eitaa logo
🏴کانال گردان شهید ابراهیم هادی
529 دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
14.4هزار ویدیو
31 فایل
https://eitaa.com/abasalehlabik. ارتباط با مدیر کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
💐بزمی که حق آراسته الحق تماشایی بود 💐جبریل مامورست و فکر مجلس آرایی بود 💐میکائیل از عرش آمده گرم پذیرایی بود 💐چشم کواکب خیره گر از چرخ مینایی بود 🌷دهم ربیع الاول سالروز سلام الله علیها مبارک باد . .
آذربایجان وگرجستان رودرسال ۱۸۱۳ نخجوان و ارمنستان رو در سال ۱۸۲۸ افغانستان و هرات رو در سال۱۸۵۷ و بحرین رو هم در سال ۱۹۷۱ از دست دادیم؛ 🌷سلام بر اون جوانان عزیزی که در ۸ سال جنگ تحمیلی نذاشتن یک وجب از خاک مون دست بیگانگان بیفته🕊🇮🇷✌️ https://eitaa.com/gordanshidhadi
🌹آیا می‌دانید دلیل اینکه شما الان با آرامش و امنیت کامل این متن را می‌خوانی از جان گذشتگی هزاران شهید است؟ این ابر مردان را فراموش نکنیم ... 📸 تصویری غم‌انگیز مربوط به جمع آوری باقیمانده پیکر شهید است که تمام پیکرش در یک «بیل» جای گرفته است. عکاس : علی فریدونی
🔸چهارم مهر، گرامی باد. برای سلامتی سربازهای وطن صلوات بفرستیم اللهم صل علی محمد وآل محمد هرجای وطن در حال خدمت هستند سلامت و شاداب باشند آمین اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج ╲\╭┓🦋 ╭‌🌺🍂🍃 ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥چی شد که دیگه حرفِ دین، توی گوش بچه‌هامون نمیره؟ 💥چی شد که میل به رعایت آداب و ظواهر دینداری در فرزندان‌مون روز به روز ضعیف‌تر شد؟ 💥چی شد کار نوجوان‌هامون رسید به کف خیابون؟ 💥کجا رو اشتباه رفتیم؟
کتاب زندگینامه سردار شهید حاج حسین همدانی
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 9⃣7⃣1⃣ نزدیک عید، حسین سری به خانه زد و گفت: « اسباب‌ها رو جمع کنین. » به خانه‌به‌دوشی عادت کرده بودم. دیگر نمی‌پرسیدم کجا و چرا. اسباب‌کشیِ پی در پیِ ما، تابعی از مسئولیت و کار حسین در جبهه بود. خودش که حرفی نمی‌زد و من حدس می‌زدم که صحنه‌ی جنگ از جنوب به سمت غرب یا شمال‌غرب تغییر کرده که او می‌خواهد ما را به همدان ببرد. مقداری خرت و پرت را که داشتیم پشت یک وانت ریختیم. عمه قبل از ما با میهمان.ها از اهواز به همدان برگشته بود. اول به تهران رفتیم و با همان وانت و اثاثیه از سمت گردنه آوج به طرف همدان برگشتیم. سرما و کولاک، از درز شیشه‌ها، زوزه می‌کشید و داخل می آمد. وهب و مهدی به هم چسبیده بودند و می‌لرزیدند. من هم زهرا را داخل پتو پیچیده بودم. نفس که می‌کشیدیم از دهان‌مان، بخار بیرون می‌آمد و لایه‌های یخ، شیشه‌های داخل ماشین را ضخیم‌تر می‌کرد. بخاری ماشین، زورش به سرما نمی‌چربید. حسین چشمش از پشت شیشه یخ زده به جاده بود، گاهی با آستین کاپشنش، شیشه را به اندازه‌ای که ببیند، می‌تراشید اما خیلی زود با چند بازدم، شیشه گرفته و تار می‌شد. حتی برف پاک کن هم نمی‌توانست یخ‌های روی شیشه را بردارد. آهسته و با احتیاط می‌راند که گویی ماشین ایستاده است. بچه‌ها داشتند می‌پرسیدند: « کی می رسیم؟ » که ناگهان لاستیک‌ها روی یخ لیز خوردند. حسين به تکاپو افتاد. نمی‌توانست پا روی ترمز بگذارد. با مهارت، دنده‌ها را جابه‌جا کرد تا ماشین ایستاد. با گوشه چادرم، یخ شیشه را پاک کردم تا بیرون را ببینم. لب پرتگاه ایستاده بودیم، در یک قدمی مرگ. بچه‌ها ترسیدند. حسین انگار که اتفاقی نیفتاده، برای روحیه دادن به ما صلوات فرستاد. وهب و مهدی هم با صدای بلند صلوات فرستادند و زهرا از خواب پرید و گریه کرد. بالاخره به همدان رسیدیم. به خانه‌ی سردی که فقط با گرمی حسین، قابل تحمل می‌شد. ⬅️ ادامه دارد.... 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 0⃣8⃣1⃣ ما را که سروسامان داد، رفت احوال‌پرسی حاج آقا سماوات. حاج آقا سرطان حنجره داشت و دکترها جوابش کرده بودند. حسین تا چند روز مرتب به حاج‌آقا سر می زد. خودش را خیلی مدیون حاج آقا می‌دانست و می‌خواست محبت‌های گذشته او را جبران کند. حاج آقا دارایی‌اش را وقف بچه‌های سپاه، جنگ و جبهه کرده بود. حالا نوبت حسین بود که گوشه‌ای از زحمات او را جبران کند. باید به منطقه می‌رفت ولی دلش گیر حاج آقا بود و نگران که مبادا برود و برگردد، حاج آقا نباشد. سرانجام جبهه را انتخاب کرد. با غم آشکاری که در چهره داشت دست و صورت حاج آقا را بوسید و رفت. حسین معاون عملیاتی قرارگاه قدس سپاه شده بود و برای شناسایی عمق خاک عراق با لباس کردی به کردستان عراق رفته بودند. این واقعه را خودش - بعدها ۔ وقتی برای سرکشی به منزل خانواده شهید صالحی یکی از فرماندهان همراهش در این شناسایی رفته بودیم، تعریف کرد. حسین پس از دو ماه بی‌خبری محض و زندگی در کردستان عراق وقتی بازگشت، ستاد قرارگاه قدس در همدان بود. حسین برای جلسات می‌رفت و می آمد و من از رادیو شنیدم که عراق شهر فاو را پس گرفته و به جزیره مجنون و شلمچه حمله کرده است. ثقل جنگ باز به سمت جنوب سنگین شده بود و حسین تنها حرفی که زد این بود که: « آقا عزیز¹ گفته خودت رو به جنوب برسون. » و به جنوب رفت و عراق برای اشغال مجدد خرمشهر از شلمچه حمله کرد. وقتی خبر را شنیدم، می‌فهمیدم که غیرت پاسداری حسین برای دفاع از خرمشهر، به تپش درآمده و الان در تکاپوی سازماندهی مردم و رزمندگان برای مقابله با دشمن است. خبر پشت خبر، نگران کننده بود. هنوز چند روز بیشتر از خبر پذیرش قطعنامه ۵۹۸ سازمان ملل از سوی ایران نگذشته بود که گفتند سازمان منافقین از سمت غرب با حمایت ارتش صدام تا شهر اسلام‌آباد پیشروی کرده‌اند. حالا نیازی نبود که اخبار را تنها از رسانه‌ها بشنوم. زنان همسایه هرکدام یک کانال خبری شده بودند که از زبان شوهران‌شان، خبرها را جزبه جزء تعریف می‌کردند. _ ۱. سرلشکر عزیزجعفری فرمانده وقت قرارگاه قدس سپاه و فرمانده کل سپاه در حال حاضر. ⬅️ ادامه دارد....
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 1⃣8⃣1⃣ همدان فاصله چندانی با مرکز درگیری که آن سوی کرمانشاه بود نداشت. رزمندگان برای پشتیبانی می‌رفتند و می‌آمدند و همه آنها در یک قول متفق و مشترک بودند که: « آقای همدانی، اولین فرماندهی بود که خودش را به کانون درگیری در چارزِبَر رساند، لشکرها را سازماندهی کرد و منافقین را در چارزبر به دام انداخت. » حسین از تعریف و تمجید بدش می‌آمد. وقتی آب‌ها از آسیاب افتاد، به خانه آمد. از کار و تلاش و نقش خودش که همه نقل می.