eitaa logo
گریزهای مداحی و گریز های مناجاتی
5.5هزار دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
624 ویدیو
841 فایل
گریز زیارت عاشورا ، دعای کمیل و دعای توسل و جوشن کبیر https://eitaa.com/gorizhaayemaddahi
مشاهده در ایتا
دانلود
. وضه‌_خوان‌_ها.. 👈🏼👈🏼شخص موثقی از مرحوم آیت‌الله اصفهانی (فرزند مرحوم آیت‌الله آقا طاب‌ثراهما) نقل نموده که: یکی از گفته است که همه ساله در من در حسینیه خود اقامه عزای حضرت سیدالشهداء علیه‌السلام می‌نمودم. اتفاقا سالی روز چهارم محرم یکی از آقایان طلاب علوم دینیه نجف اشرف تشریف آوردند و مهمان ما شدند و فرمودند فردا به قصد زیارت حضرت رضا علیه‌السلام حرکت خواهم کرد، من با اصرار زیاد از ایشان خواهش کردم که تا عاشورا در مجلس ما شرکت داشته باشد، بالاخره قبول کردند. 🔸شبی بعد از صرف شام عرض کردم: هر سربازی و هر نوکری با ارباب خود یک ارتباطی دارد جز شما سربازهای امام زمان علیه‌السلام فرمود: از کجا می‌دانی ما با امام زمان علیه‌السلام ارتباطی نداریم؟ عرض کردم اگر ارتباط دارید آدرس آن حضرت را به من نشان دهید؟! 🔸فرمود: فردا شب آدرس آن حضرت را به تو معرفی می‌کنم. چون او را سید با حقیقی می‌دانستم از شنیدن این سخن اشکم جاری شد، عرض کردم: آیا ممکن است من حقیقتا شرفیاب حضور آقا شوم؟! فرمود: آری. 🔸شب و روز را با انتظار بسر بردم و انتظار شب بعد را می‌کشیدم تا اینکه شب وعده رسید. عرض کردم بفرمائید آدرس کجاست؟ آقا لبخندی زد و چند مرتبه فرمود: مرحبا به تو یک مژده دهم که روز تاسوعا امام عصر علیه‌السلام به مجلس روضه تو شرکت خواهد کرد و شما آن حضرت را در همین منزل زیارت خواهید کرد و نشانیش این است که واعظی که هر شب آخرین منبری بود آن شب اولین منبری خواهد شد و منبر خود را درباره امام زمان علیه‌السلام اختصاص خواهد داد. 🔸من آن شب دستور دادم تمام روضه را عوض کردند و فرش‌های عالی انداختند و مجلس را بسیار آراسته نمودم. تا آنکه دیدم همان واعظ اول هم تشریف آورده گفت: زود چای بدهید من بروم منبر. گفتم: چطور امشب شما اول منبر می‌روید؟ گفت: می‌خواهم بروم بخوابم که فردا بتوانم به مجالس برسم. بعد ایشان منبر رفته و حدیث فضیلت انتظار فرج را عنوان منبر خود قرار داده و در فضیلت امام زمان علیه‌السلام صحبت کرد تا آخر منبر روضه خواند و آقایان دیگر هم همین کار را کردند و من درب منزل به مردم خوش آمد می‌گفتم تا اینکه مجلس به نصف رسید و شروع کردند به دادن چای و من در بین مردم هر چه نگاه می‌کردم شخصی را به عنوان امام زمان علیه‌السلام نمی‌دیدم. 🔸بالاخره آمدم نزد آقا سید حسن عرض کردم: آقا تشریف نمی‌آورند دیدم آقا سید حسن به دو زانو نشسته و دو دست خود را به روی زانوان نهاده و سر به زیر افکنده و ابداً به جائی نظر نمی‌کند، چند دفعه صدا زدم آهسته جواب داد. گفتم: آقا نیامد؟! گفت: چرا از اول مجلس شرکت دارد. گفتم: ایشان را نشان من دهید. 