🔴زنگوله افکار
✍ میگویند آقا محمد خان قاجار علاقه خاصی به شکار روباه داشته. تمام روز را در پی یک روباه با اسبش میتاخته تا جایی که روباه از فرط خستگی نقش زمین میشده. بعد آن بیچاره را میگرفته و دور گردنش، زنگولهای آویزان میکرده.
🔸در نهایت هم رهایش میکرده. تا اینجای داستان مشکلی نیست. درست است روباه مسافت، زیادی را دَویده، وحشت کرده، خسته هم شده، اما زنده و سالم است. هم جانش را دارد، هم دُمش را. پوستش هم سر جای خودش است. میماند فقط آن زنگوله!...
🔹از اینجای داستان، روباه هر جا که برود یک زنگوله توی گردنش صدا میکند. دیگر نمیتواند شکار کند، زیرا صدای آن زنگوله، شکار را فراری میدهد. بنابراین «گرسنه» میماند. صدای زنگوله، جفتش را هم فراری میدهد، پس «تنها» میماند. از همه بدتر، صدای زنگوله، خود روباه را هم «آشفته» میکند، «آرامش»اش را به هم میزند و در نهايت از گرسنگی و انزوا میميرد.
🔸دقیقا این همان بلایی است که انسان امروزی سر ذهن پُرتَنشِ خودش میآورد. دنبال خودش میکند، خودش را اسیر توهماتش میکند.
🔹 زنگولهای از افکار منفی، دور گردنش قلاده میکند. بعد خودش را گول میزند و فکر میکند که آزاد است، ولی نیست. برده افکار منفی خودش شده و هر جا برود آنها را با خودش میبرد...
📚
@goranketabzedegi
C᭄
༅࿐ྀུ༅༺❣️༻ ༅࿐ྀུ༅
༅༅❁﷽❁༅༅
🌊⛴️کشتی حضرت نوح علیه السلام⛴️🌊
1️⃣ ساخت کشتی همراه با تمسخر مردم🛳
❁وَيَصْنَعُ الْفُلْكَ وَكُلَّمَا مَرَّ عَلَيْهِ مَلَأٌ مِنْ قَوْمِهِ سَخِرُوا مِنْهُ قَالَ إِنْ تَسْخَرُوا مِنَّا فَإِنَّا نَسْخَرُ مِنْكُمْ كَمَا تَسْخَرُونَ❁«۳۸»هود
و نوح به ساختن کشتی پرداخت و هرگاه گروهی از قومش بر او میگذشتند وی را مسخره و استهزاء میکردند و نوح در جواب آنها میگفت: اگر (امروز) شما ما را مسخره میکنید ما هم (روزی) شما را مسخره کنیم همانگونه که شما مسخره میکنید.
2️⃣ استحکام کشتی حضرت نوح علیه السلام 🛳🌊
❁فَأَنْجَيْنَاهُ وَمَنْ مَعَهُ فِي الْفُلْكِ الْمَشْحُونِ❁«۱۱۹»شعرا
ما هم او را با همه آنان که در آن کشتی انبوه در آمدند به ساحل سلامت رساندیم.«۱۱۹»شعرا
3️⃣ حرکت کشتی حضرت نوح علیه السلام ⛴️🌊
❁حَتَّى إِذا جاءَ أَمْرُنا وَ فارَ التَّنُّورُ قُلْنَا احْمِلْ فِيها مِنْ كُلٍّ زَوْجَيْنِ اثْنَيْنِ وَ أَهْلَكَ إِلَّا مَنْ سَبَقَ عَلَيْهِ الْقَوْلُ وَ مَنْ آمَنَ وَ ما آمَنَ مَعَهُ إِلَّا قَلِيلٌ❁«۴٠»هود
(نوح به ساختن کشتی و قوم به تمسخر پرداختند) تا وقتی که فرمان (قهر) ما فرا رسید و از تنور آتش آب بجوشید، در آن هنگام به نوح خطاب کردیم که از هر جفت حیوان دو فرد (نر و ماده) با جمیع خانوادهات-جز آن (پسرت کنعان و زنت) که وعده هلاکش در علم ازلی گذشته-و هر که ایمان آورده همه را در کشتی سوار کن (که از غرقاب برهند). و گرویدگان به نوح عده قلیلی بیش نبودند.
4️⃣ حیوانات در کشتی 🐪🐫⛴️
❁فَأَوْحَيْنا إِلَيْهِ أَنِ اصْنَعِ الْفُلْكَ بِأَعْيُنِنا وَ وَحْيِنا فَإِذا جاءَ أَمْرُنا وَ فارَ التَّنُّورُ فَاسْلُكْ فِيها مِنْ كُلٍّ زَوْجَيْنِ اثْنَيْنِ...❁«۲۷»مومنون
پس ما به نوح وحى كرديم:زيرنظرما (مطابق دستوروآموزش)و وحى ما كشتى بساز. پس همين كه فرمان (قهر) ما آمد و(آب از) تنور جوشيد،ازتمام حيوانات يك جفت (نر و ماده)و(نيز) اهل خود را در كشتى وارد كن...
