5.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اجرک الله یا بقیه الله (عج)
🌹؛🌴🌹
🌴؛🌹
🌹 جنایت در خرمشهر / ۱۴
از زبان افسران حاضر در خرمشهر
┄═❁๑❁═┄
🔸خرمشهر دریایی از خون
سروان سعدی فرحان الکرخی
در شب هفتم مارس ۱۹۸۱ زنگ تلفن به صدا درآمد، سرهنگ خلیل شوقی، که آن طرف خط بود. درباره مسائل مختلفی صحبت کردیم. بیشتر صحبت ها درباره خرمشهر و حوادثی بود که در این شهر اتفاق افتاده بود. او از من پرسید: آیا چیزی هم برای منزل برداشته ای؟ گفتم: در واقع چیزی به دست نیاوردم، اما خیلی علاقه دارم. گفت: بازی در نیاور. گفتم: شوخی نمیکنم. حقیقت را می گویم.
گفت: من همین دیروز یک کامیون پر از تلویزیون و یخچال و دستگاه های تهویه برای منزل فرستادم.
گفتم: به نظر میرسد بخت و اقبال، این مرتبه به شما روی آورده است. با خنده گفت شانس به همه روی آورده، اما ظاهراً شما روی خوشی به آن نشان نداده اید.
گفتم: باید امتحان کنم. شما یک کامیون وسیله برای ما بفرست تا آخر سر نتیجه آن را ببینم. فردا صبح سرباز وظیفه یوشع ذالنون که فردی مسیحی بود، آمد و گفت: جناب سروان یک کامیون پر از اثاث آمده است. ناگهان از جا پریدم و بدون اینکه لباسهای نظامیام را بر تن کنم خارج شدم و به راننده گفتم بیا اینجا. اینجا را نگاه کن. محل مناسبی است، حرکت کن. کامیون به سوی یک انبار مانند که برای مخفی شدن در نظر گرفته شده بود حرکت کرد و سربازان کالاهای مسروقه را از آن پایین آوردند. یکی از آنها فریاد زد جناب سروان اگر قصد فروش آنها را داری من اولین خریدارم.
گفتم نه خیر؛ آنها را به بغداد میبرم و در آنجا می فروشم. زندگی نظامی ما در داخل خرمشهر آلوده به انواع ناپاکیها و پلیدی ها شده بود. همه ما در مسیر جریانی حرکت کردیم که از بالا هدایت میشد. این رهبری بود که به ما اجازه غارت شهر را داده بود. این رهبری بود که دستور داد شالوده خرمشهر را نابود کنیم. کامیون ایفا به شماره ۳۳۶۵۳۳ به سوی بغداد حرکت کرد. ایستگاه های بازرسی و کنترل در طول راه به ظاهر مخالفت می کردند؛ اما من می گفتم که جناب فرمانده لشکر این اجازه را به من داده است. یکی از مسؤولان کنترل به من گفت: جناب سروان این کار نوعی شوخی است، هر چه دوست دارید ببرید، شهر مال خودمان است و این کالاها به مردم عراق تعلق دارد. با لبخند به او گفتم حالا شدی یک هموطن مخلص.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#جنایت_در_خرمشهر
#خاطرات_اسرای_عراقی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
هدایت شده از اصفهان در دفاع مقدس
26.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دعای کمیل ( حاج احمد اصفهانی )
شهرک دارخوئین
@defaehmoghadasesfahan
اصفهان در دفاع مقدس
🖤محسن صرامی نماینده سابق مردم شهرستان خمینی شهر در مجلس شورای اسلامی ؛ پس از چندین ماه ابتلا به بیماری ؛ فوت کردند.
