eitaa logo
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
2.2هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
79 فایل
﷽ زمانــ رفتنی است با #قرآن زمان را ماندنی کنیم🚫 کانال #آموزشی آیدی ما 👇 @Mohmmad1364 بهترین نیستیم اما خوشحالیم که بهترینها ما را برگزیده اند💚 باحضور حافظان قرآنی 🎓 کپی از مطالب آزاد است ♻ گروه آموزشی رایگان حفظ داریم تاسیس 14 آبان 1397
مشاهده در ایتا
دانلود
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 #Part_37 از تصور بلایی که تهران در انتظارم بود باز هم رنگش پرید و صدایش بیشت
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 همه با هم هماهنگ شدند تا بله را از زیر زبان من بکشند که مادر مصطفی از صدایش شادی چکید من میخوام مصطفی رو زن بدم، منتظر اجازه شما و رضایت خواهرتون هستیم!بیش از یک سال در یک خانه از داریا تا دمشق با مصطفی بودم، بارها طعم احساسش را چشیده و یک سحر در حرم حرف عشقش را از زبان خودش شنیده بودم و باز امشب دست و پای دلم می لرزید. دلم میخواست از زبان خودش حرفی بگوید و او همه احساسش در نگاهش بود که امشب دلم را بیش از همیشه زیر و رو میکرد. ابوالفضل کار خودش را کرده بود که از جا بلند شد و خنده اش را پشت بهانه ای پنهان کرد من میرم یه سر تا مقرّ و برمیگردم.و هنوز کلامش به آخر نرسیده، مصطفی از جا پرید و انگار میخواست فرار کند که خودش داوطلب شد منم میام! از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهان کاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد داداش من دارم میرم تو راحت حرفاتو بزنی، تو کجا میخوای بیای؟ از صراحت شوخی ابوالفضل این بار من هم به خنده افتادم و خنده ی بی صدایم مقاومت مصطفی را شکست که بی هیچ حرفی سر جایش نشست و می دیدم زیر پرده ای از خنده، نگاهش میدرخشد و به نرمی می لرزد. مادرش به بهانه بدرقه ابوالفضل به زحمت از جا بلند شد، با هم از اتاق بیرون رفتند و دیگر برنگشت. باران احساسش به حدی شدید بود که با چتر پلکم چشمانم را پوشاندم و او ساده شروع کرد شاید فکر کنید الان تو این وضعیت نباید این خواسته رو مطرح میکردم.و من از همان سحر حرم منتظر بودم حرفی بزند و امشب قسمت شده بود شرح عشقش را بشنوم که لحنش هم مثل دلش برایم لرزید چند روز قبل با برادرتون صحبت کردم، گفتن همه چی به خودتون بستگی داره. نگاهش تشنه پاسخی به سمت چشمه چشمانم آمد و من در برابر اینهمه احساسش کلمه کم آورده بودم که با آهنگ آرمش بخش صدایش جانم را نوازش داد همونجوری که این مدت بهم اعتماد کردید، میتونید تا آخر عمر بهم اعتماد کنید؟ طعم عشقش به کام دلم به قدری شیرین بود که در برابرش تنها پلکی زدم و او از همین اشاره چشمم، پاسخش را گرفت که لبخندی شیرین لب هایش را ربود و ساکت سر به زیر انداخت. در این شهر هیچکدام آشنایی نداشتیم که چند روز بعد تنها با حضور ابوالفضل و مادرش در دفتر رهبری در زینبیه عقد کردیم. کنارم که نشست گرمای شانه هایش را حس کردم و از صبح برای چندمین بار صدای تیراندازی در زینبیه بلند شده بود که دستم را میان انگشتانش محکم گرفت و زیر گوشم اولین عاشقانه اش را خرج کرد باورم نمیشه دستت رو گرفتم!از حرارت لمس احساسش، گرمای عشقش در تمام رگهایم دوید و نگاهم را با ناز به سمت چشمانش کشیدم که ضربه ای شیشه ای اتاق را در هم شکست. مصطفی با هر دو دستش سر و صورتم را پوشاند و شانه هایم را طوری کشید که هر دو با هم روی زمین افتادیم. بدنمان بین پایه های صندلی و میز شیشه ای سفره عقد مانده بود، تمام تنم میان دستانش از ترس می لرزید و همچنان رگبار گلوله به در و دیوار اتاق و چهارچوب پنجره میخورد. ابوالفضل خودش را از اتاق کناری رسانده و فریاد وحشت زده اش را میشنیدم:از بیرون ساختمون رو به گلوله بستن!مصطفی دستانش را روی سر و کمرم سپر کرده بود تا بلند نشوم و مضطرب صدایم میکرد زینب حالت خوبه؟زبانم به سقف دهانم چسبیده و او میخواست بدنم را روی زمین بکشد که دستان ابوالفضل به کمک آمد. خمیده وارد اتاق شده بود و شانه هایم را گرفت و با یک تکان از بین صندلی تا در اتاق کشید. مصطفی به سرعت خودش را از اتاق بیرون کشید و رگبار گلوله از پنجره های بدون شیشه همچنان دیوار مقابل را میکوبید که جیغم در گلو خفه شد. مادر مصطفی کنار دیگر کارکنان دفتر رهبری گوشه یکی از اتاق ها پناه گرفته بود، ابوالفضل در پناه بازوانش مرا تا آنجا برد و او مادرانه در آغوشم کشید. مصطفی پوشیده در پیراهن سفید و کت و شلوار نوک مدادی دامادی اش هراسان دنبال اسلحه ای میگشت و چند نفر از کارکنان دفتر فقط کلت کمری داشتند که ابوالفضل فریاد کشید :این بی شرف ها دارن با مسلسل و موشکا میزنن ما با کلت چیکار میخوایم بکنیم؟« روحانی مسئول دفتر تلاش میکرد ما را آرام کند و فرصتی برای آرامش نبود که تمام در و پنجره های دفتر را به رگبار بسته بودند. مصطفی از کنار دیوار خودش را تا گوشه پنجره کشاند و صحنه ای دید که لب هایش سفید شد، به سمت ابوالفضل چرخید و با صدایی خفه خبر داد اینا کیِ وقت کردن دو طرف خیابون رو با سنگ چین ببندن؟« من نمیدانستم اما ظاهراً این کار در جنگ شهری دمشق عادت تروریست ها شده بود که جوانی از کارمندان دفتر آیه را خواند میخوان راه کمک ارتش رو ببندن که این وسط گیرمون بندازن! و جوان دیگری با صدایی عصبی وحشی گری ناگهانیشان را تحلیل کرد هر چی تو حمص و حلب و دمشق تلفات میدن از چشم رهبری ایران میبینن! دستشون به حضرت آقا نمیرسن دفترشون رو میکوبن.ـ ادامه دارد...
