با بچهها مستقیم و بدون کنایه حرف بزنیم
🔸به جای: اتاقت بوی گند گرفته
🔹 بگیم: باید اتاقت رو تمیز کنی
🔸به جای: کلاغه بهم گفته تو دیروز یه دروغی به من گفتی
🔹بگیم: سارا، فهمیدم دیروز درباره شکلات خواهرت بهم دروغ گفتی، لطفا به من راستش رو بگو
🔸 به جای: خوش به حال خاله زهرات، بچههاش خیلی حرف گوش کن هستن
🔹 بگیم: یه دقیقه حواست به من باشه عزیزم! تا ۱۰ دقیقه دیگه باید تمام اسباب بازیهات رو جمع کنی
🔸به جای: خیلی بدم میاد وقتی یکی بهم میچسبه
🔹بگیم: بذار ۵ دقیقه تنها بمونم، باشه؟
#تلنگر
⏪ ما اگر پایمان رسیده لب پرتگاه و به سقوط نزدیک و نزدیکتر میشویم،
دلیلش فاصله ایست که ازقرآن گرفته ایم!
بایگانی اش کرده ایم لب پنجره!
هیچ حواسمان هست؟
زیرپایمان دره ای هولناک است منهای قرآن !
🔰... وَكُنتُمْ عَلَىٰ شَفَا حُفْرَةٍ مِّنَ النَّارِ فَأَنقَذَكُم منها...
... ﻭ ﺑﺮ ﻟﺐ ﮔﻮﺩﺍﻟﻲ ﺍﺯ ﺁﺗﺶ ﺑﻮﺩﻳﺪ، ﭘﺲ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ...
(آل عمران/١٠٣)
کانال
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
🍓 #من_و_قرآنم #پارت_سوم بعد از کلی جنگ درونی یک شب زمستانی تصمیم گرفتم که موضوع انصراف از دانشگاه
🍓
#من_و_قرآنم
#پارت_چهارم
بعد از یک دوره کوتاه چند روزه و پخش شدن خبر تصمیمی که گرفته بودم بالاخره آن صبح زیبایی که بارها در ذهنم تجسم کرده بودم رسید، صبحی که شروعش با گذاشتن قدمهای محکم و استوارم در آن بهشت کوچک شروع میشد
خدای من، چه حس زیبایی دارم، چه صبح دل انگیزی، چه آرامش عجیبی، با کلی حس زیبا از رختخوابم بلند شدم، آبی بر دست و صورتم زدم، لباس های اتو زده ام را که از شب قبل آماده کرده بودم برتن کردم چادر مشکی زیبایم را سرم انداختم و اینبار پوتین های زیبایی که به بهانه رفتن به دانشگاه خریده بودم، برای رفتن به آن بهشت کوچک بالا کشیدم. تقریبا از مسیر خانه تا دارالقرآن حدودا 20 دقیقه بود و من دائم در طول مسیر این فکر ذهنم را مشغول به خود میکرد که نکند نشود نکند ثبت نام نشوم و کلی نکنم های دیگر
بالاخره رسیدم، اتوبوس واحد دقیقا جلوی درب دارالقرآن توقف کرد، درب اتوبوس که باز شد و پیاده شدم جلوی چشمانم فواره های کوچک وسط حیاط دارالقرآن که از پشت نرده های آهنی درب ورودی پیدا بود دوباره بهم شور و اشتیاق داد، هر چه قدم های کوچکم به سمت آن بهشت کوچک نزدیک تر میشد حال خوبم بیشتر میشد بالاخره دوباره بعد از گذشت چندین ماه پا به آن بهشت کوچک گذاشتم. کمی درون حیاط دارالقرآن ایستادم و به کل منظره های زیبایی که اطرافم بود با کلی عشق نگریستم. کم کم باید به سمت اتاق ثبت نام میرفتم، خودرا به آن اتاق نزدیک کردم، با تق تق انگشتانم بر روی درب چوبیه اتاق ثبت نام، مسئول آن سرش را بالا آورد•
•
مسئول ثبت نام: بفرمایید
من: ببخشید برای ثبت نام در کلاس حفظ قرآن آمدم
مسئول ثبت نام: بفرمایید بنشینید، خب اول باید از شما برای ورود به کلاس حفظ تست بگیریم