5️⃣ مسافران کشتی👨👩👦 ⛴️
❁فَكَذَّبُوهُ فَأَنْجَيْنَاهُ وَالَّذِينَ مَعَهُ فِی الْفُلْكِ وَأَغْرَقْنَا الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا إِنَّهُمْ كَانُوا قَوْمًا عَمِينَ❁«۶۴»اعراف
سرانجام او (نوح) را تكذيب كردند. پس او و كسانى را كه در كشتى با او بودند، نجات داديم و كسانى كه آيات ما را تكذيب كردند غرق كرديم. زيرا آنان گروهى كوردل بودند.
6️⃣ قطعات کشتی ⚓⛴️
❁وَحَمَلْنَاهُ عَلَىٰ ذَاتِ أَلْوَاحٍ وَدُسُرٍ❁ «۱۳»قمر
نوح را بر (كشتىاى كه) داراى تختهها و ميخها بود، سوار كرديم.
🌬🌊⛴️🌊⛴️🌊⛴️🌊🌬
📚
@goranketabzedegi
❤️ آگاه باشید
مالی که بدست آوردهاید باعث جاودانگی شما نمیشود
📖 سوره همزه، آیات ۲-۳
📚
@goranketabzedegi
#احکام_قرآنی
[مطهرات]
در قرآن کريم در خصوص مطهرات آب دو آيه اشاره شده است.
-(.اَنزَلنا مِنَ السَّماءِ ماءً طَهورا)
و از آسمان.آبي پاک کننده نازل کرديم
(وَ يُنَزِّلُ مِنَ السَّماءِ ماءً وَ لِيٍطَهِّرَکُم بِهِ وَ يُذهِب عَنکُم رِجزَ الشَّيْطان)
خداوند آبي از آسمان برايتان فرستاد تا شما را پاک سازد، و پليدي شيطان را از شما ببرد
اما از ساير مطهرات نامي در قرآن وارد نشده است.
زمين،آفتاب،استحاله،اسلام، انتقال،تبعيت،برطرف شدن عين نجاست استبراء حيوان نجاستخوار و غائب شدن مسلمان از جمله مطهرات هستند که مستند آنها اخبار و احاديث است.
#دانستنی_ها
📚
@goranketabzedegi
#شست: نشان دهنده قدرت اراده در فرد است. این انگشت با خودِ درونی فرد در ارتباط است. وقتی به شما گفته می شود که در انگشت شستتان انگشتری بیندازید، به دقت مراقب تغییراتی که در زندگیتان اتفاق می افتد باشید. این انگشتر قدرت اراده شما را تقویت خواهد کرد.
#انگشت اشاره: نشان دهنده قدرت، رهبری و جاه طلبی است. این انگشت نشان دهنده یک نوع قدرت خاص است. این مسئله به خصوص در قدیم الایام وقتی پادشاهان قدرتمند در انگشت اشاره خود انگشتر می انداختند بیشتر نمود دارد. درنتیجه، انداختن انگشتر در این انگشت به شما در این زمینه کمک می کند.
#انگشت وسط : نشاندهنده فردیت و هویت فرد است. این انگشت که در وسط قرار گرفته است نشاندهنده یک زندگی متعادل و متوزان است. انداختن انگشتر در این انگشت به شما کمک می کند زندگی متعادل تری داشته باشید.
#انگشت انگشتری: انگشت چهارم شماست. انگشت انگشتری دست چپ به قلب رابطه مستقیم دارد. به خاطر همین است که حلقه ازدواج در این انگشت انداخته می شود. این انگشت همچنین نشاندهنده احساسات و خلاقیت در فرد است. انداختن انگشتر در انگشت چهارم دست راست به شما کمک می کند در زندگی خود خوشبین تر باشید.
#انگشت کوچک: نشاندهنده همه چیز در روابط شماست. این انگشت نشاندهنده روابط ما با محیط بیرون می باشد و دقیقاً مخالف شست است که به خودِ درونی ما اشاره دارد. این انگشت نشاندهنده رفتار ما با دیگران است. انداختن انگشتر در این انگشت به شما کمک می کند روابط خود را تقویت کنید، به خصوص درمورد ازدواج. به ارتقاء روابط کاری هم کمک می کند.