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 #Part_۳۸ همه با هم هماهنگ شدند تا بله را از زیر زبان من بکشند که مادر مصطفی
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 ۳۹ سرسام مسلسل ها لحظه ای قطع نمیشد، می ترسیدم به دفتر حمله کنند و تنها زن جوان این ساختمان من بودم که مقابل چشمان همسر و برادرم به خودم می لرزیدم. چشمان ابوالفضل به پای حال خرابم آتش گرفته و گونه های مصطفی از غیرت همسر جوانش گُر گرفته بود که سرگردان دور خودش می چرخید. از صحبت های درگوشی مردان دفتر پیدا بود فاتحه این حمله را خوانده اند که یکیشان با تهران تماس گرفت و صدایش را بلند کرد ما ده دیقه دیگه بیشتر نمیتونیم مقاومت کنیم!مرد میانسالی از کارمندان دفتر، گوشی را از دستش کشید و حرفی زد که دنیا روی سرم شد یا اینجا همه مون رو سر میبرن یا اسیر میکنن! یه کاری کنید!دستم در دست مادر مصطفی لرزید و نه تنها دستم که تمام تنم تکان خورد و حال مصطفی را به هم ریخت که رو به همان مرد نهیب زد نمیبینی زن و مادرم چه حالی دارن؟ چرا بیشتر تنشون رو میلرزونی؟ ابوالفضل تلاش میکرد با موبایلش با کسی تماس بگیرد و کارمند دفتر اختیار از دستش رفته بود که در برابر نهیب مصطفی گوشی را سر جایش کوبید و فریاد کشید فکر میکنی سه ماه پیش چجوری ۸۰ تا زائر ایرانی رو تو مسیر زینبیه دزدیدن؟ هنوزم هیچکس ازشون خبر نداره! ابوالفضل موبایل را از کنار گوشش پایین آورد و بی توجه به ترسی که به دل این مرد افتاده بود، رو به مصطفی صدا رساند بچه ها تا سر خیابون رسیدن، ولی میگن جلوتر نمیتونن بیان، با تک تیرانداز میزنن.مصطفی از حال خرابم انگار تب کرده بود که کتش را از تنش بیرون کشید و روی صندی انداخت، چند قدم بین اتاق رژه رفت و ابوالفضل ردّ تیرها را با نگاهش زده بود که مردّد نتیجه گرفت بنظرم طبقه سوم همین خونه روبرویی هستن.و مصطفی فکرش را خوانده بود که در جا ایستاد، به سمتش چرخید و سینه سپر کرد اگه یه آرپیجی باشه، خودم میزنم! انگار مچ دستان مردانه اش در آستین تنگ پیراهن گیر افتاده بود که هر دو دکمه سردست را با هم باز کرد و تنها یک جمله گفت من میرم آرپیجی رو ازشون بگیرم.روحانی دفتر، محو مصطفی مانده و دل من و مادرش از نفس افتاد که جوانی از کارمندان ناامیدانه نظر داد در ساختمون رو باز کنی، تک تیرانداز میزنه! و ابوالفضل موافق رفتن بود که به سمت همان جوان رفت و محکم حرف زد شما کلتت رو بده من پوشش میدم! تیرها مثل تگرگ به قاب فلزی پنجره ها و دیوار ساختمان میخورد و این رگبار گلوله هرلحظه شدیدتر میشد که جوان اسلحه را کف دست ابوالفضل قرار داد. مصطفی با گام های بلندش تا پشت در رفت و طنین طپش قلب عاشقم را می شنید که به سمتم چرخید، آسمان چشمان روشنش از عشق ستاره باران شده بود و با همان ستاره ها به رویم چشمک میزد. تنها به اندازه یک نفس نگاهم کرد و ندید نفسم برایش به شماره افتاده که از در بیرون رفت و دلم را با خودش برد. یک اسلحه برای ابوالفضل کم بود که به سمت نفر بعدی رفت و او بی آنکه تقاضا کند، کلتش را تحویل داد. دلم را مصطفی با خودش برده و دیگر با دلی که برایم نمانده بود برای ابوالفضل بال بال میزدم که او هم از دست چشمانم رفت. پوشیده در پیراهن و شال سپیدم همانجا پای دیوار زانو زدم و نمیخواستم مقابل این همه غریبه گریه کنم که اشک هایم همه خون میشد و در گلو میریخت، چند دقیقه بیشتر از محرم شدنمان نگذشته و دامادم به قتلگاه رفته بود.کتش هنوز مقابل چشمانم مانده و عطر شیرین لباسش در تمام اتاق طنازی میکرد که کولاک گلوله قلبم را از جا کَند. ندیده تصور میکردم مصطفی از ساختمان خارج شده و نمیدانستم چند نفر او را هدف گرفته اند که کاسه صبرم شکست و همه خون دلم از چشمم فواره زد. مادرش سرم را در آغوشش گرفته و حساب گلوله ها از دستم رفته بود که میان گریه به حضرت زینب التماس میکردم برادر و همسرم را به من برگرداند. صدای بعضی گلوله ها تک تک شنیده میشد که یکی از کارمندان دفتر از گوشه پنجره سرک کشید و از هنرنمایی ابوالفضل با دو اسلحه به وجد آمد ماشاءالله! کورشون کرده! با گریه نگاهش میکردم بلکه خبری از مصطفی بگوید و