9.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⛔️ ماجرای داغ دختر سه ساله حاج منصور ارضی
روایت دردناک حاج #منصور_ارضی درباره داغ دختر سه ساله خود در سوم محرم سال ۶۳
#امام_زمان
#کانال_گردان_شهید_ابراهیم_هادی
https://eitaa.com/gordanshidhadi
1_1712282720.mp3
1.18M
🔳 #شهادت_پیامبر_اکرم(ص)
🌴سلام من به مدینه به آستان رفیعش
🌴به مسجد نبوی به لاله های بقیعش
🎙حاج #منصور_ارضی
#امام_زمان
#کانال_گردان_شهید_ابراهیم_هادی
https://eitaa.com/gordanshidhadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تاکید "امام خامنه ای " درمورد خواندن نماز اول وقت
#امام_زمان
#کانال_گردان_شهید_ابراهیم_هادی
https://eitaa.com/gordanshidhadi
🔹 عـزیـزان اول اذان
کارها را تعطیـل کنید،
اگر بازاری هستید نمیخواهید
مغازه را ببنـدیـد داخـل مـغـازه
نـمـاز بـخـوانـیـد.
نـمـازت را اول وقـت بـخـوانـی
خدا کارهایت را سامان میدهد.
✍ آیت الله مجتهدی(ره)
🔻 ياد خدا آرامش قلبها 🔻
#امام_زمان
#کانال_گردان_شهید_ابراهیم_هادی
https://eitaa.com/gordanshidhadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◼️سالگرد شهادت حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه وآله
وشهادت مظلومانه سبط اکبر پیامبر، امام حسن علیه السلام
وایام شهادت غریبانه هشتمین پیشوای معصوم، امام رضا علیه السلام،
تسلیت باد
#امام_زمان
#کانال_گردان_شهید_ابراهیم_هادی
https://eitaa.com/gordanshidhadi
#جانم_امام_حسن_ع💔
حساب مےڪنم امشب بزرگے #ڪرمٺ را
در عرصہهاے خيالم مساحٺ #حرمٺ را
بہ اذݧ حضرٺ باراݧ بہ اذݧ #مادرتاݧ
نشستہام ڪه بگريم مياݧ روضہ غمٺ را
#شهادت_پیامبر_اکرم(ص)🖤🍂
#شهادت_امام_حسن(ع)🖤🍂
#شهادت_امام_رضا(ع)🖤🍂
#تسلیت_باد🖤🍂
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 1⃣2⃣1⃣
حسین پس از خواندن کتاب، وصیتنامهاش را نوشت، پوتین.هایش را پوشید و برای شکستن محاصرهی سنندج از مسیر قروه رفت. با بچه.های سپاه به گردنهی صلوات.آباد رسیدند و آنجا با نیروهای کومله درگیر شدند. قریب یک ماه از رفتن حسین گذشته بود و من پابه ماه بودم. تنها که میشدم، میرفتم سراغ کتاب زندگی وهب و بخشی را که به أموهب اشاره داشت، با اشتیاق میخواندم و به فکر فرو میرفتم که چرا حسین این اسم را برای فرزندمان انتخاب کرد و چه نسبتی بین من، حسین و آن شیرزنی که سر بریده فرزندش را پس فرستاد، وجود دارد. تا این که على بابالحوائجی - برادر دکتر - که از نزدیکترین دوستان حسین بود از کردستان آمد و گفت:
« یه نفر توی بچههای سپاهه که سکه رو توی هوا با تیر میزنه. »
پرسیدم:
« كی؟ »
گفت:
« حسین »
خیالم راحت شد که به حسین آسیبی نرسیده اما چند روز بعد خبری از رادیو شنیدم که پاهایم سست شد، وارفتم. خبر شهادت فرمانده عملیات سپاه همدان بود. نام خانوادگی شناسنامهای حسین، " شاهکوهی " بود و اسم آن شهید، " حسین شاه حسینی ". و من با شنیدن اسم حسین و کلمه شاه، تعادلم را از دست دادم و بقیه اسم را نفهمیدم. دنیا روی سرم خراب شد. یاد داستان اموهب افتادم و یاد آن سر بریده. گریهام گرفت و فریاد زدم:
« حسین شهید شد. »
خواهرم ایران با خونسردی گفت:
« پروانه، شلوغ نکن، این شاه، یک شاه دیگهاس. شاه حسینیه نه شاه کوهی. »
لحن بیخیال ایران، آرامم کرد و یادم آمد که این " حسین شاهحسینی " همان فرمانده عملیاتی است که حسین ازش تعریف می کرد.