بهتر است #بدانیم
📚
@goranketabzedegi
#قیامت
✅از نامه عمل فردی حتما خبر داشتی
✴️اقْرَأْ كِتَابَكَ كَفَىٰ بِنَفْسِكَ الْيَوْمَ عَلَيْكَ حَسِيبًا(اسراء14)
💢اما ی نامه ی عملم داریم که مال مجموع هر امتیه
✴️... كُلُّ أُمَّةٍ تُدْعَىٰ إِلَىٰ كِتَابِهَا...(الجاثیه28)
هر امتی به کتاب خودش فرا خوانده میشود
خیلی عجیب شد نه؟؟
با هم ی کم بیشتر با این کتاب آشنا میشیم
📚
@goranketabzedegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐 #درس_اخـــلاق
🔻استاد عالی
🔻با خدا قشنگ حرف بزن!
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
📚
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمشق شهر عشق♥️⃟📚 #part_19 درسته ما شیعه های داریا چارتا خونواده بیشتر نیستیم، اما مگه مرده ب
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚
#part_20
هنوز طراوت آب به تن گلدان ها
مانده و عطر شب بوها در هوا می رقصید که مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند مامان مهمون داریم!« تمام سطح حیاط و ایوان با لامپ های مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا می آمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت و میخواست صحنه سازی کند که با خنده سوال کرد :»هنوز شام نخوردی مامان؟« زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این غریبه ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند که چشمم به زیر افتاد و اشکم بی صدا چکید. با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود، حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس میکرد که با آرامش شروع کرد مامان این خانم شیعه هستن، امشب وهابی ها به حرم سیده سکینه حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلا مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانوادهشون!جرأت نمیکردم سرم را بلند کنم، میترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره غربت این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمیتوانستم سر پا بایستم که دستی چانه ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. مصطفی کمی عقب تر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم مادری کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با محبتی بی منت پرسید اهل کجایی دخترم؟« در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی میشد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت ایشون از ایران اومده!« نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد و بی غیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید همسرشون اهل سوریه اس، ولی فعلا پیش ما میمونن!« به قدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند و تنها یک آغوش مادرانه کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت. با هر دو دستش شانه هایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت. او بی دریغ نوازشم میکرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه می لرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاه چال ابوجعده رها کرد، خیال میکردم به آخر دنیا رسیده و حالا در آرامش این بهشت مست محبت این زن شده بودم. به پشت شانه هایم دست میکشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد :»اسمت چیه دخترم؟« و دیگر دست خودم نبود که نذر زینبه در دلم شکست و زبانم پیش دستی کرد زینب!« از اعجاز امشب پس از سالها نذر مادرم باورم شده و نیتی با حضرت زینب داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به نذرم وفا میکردم که در برابر چشمان نجیب مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم. کنار حوض میان حیاط صورتم را شست، در
آغوشش مرا تا اتاق کشاند و پرده را کشید تا راحت باشم و ظاهراً دختری
در خانه نداشت که با مهربانی عذر تقصیر خواست :»لباس زنونه خونه ما فقط لباسای خودمه، ببخشید اگه مثل خودت خوشگل نیس!« از کمد کنار اتاق روسری روشن و پیراهن سبز بلندی برایم آورد و به رویم خندید :»تا تو اینا رو بپوشی، شام رو میکشم!« و رفت و نمیدانست از درد پهلو هر
حرکت چه دردی برایم دارد که با ناله زیر لب لباسم را عوض کردم و قدم
به اتاق نشیمن گذاشتم. مصطفی پایین اتاق نشسته بود، از خستگی سرش را به دیوار تکیه داده و تا چشمش به من افتاد کمی خودش را جمع کرد و خواست حرفی بزند که مادرش صدایمان کرد :»بفرمایید! شش ماه بودسعد غذای آماده از بیرون میخرید و عطر دستپخت او مثل رایحه دستان مادرم بود که دخترانه پای سفره نشستم و باز از گلوی خشکم یک لقمه پایین نمیرفت. مصطفی میدید دستانم هنوز برای گرفتن قاشق میلرزد و ندیده حس میکرد چه بلایی سرم آمده که کلافه با غذا بازی میکرد. احساس میکردم حرفی در دلش مانده که تا سفره جمع شد و مادرش به
آشپزخانه رفت، از همان سمت اتاق آهسته صدایم کرد :»خواهرم! نگاهم
تا چشمانش رفت و او نمیخواست دیدن این چهره شکسته دوباره زخم
غیرتش را بشکافد که سر به زیر زمزمه کرد :»من نمیخوام شما رو زندانی کنم، شما تو این خونه آزادید!« و از نبض نفس هایش پیدا بود ترسی به تنش افتاده که صدایش بیشتر گرفت :»شاید اونا هنوز دنبالتون باشن، خواهش میکنم هر کاری داشتید یا هر جا خواستید برید، به من بگید!« از پژواک پریشانی اش ترسیدم، فهمیدم این کابووس هنوز تمام نشده و تمام تنم از درد و خستگی خمیازه میکشید که با وحشت در بستر خواب خزیدم
و از طنین تکبیرش بیدار شدم. هنگامه سحر رسیده و من دیگر زینب بودم که به عزم نماز صبح از جا بلند شدم. سالها بود به سجده نرفته بودم، از خدا خجالت میکشیدم و میترسیدم نمازم را نپذیرد که از شرم و وحشت سرنوشتم گلویم از گریه پُر شده و چشمانم بی دریغ میبارید.