🔸فرمودند: یکی از آن دو نفری که در مقابل منبر نشسته‌اند و لباس کردی در بر دارند امام زمان تو است. چون نظر کردم یکی از آن‌ها صورتش مانند ماه درخشان بود و خال سیاهی در گونه صورتش نمایان بود جلو رفتم دست به سینه نهاده عرض کردم: "السلام عليك یا بقیةالله فی أرضه ویا حجةبن الحسن". 🔸 فرمودند: "شما درب منزل مشغول پذیرائی از مردم باشید". من عقب عقب تا درب منزل برگشتم و از زیر چشم به جمال مبارکش نگاه می‌کردم تا آنکه یکی از علما تشریف آوردند، من به استقبال او رفتم چون برگشتم دیگر آن آقا را ندیدم. 🔸پیش آقا سید حسن آمدم پرسیدم: آقا کجا رفت؟ فرمود: در این شهر مجلس روضه زنی تشریف بردند و جای دیگر نمی‌روند. 📚 شناخت اسلام، تألیف آیةالله سیدضیاءالدین استرآبادی ص۳۳۸ 🔆
14-DAHA194-Hashemi Nejad - Bakhshesh Va Joude emam javad-(www.Rasekhoon.net).mp3
657.4K
داستان های عنایات اهل بیت علیهم ۳۱ بخشش و جود امام جواد علیه السلام 🎙استاد هاشمی نژاد
Yahoodi-Imam-Hossein.mp3
547.8K
داستان های عنایات اهل بیت علیهم السلام ۳۸ گریه یهودی برای امام حسین علیه السلام 🎙استاد دارستانی
. 5⃣شعر «فرزدق» در مدح و خشم هشام!👇 ✅ابن کثیر می نویسد : 📋«أَنَّ هِشَامَ بْنَ عَبْدِ الْمَلِكِ حَجَّ فِي خِلَافَةِ أَبِيهِ أَوْ أَخِيهِ الْوَلِيدِ فَطَافَ بِالْبَيْتِ، فَلَمَّا أَرَادَ أَنْ يَسْتَلِمَ الْحَجَرَ لَمْ يَتَمَكَّنْ حَتَّى نُصِبَ لَهُ مِنْبَرٌ، فَاسْتَلَمَ وَجَلَسَ عَلَيْهِ، وَقَامَ أَهْلُ الشَّامِ حَوْلَهُ» ♦️هشام بن عبدالملک در زمان حکومت برادرش ولید بن عبدالملک اموى به قصد حج، به مکه آمد و به آهنگ طواف قدم در مسجدالحرام گذاشت. وقتی به منظور استلام حجرالاسود به نزدیک کعبه رسید، فشار جمعیت میان او و حطیم حائل شد، ناگزیر عقب نشینی کرد و بر منبرى که براى وى نصب کردند، به انتظار کاهش ازدحام جمعیت نشست و بزرگان شام که همراه او بودند در اطرافش جمع شدند و به تماشاى مطاف پرداختند. 📋«فَبَيْنَمَا هُوَ كَذَلِكَ إِذْ أَقْبَلَ عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ(ع) فَلَمَّا دَنَا مِنَ الْحَجَرِ لِيَسْتَلِمَهُ تَنَحَّى عَنْهُ النَّاسُ إِجْلَالًا لَهُ وَهِيبَةً وَاحْتِرَامًا، وَهُوَ فِي بِزَّةٍ حَسَنَةٍ، وَشَكْلٍ مَلِيحٍ» ♦️در این هنگام حضرت على بن الحسین(ع) که سیمایش از همگان زیباتر و جامه‌هایش از همگان پاکیزه‌تر و شمیم نسیمش از همه طواف کنندگان دلپذیرتر بود، از افق مسجد درخشید و به مطاف آمد و چون به نزدیک حجرالاسود رسید؛ موج جمعیت دربرابر هیبت و عظمتش کنار رفتند و منطقه استلام را در برابرش خالى از ازدحام کرد، تا به آسانى دست به حجرالاسود رساند و به طواف پرداخت. تماشاى این منظره موجى از خشم و حسد در دل و جان هشام بن عبدالملک برانگیخت و در همین حال که آتش کینه در درونش زبانه می‌کشید، یکى از بزرگان شام رو به او کرد و با لحنى آمیخته به حیرت گفت : این کیست که تمام جمعیت به تجلیل و تکریم او پرداختند و صحنه مطاف براى او خلوت گردید؟ هشام با آن که شخصیت امام(ع) را نیک می‌شناخت، اما از شدت کینه و حسد و از بیم آن که درباریانش به او مایل شوند و تحت تأثیر مقام و کلامش قرار گیرند، خود را به نادانى زد و در جواب مرد شامى گفت : او را نمی‌شناسم. در این هنگام روح حساس ابوفراس (فرزدق) از این تجاهل و حق کشى سخت آزرده شد و با آن که خود شاعر دربار اموى بود، بدون آن که از قهر و سطوت هشام بترسد و از درنده‌خویى آن امیر مغرور خودکامه بر جان خود بیندیشد، رو به مرد شامى کرد و گفت : اگر خواهى تا شخصیت او را بشناسى از من بپرس، من او را نیک می‌شناسم. آن گاه فرزدق در لحظه‌اى از لحظات تجلى ایمان و معراج روح، قصیده جاویدان خود را که از الهام وجدان بیدارش مایه می‌گرفت، با حماسه‌هاى افروخته و آهنگى پرشور سیل‌آسا بر زبان راند و گفت : 📋«هَذَا الَّذِي تَعْرِفُ الْبَطْحَاءُ وَطْأَتَهُ وَالْبَيْتُ يَعْرِفُهُ وَالْحِلُّ وَالْحَرَمُ هَذَا ابْنُ خَيْرِ عِبَادِ اللَّهِ كُلِّهِمُ هَذَا التَّقِيُّ النَّقِيُّ الطَّاهِرُ الْعَلَمُ إِذَا رَأَتْهُ قُرَيْشٌ قَالَ قَائِلُهَا إِلَى مَكَارِمِ هَذَا يَنْتَهِي الْكَرَمُ يُنْمَى إِلَى ذُرْوَةِ الْعِزِّ الَّتِي قَصُرَتْ عَنْ نَيْلِهَا عَرَبُ الْإِسْلَامِ وَالْعَجَمُ يَكَادُ يُمْسِكُهُ عِرْفَانَ رَاحَتِهِ رُكْنُ الْحَطِيمِ إِذَا مَا جَاءَ يَسْتَلِمُ يُغْضِي حَيَاءً وَيُغْضَى مِنْ مَهَابَتِهِ فَمَا يُكَلَّمُ إِلَّا حِينَ يَبْتَسِمُ بِكَفِّهِ خَيْزُرَانٌ رِيحُهَا عَبِقٌ مِنْ كَفِّ أَرْوَعَ فِي عِرْنِينِهِ شَمَمُ مُشْتَقَّةٌ مِنْ رَسُولِ اللَّهِ نَبْعَتُهُ طَابَتْ عَنَاصِرُهَا وَالْخِيمُ وَالشِّيَمُ يَنْجَابُ نُورُ الْهُدَى مِنْ نُورِ غُرَّتِهِ كَالشَّمْسِ يَنْجَابُ عَنْ إِشْرَاقِهَا الْقَتَمُ حَمَّالُ أَثْقَالِ أَقْوَامٍ إِذَا فُدِحُوَا حُلْوُ الشَّمَائِلِ تَحْلُو عِنْدَهُ نَعَمُ هَذَا ابْنُ فَاطِمَةٍ إِنْ كُنْتَ جَاهِلَه بِجَدِّهِ أَنْبِيَاءُ اللَّهِ قَدْ خُتِمُوا اللَّهُ فَضَّلَهُ قِدْمًا وَشَرَّفَهُ جَرَى بِذَاكَ لَهُ فِي لَوْحِهِ الْقَلَمُ مَنْ جَدُّهُ دَانَ فَضْلُ الْأَنْبِيَاءِ لَهُ وَفَضْلُ أُمَّتِهِ دَانَتْ لَهَا الْأُمَمُ عَمَّ الْبَرِّيَّةَ بِالْإِحْسَانِ فَانْقَشَعَتْ عَنْهَا الْغَيَابَةُ وَالْإِمْلَاقُ وَالظُّلَمُ كِلْتَا يَدَيْهِ غِيَاثٌ عَمَّ نَفْعُهُمَا يَسْتَوْكِفَانِ وَلَا يَعْرُوهُمَا الْعَدَمُ..» وقتى قصیده فرزدق به پایان رسید، هشام مانند کسى که از خوابى گران بیدار شده باشد، خشمگین و آشفته به فرزدق گفت : چرا چنین شعرى تاکنون در مدح ما نسروده‌اى؟ فرزدق گفت : جدّى بمانند جدّ او و پدرى همشأن پدر او و مادرى پاکیزه گوهر مانند مادر او بیاور تا تو را نیز مانند او بستایم. هشام برآشفت و دستور داد تا نام شاعر را از دفتر جوایز حذف کنند و او را در سرزمین عسفان میان مکه و مدینه به بند و زندان کشند.(۱) 📚منبع : ۱)البداية والنهاية ابن كثير، ج۸، ص۲۲۷ .
