eitaa logo
🏴کانال گردان شهید ابراهیم هادی
529 دنبال‌کننده
17.4هزار عکس
14.7هزار ویدیو
32 فایل
https://eitaa.com/abasalehlabik. ارتباط با مدیر کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
ابراهیم در جلسه نشسته بود. فرمانده نیروهای ارتش به فرماندهان جوان گفت: این آقا ابراهیم را ببینید. او و دوستانش در عملیات بازی دراز شاهکاری کردند که با هیچ یک از قواعد نظامی جور در نمی‌آمد! آنها با تعداد کم، اما با ایمان و روحیه ای بسیار عالی به دشمن حمله کردند و ارتفاع را آزاد کرده و بیش از تعداد خودشان از دشمن اسیر و تلفات گرفتند! همه فرماندهان با تعجب به ابراهیم نگاه میکردند و او غیر مستقیم به یکی از آیات خدای خوبش اشاره می‌کرد: «...اما آنها که می‌دانستند خدا را ملاقات خواهند کرد(و ایمان بیشتری داشتند) گفتند: چه بسیار گروه های کوچک که به خواست خدا، بر گروه های بزرگ پیروز شدند و خداوند با صابران (و استقامت کنندگان) است.» [بقره،249
☀️ جنگ ما یک "زندگی زیبا" بود! که می‌تواند قبل از آن‌که؛ ⚫️ الگوی چگونه مردن باشد! ⚪️ الگوی چگونه زیستن شود... پس بیایید الگوی چگونه زیستن را از شهدا یاد بگیرید.
♦️‌ آخرین تیر ترکش براندازان نخود مغز هم به هدف نخورد. 🔹‌ امیدشون به اهل سنت بود که اون هم از دست رفت 🔹‌ هموطنان اهل سنت خودشون با پای خودشون رفتند تا ارادتشون رو به رهبر انقلاب نشون بدند و به دشمنان این مملکت و این نظام ثابت کنند که برادرانه در کنار شیعیان برای حذف دشمنان ایستاده اند.
12.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔷 ۲۱ شهریور سالروز تولد دنیایی شهید سید مرتضی آوینی گرامی باد. ♦️اثرگذارترین کلیپ به جا مانده از شهید آوینی در خصوص تولد واقعی همه انسان ها را ببینیم. 🔸لطفا برای دیگران هم ارسال کنید تا ثواب هدایت آنها برای شما هم نوشته شود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄═🌿🌹🌿═┄ 💌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌☘ کارهاتو خدایی کن. 🌷 سالگرد شهادت❤️
6.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴واکنش پیکر شهید مدافع حرم مرتضی عطایی به صحبت‌های همسرش وقتی پیکر شهید در واکنش به همسرش از هر دو چشمش اشک میریزد به مناسبت سالگرد شهادت https://eitaa.com/gordanshidhadi
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄ ☘ به خاطر مجروح بودن نمی‌توانست در جبهه حضور داشته باشد، برای همین در جمع بچه‌های محل وارد شد و با آنها رفیق شد. هر جمعی که وارد می‌شد در آنها اثر گذار بود. 🔹نکته مهم این که با حضور ابراهیم، سخنان و لحن رفقا و حتی شوخی‌های جوانان محل آرام آرام تغییر می‌کرد. رفتار ابراهیم روی کلام جوان‌ها اثر گذاشته بود. آنها را جذب مسجد و جبهه کرد و به انسان‌های مؤمن تبدیل کرد. 🪴 وَ قُلْ لِعِبَادِي يَقُولُوا الَّتِي هِيَ أَحْسَنُ ۚ إِنَّ الشَّيْطَانَ يَنْزَغُ بَيْنَهُمْ ۚ إِنَّ الشَّيْطَانَ كَانَ لِلْإِنْسَانِ عَدُوًّا مُبِينًا ✨ به بندگانم بگو:سخنی بگویند که بهترین (سخن) باشد، چرا که شیطان (به وسیله‌ سخنان ناروا) میانشان فتنه و فساد می‌کند. زیرا شیطان دشمن آشکاری برای انسان بوده است. (اسراء/۵۳) ‌📙خدای خوب ابراهیم https://eitaa.com/gordanshidhadi
