eitaa logo
گردان چهارده معصوم (ع) خمینی شهر
192 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
15 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۱۰۰ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 فصل هجدهم مرحله سوم عملیات بیت المقدس بلافاصله بعد از مرحله دوم، روز نوزده اردیبهشت شروع شد. خرمشهر باید آزاد می‌شد تا مردم نتیجه عملیات بیت المقدس را لمس می‌کردند. تیپ ما با چهار گردان در مرحله سوم وارد عملیات شد. مأموریت ما عبور از سیل بند بیرون خرمشهر و رسیدن به نهر عرایض بود. بچه ها نرسیده به نهر، توی دشت با دشمن درگیر شدند. آنجا اتفاقی افتاد. دو گردان از تیپ ما قرار بود با هم حرکت کنند. یک گردان جلو افتاد و با عراقی ها درگیر شد. در تیراندازی بین نیروهای خودی و دشمن تیرهای رسام عراقی‌ها از کنار و بالای سر بچه ها رد می‌شد و به طرف گردان پشت سر می رفت. بچه های گردان پشت سر به گمان اینکه دشمن جلوی آنهاست شروع به تیراندازی به طرف گردان جلویی کردند. صدای بیسیم از طرف گردان جلو درآمد که با عراقیها درگیر شدیم. گردان پشت سر آنها هم می گفت با عراقی ها درگیریم عبدالله به گردان عقبی می‌گفت نیروی خودی جلوی شماست. گردان اولی هم می‌گفت از عقب دارند ما را می زنند. عبدالله سعی کرد آنها را با هم هماهنگ کند، دید نمی‌شود. یک سکوت رادیویی داد. گفت هیچکس صحبت نکند، کسی هم تیراندازی نکند. بعد به گردان جلویی گفت تیراندازی کنند، عراقی‌ها که جواب دادند گردان بعدی متوجه شد تیرهایی که به طرفشان می آید از عراقی هاست. بلافاصله به گردان عقبی گفت خودشان را به گردان جلویی برسانند. تیپ حضرت رسول (ص) کنار ما و ۷ ولی عصر (عج) سمت راست ما بود. همه به طرف مرز و نهر عرایض پیشروی کردیم. دشمن سرسختانه می جنگید. هیچکدام از یگانها به اهداف خودشان نرسیدند. اگر بعضی ها هم رسیدند نتوانستند خط‌شان را نگه دارند. دشمن با توپ ۲۳ میلیمتری که یک توپ ضد هوایی است، نیروهای پیاده ما را میزد. زمین صاف بود هیچ جاده ای هم نبود. عملیات، شب دوم متوقف شد. فرمانده هان و نیروهای بسیجی از نفس افتاده بودند. نیروی تازه نفسی نبود جایگزین شود. تیپ ما، ۲۲ بدر، از شش گردان مرحله اول به چهار گردان و حالا پس از مرحله سوم به یک ونیم گردان کاهش پیدا کرد. در ششصد متری نهر عرایض بچه ها زمین گیر شدند و همانجا مقاومت کردند. گاهی در نوشته ها و فیلمها عراقی‌ها را ترسو و ذلیل معرفی می‌کنند. این حرف بی اساسی است. عراقی ها آدمهای لجبازی هستند؛ هم در زندگی شان، هم در جنگیدنشان. با وجود اینکه فشار بچه ها خیلی زیاد بود و خودشان را تا پای خاکریز می‌رساندند، ولی آنها دست برنمی داشتند. انصافا در بین کشورهای عربی، یکی از جنگجوترین کشورها مردم عراق هستند. به خصوص آن روز که یک فرمانده دیکتاتور مثل صدام پشت سرشان بود. صدام کسی بود که در نوجوانی دایی خودش را کشته بود. صدامی که هرکس از جنگ می گریخت اعدامش می‌کرد خودش به جبهه می آمد و فرماندهی می کرد. حالا عراقی‌هایی که هم جنگجو بودند، هم فرمانده دیکتاتوری مثل صدام داشتند در مقابل ما با همه توان می‌جنگیدند تا به دست ارتش خودشان اعدام نشوند. انصافا بچه های ما مردانه و شجاعانه با چنین قوایی می‌جنگیدند و به آنها چیره می شدند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۱۰۱ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 فصل هجدهم مرحله‌سوم از نوزده اردیبهشت تا اول خرداد، سیزده روز از عملیات گذشته بود که فرمانده‌هان ما به دنبال راهی برای نفوذ به خرمشهر بودند. عراق چند لایه دفاعی برای خرمشهر ایجاد کرده بود. صدام مطمئن بود خرمشهر به هیچ وجه سقوط نمی‌کند. او در یک سخنرانی گفته بود بصره روی بالشت خرمشهر آرمیده، اگر ایرانی‌ها خرمشهر را بگیرند کلید بصره را به آنها می‌دهم. هر چه از زمان عملیات می‌گذشت نیروهای بسیجی خسته تر و زیر بمباران هواپیماها و توپخانه ها تلفات بیشتری می دادند. بدترین حالت برای نیروهای پدافندی این است که در خط باشی و روی سرت آتش بریزند. هر قدر حمله کنی نیرو جسورتر و حمله و شجاعتش بیشتر می‌شود. هرچه در حالت پدافندی و شکست می‌ماندیم، روحیه ها تضعیف می‌شد. در نهایت قرارگاه مرکزی کربلا با طرح و برنامه مشخصی تصمیم گرفت با چند گردانی که از رزمندگان باقی مانده بود از جاده اهواز خرمشهر و نوار مرزی به سوی شلمچه حرکت کنند. اینجا شاید یکی از ضعیفترین نقاط عملیاتی دشمن بود. طراح های عملیات قصد نداشتند به طور مستقیم به طرف خرمشهر بروند. طرح این بود که پس از رسیدن به جاده شلمچه خودشان را به رودخانه اروند برسانند و خرمشهر را محاصره کنند. در مرحله نهایی نیروها از نهر عرایض عبور کردند و به طرف اروند رفتند. آخرین نقطه برای محاصره کامل دشمن، پاسگاه خین بود که عراقی ها در آنجا مقاومت شدیدی می‌کردند. روز اول خرداد در ادامه مرحله سوم یا آغاز مرحله چهارم، حسن باقری به حاج عبدالله گفته بود به کوت شیخ برود، وضعیت عراقی های داخل خرمشهر را ببیند و گزارش بدهد. چهار صبح، عبدالله با یک راننده و یک بیسیم‌چی به کوت شیخ می رود تا از بالا، وضعیت عراقی‌ها را در داخل شهر بررسی کند. عبدالله روی پشت بام هتل نیمه ساخت کوت شیخ شروع به دیده بانی می‌کند، گزارش می‌دهد که اینجا شهر آرام است. تعداد محدودی خودرو رفت و آمد می‌کنند و از تانک و نفربر و زرهی دشمن تحرکی دیده نمی‌شود. عراقی ها او را در حین دیده بانی می‌بینند و چند خمپاره به طرفش شلیک می‌کنند. از پشت بام پایین می آید توی حیاط هتل یک گلوله خمپاره ۶۰ کنارش به زمین می خورد و ترکش هایش شکم و کمر و ریه اش را مجروح می‌کند او را با آمبولانس به بیمارستان طالقانی می‌برند. در بین راه نمی توانسته نفس بکشد. یکی از بچه ها بالای سرش بوده و دهان به دهان تنفس می‌دهد. لحظه ای که وارد بیمارستان طالقانی می‌شوند یک پزشک جراح در حال خارج شدن از بیمارستان بوده، وقتی عبدالله را در این وضع می‌بیند، سریع می‌گوید او را به اتاق عمل ببرند. همان موقع، در مرحله نهایی نیروهای تیپ ما از نهر عرایض عبور کردند تا اینکه بالاخره مقاومت عراقی ها در خین در هم شکست. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۱۰۲ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 فصل هجدهم صبح روز سوم خرداد آخرین تلاشهای نیروها به سوی اروند شروع شد. بچه های تیپ محمد رسول الله (ص) خودشان را به اروند رساندند و از جاده شلمچه پل نو را تصرف کردند، از در «فیلیه» وارد محوطه مسیر اداره بندر شدند و عقبه دشمن بسته شد. صبح سوم خرداد بچه ها از کوت شیخ گزارش دادند عراقی ها لب رودخانه آمده اند، دارند پرچم سفید تکان می‌دهند، می خواهند تسلیم شوند. احمد فروزنده این خبر را به حسن باقری گزارش داد. حسن گفت: «بروید ببینید آنجا چه خبر است.» من، احمد فروزنده فتح الله افشاری، ایاد حلمی زاده و یکی دو نفر دیگر از بچه ها به کوت شیخ رفتیم. سمت راست کوت شیخ و پل خرمشهر، روبه روی منطقه محرزی یک هتل جهانگردی بود که عراقیها به عنوان مقر از آن استفاده می‌کردند. دیدیم عده ای از عراقی ها زیر پیراهنی هایشان را درآورده و تکان می‌دهند. احمد گفت: «یکی از بچه ها برود آن طرف، ببیند چه می‌گویند؟» یکی گفت: اینها دارند کلک می‌زنند میخواهند ما را وسط رودخانه بزنند. گفت: «مگر چند نفر را می توانند بزنند؟» ایاد حلمی زاده گفت: «می روم آن طرف ببینم چه می‌گویند.» یک بی سیم از احمد گرفت، گفت اگر مرا زدند، معلوم است می خواهند کلک بزنند. سوار قایق شد سکان را دستش گرفت و به طرف آنها حرکت کرد. جمعیتی از عراقی ها آن طرف رودخانه ایستاده بودند. دل تو دلمان نبود. هرچه به آنها نزدیک می‌شد، دلهره ما بیشتر می‌شد. با دوربین نگاه می‌کردم دیدم از قایق پیاده شد. عراقی‌ها دوره اش کردند و تک تک با او دست دادند چهار نفرشان را سوار قایق کرد و آورد، گفت: «اینها همه می خواهند تسلیم شوند.» هرچه قایق در آنجا داشتیم با بچه ها فرستادیم. رفتند آنها را سوار کردند و آوردند. بعضی از عراقیها ساک داشتند. داخل ساکها جواهرات و زیورآلات مردم خرمشهر بود! نمی دانستند این اشیاء در اسارت به دردشان نمی‌خورد. شاید فکر می‌کردند از این طرف رودخانه یکراست به خانه هایشان می‌روند. همان موقع قرارگاه فتح با تیپ امام حسین(ع) با حدود هفتصد نفر از رزمندگان اصفهانی از غرب خرمشهر به ورودی شهر رسیدند. آنها در آخرین در اداره بندر که به آن فيليه می‌گفتیم، با عراقی ها درگیر شدند. با رسیدن تیپ ۳۳ المهدی ۳۴ امام سجاد و تیپ سه لشکر ۷۷ خراسان به کرانه اروندرود، نیروهای عراقی که عقبه شان بسته شده بود، راهی جز تسلیم نداشتند. عده ای از آنها هم به آب زده بودند تا شناکنان به آن طرف اروند فرار کنند. وقتی بچه ها به اسکله های اداره بندر رسیدند انبوهی از کلاه آهنی لباس، فانسقه و اسلحه روی اسکله های خرمشهر ریخته بود. در آنجا عراقیها لخت شده وارد اروند شده بودند. بسیاری از آنها در رودخانه وحشی اروند غرق شدند. بچه ها به طرف عراقی‌هایی که توی رودخانه و نزدیک ساحل خودشان بودند تیراندازی نمی کردند. بیشتر به گرفتن اسیر و جمع کردن اسلحه و غنائم پرداختند. با فتح الله افشاری با قایق در آن طرف ساحل پیاده شدیم. از ذوق و شوق در پوست نمی‌گنجیدم. عصا دستم بود و اسلحه بر دوشم. فتح الله جلوتر می رفت. نزدیک پل خرمشهر ایستاد. عراقی ها بدون نقشه مهندسی روی محوطه مین پخش کرده بودند. شاید فرصت کاشتن مین نداشتند. فتح الله با مین و وسایل تخریب آشنا : بود. آرام آرام از بین مین ها گذشتیم. عراقیها از پل تا گمرک کانال سرتاسری زده بودند. بی وجدانها پس از تخریب خانه های مردم درهای خانه ها را برای پوشاندن سقف روی کانال گذاشته و رویش گونی خاک چیده بودند. داخل کانال انواع فرشهای دستباف و ماشینی پهن شده بود. تعداد بیشماری تشک، پتو، پشتی و ملافه مردم خرمشهر توی کانال پخش و پلا بود. یخچال‌های کوچک را کنار سنگرهایشان چیده و به عنوان کمد استفاده می‌کردند. از پشت کانال، سوراخهایی ایجاد کرده و تیربارهایشان را به طرف کوت شیخ نصب کرده بودند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۱۰۳ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 فصل هجدهم کمی توی کانال رفتیم از کانال بیرون آمدیم و از یک خیابان فرعی به خیابان چهل متری رفتیم. خیابان چهل متری از خیابانهای اصلی خرمشهر است. یک باره دیدیم رسول جلو افتاده تعدادی اسیر عراقی را پشت سرش به صف کرده و می آید. دو نوجوان دیگر همراهش بودند. مرا که دید، صدا زد: «محمد محمد بیا ببین چقدر عراقی گرفتم!» گفتم: رسول اینجا چه می‌کنی؟ اینها را چطور گرفتی؟ گفت: «از خیابان چهل متری به طرف مسجد جامع می‌رفتیم دیدم یک عراقی از نمایشگاه مبل مرادی بیرون آمد و برگشت فهمیدم اینجا خبری است، چند تیر هوایی زدم، گفتم بیا بیرون. دستش را بالا برد و بیرون آمد، دیدم پشت سرش همین طور عراقی بیرون آمد.» نمایشگاه مبل زیرزمین بزرگی داشت که برای مقر از آن استفاده کرده بودند. حدود سی نفر را با خودش آورده بود. گفتم: مواظب باش، یک وقت اسلحه ات را نگیرند بزنند گفت: «بیخود کردند، حواسم هست!» یکی از بچه های خرمشهر هم رسید و با هم عراقی ها را بردند. رفتیم طرف مسجد جامع. تعدادی از بچه های تیپ نجف هم از راه رسیدند. چند نفرشان پرچم ایران در دست داشتند. فتح الله پرچم یکی از آنها را گرفت از مناره مسجد بالا رفت و پرچم را بالای مناره مسجد نصب کرد. شروع کرد به اذان گفتن وقت اذان هم نبود. همین طور تکبیر می‌گفت و این بخش از دعای عید فطر را تکرار میکرد "الله اکبر و لله الحمد، الحمد الله على ما هدانا و له الشكر على ما اولانا" شور و شوق عجیبی در بچه های حاضر در آن صحنه به وجود آمد. فتح الله از بالای مناره پایین آمد و با هم به طرف کوی طالقانی راه افتادیم. جالب این بود که خیابان اصلی طالقانی از نظافت برق می‌زد. کوچک ترین آشغالی دیده نمی‌شد. عراقی‌ها ستادی در کوی طالقانی داشتند. توی ستاد در اتاقهای خیلی مرتب، میز و صندلی گذاشته بودند و نقشه بزرگی از منطقه روی دیوار نصب شده بود. همه جا عکس صدام را زده بودند. به طرف محله خودمان رفتم. همه حوالی را گشتم. خانه مان را پیدا نکردم. لایه های دفاعی آنها به این شکل بود که خانه های بلند چند طبقه خیابانها و کوچه ها را نگه داشته و نیروهایشان را در آن خانه ها مستقر کرده بودند. محله ما نزدیک رودخانه کارون قرار داشت. عراقی ها ساختمانهای کنار ساحل را به عنوان سنگرهای دفاعی حفظ کرده و ساختمانهای بعدی را تخریب و تبدیل به میدان مین کرده بودند. محله ما را هم صاف کرده و توی آن مین کاشته بودند. دورتادور محله یک خاکریز کوتاه نیم متری زده شده و روی آن پوشیده از سیم خاردار و میله گرد بود. هر چه نگاه کردم حتی حدود خانه مان قابل تشخیص نبود. در دور شهر هم خانه های مردم را تخریب کرده بودند، تیرآهن های خانه ها و ماشین های اوراقی شهر را به شکل عمودی کاشته بودند تا مانع فرود نیروی های چتر باز شود. از خرمشهر به بیمارستان طالقانی آبادان، سراغ عبدالله رفتیم. عبدالله وقتی به هوش می‌آید اولین صدایی که می‌شنود صدای مادرم بوده. می گفت: «در حال بیهوشی و بیداری صدای ننه را شنیدم که عبدالله بیدار شو عزیزم خرمشهر آزاد شد، ننه بیدار شو.» اولین کسی که خبر آزادسازی خرمشهر را به عبدالله می دهد، مادرم بود. عبدالله چشم هایش را که باز می‌کند می‌بیند مادرم بالای سرش نشسته، اشک می ریزد و می‌گوید: «ننه قربونت برم، دورت بگردم، خدا را شکر که زنده ماندی و داری آزادی خرمشهر را می‌بینی.» وقتی به بیمارستان طالقانی رسیدم مادرم تا مرا دید زد زیر گریه که "ننه، خرمشهر آزاد شد غلامرضای عزیزم نیست که ببیند، محمد جهان آرا نیست که ببیند رضا موسوی نیست، عزیزانم نیستند." همین طور می گفت و گریه می‌کرد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال خاطرات دفاع مقدس @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۱۰۴ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 فصل هجدهم هنوز در کش و قوس درمان عبدالله بودیم که دو روز پس از آن، خبر دادند که برادرم محمود زخمی شده و در بیمارستان ابوذر اهواز است. محمود جزو نیروهای اطلاعات عملیات بود و به عنوان راه بلد عملیات، گردانها و یگانها را به محل استقرار و خط حدشان می برد. پس از اینکه تیپ ما پاشیده شد قرارگاه کربلا از ما نیروی های آشنا به منطقه خواست که تیپ‌های دیگر را برای رسیدن به منطقه عملیات راهنمایی کنند. یکی از این نیروها محمود بود. روز سوم خرداد محمود سوار یک موتور پرشی با یکی از یگانها همراه میشود و آنها را به طرف خرمشهر هدایت می‌کند. موقع برگشت، نزدیک جاده خرمشهر به اکیپ صداوسیما بر می خورد. آقای بیژن نوباوه و محمد داودی که آن روز خبرنگار صداوسیما بودند جلوی محمود را می‌گیرند و از او می خواهند در مورد وضعیت نیروهای خودی و دشمن توضیح دهد. دوربینشان را روشن می‌کنند می‌بینند باطری ندارد. ضبط را روشن می کنند. از محمود در مورد وضعیت عملیات می‌پرسند او هم می گوید رزمندگان الآن در نزدیکی خرمشهر با عراقی ها درگیر هستند و دارند خرمشهر را آزاد می‌کنند. در همین هنگام گلوله توپ دشمن کنارش منفجر می‌شود و محمود غرق در خون روی زمین می افتد. محمود را توی ماشین می‌گذارند و راهی بیمارستان می‌کنند. با مادرم دامادمان حاج علی و فتح الله افشاری، خودمان را به بیمارستان ابوذر اهواز رساندیم. بیچاره مادرم هنوز آن یکی را تیمار نکرده، مثل فرشته نجات بالای سر بچه دیگرش بود. دوباره در اوج عاطفه زد زیر گریه، «ننه قربونت برم بچه ام، علی اکبرم.» ترکش از یک طرف گردن محمود داخل شده و از طرف دیگر بیرون آمده بود. نمی توانست صحبت کند. وضع اش خوب نبود. بیمارستان شلوغ بود. با دکترها صحبت کردیم، قرار شد به بیمارستان شیراز اعزام شود. در همان شلوغی‌ها به دو خانمی که در بیمارستان سعادت آباد تهران از من پرستاری می‌کردند برخوردم. پرسیدم: «شما اینجا چه می‌کنید؟» گفتند برای پرستاری و خدمت به رزمندگان آمده ایم، ما را به این بیمارستان اعزام کردند. مسعود شیرالی هم جزو مجروحین این عملیات بود که در مرحله سوم از دست جانباز شد. او در طریق القدس معاون من و در عملیات بیت المقدس فرمانده گروهان بود. نیروهای گروهانش بچه های خرم آباد بودند. مسعود جوان، زرنگ و باهوشی بود. بچه های خرمشهر سی و پنج