#یک_لغت_قرآنی
🌟صوت:
صوت در قرآن صدایی است که از یک موجود زنده مانند انسان یا جن ایجاد میشود.
وَاسْتَفْزِزْ مَنِ اسْتَطَعْتَ مِنْهُمْ بِصَوْتِكَ (64 - اسراء)
⚡هر كدام از آنها را میتوانی با صدای خودت تحريك كن.
صوت انسان دارای فرکانسهایی است که اگر بلند باشد بر فرکانسهای مغناطیس مغز حالت هجومی و حمله وارد میکند و شنونده آزار شده و سعی در دفع و ساکت کردن منبع صوت دارد. برای همین در کلام وحی تأکید شده است با صدای بلند سخن نگویید.
وَاغْضُضْ مِنْ صَوْتِكَ ۚ إِنَّ أَنْكَرَ الْأَصْوَاتِ لَصَوْتُ الْحَمِيرِ (19 - لقمان)
⚡از صدای خود بكاه (و هرگز فرياد مزن) كه زشتترين صداها صدای خران است.
اگر صدای الاغ با فرکانس پایین بود چه بسا برای انسان شنیدنش هم جالب بود.
لَا يُحِبُّ اللَّهُ الْجَهْرَ بِالسُّوءِ مِنَ الْقَوْلِ إِلَّا مَنْ ظُلِمَ (148 - نساء)
خداوند دوست ندارد كسی با سخنان خود بديها را اظهار كند مگر آن كسی كه مورد ستم واقع شده باشد.
حق تعالی صدای بلند را نزد پیامبرش هم عملی حرام محسوب میدارد.
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَرْفَعُوا أَصْوَاتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِيِّ (2 - حجرات)
⚡ای كسانی كه ايمان آوردهايد صدای خود را فراتر از صدای پيامبر نكنيد.
حتی حق تعالی به بنده اجازه تضرع با صدای بلند را نزد خویش نمیدهد.
ادْعُوا رَبَّكُمْ تَضَرُّعاً وَ خُفْيَةً إِنَّهُ لا يُحِبُّ الْمُعْتَدِينَ (55 - اعراف)
⚡پروردگار خود را از روی تضرع و در پنهانی بخوانيد (و تعدی و تجاوز نکنید) همانا خدا تجاوزکاران را دوست ندارد.
⁉چرا صدای بلند نزد خداوند حتی در دعا منفور است؟!
مصداق آیهای که ذکر شد صدای بلند فقط برای دادخواهی مجاز شده است. پس کسی که با خداوند یا پیامبرش با صدای بلند سخن میگوید، گویی به نوعی طلبکار است. برعکس صدای کم و ضعیف نشانِ نوعی بدهکاری و التماس و تواضع و شرمندگی است.
📚
@goranketabzedegi
#اعداد_در_قرآن
چند نمونه از اعجاز عددي قرآن
-واژه (بحر) که به معناي درياست 41 بار در قرآن آمده است و واژه (بر) که به معناي خشکي است 12 بار و اين به نسبت سطح خشکي و سطح آب زمين اشاره دارد.