⬅️ ادامه دارد....
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 2⃣2⃣1⃣
برای تشییع پیکرش، به میدان امام رفتیم. میدان پر بود از جمعیت و خانم دباغ از بالای یک ساختمان، سخنرانی میکرد و میگفت:
« اگه شجاعت و ابتکار پاسدارانی مثل حسین شاهکوهی نبود، محاصره سنندج از محور گردنهی صلواتآباد، شکسته نمیشد. ایشون زیر دید تکتیراندازهای حزب کومله، رفت روی جاده، پیکر شهید شاهحسینی رو روی دوش انداخت و آورد عقب و... »
احساس خوبی داشتم و به این فکر میکردم که اگرحسین اینجا بود و این تعریفها را میشنید، میگذاشت میرفت.
پس از ۴۰ روز حسین با مو و ریش بلند و لباسهای خاکی آمد و تا رسید مرا به بیمارستان برد. دکتر به او گفته بود که:
« متأسفانه کمی دیر شده، یا مادر فوت میکنه یا بچه. »
وقتی دیدم حسین دور از چشم من با خواهرم ایران، پچپچ میکند و در گوشی حرف میزند، مضطرب شدم. هر چقدر پرسیدم جوابی ندادند. از آنجا به
بیمارستان بوعلی رفتیم. پیش یک خانم دکتر متخصص. بیمارستان از حسین هزینه زیادی گرفت. وهب سالم به دنیا آمد و به خانه برگشتیم.
به یمن به دنیا آمدن وهب و بازگشت حسین از کردستان، دوروبرمان شلوغ شد. فامیل به ویژه مادر حسین با این اسم ناآشنا، اُخت نمیشدند. عمه میگفت:
« علی اسم بهتریه. »
و حسین با خنده جواب میداد:
« مامان این یکی وهب باشه تا بعدی هم خدا بزرگه. »
و دور از چشم عمه میگفت:
« حالا شدی أموهب. »
میدانستم که می خواهد برای روزهای سخت، آمادهام کند.
بودن حسین در کنارم همان اندازه نشاطآور بود که به دنیا آمدن وهب. خواستم حسین را هم، شریک شادی درونیام کنم. قنداقه وهب را گرفتم و گفتم:
« خدا رو شکر که بچهمون سالم به دنیا اومد. تو به سلامت برگشتی، محاصره سنندج هم شکسته شد. »
آهی از ته دل کشید و گفت:
« ولی گل سرسبد سپاه همدان رو از ما گرفت. »
⬅️ ادامه دارد..