من: تست؟؟؟ ته دلم آشوب شد، چه تستی؟
مسئول ثبت نام: نگران نباشید از روی قرآن برای ما چند خطی باید تلاوت کنید
من: در حالی که فکر این مرحله را نمیکردم ناچار به قبول شدم. و با یک چشم گفتن، قرآنی جلوی صورتم گشوده شد
مسئول ثبت نام: بفرمایید تلاوت کنید
من: شروع به تلاوت کردم، خب چون قبلا هیچ پیش زمینه ای از کلاس روخوانی و روانخوانی نداشتم در تلاوتم کمی دچار مشکل شدم
مسئول ثبت نام: کافیه، خب شما قبل از ورود به کلاس حفظ باید اول وارد کلاس روخوانی و روانخوانی بشید
من: نه، نه، اصلا، من دوست دارم وارد کلاس حفظ بشم، قول میدم که در زمینه حفظ دچار مشکل نشم و تمام تلاشم را میکنم، خواهش میکنم قبول کنید من وارد کلاس حفظ قرآن بشم
بعد از کلی اصرار و پافشاری بنده، بالاخره من رو برای کلاس حفظ قرآن ثبت نام کردند...
#ادامه_دارد
پنج قورباغه در یک برکه زندگی می کردند،
یک قورباغه تصمیم گرفت بپرد. . .
- سؤال: «چه تعداد قورباغه باقی می ماند؟»
- جواب: «پنج عدد!»
- «چرا؟»
- «چون تصمیم گرفتن، انجام دادن نیست.»
| نکته:👌
تفاوت برنده با بازنده در عمل و بی عملی است.
هرگاه کسی طرحی را ارائه کند، می بینید
که ده نفری قبل از او به این طرح فکر کرده اند،
#اما فقط به آن فکر کرده اند.
#عاقلان_را_اشارهای_کافیست
تاريخ تولدت مهم نيست،
تاريخ تحولت مهمه.
اهل کجا بودنت مهم نيست،
اهل و بهجا بودنت مهمه.
منطقه زندگيت مهم نيست، منطق زندگيت مهمه.👌
درود بر کسانی که دعا دارند و ادعا ندارند.
نيايش دارند و نمايش ندارند.
حيا دارند و ريا ندارند.
رسم دارند و اسم ندارند.
🔰🔰🔰🔰
لحظه هایتان به رنگ
خــــــــــ💜ـــــــــــــدا
قرآن کتاب زندگی 📚
@goranketabzedegi
🔴🔴🔴ثبت نام مسابقات قرآن روستائی و عشایری
حافظان و قاریان قرآن داخل لینک ثبت نام کنند 👇👇👇
https://survey.porsline.ir/s/hL7B4Zz
🔹دهیاران
🔸رابطین قرآنی
🔹مسئولین خانه های قرآنی
حرف #حساب
📚سی سال پیش معروفترین بچه
ڪسی بود ڪہ توی ِ پنج سالگـــــی
حافظ ڪل قرآن وسعدی ونهجالبلاغہ بود
اما الان هر ڪی ڪه بلد باشه سس ماست
بگهو بخندونہ میرهصدر اینستاگرام . .
جنگنرم ِدیگه😔
قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی
eitaa.com/joinchat/3456958479C5b7a9b8b74
@goranketabzedegi
2237
✳️ خودم که آدم هستم!
در روایات است که اگر میخواهی خلاف بکنی، آسمان را نگاه کن و از آن که در آسمان است حیا کن. اگر از او حیا نکردی، از آن که در زمین است حیا کن. اگر از او هم حیا نکردی، از خودت حیا کن؛ «أحسَنُ الحياءِ اسْتِحْياؤكَ مِن نَفْسِكَ».
آمیرزا جواد ملکی تبریزی را دیدند که در خانه دوزانو نشسته است. گفتند آقا اینجا که آدمیزادی نیست اینطور نشستهاید. گفت: خودم که آدم هستم!
روایت در ادامه میگوید اگر از هیچیک از اینها حیا نکردی، برو خودت را در ردیف حیوانات حساب کن! فردا هم با همان صورت محشور میشوی!
