🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 1⃣4⃣1⃣
خسته بودند. رفته بودند گورستان برای شستن شهدا. اکرم خانم که به آب و آبکشی، دقیق و حساس بود، با لیف و کیسهی حمام و سنگ پا، پیکر شهدا را شسته بود. منصورخانم میخندید و میگفت:
« پروانه، نبودی ببینی، اکرم برای شهدا سنگ پا میکشید. خوش به حال مرده یا شهیدی که اکرم اونو بشوره. مثل برف سفید و تمیز میشه. »
اکرم هم که هنوز توی حال و هوای غسالخانه بود، پشت دستش میزد و برای من، از دست و پاهای از بدن جدا افتاده، و از دخترکانی که هنوز هویتشان معلوم نشده بود، میگفت.
عملیات رمضان تمام شد. ماه رمضان هم تمام شد. شهدای بمباران نماز جمعه
دفن شدند و حسین آمد. مهدی ۱۷ روزه بود. یک چشم حسین خندان و چشم دیگرش گریان بود. خنده برای آمدن مهدی و گریه برای رفتن حاج محمود شهبازی. مهدی را بغل کرد و دهنش را نزدیک گوشش برد و برایش اذان و اقامه خواند. گفتم:
« از وهب آرومتره. »
گفت:
« حتما تو آروم بودی که مهدی هم آرومتره. »
به جای پاسخ نگاهش کردم، یک نگاه معنیدار. از همان نگاه، پاسخم را شنید و لحنش را تغییر داد:
« میدونم که این چند ماه که نبودم به تو، چه گذشته ولی خدا شاهده که باید جبهه می.موندم. حاج محمود، یه شب قبل از ورود ما به خرمشهر شهید شد و کارش افتاد رو دوش من. بعد از نبرد دو ماهه برای آزادی خرمشهر، عملیات رمضان رو برای به سرانجام رساندن جنگ ادامه دادیم، اما سُمبهی دشمن پر زور بود و هر چی زدیم، به در بسته خوردیم. توی دژها و خاکریزهای مثلثی کوشک و شلمچه گیر کردیم. همزمان بنا شد که بخشی از نیروهامون رو به جنوب لبنان بفرستیم. حاج احمد خودش زودتر از بقیه رفت و با چند نفر دیگه به اسارت گروهی دراومدن که دستشون با اسرائیلیها یکی بود. حاج همت برای هدایت نیروها به سوریه و جنوب لبنان رفت و منو از دم پله هواپیما برگردوند. مجبور شدم بمونم. آیا با این شرایط، میتونستم حتی یه روز به شما سر بزنم؟ »
⬅️ ادامه دارد....
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 2⃣4⃣1⃣
رک و صریح گفتم:
« آره، به اندازه یه رفت و برگشت یک روزه میتونستی بیای و بری. همون طور که برای مداوای زخمت اومدی و رفتی. »
سرش را پایین انداخت، وهب با زبان کودکانه اش گفت:
« بابا نبودی هواپیماها، بمب انداختن روی سر مردم. »
حسین، مهدی را بغل کرده بود وهب را هم روی زانویش نشاند و خطاب به من گفت:
« پیداست که زخم پای من خوب شده، اما زخم دل تو، نه. »
بغضی گلوگیر داشت خفهام می کرد. بریده بریده، گفتم:
« زخم زبونها میشنوم که جگرم رو میسوزونه. میگن همه امکانات مملکت مال پاسدارها شده و غرق و نازن. میگن، فرماندهان، بچههای مردم رو میفرستن جلوی گلوله و خودشون جلو نمیرن. میگن... »
و ترکیدم. بچههایش را به سینه چسباند و دردمندانه گفت:
« پروانه، امتحان تو از امتحانِ من، جنگِ من، زخمِ من، سختتره. همون طور که مصائب خانم زینب از امتحان امام حسین علیهالسلام سختتر بود. با تمام وجود میفهمم که چه میگی. اما به زینب کبری، قَسَمت میدم، تو هم شرایط من رو درک کن. »
اسم مبارک حضرت زینب را که آورد، ساکت شدم و چشمم به انگشتری عقیقی که محمود شهبازی به او هدیه کرده بود، افتاد.