⚫️🔴 وداع پدر با پسر : علامه مجلسی ادامه می‌دهد: که اباصلت گفت: ▪️من در وسط خانه محزون و ناراحت ایستاده بودم که ناگهان دیدم جوانی بسیار زیبا پیش رویم ایستاده که شبیه‌ترین شخص به حضرت رضا (علیه السلام) است. جلو رفتم و عرض کردم: « از کجا داخل شدید؟ درها که بسته بود! » فرمود: « آن کس که مرا از مدینه تا اینجا آورد، از در بسته هم وارد کرد. » پرسیدم: « شما کیستید؟ » فرمود: « من حجّت خدا بر تو هستم، ای اباصلت! من محمد بن علی الجواد هستم. » سپس به طرف پدر بزرگوارش رفت و فرمود: « تو هم داخل شو! » تا چشم مبارک حضرت رضا (علیه‌السلام) به فرزندش افتاد، او را در آغوش کشید و پیشانی‌اش را بوسید. حضرت جواد (علیه‌السلام) هم پدر را بوسید و سپس آهسته با یک دیگر نجوا کردند که من چیزی نفهمیدم و نشنیدم. اسراری بین آن پدر و پسر گذشت تا زمانی که روح ملکوتی امام رضا (علیه‌السلام) به عالم قدس پَر کشید. سپس امام جواد (علیه‌السلام) فرمود: « ای اباصلت! برو از داخل آن تخت و لوازم غسل و آب را بیاور. » گفتم: « آنجا چنین وسایلی نیست » فرمود: « هر چه می گویم، بکن! » من داخل خزانه شدم و دیدم بله، همه چیز هست. آنها را آوردم و دامن خود را به کمر زدم تا در غسل امام کمک کنم. حضرت جواد (علیه‌السلام) فرمود: « ای اباصلت! کنار برو. کسی که به من کمک می‌کند غیر از توست. » سپس پدر عزیزش را غسل داد. بعد فرمود: « داخل خزانه زنبیلی است که در آن کفن و حنوط است. آنها را بیاور. » من رفتم و زنبیلی دیدم که تا به حال ندیده بودم. کفن و حنوط کافور را آوردم. حضرت جواد پدرش را کفن کرد و نماز خواند و باز فرمود: « تابوت را بیاور. » عرض کردم: از نجاری؟ فرمود: « در خزانه تابوت هست. » داخل شدم، دیدم تابوتی آماده است، آن را آوردم. امام جواد (علیه‌السلام)، پدرش را داخل تابوت گذاشت و سپس به نماز ایستاد. هنوز نمازش تمام نشده بود که ناگهان دیدم سقف شکافته شد و تابوت از آن شکاف به طرف آسمان رفت. گفتم: « یا ابن رسول الله! الان مأمون می‌آید و می‌گوید بدن مبارک حضرت رضا (علیه‌السلام) چه شد؟ » فرمود: « آرام باش! آن بدن مطهّر به زودی برمی‌گردد. ای اباصلت! هیچ پیامبری در شرق عالم رحلت نمی‌کند، مگر آنکه خداوند ارواح و اجساد او و وصیّ‌اش را به هم ملحق فرماید، حتی اگر وصیّ‌اش در غرب عالم از دنیا برود. » در این هنگام دوباره سقف شکافته شد و تابوت به زمین نشست. سپس حضرت جواد (علیه‌السلام) بدن مبارک پدرش را از تابوت خارج کرد و به وضعیت اولیّه خود در بستر قرار داد. گویی نه غسل داده و نه کفن شده بود. بعد فرمود: « ای اباصلت! برخیز و در را برای مأمون باز کن. » .