کتاب زندگینامه سردار شهید حاج حسین همدانی
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 8⃣1⃣1⃣ اردیبهشت ماه سال ۱۳۵۸، حسین از تأسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در استان همدان خبر داد و گفت: « سپاه در حال حاضر فقط در تهران تشکیل شده و ما اولین سپاه استانی تو سطح کشوریم که اعضای تشکیل دهنده‌اش بچه مسلمون‌های انقلابی و مبارز هستن و نکته جالب این‌که، فرمانده ما به زنه. زنی به اسم طاهره دباغ که ۷ تا دختر داره و یه پسر. اون یه چریکه که سال‌ها شکنجه‌های زندان ساواک رو تحمل کرده، مدت‌ها برای آموزش نظامی به لبنان و فلسطین رفته و قبل از پیروزی انقلاب در ایام تبعید امام با ایشون در دهکده نوفل لوشاتو پاریس بوده و این شیرزن باتجربه، امروز با حکم مستقیم امام به همدان آمده تا سپاه را فرماندهی کنه. » ساختمان سپاه در محل پیشاهنگی در ساختمانی دو طبقه بود که در طبقه بالا، خواهران سپاهی و در طبقه پایین برادران بودند. حسین شیفته‌ی مرام و ادب و اخلاص همکاران سپاهی‌اش بود. و بیشتر از همه از فرمانده عملیات سپاه یاد می‌کرد. می‌گفت: « اسم شناسنامه‌ای ما خیلی شبیه هم هستن؛ حسین شاهکوهی و حسین شاه حسینی اما من کجا و اون کجا. هر روز صبح جارو برمی‌داره، از سر خیابون پیشاهنگی تا وسط خیابون رو جارو میزنه و میگه زیر پای این مردم شریف، باید تمیز باشه. آقای شاه حسینی یه همافر انقلابی بوده که با بقیه بچه‌های سپاه، یه بهشت کوچولو توی ساختمون پیشاهنگی درست کردن و اسمش شده سپاه. » حسين هر روز یک مطلب تازه از سپاه می‌گفت که من به حال او و بقیه حسرت می‌خوردم. پیشنهاد دادم که عضو بخش خواهران سپاه شوم. او هم استقبال کرد. با این‌که می دانست باردارم، فقط تأکید کرد که آموزش‌های نظامیِ سنگین انجام ندهم. سپاه تازه تأسیس همدان ۳۷ عضو در قسمت برادران داشت و ۲۵ نفر در قسمت خواهران که همه به جز من مجرد بودند. ⬅️ ادامه دارد.... 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 9⃣1⃣1⃣ آموزش فشرده‌ی نظامی، در زمستان سرد و یخبندان کوهپایه‌ی الوند و جایی که به دره‌گرگ معروف بود، شروع شد. دره‌گرگ به یک تبعیدگاه در سیبری بیشتر شبیه بود تا یک اردوگاه آموزشی. تا چشم کار می‌کرد برف بود و برف. و می‌توانستیم تصور کنیم گرگ‌هایی را که تا پشت سیم خاردارهای دور اردوگاه می‌آمدند. خواهران از همان بدو ورود، می‌خندیدند و می‌گفتند: « بیخود که به اینجا نمیگن دره گرگ، اینجا فقط گرگ دووم میاره، خدا به دادمون برسه. » دختر خانم دباغ، یکی از اعضای این گروه بود. همه‌ی خواهران می‌دانستند که متاهلم. اما او هم که از بقیه به من