🤲 روحش شاد و یادش گرامی باد
🌐 پایگاه برخط خبری خمینی شهری ها، منبع رسمی آخرین و جدیدترین اخبار شهرستان خمینی شهر
📡 @khomeinishahriha
گردان چهارده معصوم (ع) خمینی شهر
با سلام وعرض تسلیت درگذشته دوستمان محسن صرام را به امام زمان و خدمت خانوادگی گرامیشان تسلیت عرض میکنم
◾️انا لله و انا الیه راجعون
به استحضار مردم شریف و شهید پرور شهرستان خمینی شهر می رساند
♦️مراسم تشییع پیکر مرحوم مغفور جناب آقای محسن صرامی
نماینده اسبق شهرستان خمینی شهر
در مجلس شورای اسلامی
💢فردا بعد از ظهر ۲۶ خرداد
( شنبه ) ساعت ۵
از گذر حضرت مهدی(عج)
ابتدایی خیابان امام جنوبی
(درب محکه)
به سمت گلزار شهدای درب سید برگزار میگردد.
📌#فرصت_سده سرخط آخرین و جدید ترین اخبار شهرستان خمینیشهر
https://eitaa.com/joinchat/4058054658C8598d8ad80
🖤 انا لله و انا الیه راجعون
محسن صرامی نماینده اسبق مردم شهرستان خمینی شهر در مجلس شورای اسلامی و رزمنده گردان ۱۴معصوم (ع) پس از چندین ماه تحمل درد و رنج ناشی از بیماری ؛ به همرزمان شهیدش پیوست .
🤲 روحش شاد و یادش گرامی باد .
🍂
🔻 گروهبان عراقی عذاب وجدان گرفت!
محسن محمدی آراکی
┄═❁๑❁═┄
▪️ بعد از ارتحال امام خمینی (ره) بخاطر عزاداری برای امام، ما را اول چند روز انفرادی بردند و بعد به قسمت ملحق که به اردوگاه «لفته» معروف بود بردند و از آنجا هم به اردوگاه ۱۸ بردند.
یک روز که داشتیم کف حیاط اردوگاه را با دست جارو میزدیم من یه سکه عراقی پیدا کردم بعد از انجام کار، یه گروهبان عراقی بود که انسان خوبی بود، من که دیدم سکه بدرد من نمیخوره و ممکن است یه وقت تو تفتیش ها پیدا کنند و کار دستم دهد سکه را به اون گروهبان دادم، گروهبان عراقی تا سکه را گرفت نامردی کرد و یه کشیده اب دار تو گوشم زد که برق از چشمام پرید. آن روز گذشت ولی فردای ان روز همان گروهبان امد و دنبال من می گشت. منم ترسیده بودم، فکر میکردم می خواد دوباره بزنه ولی به عکس وقتی من را دید گفت: اون سکه که به من دادی باهاش می شد فقط یه شخات(کبریت) خرید درسته ارزشش کم بود ولی من از کار خودم پشیمان شدم و از اینکه تو را زدم وجدانم ناراحت بود برای همین برات یک کبریت و یه بسته سیگار سومر خریدم! من را حلال کن.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🖤 انا لله و انا الیه راجعون
محسن صرامی نماینده اسبق مردم شهرستان خمینی شهر در مجلس شورای اسلامی و رزمنده گردان ۱۴معصوم (ع) پس از چندین ماه تحمل درد و رنج ناشی از بیماری ؛ به همرزمان شهیدش پیوست .
🤲 روحش شاد و یادش گرامی باد .
🍂
🔻 اولین روز پادگان دوکوهه
با گردان نور
•┈••✾✾••┈•
برای اولین بار بود که با گردان نور اعزام شده بودم. اسم گردان همیشه در ذهنم بزرگ بود و آرزویی برای پیوستن به آن بچهها.
قبلاً هم با یگان دیگری اعزام شده بودم ولی بدلیل عملیاتی بود شرایط، از این برنامهها کمتر دیده بودم.
و آنروز...
قبل از اذان صبح، با سر و صدای بچهها بیدار شدم. باید برای نماز صبح مهیا میشدیم. دقایقی پیش از اذان بود که بهطرف دستشوییهای صحرایی حرکت کردم.
هوا تاریک بود و باید مسیر صد متری را از مسیری طی می کردم. بین راه از گوشه و کنار صدای هق هق گریه و زجه بهگوشم آمد. کمی جا خوردم و سریع گذشتم و باز جلوتر، صدایی دیگر و گریهای سوزناکتر.