🔴🔵 کرامت امام رضا علیه السلام بعد از شهادت : علامه مجلسی در جلد 49 بحار الانوار آورده است که: 🔺اباصلت هروی روایت کرده است که: 🔹من در محضر حضرت رضا (علیه‌السلام) بودم که به من فرمود: « ای اباصلت! داخل این قبّه‌ای که قبر هارون است، برو و از چهار طرف آن کمی خاک بردار و بیاور. » من رفتم و خاک ها را آوردم. امام (علیه‌السلام) خاک‌ها را بویید و فرمود: « می‌خواهند مرا پشت سر هارون دفن کنند، ولی در آنجا سنگی ظاهر می‌شود که اگر همه کلنگ‌های خراسان را بیاورند، نمی‌توانند آن را بِکَنند. » و این سخن را در مورد بالای سر و پایین پای هارون فرمود. بعد وقتی خاک پیش روی هارون یعنی طرف قبله هارون را بویید، فرمود: « این خاک، جایگاه قبر من است. ای اباصلت! وقتی قبر من ظاهر شد، رطوبتی پیدا می‌شود؛ من دعایی به تو تعلیم می‌کنم، آن را بخوان. قبر پر از آب می‌شود. در آن آب ماهی‌های کوچکی ظاهر می‌شوند. این نان را که به تو می‌دهم برای آنها خرد کن. آنها نان را می‌خورند. سپس ماهی بزرگی ظاهر می‌شود و تمام آن ماهی‌های کوچک را می‌بلعد و بعد غایب می‌شود. در آن هنگام دست خود را روی آب بگذار و این دعا را که به تو می‌آموزم بخوان. همه‌ی آب‌ها فرو می‌روند. همه‌ی این کارها را در حضور مأمون انجام ده. » سپس فرمود: « ای اباصلت! من فردا نزد این مرد فاجر و تبهکار می‌روم. وقتی از نزد او خارج شدم، اگر سرم با عبایم پوشانده بودم، دیگر با من حرف نزن و بدان که مرا مسموم کرده است. » بعد از شهادت آن حضرت، مأمون گفت: ما همیشه از حضرت رضا در زنده بودنش کرامات زیادی می‌دیدیم. حالا بعد از وفاتش هم از آن کرامات به ما نشان می‌دهد؟ وزیر مأمون به او گفت: فهمیدی حضرت رضا به تو چه نشان داد؟ مأمون گفت: نه. 🔺گفت: « او با نشان دادن این ماهی‌های کوچک و آن ماهی بزرگ می‌خواهد بگوید سلطنت شما بنی‌عباس با تمام کثرت و درازیِ مدت، مانند این ماهی‌های کوچک است که وقتی اجل شما رسید، خداوند مردی از ما اهل‌بیت (علیهم‌السلام) را به شما مسلّط خواهد کرد و همه شما را از بین خواهد برد.» مأمون گفت: راست گفتی. بعد مأمون به من گفت: آن چه دعایی بود که خواندی؟ گفتم: به خدا قسم، همان ساعت فراموش کردم و واقعاً هم فراموش کرده بودم. .