کردند، حرفی نزد. تنها از پذیرش قطعنامه گفت و از این‌که پس از ۸ سال دفاع، هرچه امام صلاح بداند، باید تابع آن باشد. چه جنگ و چه صلح. تنها از یک جمله‌ی امام غصه.دار بود که چرا امام فرموده: « من جام زهر را نوشیدم. » و حسرت می‌خورد و می‌گفت: « خوش به حال شهدا که به تکلیفشون بهتر از ما عمل کردن. » وقتی حسین با حسرت از شهدا حرف می‌زد، گفتم: « منم همین سوال رو دارم. چه اتفاقی افتاد که امام این جمله رو فرموده؟ » حسین گفت: « آمریکایی‌ها که تاکنون از صدام حمایت اطلاعاتی می‌کردن، مستقیما وارد جنگ شدن. جنگ رو به خلیج فارس کشاندن. سکوهای نفتی‌مون رو، روی دریا و هواپیمای مسافربری‌مون رو توی آسمان زدن. به صدام اجازه دادن که با بمب‌های شیمیایی به شهرها حمله کنه و روس‌ها و کشورهای اروپایی هم تمام قد به حمایت صدام اومدن و از هواپیماهای جدید تا امکانات زرهی مدرن رو در اختیارش قرار دادن. عرب‌ها هم با پول نفتشون، صدام رو به موت رو، دوباره احیاء کردن. دنیای استکبار با تمام توان مقابل جمهوری اسلامی ایستاد و امام نخواست که مردم بی.دفاع بیش از این آسیب ببینن و قطعنامه رو پذیرفت و هرچه او بخواد، همان صلاح ماست. » پرسیدم: « منافقین این وسط چی میگن؟ » با لحنی نرم و آمیخته با چاشنی خنده گفت: « یه مشت دختر و پسر رو از گوشه کنار دنیا جمع کردن و بهشون گفتن، تا سه روز دیگه می‌رسیم تهران و جمهوری اسلامی رو ساقط می‌کنیم. دروغی که صدام، ۸ سال پیش تو گوش فرمانده.هاش خونده بود که سه روزه می‌رسیم به تهران. » - « خب چی شد؟ » + « مردم و رزمنده ها، پاشونو شکستن تا دیگه از این غلطا نکنن. » ⬅️ ادامه دارد.... 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 2⃣8⃣1⃣ آلبوم عکس‌هایش را ورق می‌زد. روی بعضی از عکس‌ها مکث می‌کرد و آه می‌کشید. توی چشمانش که حلقه‌ای از اشک نشسته بود، می‌گفت: « پروانه، بیشتر این بچه‌ها در آزمون جهاد هشت ساله نمره قبولی گرفتن. پاک بودن. مخلص بودن و خدا انتخابشون کرد اما من تنبل بودم. موندم. باید نوکری یتیمای شهدا رو بکنم، تا اون دنیا شرمنده شهدا نباشم. » هر روز برای دلجویی به خانواده‌ای سر می‌زد. بخشی از اوقاتش را برای رفع مشکلات مجروحین و جانبازان جنگ می‌گذاشت. یکی از آنان حاج آقا سماوات بود. آخرین بار که او را به خانه آورد. آب ماهیچه برایش گذاشتم. نمی‌توانست صحبت کند. فقط مظلومانه نگاه‌مان می‌کرد. حسین با یک آمبولانس، حاج آقا را به تهران برد و بعد از پیگیری و هماهنگی لازم، حاج اقا به آلمان اعزام شد اما پس از چند روز برش گرداندند. دکترها جوابش کرده بودند چون سلول‌های حنجره‌اش، براثرگازهای شیمیایی، از کار افتاده بود. مظلوم بود، مظلوم‌تر شده بود. نمی‌توانست حرف بزند. نفسش به سختی بالا می‌آمد. باید گوشَت را تا نزدیک دهانش می‌بردی تا حرف‌هایش را بشنوی. خیلی کم حرف می‌زد و اگر می‌زد، با حسین بود. بعد از بی‌نتیجه ماندن سفر آلمان، حسین دوباره به تکاپو افتاد و به خانم حاج آقا سماوات گفت: « ببریمش پابوس آقا امام رضا. » خانم قبول کرد. حسین همان آمبولانس را آورد. با حاج خانم چهار نفر شدند. حاج آقا را عقب خواباندند و رفتند. بعد از سه روز از مشهد برگشتند. حال حاج آقا به ظاهر، تغییر نکرده بود فقط، نگاه مظلومانه‌اش با تبسمی محو قاطی شده بود که بیشتر دلم را می‌سوزاند. ⬅️ ادامه دارد....