ادامه دارد...
🌺 جمعه، روز صلوات 🌸
💐 توصیف صلوات در روایات
🌸 تنها دعاي مستجاب.
🌸 بهترين هديهی خداوند ب انسان.
🌸 تحفهاي از بهشت.
🌸 جلا دهندهی روح.
🌸 عطر خوش بوی دهان.
🌸 نوري در بهشت.
🌸 نور پل صراط.
🌸 شفيع انسان.
🌸 ذكر الهي.
🌸 موجب كمال نماز.
🌸 موجب كمال و استجابت دعا.
🌸 موجب تقرب انسان.
🌸 رمز ديدن پيامبر در خواب.
🌸 سپري در مقابل آتش جهنم.
🌸 انيس انسان در عالم برزخ و قيامت.
🌸 جواز عبور انسان به بهشت.
🌸 بیمهکنندهی انسان در سه عالم.
🌸 رحمت خداوندی. و دعای مردمی
🌸 برترين عمل در روز قيامت.
🌸 سنگينترين عمل در قيامت.
🌸 محبوبترين عمل.
🌸 خاموش کنندهی آتش جهنم.
🌸 از بینبرندهی فقر و نفاق.
🌸 زينت نماز.
🌸 بهترين داروي معنوي.
🌸 از بینبرندهی گناهان.
🌸 ذکر روز جمعه؛
🍀 پس:
دم بدم، در همه دم. بر گل رخسار محمد، صلوات😊
💠 اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم . 💠
فرستادن صلوات در روز جمعه
امام صادق(ع) :
صلوات فرستادن، در روز جمعه پرفضيلتترين عمل است.
حضرت محمد (صلی الله علیه وآله) فرمودند: صلوات فرستادن شما بر من باعث روا شدن حاجت هاي شماست و خدا را از شما راضي مي گرداند و اعمال شما را پاک و پاکيزه مي کند.
منبع : داستانهاي صلوات – ص 10 – جمال الاسبوع –
📚
@goranketabzedegi
📖 إِنَّ اللَّهَ كَانَ عَفُوًّا غَفُورًا
ترجمه فارسی آیه 43 سوره نساء توسط آقای انصاریان :
💠 یقیناً خدا همواره گذشت کننده و بسیار آمرزنده است.
🌸 Allah is ever Pardoning and Forgiving.
ترجمه انگلیسی آیه 43 سوره نساء
#آیه_گرافی
#ترجمه_انگلیسی
#قرآن
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
♦️ از روخوانی و صوت و لحن تا حفظ قرآن کریم همراهتان هستیم.
📚
@goranketabzedegi
🔷️🔷️🔷️
🔷️🔷️
🔷️
#پرسش_و_پاسخ
سوال شما : آیا میشه دوره رو در راه و جاده و ... انجام داد؟
پاسخ : بله ولی..
🔹️ اولا باید اون محدوده مرور رو اول توی ده درس خوب و با تمرکز تلاوت کرده باشید که مسلط و جا افتاده باشه
🔹️ ثانیا مثلا اگر دوره شما جزء ۱ و ۲ هست ، جزء ۱ داخل مسیر خونده بشه و جزء ۲ با تمرکز ، و در نوبت بعدی ، جزء ۲ داخل مسیر خونده بشه و جزء ۱ با تمرکز که جایگاه آیات و صفحات و ... کمرنگ نشه
🔹️ ثالثا حواستون باشه خوندن قرآن در مسیر و هنگام انجام کارهای دیگه خدایی نکرده باعث حادثه نشه..
خوبه بدونیم که برای مرور، همیشه نباید منتظر یه جای دنج و خلوت و پر از آرامش باشیم ، بلکه میشه تمرکزمون رو تقویت کنیم...
#نکات_مهارتی
🔷️
📚
@goranketabzedegi
سوره اعلی(1).mp3
2.27M
🎵 انتشار ترتیل سوره مبارکه اعلی (برای اولین بار )
🎶 مقام بیات (با اشاره به درجات بالای مقام بیات)
🔹️از امام صادق (علیه السلام)نقل شده: - هرکس سوره: سَبِّحِ اسْمَ رَبِّکَ الْأَعْلَی را در نماز واجب یا مستحبّی بخواند، در روز قیامت به وی گفته میشود: «از هر دری که مایل هستی، وارد بهشت شو».