#دانستنی_های_قرآنی
📚
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمشق شهر عشق♥️⃟📚 #Part_17 بسمه دوباره دستم را به سمت حرم کشید و زیر لب رجز میخواند امشب انتقا
♥️⃟📚دمـشق شهـر عشـق ♥️⃟📚
#Part_18
کف هر دو دستم را روی زمین عصا
کردم بلکه برخیزم و او بالای سرم رسیده بود که مردانه فریاد کشید برا
چی فرار میکنی؟ صدای ابوجعده نبود و مطمئن شدم یکی از همان
اجیرشده های وهابی آمده تا جانم را بگیرد که سراسیمه چرخیدم و او امانم نداد که کنارم نشست و به سختی بازخواستم کرد :»از آدمای ابوجعده ای؟«
گوشه چادرم هنوز روی صورتم مانده و چهرهام به درستی پیدا نبود، اما
آرامش صورت او در تاریکی این نیمه شب به روشنی پیدا بود که محو
چشمان مهربانش مانده و پلکی هم نمیزدم. خط خون پیشانی ام دلش را سوزانده و خیال میکرد وهابی ام که به نرمی چادرم را از صورتم کنار زد و
زیر پرده اشک و خون، تازه چشمانم به خاطرش آمد که رنگ از رخش
پرید. چشمان روشنش مثل آینه میدرخشید و همین آینه از دیدن مظلومیتم شکسته بود که صدایش گرفت شما اینجا چیکار میکنید؟ شش ماه پیش پیکر غرق خونش را کنار جاده رها کرده و باورم نمیشد زنده باشدکه در آغوش چشمانش دلم از حال رفت و غریبانه ضجه زدم من با اونا نبودم، من داشتم فرار میکردم.. و درد پهلو تا ستون فقراتم فریاد کشید که نفسم رفت و او نمیدانست با این دختر نامحرم میان این خیابان خلوت چه کند که با نگاهش پَرپَر میزد بلکه کمکی پیدا کند. میترسید تنهایم
بگذارد و همان بالای سرم با کسی تماس گرفت و پس از چند دقیقه
خودرویی سفید کنارمان رسید. از راننده خواست پیاده نشود، خودش عقب تر ایستاد و چشمش را به زمین انداخت تا بی واهمه از نگاه نامحرمی از جا بلند شوم. احساس میکردم تمام استخوان هایم در هم شکسته که زیرلب ناله میزدم و مقابل چشمان سر به زیرش پیکرم را سمت ماشین می کشیدم. بیش از شش ماه بود حس رهایی فراموشم شده و حضور او در چنین شبی مثل معجزه بود که گوشه ماشین در خودم فرو رفتم و زیر آواری از درد و وحشت بیصدا گریه میکردم. مرد جوانی پشت فرمان بود، در سکوت خیابان های تاریک داریا را طی میکردیم و این سکوت مثل خواب سحر به تنم میچسبید که لحن نرم مصطفی به دلم نشست برای زیارت اومده بودید حرم؟« صدایش به اقتدار آن شب نبود، انگار درماندگی ام آرامشش را به هم زده بود و لحنش برایم می لرزید میخواید بریم بیمارستان؟« ماهها بود کسی با این همه محبت نگران حالم نشده و عادت کرده بودم دردهایم را پنهان کنم که صدایم در گلو گم شد :»نه...« به سمتم برنمیگشت و از
همان نیمرخ صورتش خجالت میکشیدم که ناله اش در گوشم مانده و او به رخم نمیکشید همسرم به قصد کشتنش به قلبش خنجر زد و باز برایم بیقراری میکرد :»خواهرم! الان کجا میخواید برسونیمتون؟« خبر نداشت شش ماه در این شهر زندانی و امشب دیگر زندانی هم برای زندگی ندارم و شاید میدانست هر بلایی سرم آمده از دیوانگی سعد آمده که زیرلب پرسید :»همسرتون خبر داره اینجایید؟« در سکوتی سنگین به شیشه مقابلش خیره مانده و نفسی هم نمیکشید تا پاسخم را بشنود و من دلواپس شیعیان حرم بودم که به جای جواب، معصومانه پرسیدم :»تو حرم کسی کشته شد؟« سری به نشانه منفی تکان داد و از وحشت چشمانم به شوهرم شک کرده بود که دوباره پی سعد را گرفت :»الان همسرتون کجاست؟
میخواید باهاش تماس بگیرید؟ شش ماه پیش سعد موبایلم را گرفته بود
و خجالت میکشیدم اقرار کنم اکنون عازم ترکیه و در راه پیوستن به ارتش
آزاد است که باز حرف را به هوای حرم کشیدم :»اونا میخواستن همه رو
بکشن...« فهمیده بود پای من هم در میان بوده و نمیخواست خودم را
پیش رفیقش رسوا کنم که بلافاصله کلامم را شکست :»هیچ غلطی
نتونستن بکنن!« جوان از آینه به صورتم نگاهی گذرا کرد، به اینهمه
آشفتگی ام شک کرده بود و مصطفی میخواست آبرویم را بخرد که با متانت ادامه داد :»از چند وقت پیش که وهابی ها به بهانه تظاهرات قاطی مردم شدن، ما خودمون یه گروه تشکیل دادیم تا از حرم سیده سکینه دفاع کنیم. امشب آماده بودیم و تا دست به اسلحه شدن، غافلگیرشون کردیم!«و هنوز خاری در چشمش مانده بود که دستی به موهایش کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، خبر داد فقط اون نامرد و زنش فرار کردن!