آن روز نهار حاج آقا سماوات میهمانمان کرد. وهب با همه شلوغیاش وقتی به خانه حاج آقا میرفتیم، ساکت میشد. حسین از زحماتی که حاج آقا و حاج خانم در نبودنش متحمل شده بودند، تشکر کرد.
⬅️ ادامه دارد....
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 3⃣4⃣1⃣
حاج آقا گفت:
« حسین آقا میبینی که طبقیه پایین خالیه. شما هم که تو منطقه هستین. قبلا قول داده بودید که برید منطقه و برگردید، اسباب کشی میکنید. نذار بیشتر از این پروانه خانم و بچهها توی چاله قام دین غریبانه زندگی کنند. »
حسین نگاهی به من کرد. سکوت کردم. بیکلام هم نظرم را میدانست. گفت:
« حاج آقا، من و خانواده ام تا همین جا هم خیلی مدیون شماییم. میدونی که الآن عجله دارم و باید برم کرمانشاه، اجازه بده بمونه برا بعد. »
کرمانشاه مرکز منطقه ۷ کشوری سپاه بود که سه استان همدان، ایلام و کرمانشاه را تحت پوشش داشت. حسین قبلش گفته بود:
« که قراره هر استان یه تيپ مستقل از نیروهای مردمی تشکیل بدن و اگه این تیب برای استان همدان شکل بگیره، رزمندگان استان همدان مثل قبل، به یگانهای رزم استان تهران نمیرن. »
اما هیچگاه نگفت که قرار است خودِ او فرمانده این تیپ باشد.
به محض رفتن حسین به کرمانشاه، حاج آقاسماوات گفت:
« فکر میکنم هم پروانه خانم راضی باشن، هم عمه خانم. »
و منتظر آمدن حسین نشد. اسباب و اثاثیهمان را بار ماشین کرد و از برهوت چاله قام دین، نجاتمان داد. حسین از کرمانشاه آمد و جاخورد. یک طبقه مستقل و کامل در اختیارمان بود. وهب با یاسر، پسر حاجآقا همبازی شده بود و من همدمی مؤمن و مهربان مثل خانمِ حاج آقا پیدا کرده بودم. عمه هم که بیشتر پیش ما بود تا خانه خودش، دعاگوی حاج آقا سماوات و خانمش بود. حسین که این وضعیت را دید، و خاطرش کمی آسوده شد، کمتر از قبل به خانه میآمد.
تا پایان زمستان سال ۶۱ به جبهههای استان کرمانشاه میرفت و میآمد. بعدها شنیدیم، در این فاصله برای هدایت عملیات مسلم بن عقیل در سومار در کنار
حاج همت بوده و با هم کار میکردند.
⬅️ ادامه دارد....
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 4⃣4⃣1⃣
ایام نوروز رسید مثل سالهای گذشته کنارمان نبود. تیپ ۳۲ انصارالحسین علیهالسلام را در اسلامآباد غرب تأسیس و راه اندازی کرده بود و حسابی سرش گرم بود. نیمهی دوم فروردین با حاج آقا سماوات از اسلام آباد آمدند و بعد از یک توقف کوتاه به ملایر رفتند، پیش امام جمعه ملایر حضرت آیت الله حاج آقا رضا فاضلیان. انگار مژده گرفته و به مرادشان رسیده، هردو خوشحال و بانشاط بودند. حسین از حاج آقا سماوات خواسته بود که نگوید فرمانده تیپ است؛ اما من پس از پنج سال زندگی با حسين، درونش را میخواندم، حتی اسرار مگویش را. پرسیدم:
« اُقُور بخير، پارسال دوست، امسال آشنا. بیخبر میای و یهو میری ملایر و شاد و شنگول برمیگردی. »
خودش را به آن راه زد:
« پروانه، توی اسلامآباد، رزمندههای بسیجی، حالی دارند، دیدنی. شبها توی سوله.ها همه برای نماز شب خواندن بیدارن، درست مثل شبهای احیای ماه رمضون. همدان که یک گردان نیرو بیشتر نداشت. حالا، پنج شش گردان پیاده داره و یعنی یک تیپ مستقل. »
پرسیدم:
« فرمانده تیپ کیه؟ »
بدون اینکه بخندد خیلی عادی گفت:
« ما همه انصارالحسینیم. نه نه اشتباه گفتم. پیرو انصارالحسین هستیم. انصار و یاوران واقعی امام حسین، علیاکبر، قاسم بن الحسن ابالفضل العباس، مسلم بن عقیل، علی اصغر بودند. پس ما نشستیم زیر بیرق انصارالحسین. همون بیرقی که یه عمر پاش سینه زدیم و اشک ریختیم. اینا اسامی گردانای ما هستن که حاج آقا رضا پیشنهاد داد. »
نخواستم با پرسیدنم، بیشتر اذیتش کنم، گفتم:
« خوش به حالتون. ما چی؟ همسران رزمندهها کجای این قافلهان؟ »
گفت:
« آنجا که زینب کبری علیهاالسلام بود. »
⬅️ ادامه دارد....