ظاهراً مصطفی در میدان دیدش نبود که به سرعت زیر پنجره نشست و وحشت زده زمزمه کرد خونه نیس، لونه زنبوره خط گلوله ها دوباره دیوار و پنجره ساختمان را هدف گرفته و حس میکردم کار مصطفی را ساخته اند که باز به جان دفتر رهبری افتاده اند و هنوز جانم به گلو نرسیده، مصطفی از در وارد شد. هوا گرم نبود و از گرمای جنگ، از میان مو تا روی پیشانی اش عرق میرفت، گوشه ای از پیراهن سفیدش از کمربند بیرون آمده و سراسیمه نفس نفس میزد. یک دستش آرپیجی بود و یک سمت لباسش همه غرق خاک که خمیده به سمت پنجره رفت. باورم نمیشد دوباره قامت بلندش را میبینم، اشکم از هیجان در چشمانم بند آمده و او بی توجه به حیرت ما، با چند متر فاصله از پنجره روی زمین زانو زد.
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 #Part_ ۳۹ سرسام مسلسل ها لحظه ای قطع نمیشد، می ترسیدم به دفتر حمله کنند و تن
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 آرپیجی روی شانه اش بود، با دقت هدف گیری میکرد و فعلا نمیخواست ماشه را بکشد که رو به پنجره صدا بلند کرد برید بیرون! من و مادرش به زمین چسبیده و اعضای دفتر مردد بودند که عصبی فریاد کشید برید پایین، ابوالفضل پوشش میده از ساختمون خارج شید! دلم نمی آمد در هدف تیر تکفیری ها تنهایش بگذارم و باید میرفتیم که قلبم کنارش جا ماند و از دفتر خارج شدیم. در تاریکی راهرو یک چشمم به پله بود تا زمین نخورم و یک چشمم به پشت سر که غرّش وحشتناکی قلبم را به قفسه سینه کوبید و بلافاصله فریاد ابوالفضل از پایین راه پله بلند شد سریعتر بیاید!شیب پله ها به پایم میپچید، باید پا به پای زانوان ناتوان مادر مصطفی پایین میرفتم و مردها حواسشان بود زمین نخوریم تا بلاخره به پاگرد مقابل در رسیدیم. ظاهراً هدف گیری مصطفی کار خودش را کرده بود که صدای تیراندازی تمام شد، ابوالفضل همچنان با اسلحه به هر سمت میچرخید تا کسی شکارمان نکند و با همین وحشت از در خارج شدیم. چند نفر از رزمندگان مقاومت مردمی طول خیابان را پوشش میدادند تا بلاخره به خانه رسیدیم و ابوالفضل به دنبال مصطفی برگشت. یک ساعت با همان لباس سفید گوشه اتاقی که از قبل برای زندگی جدیدم چیده بودم، گریه میکردم و مادرش با آیه آیه قرآن دلداری ام میداد که هر دو با هم از در وارد شدند. مثل رؤیا بود که از این معرکه خسته و خاکی ولی سالم برگشتند همان رفتنشان طوری جانم را گرفته بود که دیگر خنده به لب هایم نمی آمد و اشک چشمم تمام نمیشد. ابوالفضل انگار مچ پایش گرفته بود که می لنگید و همان جا پای در روی زمین نشست، اما مصطفی قلبش برای اشک هایم گرفته بود که تنها وارد اتاق شد، در را پشت سرش بست و بی هیچ حرفی مقابل پایم روی زمین نشست. برای اولین بار هر دو دستم را گرفت و انگار عطش عشقش فروکش نمیکرد که با نرمی نگاهش چشمانم را نوازش میکرد و باز حریف ترس ریخته در جانم نمیشد که سرش را کج کرد و آهسته پرسید چیکار کنم دیگه گریه نکنی؟به چشمانش نگاه میکردم و می ترسیدم این چشم ها از دستم برود که با هر پلک اشکم بیشتر می چکید و او دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که غم زده خندید و نازم را کشید هر کاری بگی میکنم، فقط یه بار بخند!لحنش شبیه شربت قند و گلاب، خوش عطر و طعم بود که لب هایم بی اختیار به رویش خندید و همین خنده دلش را خنک کرد که هر دو دستم را با یک دستش گرفت و دست دیگر را به سمت چشمانم بلند کرد، به جای اشک از روی گونه تا زیر چانه ام دست کشید و دلبرانه پرسید ممنونم که خندیدی! حالا بگو چی کار کنم؟ این همه زخمی که روی دلم مانده بود مرهمی جز حرم نداشت که در آغوش چشمانش حرف دلم را زدم میشه منو ببری حرم؟و ای کاش این تمنا در دلم مانده بود و به رویش نمی آوردم که آینه نگاهش شکست، دستش از روی صورتم پایین آمد و چشمانش شرمنده به زیر افتاد. هنوز خاک درگیری روی موهایش مانده و تازه دیدم گوشه گردنش خراش بلندی خورده و خط نازکی از خون روی یقه پیراهن سفیدش افتاده بود که صدا زدم مصطفی! گردنت چی شده؟