یادم مانده بود از اهل سنت است، باورم نمیشد برای دفاع از مقدسات
شیعیان وارد میدان شده باشد و از تصور تعرض به حرم، حال رفیقش به هم ریخته بود که با کلماتش قد علم کرد :»درسته ما شیعه های داریا چارتا خونواده بیشتر نیستیم، اما مگه مرده باشیم که دستشون به حرم برسه!
✒️
ادامه دارد....
#زنان_در_قرآن
مقصود آيه شريفه زير کدام يک از زنان بوده است؟
{{قالَت يا وَيلَتا ءَ اَلِدُ وَ اَنا عَجوزٌ وَ هذا بَعلي شَيخا اِنَّ هذا لَشَيْ ءٌ عَجيبْ}}
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
ساره همسر حضرت ابراهيم و مادر حضرت اسحاق
________________________
ساره اولين همسر حضرت ابراهيم بود که زني نازا بود و تا سن پيري صاحب فرزندي نشده بود.وقتي فرشتگان عذاب به سوي قوم لوط آمده بودند ابتدا نزد حضرت ابراهيم رفتند و دو مأموريت خود را که يکي بشارت فرزندار شدن آن حضرت و ديگر وعده عذاب به قوم لوط بود به ابراهيم ابلاغ کردند.
آنان به ابراهيم گفتند:ما حامل بشارت به تو هستيم که خداوند فرزندي به نام اسحاق و نوه اي به نام يعقوب به تو عطا خواهد کرد، ساره همسر ابراهيم که در آنجا حضور داشت و به تعبير قرآن ايستاده بود وقتي بشارت فرشتگان به ابراهيم را شنيد خنديد و با تعجب پرسيد:هم من و هم شوهرم پير هستيم چگونه داراي فرزند خواهيم شد؟ فرشتگان در جواب گفتند:آيا از کار خدا تعجب مي کنيد در حالي که هميشه به ابراهيم و خاندانش برکت داده است؟
#دانستني_هاي_قرآني
📚
@goranketabzedegi
#خوراکيها_در_قرآن
در قرآن تعدادي از،گياهان، ميوه ها و خوراکيها آمده است که باعث سلامتي بدن ميشوند......عبارتند از:
1-مَنّ
2-درخت خرما(نخل)
3-زيتون
4-انگور(عنب)
5-انار(رمان)
6-انجير(تين)
7-درخت سِدر
8-درخت گز(اشل)
9-درخت اراک(خمط)
10-کافور
11-زنجبيل
12-عدس
13-پياز(لعبل)
14-سير(فوم)
15-خيار(قثاء)
16-معذ(طلح)
17-کدو(يقطين)
18-خردل
19-ريحان
20-سبزي(بقل و قضب)
همه اين بيست مورد توضيح کاملي دارند که براي هر کدامشان طي هر مرحله پستی براي شما ارسال خواهيم کرد.
#ادامه_دارد
📚
@goranketabzedegi
❣ #تدبر_در_قرآن
🔹 تا وقتی مثل برکه، کم ظرفیت باشیم، با هر مشکل و تلنگری، موج بر میدارد تمام وجودمان و مضطرب میشویم!
🔹 اگر میخواهی وجودت دریایی وسیع شود، راهش انفاق اموالی است که خود خدا روزیات کرده! که تمام بدبختیهایمان، از محبت همین اموال است!