✨﷽✨ 🏴حاجت غلام در حرم حضرت امام رضا(ع) روا شد ✍ابوالحسن محمّد بن عبداللّه هروى مى گويد: مردى از اهالى بلخ با غلامش به زيارت حضرت امام رضا عليه السلام آمد، خود و غلامش آن حضرت را زيارت كردند. ارباب بالاى سر حضرت آمد و مشغول نماز شد و غلام پايين پاى حضرت به نماز ايستاد. چون هر دو از نماز فارغ شدند به سجده رفتند و سجده را طولانى نمودند، ارباب پيش از غلام سر از سجده برداشت و غلام را صدا كرد، غلام سر از سجده برداشت و گفت: لبيك اى مولاى من! به غلام گفت: مى خواهى آزادت كنم؟ گفت: آرى، گفت: تو در راه خدا آزادى و فلان كنيز من هم كه در بلخ است در راه خدا آزاد است و من در اين حرم مطهر او را با اين مقدار مهريه به همسرى تو درآوردم و پرداخت آن را نيز ضامن شدم و فلان زمين حاصل خيز خود را هم وقف بر شما دو نفر و اولادتان و اولاد اولادتان و همين طور نسل و ذريه شما كردم و حضرت امام رضا عليه السلام را هم به اين برنامه شاهد گرفتم. 💥غلام گريست و به خدا و به حضرت رضا عليه السلام سوگند ياد كرد كه من در سجودم جز اين امور را نخواستم و به اين سرعت اجابتش از سوى خدا برايم معلوم شد! 📚برگرفته از اهل بيت عليهم السلام عرشيان فرش نشين نوشته استاد حسین انصاریان ‌‌‌‌✅ کانال استاد دانشمند
. 🔷🔶 👈🏼👈🏼مرحوم حاج ميرزا حسين نوري(رحمه‌الله) در معرفي حاج علي بغدادي(رحمه‌الله) مي‏نويسد: حاج علي مذكور، پسر حاج قاسم كرادي بغدادي است و او از تجّار و فردي عامي است. از هر كس از علما و سادات عظام كاظمين و بغداد كه از حال او جويا شدم، او را به خير و صلاح و صدق و امانت و مجانبت از عادات سوء اهل عصر خود مدح كردند. 🍃در ماه رجب سال گذشته كه مشغول تأليف كتاب «جنة‏المأوي» بودم عازم نجف اشرف شدم براي زيارت مبعث، سپس به كاظمين مشرف شدم و پس از تشرف و زيارت به خدمت جناب آقا سيد حسين كاظميني(رحمه‌الله) كه در بغداد ساكن بود رفتم و از ايشان تقاضا كردم جناب حاج علي بغدادي را دعوت كند تا ملاقاتش با حضرت بقية‏ الله‏ (ارواحنا فداه) را نقل كند، ايشان قبول نمود. و حاج علي بغدادي را دعوت نمود كه با مشاهده او آثار صدق و صلاح از سيمايش به قدري هويدا بود كه تمام حاضران در آن مجلس با تمام دقتي كه در امور ديني و دنيوي داشتند، يقين و قطع به صحت واقعه پيدا كردند. 🍃 مرحوم حاج شيخ عباس قمی (رحمه‌الله) در كتاب مفاتيح الجنان مي‏نويسد: از چيزهايي كه مناسب است نقل شود حكايت سعيد صالح متقي حاج علي بغدادي(ره) است كه شيخ ما در جنة‏المأوي و نجم الثاقب نقل فرموده: «كه اگر نبود در اين كتاب شريف مگر اين حكايت متقنه صحيحه، كه در آن فوايد بسيار است و در اين نزديكي‏ها واقع شده، هر آينه كافي بود.» حاج علي بغدادي نقل كرده است كه: هشتاد تومان سهم امام به گردنم بود و لذا به نجف اشرف رفتم و بيست تومان از آن پول را به جناب «شيخ مرتضي» دادم و بيست تومان ديگر را به جناب «شيخ محمدحسن مجتهد كاظميني» و بيست تومان به جناب «شيخ محمدحسن شروقي» دادم و تنها بيست تومان ديگر به گردنم باقي بود، كه قصد داشتم وقتي به بغداد برگشتم به «شيخ محمدحسن كاظميني آل يس» بدهم و مايل بودم كه وقتي به بغداد رسيدم، در اداي آن عجله كنم. 