بی توجه به سوالم، دوباره سرش را بالا آورد و با شیشه شرمی که در گلویش مانده بود، صدایش به خس خس افتاد هنوز یه ساعت نیس تو رو از چنگشون دراوردم! الان که نمیدونستن کی تو این ساختمونه، فقط به خاطر اینکه دفتر سیدعلی خامنه ای بود، همه جا رو به گلوله بستن! حالا اگه تو رو بشناسن من چیکار کنم؟ میدانستم نمیشود و دلم بی اختیار بهانه گیر حرم شده بود که با همه احساسم پرسیدم میشه رفتی حرم، بجا منم زیارت کنی؟ از معصومیت خوابیده در لحنم، دلش برایم رفت و به رویم خندید چرا نمیشه عزیزدلم؟در سکوتی ساده محو چشمانم شده و حرفی پشت لب هایش بیقراری میکرد که کسی به در اتاق زد. هر دو به سمت در چرخیدیم و او انگار منتظر ابوالفضل بود که برابرم قد کشید و همزمان پاسخ داد دارم میرم!باورم نمیشد دوباره میخواهد برود که دلم به زمین افتاد و از جا بلند شدم. چند قدمی دنبالش رفتم و صدای قلبم را شنید که به سمتم چرخید و لحنش غرق غم شد زینبیه گُر گرفته، باید بریم! هنوز پیراهن دامادی به تنش بود، دلم راضی نمیشد راهی اش کنم ✒️ ادامه دارد
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 #Part_۴۰ آرپیجی روی شانه اش بود، با دقت هدف گیری میکرد و فعلا نمیخواست ماشه
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 پای حرم در میان بود که قلبم را قربانی حضرت زینب کردم و بیصدا پرسیدم قول دادی به نیتم زیارت کنی، یادت نمیره؟دستش به سمت دستگیره رفت و عاشقانه عهد بست به چشمای قشنگت قسم میخورم همین امشب به نیتت زیارت کنم!و دیگر فرصتی برای عاشقی نمانده بود که با متانت از در بیرون رفت و پشت سرش همه وجودم در هم شکست. در تنهایی از درد دلتنگی به خودم می پیچیدم، ثانیه ها را میشمردم بلکه زودتر برگردند و به جای همسر و برادرم، تکفیریها با بمب به جان زینبیه افتادند که یک لحظه تمام خانه لرزید و جیغم در گلو شکست. از اتاق بیرون دویدم و دیدم مادر مصطفی گوشه آشپزخانه از ترس زمین خورده و دیگر نمیتواند برخیزد. خودم را بالای سرش رساندم، دلهره حال ابوالفضل و مصطفی جانم را گرفته بود و میخواستم به او دلداری دهم که مرتب زمزمه میکردم حتماً دوباره انتحاری بوده! به کمک دستان من و به زحمت از روی زمین خودش را بلند کرد، تا مبل کنار اتاق پاهایش را به سختی کشید و میدیدم قلب نگاهش برای مصطفی میلرزد که موبایلم زنگ خورد. از خدا فقط صدای مصطفی را میخواستم و آرزویم برآورده شد که لحن نگرانش در گوشم نشست و پیش از آنکه او حرفی بزند، بادلواپسی پاپیچش شدم چه خبر شده مصطفی؟ حالتون خوبه؟ ابوالفضل خوبه؟و نمی-دانستم این انفجار تنها رمز شروع عملیات بوده و تکفیریها به کوچه های زینبیه حمله کرده اند که پشت تلفن به نفس نفس افتاد الان ما از حرم اومدیم بیرون، ۱۱۰ متری حرم یه ماشین منفجر شده، تکفیریها به درمانگاه و بیمارستان زینبیه حمله کردن!« ترس تنهایی ما نفسش را گرفته بود و انگار میترسید دیگر دستش به من نرسد که مظلومانه التماسم میکرد زینب جان! هر کسی در زد، در رو باز نکنید! یا من یا ابوالفضل الان میایم خونه ضربان صدایش جام وحشت را در جانم پیمانه کرد و دلم میخواست هر چه زودتر به خانه برگردد که من دیگر تحمل ترس و تنهایی را نداشتم. کنار مادرش روی مبل کز کرده بودم، نمیخواستم به او حرفی بزنم میشنیدم رگبار گلوله هر لحظه به خانه نزدیک تر میشود که شالم را به سرم پیچیدم و برای او بهانه آوردم شاید الان مصطفی بیاد بخوایم بریم حرم! و به همین بهانه روسری بلندش را برایش آوردم تا اگر تکفیریها وارد خانه شدند حجابمان کامل باشد که دلم نمیخواست حتی سر بریده ام بی حجاب به دستشان بیفتد! دیگر نه فقط قلبم که تمام بدنم از ترس می تپید و از همین راه دور تپش قلب مصطفی و ابوالفضل را حس میکردم که کسی با لگد به در خانه زد و دنیا را برایم به آخر رساند. فریادشان را از پشت در میشنیدم که تهدید میکردند در را باز کنیم، بدنم رعشه گرفته و راهی برای فرار نبود که زیر لب اشهدم را خواندم. دست پیرزن را گرفتم و میکشیدم بلکه در اتاقی پنهان شویم و نانجیب امان نمیداد که دیگر نه با لگد بلکه در فلزی خانه را به گلوله بست و قفل را از جا کَند. ما میان اتاق خشک مان زده و آنها وحشیانه به داخل خانه حمله کردند که فقط فرصت کردیم کنج اتاق به تن سرد دیوار پناه ببریم و تنها از