👈 این آیه شریفه، خود انفاق دهنده را به دانهای تشبیه کرده که در فرایند کاشت و رشد، هفتصد برابر میشود! یعنی علاوه بر برکت دنیوی، قلب خود انفاق دهنده نیز دریا میشود.
🌴 سوره بقره 🌴
🕋 مَّثَلُ الَّذِينَ يُنفِقُونَ أَمْوَالَهُمْ فِي سَبِيلِ اللَّـهِ كَمَثَلِ حَبَّةٍ أَنبَتَتْ سَبْعَ سَنَابِلَ فِي كُلِّ سُنبُلَةٍ مِّائَةُ حَبَّةٍ «261»
⚡️ترجمه:
مثل آنان که مالشان را در راه خدا انفاق میکنند به مانند دانهای است که از آن هفت خوشه بروید و در هر خوشه صد دانه باشد.
📚
@goranketabzedegi
📕#حکایت
روزی واعظی به مردمش می گفت:
ای مردم!
هر کس دعا را از روی اخلاص بگوید، می تواند از روی آب بگذرد، مانند کسی که در خشکی راه میرود.
جوان ساده و پاکدل،
که خانه اش در خارج از شهر بود و هر روز می بایست از رودخانه می گذشت، در پای منبر بود.
چون این سخن از واعظ شنید،
بسیار خوشحال شد.
هنگام بازگشت به خانه،
دعا گویان، پا بر آب نهاد و از رودخانه گذشت...
روزهای بعد نیز کارش همین بود و در دل از واعظ بسیار سپاسگزاری می کرد.
آرزو داشت که هدایت و ارشاد او را جبران کند.
روزی واعظ را به منزل خویش دعوت کرد، تا از او به شایستگی پذیرایی کند.
واعظ نیز دعوت جوان پاکدل را پذیرفت و با او به راه افتاد.
چون به رودخانه رسیدند، جوان دعا گفت و پای بر آب نهاد و از روی آن گذشت،
اما واعظ همچنان برجای خویش ایستاده بود و گام بر نمی داشت...
جوان گفت:
ای بزرگوار!
تو خود، این راه و روش را به ما آموختی و من از آن روز چنین میکنم، پس چرا اینک برجای خود ایستاده ای، دعا را بگو و از روی آب گذر کن!
واعظ، آهی کشید و گفت:
حق،همان است که تو میگویی،
اما دلی که تو داری، من ندارم!
📚
@goranketabzedegi
#نکات_طلایی_حفظ
✍عدم وابستگی به شماره صفحه
حفظ شماره صفحه یا سایر ویژگی های صفحه خوب هست
اما نباید وابسته شد
از جمله وابستگی ها به شماره صفحه، عدم انتقال یک صفحه به صفحه بعد با ندانستن شماره صفحه هست .
بلکه حافظ باید همیشه متکی به حافظه خود باشد که حتی اگر نتوانست شماره صفحه به یاد آورد از یک صفحه به صفحه بعد انتقال دهد و از حفظ بخواند .
📚
@goranketabzedegi
🔹️هیچوقت دیر نیست!!!
👤آلبرت انشتین از دانشگاه اخراج شد ولی فیزیک را با فرضیه هایش دگرگون کرد !
👤ونگوک در سراسر زندگی اش حتی یک تابلو هم نفروخت اما امروز آثارش میلیون ها دلار ارزش دارد !
👤گابریل گارسیا مارکز برای نوشتن رمان صد سال تنهایی سه سال در را بر روی خودش بست . در این سه سال همسرش برای آنکه از گرسنگی نمیرند حتی پلوپز خانه را هم فروخت اما در نهایت اثری بی مانند خلق شد و برای نویسنده اش جایزه ی نوبل ادبیات را به ارمغان آورد !
👈این آدمها هیچ نبوغ خاصی نداشته اند، نبوغ آنها در شناخت خود و فریاد کردن خویشتن خویش بوده است. نبوغ آنها در دنبال کردن راه منحصر به فرد خودشان بوده است.نبوغ آنها در تواناییشان در جور دیگری فکر کردن و نپذیرفتن "قوانین بعنوان یک اصل غیر قابل تغییر" بوده است.