نزدیک‌تر بود، نمی‌دانست که باردارم. حتم داشتم که حسین هم هیچ سفارشی به مربیانِ سخت‌گیر آموزشی نکرده است. هر چهار مربی از دوستان نزدیک او بودند؛ علی شادمانی، جمشید ایمانی، محمدبهنامجو و اسدالله طهماسبی. روزها روش کار با اسلحه را یاد می‌گرفتیم. از کلت کمری تا تیربار سنگین و از کار با قطب‌نما تا نقشه‌خوانی و عبور از موانع تا کوه‌پیمایی‌های طولانی تا غروب آفتاب و بعد از نماز مغرب، از فرط خستگی مثل جنازه توی آسایشگاه افتادیم. آسایشگاهی که قرار بود روی آسایش به خود نبیند. یک شام سربازی بهمان می‌دادند و سر روی تخت چوبی و سفت نگذاشته بودیم که صدای گبارهای پیاپی مثل جن‌زده‌ها از تخت جدایمان می‌کرد و اگر ظرف سه سوت، دم درب آسایشگاه حاضر نمی‌شدیم، نمره منفی می‌گرفتیم و چند نمره منفی یعنی حذف از دوره آموزشی. نمی‌خواستم بارداری، مانع جنب وجوشم شود و هم نمی‌خواستم به توراهی‌ام آسیبی برسد. اما در این فعالیت سنگین کاملا مردانه، خیلی‌ها کم آورده بودند. به هر صورت تحمل کردم و پابه پای بقیه آمدم تا این‌که آقای ایمانی تنبیهی را برای همه در نظر گرفت که ناچار شدم به دختر خانم دباغ بگویم که باردارم. ⬅️ ادامه دارد....
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 0⃣2⃣1⃣ ماجرا از این قرار بود که ظرف‌های غذای‌مان را با آب سردی که از کنار پادگان می‌رفت، می‌شستیم. اما بشقاب یک نفر به اندازه یک بند انگشت چرب مانده بود. مربی تصمیم گرفت همه را روی برف سینه خیز ببرد. من کنار ایستادم و به دو سه نفراز جمله دختر خانم دباغ گفتم که باردارم. مربی حرفی نزد، اما از فردا بقیه خواهران که متوجه شده بودند، دعوایم کردند به خصوص آنها که می‌دانستند بچه اول من نمانده است. می‌گفتم: « مشکل ندارم نگران نباشید پابه پای شما میام و اتفاقی هم نمیفته. » و آن‌ها که حریف بگومگوی من نمی‌شدند، سربه سرم می‌گذاشتند که: « اگر بچه‌ات پسر باشه، جنگجو میشه. یه جنگجوی قُدّ و یه کلام. » دوره‌ی کوتاه مدت آموزش با همه‌ی سختی‌های آن گذشت و خواهران به دو شکل پاره وقت و تمام وقت جذب سپاه شدند. حسين، همراه فرمانده سپاه - خانم طاهره دباغ - شده بود. با او برای جلسات به تهران می‌رفتند. یک پای او هم در کردستان ناآرام بود. آنجا که گروه‌های مسلح کمونیستی در قالب دو حزب کومله و دمکرات، سنندج را به محاصره درآورده بودند. حسین قبل از رفتن برای شکستن محاصره سنندج، کتابی را خواند که درباره ماجرای یکی از صحابی سیدالشهداء در روز عاشورا به نام وهب بود. عجیب تحت تأثیر این کتاب قرار گرفت و از من خواست کتاب را بخوانم و اگر فرزندمان پسر بود اسم او را وهب بگذاریم. اسم وهب و قصه‌ی وهب به دل من هم خیلی نشست به خصوص آن قسمت از داستان زندگی وهب که سر بریده او را برای مادرش - ام وهب - می‌فرستند و او محکم و باصلابت، سر را به طرف لشکر ابن زیاد پرتاب می‌کند و می‌گوید: « قربانی که در راه خدا داده‌ام، پس نمی‌گیرم. » ⬅️ ادامه دارد.....