ترس جیغ میزدیم. چشمانم طوری سیاهی میرفت که نمیدیدم چند نفر هستند و فقط میدیدم مثل حیوان به سمتمان حمله میکنند که دیگر به مرگم راضی شدم. مادر مصطفی بی اختیار ضجه میزد تا کسی نجاتمان دهد و این گریه ها به گوش کسی نمیرسید که صدای تیراندازی از خانه های اطراف همه شنیده میشد و آتش به دامن همه مردم زینبیه افتاده بود. دیگر روح از بدنم رفته بود، تنم یخ کرده و انگار قلبم در سینه مصطفی میتپید که ترسم را حس کرد و دوباره زنگ زد. نام و تصویر زیبایش را که روی گوشی دیدم دلم برای گرمای آغوشش پرید و مقابل نگاه نجس آنها به گریه افتادم. چند نفرشان دور خانه حلقه زده و یکی با قدم هایی که در زمین فرو میرفت تا بالای سرم آمد، برای گرفتن موبایل طوری به انگشتانم چنگ زد که دستم خراش افتاد. یک لحظه به صفحه گوشی خیره ماند، تلفن را وصل کرد و دل مصطفی برایم بال بال میزد که بیخبر از اینهمه گوش نامحرم به فدایم رفت ،قربونت بشم زینب جان! ما اطراف حرم درگیر شدیم! ابوالفضل داره خودش رو میرسونه خونه! لحن گرم مصطفی دلم را طوری سوزاند که از داغ نبودنش تا مغز استخوانم آتش گرفت و بااشکهایم به ابوالفضل التماس میکردم دیگر به این خانه نیاید که نمی-توانستم سر او را مثل سیدحسن بریده ببینم. مصطفی از سکوت این سمت خط ساکت شد و همین یک جمله کافی بود تا بفهمند مردان این خانه از مدافعان حرم هستند و به خونمان تشنه تر شوند. گوشی را مقابلم گرفت و طوری با کف پوتنیش به صورتم کوبید که خون بینی و دهانم با هم روی چانه ام پاشید. از شدت درد ضجه زدم و نمیدانم این ضجه با جان مصطفی چه کرد که فقط نبض نفس هایش را میشنیدم و ندیده میدیدم به پای ضجه ام جان میدهد. گوشی را روی زمین پرت کرد و فقط دعا میکردم خاموش کرده باشد... ✒️ ادامه دارد •┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 #Part_۴۱ پای حرم در میان بود که قلبم را قربانی حضرت زینب کردم و بیصدا پرسی
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 نمیدانستم باز صورتم را شناختند یا همین صدای مصطفی برای مدرک جرممان کافی بود که بی امان سرم عربده می کشید و بین هر عربده با لگد یا دسته اسلحه به سر و شانه من و این پیرزن میکوبید. دندان هایم را روی هم فشار میدادم، لب هایم را قفل هم کرده بودم تا دیگر ناله ام از گلو بالا نیاید و عشقم بیش از این عذاب نکشد، ولی لگد آخر را طوری به قفسه سینه ام کوبید که دلم از حال رفت، از ضرب لگدش کمرم در دیوار خرد شد و ناله م در همان سینه شکست. با نگاه بی حالم دنبال مادر مصطفی میگشتم و دیدم یکی بازویش را گرفته و دنبال خودش میکشد. پیرزن دیگر ناله ای هم برایش نمانده بود که با نفس ضعیفی فقط خدا را صدا میزد. کنج این خانه در گردابی از درد دست و پا میزدم که با دستان کثیفش ساعدم را کشید و بی رحمانه از جا بلندم کرد. بدنم طوری سِر شده بود که فقط دنبالش کشیده میشدم و خدا را به همه ائمه قسم میدادم پای مصطفی و ابوالفضل را به این مسلخ نکشاند. از فشار انگشتان درشتش دستم بی حس شده بود، دعا میکردم زودتر خلاصم کند و پیش از آنکه ابوالفضل به خانه برسد، از اینجا بروند تا دیگر حنجر برادرم زیر خنجرشان نیفتد. خیال میکردم میخواهند ما را از خانه بیرون ببرند و نمیدانستم برای زجرکش کردن زنان زینبیه، وحشی گری را به نهایت رسانده اند که از راه پله باریک خانه ما را مثل جنازه ای بالا می کشیدند. مادر مصطفی مقابلم روی پله زمین خورد و همچنان او را می کشیدند که با صورت و تمام بدنش روی هر پله کوبیده میشد و به گمانم دیگر جانی به تنش نبود که نفسی هم نمیزد. ردّ خون از گوشه دهانم تا روی شال سپیدم جاری بود، هنوز عطر دستان مصطفی روی صورتم مانده بود و نمیتوانستم تصور کنم از دیدن جنازه ام چه زجری میکشد که این قطره اشک نه از درد و ترس که به عشق همسرم از گوشه چشمم چکید. به بام خانه رسیده بودیم و تازه از آنجا دیدم زینبیه محشر شده است. دود انفجار انتحاریِ دقایقی پیش هنوز در آسمان بالا میرفت و صدای تیراندازی و جیغ زنان از خانه های اطراف شنیده میشد. چشمم روی آشوب کوچه های اطراف میچرخید و میدیدم حرم حضرت زینب بین دود و آتش گرفتار شده که