♦️نبوغ آنها در شهامت رو برو شدن با مشکلات است
📚
@goranketabzedegi
#دانستنی_های_قرآن_کریم
پرسش و پاسخ کوتاه
❗️چرا #قرآن معجزه است؟
✅ پاسخ:
اگر قرآن کتابی الهی و فرود آمده از عالم ملکوت نبود علیالقاعده باید در ترسیم خود از آسمان و زمین و انسان و حیوان و مباحث فلسفی و حقوقی تحت تاثیر افکار ناقص آن دوره قرار میگرفت و لااقل در برخی از موارد در طول زمان برخی از پیش فرض هایش ابطال می شد.
ولی عجیب آنجاست که انسان هرچه در این کتاب عزیز و نفوذناپذیر بیشتر تامل می نماید، میبیند مطالب در قرآن کریم به گونهای مطرح شده که هرگز در تنگنای اشکالات متوقف نمیشود.
📚
@goranketabzedegi
🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
#اصول_حفظی
🔷 چند نکته کلیدی و بسیار ارزشمند...
1⃣ خواندن ۱۰۰ درصد از برنامه ها با کیفیت ۷۰ درصد در طول یک روز، با ارزش تر از خواندن ۵۰ درصد از برنامه با کیفیت ۱۰۰ درصد است.
2⃣ خواندن همه برنامه های مشخص شده به میزان متعادل و برنامه ریزی شده، در طول روز ،با ارزش تر از خواندن فقط یک قسمت از برنامه به صورت فشرده است.
3⃣ استراحت در حین انجام برنامه که احساس خستگی میکنید( حتی یک ربع)، خیلی ارزشمندتر از انجام برنامه در حالت خستگی و بی حوصلگی است.
4⃣ انجام برنامه حفظ جدید به صورت روزانه هر چند با حجم کم( با رعایت انجام برنامه های مرور و..! در کنار حفظ )، خیلی ارزشمندتر از حفظ یک صفحه به صورت نامنظم و بدون مرور محفوظات است.
5⃣انجام برنامه ها در فواصل زمانی مختلف در طول روز خیلی ارزشمندتر از انجام برنامه به صورت فشرده در یک مقطع زمانی است.
6⃣ تمرکز روی یک هدف مثبت برای آینده خیلی با ارزشتر از تفکر برروی گذشته های منفی است.
📚
@goranketabzedegi
ye-madine-estedioii.mp3
2.28M
🏴 شهادت شیخالائمه، حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام را به محضر امام عصر ارواحنافداه و شیعیان آن حضرت تسلیت عرض نموده میکنیم
التماس دعا
📚
@goranketabzedegi
#ضرب_المثل_های_قرآنی
🔸 اللَّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسَالَتَهُ
🔺خداوند آگاهتر است که رسالت خویش را کجا قرار دهد.