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 3⃣2⃣1⃣
با توصیفی که قبلا از حسین شاه حسینی کرده بود، فهمیدم که منظور از گل سرسبد، شهید حسین شاه حسینی است. بدون اینکه از سخنان خانم دباغ در مراسم تشییع حرفی بزنم، گفتم:
« از نحوهی شهادت آقای شاه حسینی بگو. »
گفت:
« پایگاه اصلی حزب کومله قبل از سنندج توی گردنه صلوات آباد بود. تک تیراندازهاشون لابهلای صخرهها کمین کرده بودند. من و شاهحسینی سر ستون و بچهها پشت سر ما میاومدن که شاه حسینی تیر به سرش خورد و افتاد. فکر کردم درجا شهید شده اما با وجود تیری که پیشانی و سرش رو شکافته بود، هنوز جان داشت. آوردمش یه جایی که امنتر بود. گذاشتمش رو زمین. یه دفعه لبهاش جنبید و آيةالكرسی رو خوند و بعد دست برد جیب بغلش، قرآن جیبی رو به زحمت درآورد و گذاشت رو سینهاش و با حس و حال یه آدم هوشیار، اسم چهارده معصوم رو آورد. دستش به علامت ادب و احترام رو سینه بود. انگار حضور یکایک چهارده معصوم رو احساس میکرد. من مات و متحیر نگاهش میکردم. لحظهی آخر دستش رو آورد بالا، مشتش رو گره کرد، الله اکبر گفت و خاموش شد. قرآن رو از سینهاش برداشتم و باز کردم، وصیتنامهاش رو توی صفحه اول قرآن نوشته بود. »
پرسیدم:
« زن و بچه داره؟ »
گفت:
« آره سه تا پسر. »
کار حسین تا چند روز، سرکشی به خانوادههای اولین شهدای سپاه مثل شاهحسینی، رضوی، پورمحمود، جعفری و... بود، تا ماموریت جدیدی برای او پیش آمد. این ماموریت، مقابله با کودتاچیان در سه راهی همدان به پایگاه شهید نوژه بود
⬅️ ادامه دارد....
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 4⃣2⃣1⃣
کودتاچیان که تعدادیشان خلبان بودند، با یک اتوبوس و چند خودروی سواری از تهران حرکت کرده بودند که خودشان را به پایگاه برسانند و با پرواز جنگندههای فانتوم از پایگاه، نقاط مهم و حساس از جمله محل استقرار حضرت امام در حسینیه جماران را بمباران کنند. این توطئه با درگیری بچههای سپاه همدان در نطفه خفه شد. این اندازه از خبر کودتا و نافرجامی آن را از تلویزیون شنیدم. تا حسین آمد و در حالی که شکست کودتا را فقط از ناحیه لطف خدا میدانست، تعریف کرد که:
« توی ساختمون سپاه بودیم که دو نفر با عینک دودی و کیف سامسونت وارد سپاه شدن و اصرار کردن که پیام خیلی مهمی از سوی اطلاعات ستاد مرکزی سپاه دارن و حتما باید شخص فرمانده سپاه همدان رو ببینن. رفتن و نقشه دقیق حرکت کودتا رو روی میز حاج حمید نوروزی که به جای خانم دباغ اومده بود، گذاشتن. سریع سازماندهی شدیم و مثل برق و باد حرکت کردیم. خلبانا داشتن از پله جنگنده فانتوم بالا میرفتن که رسیدیم سر وقتشون. اونا از دیدن ما شوکه شدن. فکر میکردن ظرف دو روز با بمباران چند نقطه حیاتی، مملکت میاد تو مشتشون. اما خدا نخواست سرنوشت این مردم مظلوم باز به دست طاغوت بیفته. »
تولد وهب، دیگر فرصت رفتن به سپاه را نداشتم. با تجربه تلخی که از بچه اولم
زینب داشتم، روی سلامت وهب حساس بودم. و تا احساس میکردم که حالش خوب نیست، میبردمش دکتر. ایران به شوخی میگفت:
« پروانه تو با دکتر ترابی قرارداد بستی. »
و از سر دلسوزی میگفت:
« چقدر از این دره، چاله قام دين، بالا و پایین میری؟! »
میگفتم:
« چه کنم، حسین که شبانه روز درگیر کاره، اگه به وهب نرسم ، قصهی زینب، تکرار میشه. »
با مریضی وهب و نبودن حسین میساختم. بدن نحیف وهب به آمپولهای پنیسیلین و سرم عادت کرده بود و دکتر ترابی میگفت:
« بچه ضعيفه، کمک شیر میخواد. خیلی از بچهها تا ده سالگی این جوری هستن. »
⬅️ ادامه دارد.....