📚تفسیر اهل بیت علیهم السلام ج۱۸، ص۴۴ و ثواب الأعمال، ص۱۲۲
🌐آموزشی
📚
@goranketabzedegi
مغرور که شدی به گورستان برو؛
آنجا آدم هایی زیادی خواهی یافت
که هر کدام
زمانی فکر می کردند
دنیا بدونه وجود آنها نمیچرخد ...
ⓙⓞⓘⓝ↡
📚
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 #part_20 هنوز طراوت آب به تن گلدان ها مانده و عطر شب بوها در هوا می رقصید
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚
#Part_21
از خدا خجالت میکشیدم و میترسیدم نمازم را نپذیرد که از شرم و وحشت
سرنوشتم گلویم از گریه پُر شده و چشمانم بی دریغ میبارید.
نمازم که تمام شد از پنجره اتاق دیدم مصطفی در تاریک و روشن هوا با متانت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت. در آرامش این خانه دلم میخواست دوباره
بخوابم اما درد پهلو امانم را بریده و دیگر خوابم نمی برد که میان بستر از درد دست و پا میزدم. آفتاب بالا آمده و توان تکان خوردن نداشتم، از درد
روی پهلویم کز کرده و بی اختیار گریه میکردم که دوباره در حیاط به هم
خورد و پس از چند لحظه صدای مصطفی دلم را سمت خودش کشید
مامان صداش کنید، باید باهاش حرف بزنم!دستم به پهلو مانده و قلبم دوباره به تپش افتاده بود، چند ضربه به در اتاق خورد و صدای مادر مصطفی را شنیدم بیداری دخترم؟ شالم را با یک دست مرتب کردم و تا خواستم بلند شوم، در اتاق باز شد. خطوط صورتم همه از درد در هم رفته و از نگاهم ناله میبارید که زن بیچاره مات چشمان خیسم ماند و مصطفی صبرش تمام شده بود که جلو نیامد و دستپاچه صدا رساند :»میتونم بیام تو؟« پتو را روی پاهایم کشیدم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم :»بفرمایید!« و او
بلافاصله داخل اتاق شد. دل زن پیش من مانده و از اضطرار نگاه مصطفی
میفهمید خبری شده که چند لحظه مکث کرد و سپس بی هیچ حرفی از
اتاق بیرون رفت. مصطفی مقابل در روی زمین نشست، انگشتانش را به
هم فشار میداد و دل من در قفس سینه بال بال میزد که مستقیم نگاهم کرد و بی مقدمه پرسید شما شوهرتون رو دوست دارید؟طوری نفس نفس میزد که قفسه سینه اش می لرزید و سوالش دلم را خالی کرده بود که به لکنت افتادم ازش خبری دارید؟ از خشکی چشمان و تلخی
کلامش حس میکردم به گریه هایم شک کرده و او حواسش به حالم نبود که دوباره پاپیچم شد :»دوسش دارید؟« دیگر درد پهلو فراموشم شده و طوری با تندی سوال میکرد که خودم برای آواره شدن پیشدستی کردم من امروز از اینجا میرم! چشمانش درهم شکست و من دیگر نمی خواستم اسیر سعد شوم که با بغضی مظلومانه قسمش دادم تورو خدا
دیگه منو برنگردونید پیش سعد! من همین الان از اینجا میرم!« یک دستم را کف زمین قرار دادم تا بتوانم برخیزم و فریاد مصطفی دلم را به زمین کوبید کجا میخواید برید؟ شیشه محبتی که از او در دلم ساخته بودم
شکست و او از حرفم تمام وجودش در هم شکسته بود که دلم را به محکمه کشید من کی از رفتن حرف زدم؟ نگاهش میدرخشید و دیگر نمی-خواست احساسش را پنهان کند که مردانه به میدان زد از دیشب یه لحظه نتونستم بخوابم، فقط میخوام ازتون مراقبت کنم، حاال بذارم برید؟« دلم
لرزید و پای رفتنم دل او را بیشتر لرزانده بود که نفسش در سینه ماند و صدایش به سختی شنیده شد من فقط میخواستم بدونم چه احساسی به همسرتون دارید...همین!« باورم نمیشد با اینهمه نجابت بخواهد به حریم من و سعد وارد شود که پیشانی ام از شرم نم زد و او بی توجه به رنجش چشمانم نجوا کرد :»می ترسیدم هنوز دوسش داشته باشید!احساس ته نشین شده در صدایش تنم را لرزاند، در برابر چشمانی که گمان میکردم هوایی ام شده اند، شالم را جلوتر کشیدم تا صورتم کمتر پیدا باشد. انگار دیگر در این خانه هم امنیتی نبود و باید فرار میکردم که با خبرش خانه خیالم را به هم ریخت صبح موقع نماز سیدحسن باهام تماس گرفت. گفت دیشب بچه ها خروجی داریا به سمت حمص یه جنازه پیدا کردن.با هر کلمه نفسش بیشتر در سینه فرو میرفت و من سخت تر صدایش را می-شنیدم که دیگر زبانش به سختی تکان میخورد :»من رفتم دیدمش، اما
مطمئن نیستم!گیج نگاهش مانده و نمی فهمیدم چه میگوید که موبایلش را از جیب پیراهن سفیدش بیرون کشید، رنگ از صورتش پرید و مقابل
چشمانم به نفس نفس افتاد باید هویتش تأیید بشه. اگه حس میکردم هنوز دوسش دارید، دیگه نمیتونستم این عکس رو نشونتون بدم!