🔴 اگر علی ساربان است میداند شتر را کجا بخواباند...😊
📚
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمـشق شهـر عشـق ♥️⃟📚 #Part_18 کف هر دو دستم را روی زمین عصا کردم بلکه برخیزم و او بالای سرم
♥️⃟📚دمشق شهر عشق♥️⃟📚
#part_19
درسته ما شیعه های داریا چارتا
خونواده بیشتر نیستیم، اما مگه مرده باشیم که دستشون به حرم برسه! و
گمان کرده بود من هم از اهل سنت هستم که با شیرین زبانی ادامه داد
خیال کردن میتونن با این کارا بین ما و شما سُنی ها اختالف بندازن! از
وقتی میبینن برادرای اهل سنت هم اومدن کمک ما شیعه ها، وحشی تر
شدن!« اینهمه درد و وحشت جانم را گرفته بود و مصطفی تلخی حالم را
با نگاهش می چشید که حرف رفیقش را نیمه گذاشت یه لحظه نگهدار سیدحسن!« طوری کلاف کلام از دستش پرید که نگاهش میخ صورت مصطفی ماند و بلافاصله ماشین را متوقف کرد، از نگاه سنگین مصطفی فهمید باید تنهایمان بگذارد که در ماشین را باز کرد و با مهربانی بهانه چید من میرم یه چیزی بگیرم بخوریم!« دیگر منتظر پاسخ ما نماند و به سرعت از ماشین پیاده شد. حالا در این خلوت با بلایی که سعد سرش
آورده بود بیشتر از حضورش شرم میکردم که ساکت در خودم فرو رفتم. از درد سر و پهلو چشمانم را در هم کشیده بودم و دندان هایم را به هم فشار میدادم تا ناله ام بلند نشود که لطافت لحنش پلکم را گشود خواهرم!چشمم را باز کردم و دیدم کمی به سمت عقب چرخیده است، چشمانش همچنان سر به زیر و نگاهش به نرمی میلرزید. شالم نامرتب به سرم
پیچیده بود، چادر روی شانه ام افتاده و لباسم همه غرق گِل بود که از اینهمه درماندگی ام خجالت کشیدم. خون پیشانیام بند آمده و همین خط خشک خون روی گونه ام برای آتش زدن دلش کافی بود که حرارت نفسش را حس کردم :»خواهرم به من بگید چی شده! والا کمکتون میکنم!« در برابر محبت بی ریا و پاکش، دست و پایم را گم کرده و او بی کسی ام را حس میکرد که بی پرده پرسید امشب جایی رو دارید برید؟و من امشب از جهنم مرگ و کنیزیِ آن پیرمرد وهابی فرار کرده بودم و دیگر از در و دیوار این شهر میترسیدم که مقابل چشمانش به گریه افتادم. چانه ام از شدت گریه به لرزه افتاده و او از دیدن این حالم طاقتش تمام شده بود که در ماشین را به ضرب باز کرد و پیاده شد. دور خودش میچرخید و آتش غیرتش در خنکای این شب پاییزی خاموش نمیشد که کتش را درآورد و دوباره به سمت ماشین برگشت. روی صندلی نشست و اینبار کامل به سمتم چرخید، صورت سفیدش از ناراحتی گل انداخته بود، رگ پیشانی اش از خون پُرشده و میخواست حرف دلش را بزند که به جای چشمانم به دستان
لرزانم خیره ماند و با صدایی گرفته گواهی داد :»وقتی داشتن منو می-
رسوندن بیمارستان، تو همون حالی که حس میکردم دارم میمیرم، فقط
به شما فکر میکردم! شب پیشش خنجر رو از رو گلوتون برداشته بودم و میترسیدم همسرتون...« و نشد حرفش را تمام کند، یک لحظه نگاهش به سمت چشمانم آمد و دوباره نجیبانه قدم پس کشید، به اندازه یک نفس ساکت ماند و زیر لب زمزمه کرد :»خدا رو شکر میکنم هر بلایی سرتون
اورده، هنوز زنده اید!« هجوم گریه گلویم را پُر کرده و به جای هر جوابی
مظلومانه نگاهش میکردم که جگرش بیشتر آتش گرفت و صورتش خیس
عرق شد. رفیقش به سمت ماشین برگشته و دلش میخواست پای دردهای مانده بر دلم بنشیند که با دست اشاره کرد منتظر بماند و رو به صورتم اصرار کرد :»امشب تو حرم چی کار داشتید خواهرم؟ همسرتون خواست بیاید اونجا؟« اشکم تمام نمیشد و با نفس هایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم :»سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت میخواد بره ترکیه، هرچی التماسش کردم بذاره برگردم ایران، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش رفت ترکیه!« حرفم به آخر نرسیده، انگار دوباره خنجر سعد در قلبش نشست که بی اختیار فریاد کشید شما رو داد دست این مرتیکه؟ و سد صبرش شکسته بود که پاسخ اشک هایم را با داد و بیداد میداد این تکفیری با چندتا قاچاقچی اسلحه، از مرز عراق وارد سوریه شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و داریا رو کرده
انبار باروت!« نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود و خجالت میکشیدم به این مرد نامحرم بگویم برایم چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، خون میبارید و مصطفی ندیده از اشک هایم
فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیده ام که گلویش را با تیغ غیرت بریدند و صدایش زخمی شد اون مجبورتون کرد امشب بیاید حرم؟با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم، دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم و تنها با نگاهم التماسش میکردم که تمنای دلم را شنید و مردانه امانم داد :»دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه
تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید!« کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛ شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود و حالا باورم نمیشد او هم اهل داریا باشد تا لحظه ای که در آرامش منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم. دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل میشد.