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 3⃣8⃣1⃣ میهمان ما بودند. برایش آب ماهیچه گذاشتم و نشستم پای تعریف‌های حاج خانم: « خدا خیر بده به حسین آقا، از برادر به حاج آقا نزدیک‌تره. » و ادامه داد: « دم غروب بود که به حرم رسیدیم. هوا خیلی سرد بود. با این‌که حاج آقا رو روی ویلچر پتوپیچ کرده بودیم، ولی می‌لرزید. بدتر از همه، خدام بعد از نماز مغرب در حرم رو بستن و اجازه ورود به کسی نمی‌دادن. مردم رفتن و صحن خلوت شد. حسین آقا با خادم صحبت کرد و حتی خواهش کرد که بذارید این مریض رو تا آستانه حرم ببریم و زود برگردیم. نمی‌پذیرفتن. می‌گفتن که برامون مسولیت داره‌. حسین آقا که همه درها رو بسته دید، با التماس گفت اصلا خودتون تنهایی ببرینش کنار ضریح. انگار یکی از خُدام حال و روز ما رو بیشتر از بقیه درک کرده بود، به حسین آقا گفت فقط شما و این مریض و خانمش برید تو و خیلی زود برگردید. ما قبول کردیم و رفتیم داخل حرم که انگار قُرُق ما بود. حرمی نورانی که پر بود از سکوت. حسین آقا، حاج آقا رو برد کنار ضریح و دعا کرد. نگاهشون کردم، حسین آقا غبار از لابه‌لای شیشه‌های ضریح، با کف دستش می‌گرفت و به صورت حاج آقای ما می‌مالید. دیدن این صحنه اشکم رو درآورد. وقتی برگشتیم همون خادم که اجازه زیارت داده بود، برای حسین آقا قصه زندگی خودشو تعریف کرد. » از حسین پرسیدم: « خادم حرم، وقت برگشتن چی برات تعریف کرد؟ » گفت: « اون خادم، خودش از امام رضا شفا گرفته بود. » پرسیدم: « ماجرای او چه ربطی به حاج آقا سماوات داشت؟ » حسین گفت: « وقت برگشتن، خادم دستم رو کشید و گفت دوست دارم قصه خودم رو برات تعریف کنم. با این‌که هوا سرد بود پای تعریفش نشستم. » ⬅️ ادامه دارد.... 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 4⃣8⃣1⃣ گفت که: « تو دوران حکومت شاه، خلبان بودم و تو آمریکا زندگی می‌کردم. زنم آمریکایی بود. توی اوج راحتی و رفاه بودم تا این‌که توی تمرین آموزشی با چتر پریدم و زمین خوردم و قطع نخاع شدم. دکترا خیلی تلاش کردن، تا سرپام کنن اما نشد. حسابی خونه‌نشین شدم تا این‌که یه روز بعد از نماز صبح، دلم شکست و یاد ایران و امام رضا افتادم. گفتم آقا میشه نظری به من کنی؟ توی این حال وهوا خوابم برد. کسی رو تو شمايل یه سید نورانی دیدم که گفت اراده کن و بیا به زیارت ما. وقتی بیدار شدم به خانم آمریکایی‌ام گفتم میخوام برم پیش یه دکتر تو ایران. خنده‌اش گرفت و گفت توی آمریکا با این همه متخصص جواب نگرفتی میخوای بری ایران؟ گفتم آره اگه شما نمیخوای می‌تونی نیای. از سر کنجکاوی همراهم شد. اومدیم مشهد با یه ويلچر. درست مثل همین صحنه که شما اومده بودید، مثل حالا در حرم بسته بود. مثل شما با اصرار رفتیم داخل حرم و به آقا متوسل شدم و گفتم اگه شفا بگیرم یه عمر خادم این حرم می‌شم. وقتی بیرون اومدیم انگشت پاهام روی ویلچر می‌جنبید. بیشتر از همه، خانم آمریکایی‌ام بهت زده شده بود. خدا خواست که سرپا شم. اما خیلیا رو می‌شناسم که خدا براشون نوعی دیگه رقم زد. » همه چیز دست به دست هم داده بود که باور کنیم، حاج آقا سماوات ماندنی نیست. ⬅️ ادامه دارد....
💚ازبین بردن فقر💚 پیامبـر اکـرم (ص): 💫هر کس هر شب《سوره 》را بخواند هرگز فقیر نخواهد شد 📚 مجمع البیان ۳۵۴/۹
8.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥تودهنی محکم مردم به اظهارات مغرضانه مجری شبکه بهایی من‌و‌تو! 🔹مجری شبکه بهایی من‌وتو:شهدای مدافع حرم هیچ احترامی نزد مردم ندارند و مردم آن‌ها را بخشی از خودشان نمی‌دانند!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️ برنامه تروریست‌ها برای مراسم جاماندگان اربعین تهران ناکام ماند سخنگوی قوه قضاییه : 🔹این تروریست‌ها با تدارک تله‌های انفجاری، انواع بمب و جلیقه‌های انتحاری می‌خواستند در مراسم جاماندگان اربعین تهران، مناسبت‌های پرتجمع دیگر و در آستانه سال تحصیلی جدید عملیات تروریستی انجام دهند. 🔹از تلاش‌ها و ملالت‌های سربازان گمنام امام زمان در شناسایی‌، کشف و خنثی‌سازی پیچیده دشمنان و تروریست‌ها، از سوی قوه قضاییه قدردانی کنم. 🔹پرونده‌های این متهمان تروریست و همدستان آنان با سرعت و دقت و مطابق موازین قانونی رسیدگی می‌شود و نتایج به اطلاع افکار عمومی خواهد رسید. 🔹فردی که در حوزه شیمی تحصیل کرده و زمانی در سوریه و مقطعی در عراق با گروهک داعش همکاری داشته است در استان آذربایجان غربی دستگیر شد. .