همچنان مردد بود و حریف دلش نمیشد که پس از چند لحظه موبایل را
مقابلم گرفت و لحنش هم مثل دستانش لرزید خودشه؟چشمانم سیاهی میرفت و در همین سیاهی جسدی را دیدم که روی زمین رها شده بود، قسمتی از گلویش پاره و خون از زیر چانه تا روی لباسش را پوشانده بود.
سعد بود، با همان موهای مشکی ژل زده و چشمان روشنش که خیره به
نقطه ای ناپیدا مانده بود و قلبم را از تپش انداخت. تمام بدنم رعشه گرفته و از سفیدی صورتم پیدا بود جریان خون در رگهایم بند آمده که مصطفی
دلواپس حالم مادرش را صدا زد تا به فریادم برسد. عشق قدیمی و زندانبان وحشی ام را سر بریده و برای همیشه از شرّش خلاص شده بودم که لب هایم میخندید و از چشمان وحشت زدهام اشک می پاشید. مادرش برایم آب آورده و از لب های لرزانم قطره ای آب رد نمیشد که خاطرات تلخ و شیرین سعد به جانم افتاده و بین برزخی از عشق و بیزاری پَرپَر میزدم.
✒️ ★
ادامه دارد
✍پست معرفتی
💠 خدا جبران می کند ...
🔹اسم خدا جبار است . جبار یعنی جبران میكند . اگر یك معامله با خدا كردی خدا جبران میكند.
🔻از یك چیزی بگذریم . حالا غیبت كرده ، حلال... من گذشتم. مگر نمیخواست كه آبروی تو را بریزد؟
🔘آمدند پهلوی یك بزرگواری گفتند :غیبت تو را كرده، گفت: حلال به او گفتند آقا به او بگو چرا غیبت كردهای؟ گفت : ول كن این وقتی كه غیبت میكرد میخواست آبروی من را بریزد ، آبروی من دست این نیست، دست خداست خدا جبران كرده یك نفر خواسته آبروی من را بریزد خدا به اندازه پنج هزار نفر به من آبرو داده وقتی این رقمی جبران میكند من چرا با این دعوا كنم؟
☑️همه برادرها خواستند كه یوسف نباشد خدا خواست كه یوسف باشد.
همـه مشركین مكه ریختند خانـﺔ پیغمبر سحرگاه كه پیغمبر را بكشند خدا پیغمبر را با تار عنكبوت حفظ كرد.
وقتی خدا این رقمی جبران میكند ما چرا وحشت داشته باشیم.
🔶استاد قرائتی - درس هايی از قرآن
قرآن کتاب زندگی 📚
@goranketabzedegi
یا ایها الذین امنوا علیکم انفسکم ...105 مائده
ای کسانیکه ایمان آورده اید برشما باد مراقبت از نفس خودتان...
قرآن کتاب زندگی 📚
@goranketabzedegi
مولوی در داستانی می نویسد: شخصی همواره دعا می کرد و با ذکر نام اللَّه دهانش را شیرین می ساخت. شیطان به صورت فردی ناصح به او گفت: این همه دعا و ذکر می کنی و نام اللَّه بر زبان جاری می سازی، آیا تا به حال پاسخ نیز شنیده ای؟
حتی یک جواب از بارگاه الهی به تو نرسیده است.
چرا این قدر سماجت و پر رویی در برابر خداوند از خود نشان می دهی!
او نیز دلشکسته شد و راز و نیاز و نیایش خود را تعطیل کرد و دعای شبانه را به خواب تبدیل ساخت. در عالم خواب حضرت خضر علیه السلام را در یک بوستانی سبز دید. حضرت خضر علیه السلام به او گفت:
فلانی! چرا از ذکر حق فرومانده و از گذشته خود پشیمان شده ای؟ او پاسخ داد: من چون پاسخ و لبیکی از سوی حضرت حق در نیافتم، بیم آن دارم که از رانده شده گان درگاه الهی باشم.