برای اولین بار بود که صحنه های معنوی بچه های جبهه و جنگ را، در آن حالات فردی، آنهم در آن ساعات و روی خاک می دیدم.
وارد فضای جدید و تجربه نشده ای شده بودم که همه چیز برایم تازگی داشت و غیر منتظره.
بعد از گرفتن وضو وارد طبقه سوم ساختمان سیمانی و نیمه کاره محل اسکان شدم و گوشهای در صف جماعت نشستم تا نماز جماعت شروع شود.
فرمانده گروهان اذان گفت، اذانی محزون و اشک درار که باز برایم تازگی داشت و اثرگذار. خصوصا در شرایطی که اسمش اعزام به جبهه بود و جان دادن بود و برنگشتن.
نماز خوانده شد و آماده رفتن به زیر پتوی گرم، که صدای دلنشین قدرت الله به دعا بلند شد. همه نشسته بودند و کسی از جایش تکان نخورده بود. جو حاکم هم این اجازه را از من گرفت و من هم نشستم.
اَللّـهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظيمِ... ،
وَ رَبَّ الْكُرْسِيِّ الرَّفيعِ...
وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ... ،
وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَ الاِْنْجيلِ وَ الزَّبُورِ...
عجب جذابیتی در این فرازهای دعا وجود داشت و چقدر به دل می نشست.
همه چیز جذاب بود و دلنشین.
في مَشارِقِ الاَْرْضِ وَ مَغارِبِها...،
سَهْلِها وَ جَبَلِها وَ بَرِّها وَ بَحْرِها...،
وَ عَنّي وَ عَنْ والِدَيَّ مِنَ الصَّلَواتِ...،
نوای مداح با جملات دعای عهد، عجین شده بود و معجونی معنوی در اولین روز پادگان بما می داد.
زمانی صدای گریه بچه ها به اوج خود رسید که مداح می خواند
اللّـهُمَّ اِنْ حالَ بَيْني وَ بَيْنَهُ الْمَوْتُ الَّذي جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِكَ حَتْماً مَقْضِيّاً...
خدايا اگر حائل شد ميان من و او (حضرت حجت عج) آن مرگى كه قرار داده اى آن را بر بندگانت حتمى و مقرر،
فَاَخْرِجْني مِنْ قَبْري ، مُؤْتَزِراً كَفَنى ، شاهِراً سَيْفي ، مُجَرِّداً قَناتي، مُلَبِّياً دَعْوَةَ الدّاعي فِي الْحاضِرِ وَ الْبادي
پس بيرونم آر از گورم ، كفن به خود پيچيده با شميشر آخته، و نيزه برهنه، پاسخ گويان به نداى آن خواننده بزرگوار در شهر و باديه
دیگر کنترل اشکها در اختیار هیچ کس نبود و همه با هم اشک می ریختند و...
قسمت خیره کننده دعا زمانی بود که با التماس و انابه به پای خود می زدند و می خواندند "العجل العجل يا مولاي يا صاحب الزمان". گویی امام را در جمع خود حس می کردیم و بدون واسطه از ایشان تقاضا می کردیم که برای ظهور عجله کند.
دعا با همه حال و هوایش تمام شد و همگی پراکنده شدند. شوخی ها و خنده ها در مسیر حرکت گل کرده بود. هر چند نفر که با هم رفاقتی دیرینه داشتند یک گروه می شدند و در همه احوال با هم بودند و از این همنشینی لذت می بردند.
همه چیز در اینجا رنگ دیگری داشت و از جنس دیگری بود. گریه ها، خنده ها، رفاقت ها، سختی ها، شادی ها، رقابت ها، و...
و چقدر این فضا همانند بود با وصف حالات بهشتیان در سوره واقعه که
"نه آنجا هيچ حرفی لغو و بيهوده شنوند و نه به يکديگر گناهی بربندند. هيچ جز سلام و تحيّت و احترام هم نگويند و نشنوند."
و چقدر این روزها دلتنگ آن ایامیم و در حسرت بودن در میان آنانی که دیگر نیستند و امیدمان به شفاعتشان بند است.
جهانی مقدم
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات #دلنوشته
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