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 5⃣4⃣1⃣
طبقه پایین خانه حاج آقا سماوات، زندگی گرمی داشتم. مشکلاتمان کمتر شده بود. شاید هم من با شرایط کنار آمده بودم. وقتی حسین میآمد همه را جمع میکرد. خواهرانم ایران و افسانه و شوهرانشان، خواهران خودش منصور خانم و اکرم خانم و خانواده و آقام با زنش و اصغرآقا که از تهران میآمد. درست مثل سالهایی که همه مجرد بودیم و توی خانهی بزرگ محلهی " برج " با هم زندگی میکردیم. از آن جمع فقط مادرم نبود. همه از حسین میپرسیدند و او هم شرایط راخوب و عادی و امیدوارکننده نشان میداد و لام تاکام از مسئولیتش، سختی جنگ و عملیاتهای پیدرپی، حرف نمیزد.
مرداد سال ۶۲، حمید پسر منصورخانم، از عملیاتی که تیپ انصارالحسین در مناطق کوهستانی کردستان عراق به نام والفجر۲ انجام داده بود، آمد. حال حسین را پرسیدم. خیلی خونسرد و عادی گفت:
« خوبه. »
جواب کوتاهش، شَکَّم را برانگیخت. ذهنم پرید به روزی که حسین را دو نفر با عصا آوردند. آن روز هم همراهانش میخواستند، همه چیز را عادی نشان بدهند درست مثل حالا. گفتم:
« اما دلم شور میزنه. حس میکنم اتفاقی برای حسین افتاده. »
کمی صدایش لرزید:
« زن دایی نگران نباش. حال دایی خوبه. »
تا خواستم بیشتر سؤال کنم، خداحافظی کرد و شتاب زده رفت. مثل مرغ سرکنده شده بودم. خواستم دنبال حمیدآقا بروم و اصرار کنم که از حسین بیشتر بگوید. چادرم را پوشیدم. مهدی را بغل کردم و دست وهب را گرفتم. به آستانهی در نرسیده بودم که صدای زنگ آمد. فکر کردم که حمید آقاست که برگشته. وهب در را باز کرد. دیدن حاج آقا سماوات و خانومش، از یادم برد که میخواستم دنبال حمیدآقا بروم. آن دو نگاهی به هم کردند. انگار هر کدام از دیگری میخواست، شروع کند، و من همان موضوعی را که آنها برای گفتنش مشکل داشتند، پرسیدم:
« برای حسین اتفاقی افتاده؟ »
میتوانستم رنگ پریده خودم را در آینه نگاهشان ببینم. خانم حاج آقا با ته مایهای از ترحم نگاهم میکرد. حاج آقا گفت:
« یه ترکش کوچولو خورده به کمرش. »
گلویم خشک شده بود اما به خودم نهیب زدم که محکم باش.
⬅️ ادامه دارد....
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 6⃣4⃣1⃣
پرسیدم:
« الآن کجاست؟ کدوم بیمارستانه؟ »
- « حسین آقا بیدی نیست که با این بادها بلرزه. حتی راضی نمیشد بیمارستان بره. میخواست بمونه تو خط. بچهها به اصرار آوردنش عقب. »
میدانستم که حاج آقا شب گذشته از جبهه برگشته و حتما از وضعیت حسین دقیق خبردارد. کمی آرام شدم. اما لحنم همچنان، مایهای از نگرانی داشت.