گفت لبیکم نمی آید جواب
زآن همی ترسم که باشم ردّ باب
حضرت خضر علیه السلام از سوی حق تعالی به او پیام داد که: آن همه اللَّه گفتن و سوز و دردت، همان لبیک ماست. بالاترین لطف ما به تو همان جذبه و کشش به سوی حق است که در درگاه ما بمانی.
گفت آن اللَّه تو لبیک ماست
و آن نیاز و سوز و دردت پیک ماست
ترس و عشق تو، کمند لطف ماست
زیر هر یا ربّ تو لبیک هاست
با ما در فضای مجازی همراه باشید🌐
حرف مردم مانند:موج دریاست اگرمقابلش بایستی خسته میشوی
واگر با آن همراهی کنی غرق میشوی
قرار نیست که همه آدمها شما را درک کنند آنها حق دارندنظردهندوشما کاملا حق دارید آنرا نادیده بگیرید
📚
@goranketabzedegi
☘☘☘
#نکته_حفظی
بعد از اینکه مرور هر قسمتی را انجام دادید
⬇️⬇️
🔹قرآن را باز کنید و تمام جاهایی را که مشکل داشتید از روی قرآن تصحیح کنید .
🔹ابتدای صفحات آن جزء را چند بار از ابتدا به انتها وچند بار از انتها به ابتدا تکرار کنید تا صفحات در ذهن شما فایل بندی ومنظم شود .
🔹مشخصات آن جزء را به یاد بیاورید مثلا تعداد سوره هایی که در آن جزء وجود دارد آیه ابتدایی وانتهایی و .....
🌺
📚
@goranketabzedegi
عمه سادات سلام علیک 💚
پرنده ای محضِ گردیدن در صحن و سرات نمیخواهی ؟
#حضرت_معصومه
#روز_دختر
📚
عرض تبریک ویژه بر همه دختران پاک و خواهران قرآنی کانال آموزشی
♻️♻️♻️به بهانه دهه کرامت و به یمن روز دختر و ولادت حضرت معصومه س خواهران عزیزی که نامشان بنام نام مبارک ....[#معصومه #فاطمه #محدثه ] میباشد جهت شرکت در قرعه کشی و دریافت هدیه ب آیدی ما مراجعه نموده و نام و نام خانودگی خود را ارسال فرمایند
آیدی ما
@Mohmmad1364
◇◇◇ب 3 برگزیده جوایزی اهدا خواهد شد
زمان شرکت در طرح و ارسال مشخصات تا 10 خردادماه 1402 ♧ مصادف با ولادت حضرت امام رضا علیه السلام
امورفرهنگی قرآنی
کانال قرآن کتاب زندگی🟩
📚
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 #Part_21 از خدا خجالت میکشیدم و میترسیدم نمازم را نپذیرد که از شرم و وحشت
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚
#Part_22
شش ماه در آن خانه زندانی سعد بودم و تنها اخباری که از او می شنیدم در انقلاب گسترده مردم و سرکوب وحشیانه رژیم خالصه میشد و حالا آن روی سکه را از زبان مصطفی می شنیدم که از وحشت اشکم بند آمده و خیره نگاهش میکردم. روی صندلی کمی به سمتم خم شد تا فقط من صدایش را بشنوم و این حرفها روی سینه اش سنگینی می کرد که جراحت جانش را نشان چشمان خیسم داد :»بعضی شیعه های حمص رو فقط به خاطر اینکه تو خونه شون تربت کربلا پیدا کردن، کشتن! مساجد و حسینیه های شیعه رو با هرچی قرآن و کتاب دعا بوده، آتیش زدن! خونه شیعه ها رو آتیش میزنن تا از حمص آواره شون کنن! تا حالا 91 تا دختر شیعه رو...« و غبار غیرت گلویش را گرفت و خجالت کشید از جنایت تکفیری ها در حق ناموس شیعیان حرفی بزند و قلب کلماتش برای این دختر شیعه لرزید :»اگه دستشون بهتون برسه...« و باز هم نشد حرفش را تمام کند که دوباره به صندلی تکیه زد، نفس بلندی کشید که از حرارتش آتش گرفتم و حرف را به هوایی دیگر کشید :»دکتر گفت فعلا تا دو سه ماه نباید تکون
بخورید که شکستگی دنده تون جوش بخوره، خواهش میکنم این مدت به
این برادر سُنیتون اعتماد کنید تا بتونم ازتون مراقبت کنم!« و خودم نمی-
دانستم در دلم چه خبر شده که بی اختیار پرسیدم :»بعدش چی؟« هنوز در هوای نگرانی ام نفس میکشید و داغ بی کسی ام را حس نکرد که پلکی زد و با مهربانی پاسخ داد :»هر وقت حالتون بهتر شد براتون بلیط میگیرم