روز به نیابت از مردم ایران در خرمشهر مقاومت کردند و مردم ایران به نیابت از مردم خرمشهر، در بیست و سه روز خرمشهر را به مردم خرمشهر برگرداندند. در هشت سال دفاع مقدس هیچ عملیاتی عظیم تر، حماسی تر و وسیع تر از عملیات بیت المقدس نبود. در این عملیات ضمن آزادی شهر خرمشهر، ۵۴۰۰ کیلومتر از خاک ایران آزاد شد و ۱۹۷۰۰ نفر از نیروهای دشمن به اسارت درآمدند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال خاطرات دفاع مقدس @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۱۰۵ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 نوزدهم آزادی خرمشهر غوغایی در داخل و خارج از کشور ایجاد کرد. مردم مثل زمانی که شاه رفته بود به پایکوبی و شادی پرداختند. سلمان یکی از بچه های خوب خرمشهر که اصالتا اصفهانی بود و از آنجا اعزام شده بود، مقداری پولکی و شیرینی آورد و بین بچه ها تقسیم کرد. در سپاه خرمشهر تعمیرگاهی داشتیم. آقایی به نام صیداوی مسئول تعمیرگاه و ترابری بود. یک تلویزیون در دفتر تعمیرگاه گذاشته بودند. گاهی آخر شبها اخبار عراق را از تلویزیون تماشا می‌کردیم. مسئول تبلیغاتمان رضا صنیعی پسر زرنگ و خوش فکری بود؛ از دوستان پیش از انقلاب و هم دانشگاهی رضا موسوی که رضا او را به خرمشهر آورد. با او مخفیانه تلویزیون عراق را نگاه می‌کردیم. این کار نزد بچه ها معصیت به حساب می‌آمد؛ مخصوصا اگر گوینده اخبار یک خانم سربرهنه باشد ولی رضا می‌گفت باید اخبار عراق را تعقیب کنیم. با رضا صنیعی به دفتر تعمیرگاه رفتیم. برق نداشتیم، موتوربرق را روشن کردیم و تلویزیون عراق را گرفتیم. عراق صحنه های پیشروی خودش را نشان می‌داد. روز چهارم خرداد در مقر سپاه خرمشهر بودم که حسن باقری و احمد متوسلیان به سپاه خرمشهر آمدند روبوسی کردیم. حسن پرسید: چه خبر؟» گفتم بین عده ای از بچه های ما و بچه های اصفهان دارد درگیری میشود. گفت: درگیری برای چی؟ گفتم: «بچه های اصفهان می خواهند تمام ماشینها و نفربرها و چیزهای غنیمتی دیگر را از شهر بیرون ببرند، بچه های خرمشهر می‌گویند اینها غنیمت خرمشهر است؛ عراقی‌ها ماشین‌های ما را سوزاندند و غارت کردند حالا اینها مال خرمشهر است.» بین خرمشهریها و اصفهانی ها بگومگوهایی شده و به حد درگیری رسیده بود. حاج احمد متوسلیان به حسن باقری گفت: «درست می گوید، بچه های احمد کاظمی هم سر این قضیه با بچه های ما درگیر شده اند.» حسن گفت: مهم نیست در نهایت همه اینها مال سپاه است، بگذار هرکس توانست ببرد. خواست حرف را عوض کند پرسید: از بچه ها چه خبر؟ گفتم: خودتان خبرها را دارید. رضا که شهید شد، حاج عبدالله در بیمارستان و احمد فروزنده هم در مقر تاکتیکی تیپ است. گفت: «ان شاء الله موفق باشی.» دستش را دراز کرد خداحافظی کند شوخی جدی به او گفتم: «ما هم غنائم را برای سپاه می‌خواهیم الآن یک گروه دژبانی می‌گذارم ورودی خرمشهر جلوی ماشین‌ها را بگیرد.» حسن گفت: «نکنی این کار را درگیر نشوی با بچه ها!» احمد متوسلیان در حالی که با من روبوسی می‌کرد گفت: «درگیر نشوید، هرچه می‌توانید جمع کنید بیاورید اینجا.» گفتم: «باشد.» روزی که خرمشهر آزاد شد، حدود دو ماه بود وارد بیست و چهار سالگی شده بودم. از خوشحالی در پوست خودم نمی‌گنجیدم. سرشار از شور و هیجان بودم. هرجا می‌رفتم فریاد می‌زدم پیش به سوی ایالات متحده اسلامی. فکر می‌کردم همه منطقه را تصرف خواهیم کرد. احساس می‌کردم آنچه قبل از انقلاب آرزویش را داشتم امروز در ابعاد وسیع تری در حال تحقق است. آن دولت کریمه که در رؤیاهای من بود در منطقه هم برقرار خواهد شد. فکر می‌کردم دیگر چیزی از لشکر صدام باقی نمانده. با یک یورش دیگر می‌شود تا بغداد رفت. موازنه قدرت حتی در سطح بین المللی به نفع ما تغییر پیدا کرده بود ، امام، سیاسیون و نظامیان همه احساس قدرت و لذت می‌کردند؛ لذت این پیروزی با پیروزی انقلاب برابری می کرد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال خاطرات دفاع مقدس @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۱۰۶ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 نوزدهم با شهادت سید عبدالرضا موسوی و مجروح شدن حاج عبدالله فقط احمد فروزنده بود که می‌توانست سکان کشتی توفان زده سپاه خرمشهر را هدایت کند، اما از پذیرفتن مسئولیت سپاه پرهیز کرد و به کار اطلاعات سپاه منطقه پرداخت. از طرف سپاه منطقه ۸ برادری به نام ناصر بهبهانی برای فرماندهی سپاه خرمشهر معرفی شد. بعد از او مصدق طاهری و پس از ایشان صدر الله فنی به عنوان فرمانده سپاه خرمشهر منصوب شدند. ناصر بهبهانی سیاستی به خرج داد گفت: هرکسی می خواهد به شهرستانی که خانواده اش مهاجرت کرده برود، آزاد است، مأموریت بگیرد و منتقل شود. خیلی ها رفتند. سپاه خرمشهر تقریبا از نیروهای بومی و اصلی اش خالی شد. با این سیاست جوی که در سپاه خرمشهر ایجاد شده بود آرام شد. بچه های سپاه خرمشهر به شهرهای مختلف انتقالی گرفتند و هر کدام وارد یگانهای شهرها شدند و به جبهه رفتند. آن سپاه پر از صفا و صمیمتی که محمد جهان آرا و سید عبدالرضا موسوی با زحمت و خون جگر ساخته بودند چه زود از هم پاشید و همه پراکنده شدند. در همان روزها سری هم به روستاهای حاشیه کارون زدم. روستاها همه تبدیل به ویرانه شده بود. زمانی به یادم آمد که با رحمت باقری برای حل مشکلات روستاها شبانه روز می دویدیم. اوایل تشکیل سپاه در مقر سپاه بند نمی‌شدم. هرچه می‌گفتند برو نگهبانی