فریاد حیوان تکفیری گوشم را کر کرد. مادر مصطفی را تا لب بام برده بود، پیرزن تمام تنش میلرزید و او نعره می کشید تا بگوید مردان این خانه کجا هستند و می- شنیدم او به جای جواب، اشهدش را میخواند که قلبم از هم پاره شد. میدانستم نباید لب از لب باز کنم تا نفهمند ایرانی ام و تنها با ضجه هایم التماس میکردم او را رها کنند. مقابل پایشان به زمین افتاده بودم، با هر دو دستم به تن سنگ زمین چنگ انداخته و طوری جیغ میزدم که گلویم خراش افتاد و طعم خون را در دهانم حس میکردم. از شدت گریه پلک هایم در هم فرو رفته بود و با همین چشمان کورم دیدم دو نفرشان شانه های مادر مصطفی را گرفتند و از لبه بام پرتش کردند که دیگر اختیار زبانم از دستم رفت و با همان نایی که به گلویم نمانده بوده، رو به گنبد ضجه زدم یا زینب! با دستانم خودم را روی زمین تا لب بام کشاندم، به دیوار چنگ انداختم تا کف کوچه را ببینم و پیش از آنکه پیکر غرق به خون مادر مصطفی را ببینم چند نفری طوری از پشت شانه ام را کشیدند که حس کردم کتفم از جا کنده شد. با همین یک کلمه ایرانی و شیعه بودنم را با هم فهمیده بودند و نمیدانستند با این غنیمت قیمتی چه کنند که دورم له له میزدند. بین پاها و پوتین هایشان در خودم مچاله شده و همچنان حضرت زینب را با ناله صدا میزدم، دلم میخواست زودتر جانم را بگیرند و آنها تازه طعمه ابوجعده را پیدا کرده بودند که دوباره عکسی را در موبایل به هم نشان میدادند و یکی خرناس کشید ابوجعده چقدر براش میده؟ و دیگری اعتراض کرد برا چی بدیمش دست ابوجعده؟ میدونی میشه باهاش چندتا اسیر مبادله کرد؟ و او برای تحویل من به ابوجعده کیسه دوخته بود که اعتراض رفیقش را به تمسخر گرفت بابام اسیره یا برادرم که فکر مبادله باشم؟ ارتش آزاد خودش میدونه با اون ۴۸ تا ایرانی چجوری آدماشو مبادله کنه! سپس به سمت صورتم خم شد، چانه ام خیسِ اشک و خون شده بود و از ترس و غصه میلرزید که نیشخندی نشانم داد و تحقیرم کرد فکر نمیکردم سپاه پاسداران جاسوس زن داشته باشه!از چشمانشان به پای حال خرابم خنده می بارید و تنها حضور حرم حضرت زینب دست دلم را گرفته بود تا از وحشت اینهمه نامحرمِ تشنه به خونم جان ندهم که در حلقه تنگ محاصره شان سرم پایین بود و بیصدا گریه میکردم. ای کاش مبادله ام راضی شده بودند و هوس تحویلم به ابوجعده بی تابشان کرده بود که همان لحظه با کسی تماس گرفتند و مژده به دام افتادنم را دادند. احساس میکردم از زمین به سمت آسمان آتش می پاشد که رگبار گلوله لحظه ای قطع نمیشد.. ✒️ ادامه دارد
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 #Part_۴۲ نمیدانستم باز صورتم را شناختند یا همین صدای مصطفی برای مدرک جرممان
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 رگبار گلوله لحظه ای قطع نمیشد و ترس رسیدن نیروهای مقاومت به جانشان افتاده بود که پشت موبایل به کسی اصرار میکردند ما میخوایم بریم سمت بیمارستان، زودتر بیا تحویلش بگیر!صدایش را نمی شنیدم اما حدس میزدم چه کسی پشت این تماس برای به چنگ آوردنم نرخ تعیین میکند و به چند دقیقه نکشید که خودش را رساند. پیکرم را در زمین فشار میدادم بلکه این سنگ ها پناهم دهند و پناهی نبود که دوباره شانه ام را با تمام قدرت کشید و تن بی توانم را با یک تکان از جا کَند. با فشار دستش شانه ام را هل میداد تا جلو بیفتم، میدیدم دهانشان از بریدن سرم آب افتاده و باید ابتدا زبانم را به صلّابه میکشیدند که عجالتاً خنجرهایشان غلاف بود. پاشنه درِ پشت بام مقداری از سطح زمین بالاتر بود و طوری هلم میدادند که چشمم ندید، پایم به لبه پاشنه پیچید و با تمام قامتم روی سنگ راه پله زمین خوردم. احساس کردم تمام استخوان هایم در هم شکست و دیگر ذکری جز نام حضرت زینب به لب هایم نمی آمد که حضرت را با نفس هایم صدا میزدم و میدیدم خون دهانم روی زمین خط انداخته است. دلم میخواست خودم از جا بلند شوم و امانم نمیدادند که از پشت پیراهنم را کشیدند و بلندم کردند. شانه ام را وحشیانه فشار میدادند تا زودتر پایین روم، برای دیدن هر پله به چشمانم التماس میکردم و باز پایم برای رفتن به حجله ابوجعده پیش نمیرفت که از پیچ پله دیدم روی مبل کنار اتاق نشسته و با موبایلش با کسی حرف میزند. مسیر حمله به سمت حرم را بررسی میکردند و تا نگاهش به من افتاد، چشمانش مثل دو چاه از آتش شعله کشید و از جا بلند شد. کریه تر از آن شب نگاهم میکرد و به گمانم در همین یک سال به قدری خون خورده بود که صورتش از پشت همان ریش و سبیل خاکستری مثل سگ شده بود. تماسش را قطع کرد و انگار برای جویدن حنجره ام آماده میشد که دندان هایش را به هم می سایید و با نعرهای سرم خراب شد پس از وهابی های افغانستانی؟!« جریان خون به زحمت، خودش را در رگ هایم می کشاند،قلبم از تپش ایستاده و نفسم بیصدا در سینه مانده بود و او طوری عربده کشید که روح از بدنم رفت یا حرف میزنی یا همینجا ریز ریزت میکنم!و همان تهدیدش برای کشتن دل من کافی بود که چاقوی کوچکی را از جیب شلوارش بیرون کشید، هنوز چند پله مانده بود تا به قتلگاهم برسم و او از همانجا با تیزی زبان جهنمی اش جانم را گرفت آخرین جایی که میبرّم زبونته! کاری باهات میکنم به حرف بیای!« قلبم از وحشت به خودش میپیچید و آنها از پشت هلم میدادند تا زودتر حرکت کنم که شلیک گلوله پرده گوشم را پاره کرد و پیشانی ابوجعده را از هم شکافت. از شدت وحشت رمقی به قدم هایم نمانده و با همان ضربی که به کتفم خورده بود، از پله آخر روی زمین افتادم. حس میکردم زمین زیر تنم می لرزد وانگار عده ای میدویدند که کسی روی کمرم خیمه زد و زیر پیکرش پنهانم کرد. رگبار گلوله خانه را پُر کرده و دست و بازویی تلاش میکرد سر و صورتم را بپوشاند، تکانه ای قفسه سینه اش را روی شانه ام حس میکردم می شنیدم با هر تکان زیر لب ناله میزند یا حسین! که دلم از سوز صدای مظلومش آتش گرفت. گرمای بدنش روی کمرم هر لحظه بیشتر میشد، پیراهنم از پشت خیس و داغ شده و دیگر ناله ای هم نمیزد که فقط خس خس نفسهایش را پشت گوشم می شنیدم. بین برزخی از مرگ و زندگی، از هیاهوی اطرافم جز داد و بیدادی مبهم و تیراندازی بی وقفه چیزی نمیفهمیدم که گلوله باران تمام شد. صورتم در فرش اتاق فرو رفته بود، چیزی نمیدیدم و تنها بوی خون و باروت مشامم را میسوزاند که زمزمه مصطفی در گوشم نشست و با یک تکان، کمرم سبک شد. گردنم از شدت درد به سختی تکان میخورد، به زحمت سرم را چرخاندم و پیکر پاره پاره اش دلم را زیر و رو کرد. ابوالفضل روی دستان مصطفی از نفس افتاده بود، از تمام بدنش خون می چکید و پاهایش را روی زمین از شدت درد تکان میداد. تازه میفهمیدم پیکر برادرم سپر من بوده که پیراهن سپیدم همه از خونش رنگ گل شده بود، کمر و گردنش از جای گلوله از هم پاشیده و با آخرین نوری که به نگاهش مانده بود، دنبال من میگشت. اسلحه مصطفی کنارش مانده و نفسش هنوز برای ناموسش می تپید که با نگاه نگرانش روی بدنم میگشت مبادا زخمی خورده باشم. گوشه پیشانی اش شکسته و کنار صورت و گونه اش پُر از خون شده بود. ابوالفضل از آتش این همه زخم در آغوشش پَرپَر میزند و او تنها با قطرات اشک، گونه های روشن و خونیاش را می بوسید. دیگر خونی به رگ های برادرم نمانده بود که چشمانش خمار خیال شهادت سنگین میشد و دوباره پلک هایش را می گشود تا صورتم را ببیند و با همان چشم ها مثل همیشه به رویم می- خندید. اعجاز نجاتم مستش کرده بود که با لبخندی شیرین پیش چشمانم دلبری میکرد، صورتش به سپیدی ماه میزد و لب های خشکش برای حرفی می لرزید و آخر نشد که پیش چشمانم مثل ساقه گلی شکست... ✒️ادامه دارد
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 #part_۴۳ رگبار گلوله لحظه ای قطع نمیشد و ترس رسیدن نیروهای مقاومت به جانشان