برگردید ایران پیش خونواده تون!« و نمیدید حالم چطور به هم ریخته که
نگاهش در فضا چرخید و با سردی جملاتش حسرت روزهای آرام سوریه
را کشید :»ایران که باشید دیگه خیالم راحته! سوریه هم تا یک سال پیش
هیچ خبری نبود، داشتیم زندگیمون رو میکردیم که همه چی به هم
ریخت، اونم به بهانه آزادی! حالا به بهانه همون آزادی دارن جون و مال
و ناموس مردم رو غارت میکنن!« از اینکه با کلماتش رهایم کرد، قلب
نگاهم شکست و این قطره اشک نه از وحشت جسد سعد و نه از درد پهلو
که از احساس غریب دلتنگی او بود و نشد پنهانش کنم که بی اراده اعتراف کردم :»من ایران جایی رو ندارم!« نفهمید دلم میخواهد پیشش بمانم که خیره نگاهم کرد و ناباورانه پرسید :»خونواده تون چی؟ محرومیت از محبت پدر و مادر و برادر روی شیشه احساسم ناخن میکشید و خجالت میکشیدم بگویم به هوای همین همسر از همه خانواده ام بریدم که پشت پرده اشک پنهان شدم و او نگفته حرفم را شنید و مردانه پناهم داد :»تا هر وقت
خواستید اینجا بمونید!« انگار از نگاهم نغمه احساسم را شنیده بود، با چشمانش روی زمین دنبال جوابی میگشت و این همه احساسم در دلش جا نمیشد که قطره ای از لب هایش چکید :»فعلا خودم مراقبتونم، بعدش هر طور شما بخواید.« و همین مدت فرصت فراخی به دلم داده بود تا هر آنچه از سعد زخم خورده بودم از محبت مصطفی و مادرش مرهم بگیرم که در خنکای خانه آرامشان دردهای دلم کمتر میشد و قلبم به حمایت مصطفی گرمتر.در هم صحبتی با مادرش لهجه عربی ام هر روز بهتر میشد و او به رخم نمیکشید به هوای حضور من و به دستور مصطفی، چقدر اوضاع
زندگی اش به هم ریخته که دیگر هیچکدام از اقوامشان حق ورود به این خانه را نداشتند و هر کدام را به بهانه ای رد میکرد مبادا کسی از حضور این دختر شیعه ایرانی باخبر شود. مصطفی روزها در مغازه پارچه فروشی و شبها به همراه سیدحسن و دیگر جوانان شیعه و سُنی درمحافظت از حرم حضرت سکینه بود و معمولا وقتی به خانه می رسید، ما خوابیده بودیم و فرصت دیدارمان تنها هنگام نماز صبح بود. لحظاتی که من با چشمانی خواب از اتاق برای وضو بیرون میرفتم و چشمان مصطفی خمار از خستگی به رویم سلام میکرد و لحن گرم کلامش برایم عادی نمیشد که هر سحر دست دلم می لرزید و خواب از سرم میپرید. مادرش به هوای زانو درد معمولل از خانه بیرون نمیرفت و هر هفته دست به کار میشد تا با پارچه جدیدی برایم پیراهنی چین دار و بلند بدوزد و هر بار با خنده دست مصطفی را رو میکرد دیشب این پارچه رو از مغازه اورد که برات لباس بدوزم، میگه چون خودت از خونه بیرون نمیری، یه وقت احساس غریبی نکنی! ولی چون خجالت میکشید گفت بهت نگم اون اورده!« رنگ های انتخابی اش همه یاسی و سرخابی و صورتی با گل های ریز سفید بود و هر سحری که میدید پارچه پیشکشی اش را پوشیده ام کمتر نگاهم میکرد و از سرخی گوش و گونه هایش خجالت میچکید. پس از حدود سه ماه دیگر درد پهلویم فروکش کرده و در آخرین عکسی که گرفتیم خبری از شکستگی نبود و میدانستم باید زحمتم را کم کنم که یک روز پس از نماز صبح، کنج اتاق نشیمن به انتظار پایان نمازش چمباته زدم. سحر زمستانی سردی بود و من بیشتر از حس سرد رفتن از این خانه یخ کرده بودم که روی پیراهن بلندم، ژاکتی سفید پوشیده و از پشت، قامت بلندش را می پاییدم تا نمازش تمام شد و ظاهراً حضورم را حس کرده بود...
ادامه دارد