بده، زیر بار نمی رفتم. عبدالرضا موسوی پست میداد. حتی خود محمد جهان آرا می گفت برای من پست بگذارید ولی من نه زیر بار پست دادن می رفتم نه توی مقر نشستن. محمد گفت، تو و رحمت الله باقری بروید به روستاها سرکشی کنید ببینید مشکلاتشان چیست. گفت: «سعی کنید خودتان مسائل‌شان را حل و فصل کنید. با دو نفر، واحد عمرانی شبیه جهاد سازندگی، پیش از اینکه جهاد سازندگی تأسیس شود در سپاه راه اندازی کرد! با رحمت به روستاهای حاشیه کارون میرفتیم. روستا به روستا وضعیت زندگی شان را بررسی می‌کردیم. دخترها و خانمهای شورای شهر آرد و چای و شکر را کیسه بندی می کردند و بین روستاییان توزیع می‌کردیم. این اقلام توسط متمولین شهر تأمین می‌شد. غلامرضا در شورای شهر بود، این کار با هماهنگی او انجام می‌گرفت. برای روستایی ها از انقلاب و امام خمینی می‌گفتیم. بعضیها اصلا نمی‌دانستند انقلاب شده. در دنیای روستایی خودشان دنبال گازوییل و تراکتور و بذر و شخم بودند. بیشتر پمپ‌هایشان خراب بود و نیاز به تعمیر داشت. کسی به نام نوری تعمیرکار بومی آن منطقه بود. استخدامش کردیم گفتیم از روستای قصبه منیعات تا روستای هاشمی اهواز یکی یکی موتور پمپ‌هایشان را تعمیر می‌کنی. روستایی‌ها خبردار شده بودند، به استقبال می آمدند. می گفتند پمپ ما هم خراب شده می‌گفتیم همه پمپها به نوبت درست می‌شود ، بعضی مالکین زمینهای بزرگ بودند، وضعشان خوب بود. خودشان سیستم آبیاری و تراکتور و گریدر داشتند، اما خرده پاها نیازمند بودند؛ هم موتورهایشان را تعمیر می‌کردیم، هم چای و قند و آرد به آنها هدیه می دادیم. در چند روستا بنا و سیمان بردیم و حمام درست کردیم. بعضی هایشان نهرشان خراب شده بود. نهرها را با بیل دستی در می آوردند. پیمانکاری بود به نام سلامی که اهل بده بستان با ادارات دولتی زمان شاه بود. او را دستگیر کرده بودند. محمد فروزنده که آن موقع بازپرس دادگاه انقلاب بود سلامی را به طور موقت آزاد کرده و به او گفته زمان محاکمه یک گریدر و یک لودر به این بچه ها بده. با این گریدر برای حدود چهل روستای حاشیه کارون نهرکشی کردیم. برایشان جالب و عجیب بود؛ سپاه محبوبیتی پیدا کرد. روحانی می بردیم برایشان احکام شرعی و مسئله دینی می‌گفت. کارمان گرفته بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال خاطرات دفاع مقدس @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۱۰۷ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 نوزدهم آن روزها، روستاهای نوار مرزی، نهر و نخلستان داشت. الآن همه از بین رفته است. سراغ روستاهای حدود، خین، مؤمنی، سعيدان و چند روستای دیگر مرزی رفتیم. ضدانقلاب در مرز فعالیت بیشتری داشت. عمده قاچاق اسلحه از همانجا انجام می شد. در آنجا با پیرمرد مؤمن و با محبتی آشنا شدیم هر موقع می رفتیم، خانمش یک سینی دوغ و کره با نان خانگی تخم مرغ و سبزی محلی آماده می‌کرد. یکی از لذت های زندگی ام دیدن این سینی بود. روزی دیدم پیر مرد نشسته و عزا گرفته. دلیلش را پرسیدم گفت: جمال را گرفتند. پسرش جمال هم سن و سال ما بود. پرسیدم چه کسی گرفت؟ گفت: «والله گول خورده، رفته عراق اسلحه آورده، سپاه دستگیرش کرده.» یک نفر در بازجویی او را به اطلاعات سپاه لو داده بود. از طریق احمد فروزنده پیش او رفتم، گفتم آخر این چه کاری است کردی، ما داریم به پدرت خدمت می‌کنیم سپاه این قدر برای شما زحمت کشیده. پسرش از آدمهایی بود که کار می‌کرد، بیل می‌زد و دستهایش پینه بسته بود. گفت: رفقایم گولم زدند قصد خرابکاری نداشتم به عشق اسلحه رفتم می‌خواستم اسلحه داشته باشم. تا آمدم کاری برایش بکنم او را به دادگاه انقلاب بردند و به زندان اهواز فرستادند. برایش چند سال زندان تعیین کردند. جنگ که شروع شد عراقی ها وقتی میخواستند از کارون عبور کنند از کنار همین روستاها پل زدند، بعضی روستایی‌ها را اسیر کردند و تراکتورها و گاوهایشان را با خودشان بردند. برایشان کولر برده بودیم. وقتی صدای توپ و خمپاره شنیده و فهمیده بودند جنگ شده، کولرها را پلاستیک کشیده و زیر زمین دفن کرده بودند که دست عراقی‌ها نیفتد؛ اما جنگ چیزی از آن روستاها باقی نگذاشت. خرمشهر پس از آزادی نیاز به فرماندار داشت. آقای محمدرضا عباسی به عنوان سرپرست فرمانداری خرمشهر منصوب شد. ایشان‌هم حاج عبدالله را به عنوان معاون خود انتخاب کرد. خرمشهر به شکل یک شهر مخروبه درآمده بود. راه اندازی شهر سخت بود. کارکنان ادارات آب و برق آمدند تا به سرعت آب و برق خرمشهر را دایر کنند. شهربانی و شهرداری بلافاصله فعال شدند. سازمانها و ادارات دیگر هم کم کم تلاش کردند دوباره فعالیت‌شان را آغاز کنند. با اینکه شهر و منطقه زیر آتش دشمن بود حضور کارکنان و خانواده هایشان باعث شد خرمشهر دوباره حالت نیمه شهری به خود بگیرد. بعضی مردم هم می آمدند به خانه هایشان سر بزنند. بعضی خانه‌ها تخریب نشده، اما اثاثی هم باقی نمانده بود. بیشتر به دنبال شناسنامه و مدارکشان بودند. در این شرایط آقای عباسی به من پیشنهاد داد مسئول سازمان تبلیغات خرمشهر شوم. با توجه به علاقه ای که به تبلیغات و فرهنگ داشتم پذیرفتم. بودجه ای در کار نبود، باید کارها را بدون پول انجام می‌دادیم. در آن مقطع فعالیتهای بدون هزینه خوبی انجام شد. با مشارکت بنیاد شهید و سپاه یک سری کارهای فرهنگی تبلیغاتی در خرمشهر انجام می‌دادیم. هفته ای یک روز، همراه مسئولین و کارکنان ادارات به آبادان خدمت آقای جمی می.