالاخره آن صبح زیبایی که بارها در ذهنم تجسم کرده بودم رسید، صبحی که شروعش با گذاشتن قدمهای محکم و استوارم در آن بهشت کوچک شروع میشد
خدای من، چه حس زیبایی دارم، چه صبح دل انگیزی، چه آرامش عجیبی، با کلی حس زیبا از رختخوابم بلند شدم، آبی بر دست و صورتم زدم، لباس های اتو زده ام را که از شب قبل آماده کرده بودم برتن کردم چادر مشکی زیبایم را سرم انداختم و اینبار پوتین های زیبایی که به بهانه رفتن به دانشگاه خریده بودم، برای رفتن به آن بهشت کوچک بالا کشیدم. تقریبا از مسیر خانه تا دارالقرآن حدودا 20 دقیقه بود و من دائم در طول مسیر این فکر ذهنم را مشغول به خود میکرد که نکند نشود نکند ثبت نام نشوم و کلی نکنم های دیگر
بالاخره رسیدم، اتوبوس واحد دقیقا جلوی درب دارالقرآن توقف کرد، درب اتوبوس که باز شد و پیاده شدم جلوی چشمانم فواره های کوچک وسط حیاط دارالقرآن که از پشت نرده های آهنی درب ورودی پیدا بود دوباره بهم شور و اشتیاق داد، هر چه قدم های کوچکم به سمت آن بهشت کوچک نزدیک تر میشد حال خوبم بیشتر میشد بالاخره دوباره بعد از گذشت چندین ماه پا به آن بهشت کوچک گذاشتم. کمی درون حیاط دارالقرآن ایستادم و به کل منظره های زیبایی که اطرافم بود با کلی عشق نگریستم. کم کم باید به سمت اتاق ثبت نام میرفتم، خودرا به آن اتاق نزدیک کردم، با تق تق انگشتانم بر روی درب چوبیه اتاق ثبت نام، مسئول آن سرش را بالا آورد•
•
مسئول ثبت نام: بفرمایید
من: ببخشید برای ثبت نام در کلاس حفظ قرآن آمدم
مسئول ثبت نام: بفرمایید بنشینید، خب اول باید از شما برای ورود به کلاس حفظ تست بگیریم
من: تست؟؟؟ ته دلم آشوب شد، چه تستی؟
مسئول ثبت نام: نگران نباشید از روی قرآن برای ما چند خطی باید تلاوت کنید
من: در حالی که فکر این مرحله را نمیکردم ناچار به قبول شدم. و با یک چشم گفتن، قرآنی جلوی صورتم گشوده شد
مسئول ثبت نام: بفرمایید تلاوت کنید
من: شروع به تلاوت کردم، خب چون قبلا هیچ پیش زمینه ای از کلاس روخوانی و روانخوانی نداشتم در تلاوتم کمی دچار مشکل شدم
مسئول ثبت نام: کافیه، خب شما قبل از ورود به کلاس حفظ باید اول وارد کلاس روخوانی و روانخوانی بشید
من: نه، نه، اصلا، من دوست دارم وارد کلاس حفظ بشم، قول میدم که در زمینه حفظ دچار مشکل نشم و تمام تلاشم را میکنم، خواهش میکنم قبول کنید من وارد کلاس حفظ قرآن بشم
بعد از کلی اصرار و پافشاری بنده، بالاخره من رو برای کلاس حفظ قرآن ثبت نام کردند...
#ادامه_دارد
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
🍓 #من_و_قرآنم #پارت_چهارم بعد از یک دوره کوتاه چند روزه و پخش شدن خبر تصمیمی که گرفته بودم بالاخره
🍓
#من_و_قرآنم
#پارت_پنجم
با کلی ذوق و شوق از اینکه موفق شدم در کلاس حفظ قرآن ثبت نام کنم شروع کردم بـــه دور زدن توی محیط دارالقرآن، اول از طـبقــــــــات کلاس هـا شروع کردم، دارالقرآن سه طبقه کلاس داشـــــــــت که کلاس ها با درهای چوبی بزرگ کنار هم قـــــرار گرفته بودند، انقدر از دیدن کلاس ها اشـــــک ذوق در چشمانم حلقه زده بود که انگار یک عمر به این محیط وابسته و آشنا بودم
بعد از کلی پرسه زدن در آن بهشت کوچک با کلی حال خوب به خونه برگشتم، با تق تق انگشتانم بر روی درب حیاط، مامان پری مهربون درب حیاط رو با لبخند زیبایی که بر لبانش نقش زده بود باز کرد بلافاصله در آغوش گرمش پریدم و با صدای بـــــلند فریاد زدم مامان مامان کلاس حفظ ثبت نام کردم، مامان پری که دستانش همیشه برای موفقیت من به سوی خدا بالا بود، دستانش را به سمت آسمــان دراز کرد و برای موفقیتم دعا کرد.
آن روز گذشت، قرار بر این شد که بعد از تهیه قرآن حفظی و دیگر وسایل مورد نیاز از هفته آینده کلاس حفظ رسما شروع شود.
روز شنبه رسید با کلی ذوق و شوق درون سینه ام توکل کردم و راهی مسیر دارالقرآن شدم. بعد از رسیدن و پرس وجو در مورد اینکه ورودی حفظ جدید در کدام کلاس برقرار میشود خودم رو به کلاس رساندم، در کلاس باز بود دوستان حفظی کلاس، حالت گرد نشسته بودند من هم به دایره ی نشستن آنها اضافه شدم، استاد وارد کلاس شد به محض ورود همه به احترام استاد ایستادیم، استاد با روی گشاده با همه ی ما احوال پرسی کرد، بعداز پرسیدن نام و نام خانوادگی اول دلیل ورود به کلاس حفظ رو ازمون خواستار شد نوبت به من رسید....
#ادامه_دارد