آیت_الله_سیدحسن_عاملی
🎙 مراسم هفتمین سالگرد ارتحال مرحوم آیت الله حائری شیرازی | ۱۴۰۳/۱۰/۰۶
قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی
eitaa.com/joinchat/3456958479C5b7a9b8b74
@goranketabzedegi
2237
9.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میخوای از قدرت خدا هنگ کنی؟
این کلیپ رو ببین تا بفهمی خدا چه قدرتی داره
قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی
eitaa.com/joinchat/3456958479C5b7a9b8b74
@goranketabzedegi
2237
#مکالمه_قرآنی
🔹در مورد تقاضای چهار شاهد.
عبارت: فَاسْتَشْهِدُوا عَلَيْهِنَّ أَرْبَعَةً مِنْكُمْ
پس چهار نفر از خودتان را بر علیه آنها به شهادت بگیرید.
نساء/۱۵
🔹در مورد زندانی کردن در خانه.
عبارت: فَأَمْسِكُوهُنَّ فِي الْبُيُوتِ
پس آنها را در خانه هایشان نگهدارید.
نساء/۱۵
🔹در مورد امر به رعایت آداب معاشرت
عبارت: وَعَاشِرُوهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ
و با آنها به شکل پسندیده ای زندگی کنید.
نساء/۱۹
🔹در مورد امر به بعضی از چیزهایی که درباره آنها کراهت دارید اما خیر زیادی دارند.
عبارت: فَعَسَى أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئًا وَيَجْعَلَ اللَّهُ فِيهِ خَيْرًا كَثِيرًا
پس چه بسا از چیزی بدتان بیاید و خداوند در آن خیر زیادی قرار میدهد.
نساء/۱۹
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
🍓 #من_و_قرآنم #پارت_چهارم بعد از یک دوره کوتاه چند روزه و پخش شدن خبر تصمیمی که گرفته بودم بالاخره
🍓
#من_و_قرآنم
#پارت_پنجم
با کلی ذوق و شوق از اینکه موفق شدم در کلاس حفظ قرآن ثبت نام کنم شروع کردم بـــه دور زدن توی محیط دارالقرآن، اول از طـبقــــــــات کلاس هـا شروع کردم، دارالقرآن سه طبقه کلاس داشـــــــــت که کلاس ها با درهای چوبی بزرگ کنار هم قـــــرار گرفته بودند، انقدر از دیدن کلاس ها اشـــــک ذوق در چشمانم حلقه زده بود که انگار یک عمر به این محیط وابسته و آشنا بودم
بعد از کلی پرسه زدن در آن بهشت کوچک با کلی حال خوب به خونه برگشتم، با تق تق انگشتانم بر روی درب حیاط، مامان پری مهربون درب حیاط رو با لبخند زیبایی که بر لبانش نقش زده بود باز کرد بلافاصله در آغوش گرمش پریدم و با صدای بـــــلند فریاد زدم مامان مامان کلاس حفظ ثبت نام کردم، مامان پری که دستانش همیشه برای موفقیت من به سوی خدا بالا بود، دستانش را به سمت آسمــان دراز کرد و برای موفقیتم دعا کرد.
آن روز گذشت، قرار بر این شد که بعد از تهیه قرآن حفظی و دیگر وسایل مورد نیاز از هفته آینده کلاس حفظ رسما شروع شود.
روز شنبه رسید با کلی ذوق و شوق درون سینه ام توکل کردم و راهی مسیر دارالقرآن شدم. بعد از رسیدن و پرس وجو در مورد اینکه ورودی حفظ جدید در کدام کلاس برقرار میشود خودم رو به کلاس رساندم، در کلاس باز بود دوستان حفظی کلاس، حالت گرد نشسته بودند من هم به دایره ی نشستن آنها اضافه شدم، استاد وارد کلاس شد به محض ورود همه به احترام استاد ایستادیم، استاد با روی گشاده با همه ی ما احوال پرسی کرد، بعداز پرسیدن نام و نام خانوادگی اول دلیل ورود به کلاس حفظ رو ازمون خواستار شد نوبت به من رسید....
#ادامه_دارد