رفتیم. گاهی هم یکی از آقایان را از حوزه علمیه دعوت می‌کردم برای مسئولین کلاس برگزار می‌کرد و شب‌ها در مسجد جامع منبر می رفت. در آن شرایط جنگ و پیروزی ها، حال خوبی در شهر ایجاد شده بود. در شبهای قدر و محرم مراسم با معنویت خوبی برگزار می شد. دعای کمیل و ندبه و توسل به طور منظم برگزار می‌شد. مردم استقبال می‌کردند و لذت می بردند. هر شب جمعه دو دستگاه اتوبوس تهیه می‌کردیم اول می رفتیم گلزار شهدای خرمشهر بعد راهی گلزار شهدای آبادان می شدیم، چون خیلی از شهدای خرمشهر مثل عبدالرضا موسوی، قاسم داخل زاده، علی سلیمانی، حسن طاهریان برادران پرورش و رنگرز و آبکار و عده ای دیگر در آنجا دفن شده بودند. عبدالله در فرمانداری، من در سازمان تبلیغات، محمود و رسول هم در سپاه بودند. همگی در خانه مرغداری جمع می‌شدیم. باباحاجی شب‌ها برایمان شاهنامه، گلستان و حافظ می خواند. با با حاجی شاهنامه داشت. می‌گفت: «هرکسی سوره یاسین‌ را بخواند حافظه‌اش قوی می‌شود. خودش حافظه عجیبی داشت. روزی دوبار صبح و شب سوره یاسین می خواند. هر هفته به درخواست مادرم بچه های قدیمی را در خانه جمع می‌کردیم و دعای کمیل می‌خواندیم. بعد از دعا، با بچه ها از عملیات می‌گفتیم و خاطراتمان را مرور می‌کردیم مادرم شامی آماده میکرد سفره می انداخت و دور هم میخوردیم؛ با دل و جان پذیرایی می‌کرد می‌گفت ثوابش به روح همه شهدای خرمشهر و غلامرضا و رضا موسوی و جهان آرا. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال خاطرات دفاع مقدس @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۱۰۸ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 بار دیگر به جمع باصفای خانوادگی در خانه عاریتی داخل مرغداری برگشتیم. مادر، بی‌بی، باباحاجی و پدرم، بی اعتنا به شرایط جنگی، از اینکه بچه ها دورشان جمع هستند خوشحال بودند. ما هم همین طور. از ابتدای پیروزی انقلاب تا آن روزها هیچ وقت این طور کنار همدیگر نبودیم. همه خانواده دور هم بودیم، جمعمان جمع بود، به جز غلامرضا که نبود. 🔸بعدها... عبدالرسول پس از آزادسازی خرمشهر وارد سپاه خرمشهر شد و مسئولیت اسلحه خانه سپاه را به عهده گرفت. اسلحه خانه شامل دو بخش نگهداری و تعمیر سلاح بود. رسول سلاحهایی مثل تیربار و کلاشینکف و ژ ۳ را به خوبی تعمیر می‌کرد. او بخشی از این کار را از فتح الله افشاری یاد گرفته بود. یک دوره آموزشی هم در اهواز گذارند. روز دوم دی شصت و دو، رسول در حال تعمیر اسلحه معیوب بوده که یک تیر باقیمانده در خان اسلحه شلیک می‌شود. او ملاحظات فنی را هم رعایت کرده بود که باید لوله به سمت دیوار باشد، اما گلوله پس از شلیک و برخورد با دیوار کمانه کرده و مستقیم به قلب رسول اصابت می‌کند. رسول بدون اینکه بترسد دست روی قلبش می‌گذارد می‌بیند از لای انگشتانش خون بیرون می‌زند. محل تعمیر در طبقه بالا بود. با پای خودش پائین می‌آید وسط پله ها می‌افتد. بچه ها او را به بیمارستان می‌برند ولی پیش از رسیدن به بیمارستان شهید می شود. آن روز در راه کوت شیخ بودم که سید احمد عالمشاه را دیدم. پرسید: از رسول چه خبر؟» گفتم صبح رفت سپاه» گفت «خبر جدید از او نداری؟» گفتم «نه چیزی شده؟» مکث کرد گفت: ظاهراً زخمی شده. پرسیدم: «کجاست؟» گفت: «بیمارستان طالقانی» رفتم بیمارستان پرستاری آنجا بود پرسیدم ز خمی دارید؟ گفت نه زخمی نداریم. گفتم: یک ساعت پیش زخمی نیاوردند؟ گفت: جوانی را آوردند که شهید شده بود. پرسیدم: «الان کجاست؟» گفت: «سردخانه.» خواهش کردم در سردخانه را باز کرد دیدم رسول است. نشستم، او را بوسیدم، دست به صورت و ریشهایش کشیدم. تازه ریشش درآمده بود؛ ریش نرم و لطیف با صورتی معنوی. از او گلایه کردم؛ - رسول! بی معرفت چرا زودتر رفتی تو که می‌گفتی خودت مرا می شویی..... خانواده خبردار شدند و آمدند. الآن پس از چهل سال، هنوزداغ رسول بر دلم مانده است. شهادت رسول برای ما ناگهانی بود. مادرم در مراسم شهادت رسول سه بار طوری بیهوش شد که فکر کردیم تمام کرده؛ به سختی به هوش می‌آمد. مادرم بچه هایش را غیر عادی دوست داشت. عاطفی بود. همه زندگی اش بچه هایش بودند. شهادت رسول بعد از شهادت غلامرضا ضربه سنگینی بر او وارد کرد. یکی دو سال حالت افسردگی داشت. می‌رفت سر قبر رسول می‌گفت: «رسول مرا هم با خودت ببر بعد از تو دیگر نمی‌خواهم زنده باشم.» گرمای ظهر از خانه بیرون می‌رفت تا تاریکی هوا کنار قبر رسول می نشست، می گفت: «وقتی سر قبرش می روم دلم خنک می شود، با او حرف می‌زنم.» مادر شهیدان حمید و سعید ارجعی هم می آمد. قبر حمید در آبادان و قبر سعید در خرمشهر کنار قبر رسول است. هر دو مادر جوان از دست داده با هم سر قبر فایز می‌خواندند؛ یک بیت شعر فایز را مادرم می‌خواند و بیت دیگر را مادر ارجعی جواب می‌داد؛ بسیار سوزناک بود. هرکسی آن دو را می‌دید، می نشست و با شعر آنها زار میزد. مادرم مرتب خانواده ها را دعوت می‌کرد. شبهای جمعه دعای کمیل در خانه ما برپا بود. بعد از دعا سفره می انداخت و شام می‌داد. توی قبرستان بچه های فقیر را پیدا می‌کرد، برایشان دمپایی و زیرپوش می خرید می‌گفت بنشین سر این قبر فاتحه بخوان، بگو خدا بیامرزد این رسول را می‌گفت خدا از زبان شما بیشتر قبول می‌کند. به دختر بچه ها پول یا خرما می‌داد می‌گفت بنشینید اینجا دعا کنید، بگویید خدایا این رسول نورانی را با شهدای اسلام محشور کن. خانم‌های رزمنده به سراغش می آمدند. سر قبر رسول شلوغ می‌شد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال خاطرات دفاع مقدس @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۱۰۹ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 بچه های خرمشهر زحمت کشیدند در مسجد جامع برای رسول مراسم گذاشتند. چند شب سینه زنی داشتند. در یکی از سینه زنی ها، سلمان رضازاده آن قدر به سر و سینه خودش زد که بیهوش شد. بچه ها رسول را دوست داشتند. رسول جوان با استعدادی بود، با سن کم تجربه زیادی داشت. او عزیز در دادنه خانه ما بود. اگر می‌ماند شخصیت بزرگی می شد. پدرم غصه هایش را بروز نمی داد. کم حرف و تودار بود. ندیدم برای شهادت رسول گریه کند. بغض می‌کرد فقط می‌گفت انا لله و اناالیه راجعون. باباحاجی هم همین طور بود. ندیدم برای شهادت غلامرضا گریه کند. یک بار برای شهادت رسول گریه کرد، اما برای امام حسین(ع) به شدت گریه می‌کرد به طوری که شانه هایش می‌لرزید. پدر هم برای ائمه خیلی گریه می‌کرد ولی در مصیبتهای دنیا تحملش خوب بود. پس از شهادت سید عبدالرضا موسوی، خانواده رضا از تهران سر قبر رضا می آمدند و می‌رفتند. مدتی که در خرمشهر بودند، چند روزی به خانه ما آمدند. چهلم رسول که گذشت، خواهر رضا با پدر و مادرشان منزل ما بودند. خانم شهید عبدالرضا موسوی به خواهرم پیشنهاد داده بود که خواهر رضا دختر خوبی است اگر بشود برای حاج محمد صحبتی کنیم. خواهرم این موضوع را با من درمیان گذاشت. گفتم الآن باوجود جنگ در شرایط ازدواج نیستم. یکی دو بار دیگر گفت جواب رد دادم، تا اینکه گفت: «ننه بابت رسول خیلی آسيب ديده، الآن تنها چیزی که خوشحالش می‌کند این است که ازدواج کنی.» مادرم رضا را دوست داشت. این حرف به من اثر گذاشت. گفتم: باشد صحبت کنیم. آن شب، با خواهر رضا در حیاط مرغداری قدم زدیم و صحبت کردیم. در این آمدوشدها اولین بار بود ایشان را از نزدیک می‌دیدم. در مورد خصوصیات رضا صحبت کردیم. گفتم: «رضا هم رفیقم، هم فرمانده ام بود.» آن روزها در ذهنم بود که اگر این جنگ تمام شد، باید برای مبارزه در سرتاسر جهان آماده باشیم. پرسیدم: «اگر شما ازدواج کنید و شوهرتان بخواهد برود آفریقا مبارزه کند حاضرید بروید؟» گفت: «هرجایی که همسرم برود با او می روم.» گفتم: «زندگی ما دست خودمان نیست، اگر ازدواج کنیم، ممکن است چهار روز بعدش خبر شهادت مرا بیاورند، تحمل دارید؟» آره یا نه نگفت، گفت: «شما همه اش از شهادت و مردن می‌گویید کمی هم از امید و زندگی بگویید. گفتم: به هر حال اینها واقعیتهای زندگی ماست. زندگی با یک پاسدار همین است. خواستم آمادگی داشته باشید. گفت: پس از شهادت رضا، حاضرم جانم را در این راه بدهم. ایشان به تنها چیزی که فکر می‌کرد ازدواج با یک پاسدار بود که همرزم برادرش باشد. یک جلسه دیگر هم صحبت کردیم. احساس کردیم تفاهمی وجود دارد. پدر و مادرشان گفتند می‌روند و خبر می دهند. از ازدواج می ترسیدم. عشق به شهادت تمام ذهنم را گرفته بود. شاید عشق به شهادت بیشتر از عشق به زندگی یا ابراز عشق به یک خانم بود. تردیدم در این بود که شهید می‌شوم و یک بنده خدایی را هم با مشکل مواجه می‌کنم. از طرفی محمد جهان آرا بین بچه ها جا انداخته بود که باید زندگی در جنگ را تجربه کنید. چند نوبت هم تلفنی صحبت کردیم آخرین بار برای اینکه تردیدها برطرف شود، گفتم: «شما تهران هستید به بیت امام دسترسی دارید، یک استخاره بگیر.» ایشان دو روز بعد تماس گرفت گفت: «زنگ زدم دفتر امام، استخاره گرفتم، گفتند خوب است.» قرار ازدواج گذاشتیم. مادر و پدرم به مشهد رفته بودند. با خواهرم هماهنگ کردیم آنها از مشهد به تهران بروند، من و عبدالله و محمود هم از آبادان برویم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال خاطرات دفاع مقدس @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۱۱۰ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 هیچ چیز از مراسم ازدواج نمی‌دانستم. با همان لباس خاکی آماده حرکت بودم که فتح الله گفت: «پول داری می‌روی ازدواج کنی؟» گفتم: «نه» گفت: "مرد حسابی! وقتی می خواهی ازدواج کنی، باید خرج کنی، شام بدهی." با امور مالی هماهنگ کرد ده هزار تومان به من دادند. از آن پول فقط برای یک باک بنزین و غذای بین راه مصرف کرده بودم، بقیه را به مادرم دادم؛ پنج هزار تومان را برگرداند گفت پیش خودت باشد، اگر لازم شد خرج کن. گفت: این چه سر و وضعی است؟ لباست کو؟ کفشت کو؟» با محمود و عبدالله یک حمام عمومی پیدا کردیم. محمود زودتر حمام کرد. کنار حمام یک مغازه بود رفت یک پیراهن آبی رنگ با زیرپوش خرید و پوشیدم. آمدیم بیرون، یک شلوار کرم رنگ با یک کمربند هم خریدم؛ این لباس دامادی ام بود. مادرم حلقه ای به دو هزار تومان خریده بود. در همان خانه با حضور حدود پانزده مهمان از جمله خانواده شهید جهان آرا، عقد کردیم و به همین سادگی ازدواج صورت گرفت. پس از یک سفر یک هفته ای به مشهد به آبادان و مرغداری رفتیم و در آنجا زندگیمان را شروع کردیم. وقتی جنگ تمام شد به واسطه رفیقی پیشنهاد شد مسئولیت بنیاد مستضعفان و جانبازان خوزستان را به عهده بگیرم. مشغول این کار شدم. یازده سال در آن بنیاد کار کردم. دوران سختی را در بنیاد گذراندم؛ شاید سخت تر از دوران جنگ. بیشتر جانبازان استان را می‌شناختم. گروهی از جنگ برگشته با آسیب‌های جسمی و روحی فراوان که سازگاری با محیط اطراف نداشتند. چه روزها و شبهایی که با رفقای جانبازم به یاد گذشته خندیدیم و به وضعیت حال گریه کردیم. در دنیای