📚
@goranketabzedegi
✨پاک ترین خطا
آدم که دلش پاک باشه
خطا نمیکنه سادگی میکنه..!
واین روزها سادگی
پاک ترین خطای دنیا...
ⓙⓞⓘⓝ↡
📚
@goranketabzedegi
✨﷽✨
#پندانه
🌼نذار لکههای روی دلت چرکمرده بشن
✍ﯾﮏ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﺳﻔﯿﺪ ﺩﻭﺳﺖﺩﺍﺷﺘﻨﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺍﺑﺮﯼ ﭘﻮﺷﯿﺪﻣﺶ. ﻣﻮﻗﻊ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ، ﺑﺎﺭﺍﻥ ﮔﺮﻓﺖ و ﮔِﻠﯽ ﺷﺪ.
ﻣﻦِ ﺑﯽﺧﯿﺎﻝ پیگیرش نشدم، ﺑﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺑﺸﻮﯾﻢ، ﭘﺎﮎ ﻣﯽﺷﻮﺩ.ﻭﻟﯽ ﺑﻌﺪﻫﺎ ﻫﺮﭼﻪ ﺷﺴﺘﻤﺶ، ﭘﺎﮎ ﻧﺸﺪ. ﺣﺘﯽ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﺑﻪ ﺧﺸﮑﺸﻮﯾﯽ ﺩﺍﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﺸﻮﯾﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻧﺪﺍﺷﺖ.
ﺁﻗﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﺧﺸﮑﺸﻮﯾﯽ ﮐﺎﺭ میکرد، ﮔﻔﺖ:
ﺍﯾﻦ ﻟﺒﺎﺱ ﭼِﺮﮎﻣﺮﺩﻩ ﺷﺪﻩ. ﺑﻌﻀﯽ ﻟﮑﻪﻫﺎ ﺩﯾﺮ ﮐﻪ ﺷﻮﺩ، ﻣﯽﻣﯿﺮﻧﺪ. ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺎ ﺯﻧﺪﻩﺍﻧﺪ ﭘﺎﮎ ﺷﻮﻧﺪ. شلوار ﭼﺮﮎﻣُﺮﺩﻩ ﺷﺪ و ﺣﺴﺮﺕ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭘﻮﺷﯿﺪﻧﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﮔﺬﺍﺷﺖ.
ﺑﻌﯿﺪ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﮔﺮ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺩﻝ ﺁﺩﻡ ﻫﻢ ﮐﻢ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺍﺯ ﻟﺒﺎﺱ ﺳﻔﯿﺪ. ﺣﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﺒﺎﺷﺪ، ﻟﮑﻪ ﻣﯽﺷﻮﺩ. ﻭﻗﺘﯽ ﻟﮑﻪ ﺷﺪ ﺍﮔﺮ ﭘﯽﺍﺵ ﺭﺍ ﻧﮕﯿﺮﯼ، ﻣﯽﺷﻮﺩ ﭼﺮﮎ. ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﺻﺎﺣﺐ ﺧﺸﮑﺸﻮﯾﯽ، ﻟﮑﻪ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﺳﺖ و ﺯﻧﺪﻩ، ﺑﺎﯾﺪ ﺷﺴﺖ ﻭ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ.
📚
@goranketabzedegi
🌹🌹🍀🍀🌹🌹🍀🍀
کانال آموزشی
قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی
eitaa.com/joinchat/3456958479C5b7a9b8b74
@goranketabzedegi
2332