- « اگه به خراش جزئی برداشته، پس چرا نیومده؟! »
- « شما که حسین آقا رو بهتر از من میشناسید. میانه ای با بیمارستان نداره، قراره فردا خودم برم بیارمش. »
حاج آقا رفت و حسین را تا بیاورد، مردم و زنده شدم. ظاهرش سرپا بود. اما از کمرش میگرفت و راه میرفت. حتی توان نداشت، مهدی را بغل بگیرد یا وهب را روی پایش بنشاند.
به حاج آقا سماوات در گوشی چیزی گفت و کنجکاویام را برانگیخت. تشویشی جانکاه بر وجودم چنگ میزد. سکوتشان و در گوشی حرفزدنشان، آزارم داد. حاج آقا سماوات سکوت را شکست:
« شما یه چیزی بگو، پروانه خانم. »
گفتم:
« من که حسابی سردرگم شدم، نمیدانم شما از چی حرف میزنید. »
حسین وارد گفت وگو شد:
« این حاج آقا، زیادی ماجرا رو شلوغ میکنه، یه ترکش نخودی که نیازی به جراحی و اتاق عمل نداره. »
⬅️ ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 با این سه عمل آسان جان بده
🎤 استاد مسعود عالی
🌺خواندن مقداری قرآن بعد هر نماز
🌺مواظبت بر نماز اول وقت
🌺نیکی و صله رحم ،مخصوصا نسبت به پدر ومادر
🌹 با دستِ بسته است ولی دست بسته نیست...
🔹 پیکر شهیدی را که پس از ۱۵ سال بر روی زمین مانده است را میبینید. دستها و پاها با سیم تلفن بسته شده و در غربت و مظلومیت بی مانندی به احتمال قوی زندهبهگور گردیده است.
🔹 این معاملهای است که بعثیها با بسیاری از بسیجیان و پاسداران مظلومِ گرفتار شده در حلقهٔ محاصرهی فکه کردند.
#امام_زمان
#کانال_گردان_شهید_ابراهیم_هادی
https://eitaa.com/gordanshidhadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 اعترافات عجیب یک جن_گیر چند روز قبل از اعدام : مطمئنم امام زمان وجود دارد، چون شیاطین از من درخواست می کردند که ...
#امام_زمان
#کانال_گردان_شهید_ابراهیم_هادی
https://eitaa.com/gordanshidhadi
💌 هنگام خواب و پاک شدن گناهان
از جمله پاک کننده های گناه، استغفار قبل از خواب میباشد .چون انسان قبل از خواب به یاد گناهان روز میافتد و با طلب مغفرت هم گناهان را پاک و هم حسابرسی نفس میکند . امام صادق (ع) کسیکه هنگام خواب صد مرتبه استغفار کند، شب را طی میکند در حالی که تمام گناهان او میریزد، همانطور که برگ درختان میریزد .ودر حالی که گناهی بر او نیست صبح می کند.
#امام_زمان
#کانال_گردان_شهید_ابراهیم_هادی
https://eitaa.com/gordanshidhadi
7.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ضد انقلاب چگونه از اغتشاشات پارسال پول درآورد؟
"زن، زندگی، آزادی روشی جدید برای کاسبی اپوزیسیون"
#حجاب
.
┄༻☘🌸☘༺┄
🍂روح خشک و بی لطافت هیچ گاه در امر تربیت موفق نمی شود #ابـراهیـم وقتی مجروح بود و در خانه بستری بود گروه گروه افراد برای ملاقاتش می آمدند که با شخصیت او سنخیت نداشتند.
🍎 از صنف قصابان تهران از میوه فروش ها حتی گروهی از جوانان شمال شهری که به ظاهر با دین بیگانه بودند و همه اقرار داشتند که به خاطر #اخلاق_خوب آقا ابراهیم جذبش شدند او واقعا پیرو رسول الله بود که خداوند در توصیفش می فرماید.
📚خدای خوب ابراهیم.
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«ببینید وقتی یک بی حجاب وارد جامعه میشود چه خطراتی دارد؟!»
سخنرانی استاد عالی در صحن بزرگ مسجد امام خمینی (ره) کرمان
https://eitaa.com/gordanshidhadi