جانبازی شاهد صحنه های عاشقانه هم بودم. خانم پرستاری داشتیم که سوپروایزر بیمارستان بود. پدرش به جبهه می رود و از ناحیه کمر مجروح و قطع نخاع می‌شود. این خانم به شدت به پدر علاقه داشته و شب و روزش را صرف پرستاری و نگهداری از او می کند. در این حال مهندس جوانی به جبهه میرود از ناحیه گردن ترکش می خورد و از گردن قطع نخاع می‌شود؛ به طوری که فقط سر و گردنش کار می‌کند. این جوان مهندس را به اتاق پدر این خانم منتقل می‌کنند، او از آن پس علاوه بر پرستاری از پدر، پرستاری از این جوان را هم به عهده می‌گیرد. اداره کردن همزمان دو جانباز قطع نخاعی برای خانمی که از رفاه و زندگی خوبی برخوردار بوده، کار بسیار دشواری است. به هر حال، این دو جوان به هم علاقه مند می‌شوند، دختر خانم پیشنهاد ازدواج به آن آقا می‌دهد و با هم ازدواج می‌کنند. پس از مدتی از بیمارستان مرخص و به خانه خودشان می‌روند. گاهی به آنها سر می‌زدم. در همه عمرم عشق به معنای واقعی را در زندگی آنها دیدم. آن دو از هزاران انسان عاشق عاشق تر بودند. خانم هر روز که از خواب بیدار می‌شود چند شاخه گل از باغچه می چیند توی گلدان زیبایی روبه روی تخت شوهر می‌گذارد. آفتابه لگن می‌آورد، دست و روی شوهر را می‌شوید. یک دست کت و شلوار با بلوز شیک به تن او می‌کند، موهایش را شانه می‌زند، داروهایش را می‌دهد، بعد به کارهای خانه می‌پردازد. هر روز بعد از ظهر او را از تخت پائین می آورد، با ویلچر او را بیرون می‌برد و گشتی می زنند. خانم شبها یک کتاب روبه روی شوهر قرار می‌دهد او می‌خواند و زن برایش ورق می‌زند. چند بار که با اطلاع قبلی به خانه شان رفتم، دیدم خانم یک دست کت و شلوار شیک به تن جانباز کرده یک دستمال گردن زیبا دور گردنش بسته و عطر بسیار خوشی فضای خانه را پر کرده بود. رضایت و آرامش از چهره مرد کاملا نمایان بود؛ یعنی آخر خوشبختی و عشق. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال خاطرات دفاع مقدس @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۱۱۱ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 سال هفتادو آقای مهدی چمران رئیس وقت بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس مسئولیت بنیاد حفظ آثار خوزستان را به من پیشنهاد داد. به رغم مشغله زیاد پذیرفتم، چون به نوعی با موضوع جنگ و جانبازان مرتبط بود. این فعالیت تا سال هفتادونه ادامه یافت. مادرم در همه این سالها محور اصلی خانواده بود. پنجشنبه ها و جمعه ها همه در خانه پدرم جمع می‌شدیم، خواهرها هم با بچه هایشان از آبادان می آمدند. مادر غذاهای خوشمزه درست می‌کرد و به سبک قدیم برای همسایه ها هم می‌برد. تنوری در حیاط خانه نصب کرده بود، نان گرم محلی همیشه سر سفره اش بود. به دخترها نان پختن یاد می‌داد، به خانواده شهدا و بچه های کوچکشان سرکشی و محبت می‌کرد. همسران شهدا و خانواده جانبازان هرکسی مشکلی داشت سراغ ننه عبدالله می‌آمد. هر وقت به خانه ننه می‌رفتیم جیب هایمان را خالی می‌کرد و به بچه هایی که مشکل داشتند کمک می.کرد‌ می‌گفت، این کمکها به دردتان می‌خورد نه خرج های دیگر. با همسران جانبازان صمیمی بود به آنها می گفت: «ننه! مرد، خدای دوم است، اگر میخواهید خدا از شما راضی باشد، رضایتشان را به دست آورید.» سال هفتادودو بی‌بی به رحمت خدا رفت. باباحاجی و بی‌بی مثل دو مرغ عشق بودند. بابا حاجی پس از فوت بی‌بی افسرده شد و پس از مدت کوتاهی از دنیا رفت. یک روز نزدیک ظهر، پدرم زنگ زد، گفت: "خودت را برسان باباحاجی حالش خوب نیست." رفتم خانه دیدم پدرم سر باباحاجی را رو به قبله روی پایش گذاشته و شهادتین می‌گوید. او هم شهادتین را تکرار می‌کند. رسیدم بالای سرش گفت «محمد اومدی؟» گفتم: «آره باباجون.» همان طور که نگاهم می‌کرد یک لحظه گفت "محمد" و تمام کرد. پدر هم غده ای در سرش پیدا شد. چند ماهی مداوایش کردیم. غده بدخیم بود و نتیجه نداد. مدتی روی ویلچر بود. تا اینکه سی ام خرداد نود و چهار به رحمت خدا رفت. یک روز خانه مادرم بودیم. بلند شد غذا درست کند، افتاد و پایش شکست. دیگر به سختی راه می‌رفت عبدالله از اصفهان و من از تهران مرتب به او سر می‌زدیم. عبدالله در اصفهان مسئول بازرسی لشکر بود. من در تهران بودم، محمود ساکن اهواز بود و بیشتر کار رسیدگی به پدر و مادر را انجام می‌داد. عید سال هشتادودو اهواز بودم. مادرم حالش به هم خورد بیماری قند داشت در بیمارستان بستری اش کردیم. قندش بالا رفته بود یک هفته شبانه روز بالای سرش بودم. گه گاهی هشیاری اش کم می‌شد. تمیزش می‌کردم، آب به دهانش می‌رساندم. یک بار چشمهایش را باز کرد. گفتم: "ننه قربونت بروم، دورت بگردم، ان شاء الله خوب می‌شوی بر میگردی" دیدم همین طور دارد مرا نگاه می‌کند. گفتم: «ننه می‌شنوی چی می‌گم؟ می‌شناسی منو؟ گفت: "آره ننه، چطور نمی‌شناسم." اشک از گوشه چشمش جاری شد نازش می‌کردم. دست به سر و رویش می‌کشیدم. پس از یک هفته عبدالله از اصفهان آمد گفت: «تو برو به کارهایت برس، من بالای سر ننه می‌مانم. دو روز بود به تهران رفته بودم عبدالله زنگ زد، گفت: «حال ننه بده خودت را برسان» پرسیدم: «اتفاقی افتاده؟» گفت: «ننه تمام کرد!» همیشه افسوسم این است که چرا لحظه آخر بالای سرش نبودم. طبق وصیت خودش او را در آبادان به خاک سپردیم. گفته بود کنار شهدای آبادان دفنم کنید. •┈••✾○✾••┈• پایان کانال خاطرات دفاع مقدس @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