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 میتوانستم تصور کنم تکفیری هایی که حرم را با مدافعانش محاصره کرده اند چه ولعی برای بریدن سرهایمان دارند و فقط از خدا میخواستم شهادت من پیش از مصطفی باشد تا سر بریده اش را نبینم. تا سحر گوشم به لالایی گلوله ها بود،چشمم به پای پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی بی دریغ میبارید و مصطفی با مدافعان و اندک اسلحه ای که برایشان مانده بود، دور حرم می چرخیدند و به گمانم دیگر تیری برایشان نمانده بود که پس از نماز صبح بدون اسلحه برگشت و کنارم نشست.نگاهش دریای نگرانی بود، نمیدانست از کدام سر قصه آغاز کند و مصیبت ابوالفضل آهن دلم را آب داده بود که خودم پیش قدم شدم من نمیترسم مصطفی! از اینکه حرف دلش را خواندم لبخندی غمگین لب هایش را ربود و پای ناموسش در میان بود که نفسش گرفت اگه دوباره دستشون به تو برسه، من چی کار کنم زینب؟از هول اسارت دیروزم دیگر جانی برایش نمانده بود که نگاهش پیش چشمانم زمین خورد و صدای شکستن دلش بلند شد تو نمیدونی من و ابوالفضل دیروز تا پشت در خونه چی کشیدیدم، نمیدونستیم تا وقتی برسیم چه بلایی سرتون اومده!هنوز صورت و شانه و همه بدنم از ضرب لگدهای وحشیانه شان درد میکرد،هنوز وحشت شهادت بیرحمانه مادرش به دلم مانده و ترس آن لحظات در تمام تنم میدوید، ولی میخواستم با همین دستان لرزانم باری از دوش غیرتش بردارم که دست دلش را گرفتم و تا پای حرم بردم یادته داریا منو سپردی دست حضرت سکینه ؟ اینجا هم منو بسپر به حضرت زینب »!محو تماشای چشمانم ساکت شد بود، از بغض کلماتم طعم اشکم را میچشید و دل من را ابوالفضل با خودش برده بود که با نگاهم دور صحن و میان مردم گشتم و حضرت زینب را شاهد عشقم گرفتم اگه قراره ب سر حرم و این مردم بیاد، جون من دیگه چه ارزشی داره؟ و نفهمیدم با همین حرفم با قلبش چه میکنم که شیشه چشمش ترک خورد و عطر عشقش در نگاهم پیچید این حرم و جون این مردم و جون تو همه برام عزیزه! برا همین مطمئن باش تا من زنده باشم نه دستشون به حرم میرسه، نه به این مردم نه به تو! در روشنای طلوع آفتاب، آسمان چشمانش میدرخشید و با همین دستان خالی عزم مقاومت کرده بود که از نگاهم دل کَند و بلند شد، پهلوی پیکر ابوالفضل و مادرش چند لحظه درد دل کرد و باقی دردهای دلش تنها برای حضرت زینب بود که رو به حرم ایستاد. لب هایش آهسته تکان میخورد و به گمانم با همین نجوای عاشقانه عشقش را به حضرت زینب می سپرد که تنها یک لحظه به سمتم چرخید و می ترسید چشمانم پابندش کند که از نگاهم گذشت و به سمت در حرم به راه افتاد. در برابر نگاهم میرفت و دامن عشقش به پای صبوری ام می پیچید که از جا بلند شدم. لباسم خونی و روی ورود به حرم را نداشتم که از همانجا دست به دامن محبت حضرت زینب شدم. میدانستم رفتن امام حسین را به چشم دیده و با هق هق گریه به همان لحظه قسمش میدادم این حرم و مردم و مصطفی را نجات دهد که پشت حرم همهمه شد. مردم مقابل در جمع شده بودند، رزمندگان میخواستند در را باز کنند و باور نمی کردم تسلیم تکفیری ها شده باشند که طنین "لبیک یا زینب" در صحن حرم پیچید. دو ماشین نظامی و عدهای مدافع تازه نفس وارد حرم شده بودند و باورم نمیشد حلقه محاصره شکسته شده باشد که دیدم مصطفی به سمتم میدود. آینه چشمانش از شادی برق افتاده بود، صورتش مثل ماه میدرخشید و تمام طول حرم را دویده بود که مقابلم به نفس نفس افتاد زینب حاج قاسم اومده! یک لحظه فقط نگاهش کردم، تازه فهمیدم سردار سلیمانی را میگوید و او از این همه شجاعت به هیجان آمده بود که کلماتش به هم می پیچید تمام منطقه تو محاصره اس! نمیدونیم چجوری خودشون رو رسوندن! با ۱۴ نفر و کلی تجهیزات اومدن کمک!بی اختیار به سمت صورت ابوالفضل چرخیدم و به خدا حس میکردم با همان لب های خونی به رویم میخندد و انگار به عشق سربازی حاج قاسم با همان بدن پاره پاره پَرپَر میزد که مصطفی دستم را کشید و چند قدمی جلو برد ببین! خودش کلاش دست گرفته!« سردار سلیمانی را ندیده بودم و میان رزمندگان مردی را دیدم که دور سر و پیشانی اش را در سرمای صبح زینبیه با چفیه ای پوشانده بود. پوشیده در بلوز و شلواری سورمه ای رنگ، اسلحه به دست گرفته و با اشاره به خیابان منتهی به حرم، گرای مسیر حمله را میداد. از طنین صدایش پیدا بود تمام هستی اش برای دفاع از حرم حضرت زینب به تپش افتاده که در همان چند لحظه همه را دوباره تجهیز و آماده نبرد کرد. ما چند زن گوشه حرم دست به دامن حضرت زینب و خط آتش در دست سردار سلیمانی بود که تنها چند ساعت بعد محاصره حرم شکست، معبری در کوچه های زینبیه باز شد و همین معبر، مطلع آزادی همه مناطق سوریه طی سالهای بعد بود تا چهار سال بعد که داریا آزاد شد. ادامه دارد