🍃در روز پنجشنبه‏ اي بود كه به كاظمين به زيارت حضرت موسي بن جعفر و حضرت امام محمدتقي عليهماالسلام رفتم و خدمت جناب «شيخ محمدحسن كاظميني آل يس» رسيدم و مقداري از آن بيست تومان را دادم و بقيه را وعده كردم كه بعد از فروش اجناس به تدريج هنگامي كه به من حواله كردند، بدهم. 🍃و بعد همان روز پنجشنبه عصر به قصد بغداد حركت كردم، ولي جناب شيخ خواهش كرد كه بمانم، عذر خواستم و گفتم: بايد مزد كارگران كارخانه شَعربافي را بدهم، چون رسم چنين بود كه مزد تمام هفته را در شب جمعه مي‏دادم. 🍃لذا به طرف بغداد حركت كردم، وقتي يك سوم راه را رفتم سيد بزرگواري را ديدم، كه از طرف بغداد رو به من مي‏آيد چون نزديك شد، سلام كرد و دست‏هاي خود را براي مصافحه و معانقه با من گشود و فرمود: «اهلاً و سهلاً» و مرا در بغل گرفت و معانقه كرديم و هر دو يكديگر را بوسيديم. بر سر عمامه سبز روشني داشت و بر رخسار مباركش خال سياه بزرگي بود. ايستاد و فرمود: «حاج علي! به كجا مي‏روي؟» گفتم: كاظمين(عليهما‌السلام) را زيارت كردم و به بغداد برمي‏گردم. فرمود: امشب شب جمعه است، برگرد.» گفتم: يا سيدي! متمكن نيستم. فرمود: «هستي! برگرد تا شهادت دهم براي تو كه از مواليان (دوستان) جد من اميرالمؤمنين(عليه‌السلام) و از مواليان مايي و شيخ شهادت دهد، زيرا كه خداي تعالي امر فرموده كه دو شاهد بگيريد.» 🍃اين مطلب اشاره‏اي بود، به آنچه من در دل نيت كرده بودم، كه وقتي جناب شيخ را ديدم، از او تقاضا كنم كه چيزي بنويسد و در آن شهادت دهد كه من از دوستان و مواليان اهل بيتم و آن را در كفن خود بگذارم. گفتم: تو چه مي‏داني و چگونه شهادت مي‏دهي؟! فرمود: «كسي كه حق او را به او مي‏رسانند، چگونه آن رساننده را نمي‏شناسد؟» گفتم: چه حقي؟ فرمود: «آنچه به وكلاي من رساندي!» گفتم: وكلاي شما كيست؟ فرمود: «شيخ محمدحسن!» گفتم: او وكيل شما است؟! فرمود: «وكيل من است.» 🍃اينجا در خاطرم خطور كرد كه اين سيد جليل كه مرا به اسم صدا زد با آن كه مرا نمي‏شناخت كيست؟ به خودم جواب دادم، شايد او مرا مي‏شناسد و من او را فراموش كرده‏ام! باز با خودم گفتم: حتماً اين سيد از سهم سادات از من چيزي مي‏خواهد و خوش داشتم از سهم امام(عليه‌السلام) به او چيزي بدهم. لذا به او گفتم: از حق شما پولي نزد من بود كه به آقاي شيخ محمدحسن مراجعه كردم و بايد با اجازه او چيزي به ديگران بدهم. او به روي من تبسمي كرد و فرمود: «بله بعضي از حقوق ما را به وكلاي ما در نجف رساندي.» گفتم: آنچه را داده ‏ام قبول است؟ فرمود: «بله» 🍃من با خودم گفتم: اين سيد كيست كه علماء اعلام را وكيل خود مي‏داند و تعجب كردم! با خود گفتم: البته علما در گرفتن سهم سادات وكيل هستند. سپس به من فرمود: «برگرد و جدم را زيارت كن.» ............ صفحه (۱)
. همه چیز، دنیا و آخرت ، در عمل صالح و ترک گناه است وگرنه فقط مدعی هستیم ✨﷽✨ 🌼شوخی با امام زمان (عج)!! ✍سید عبدالکریم کفاش، شخصی بود که مورد عنایت ویژه امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف قرار داشت و حضرت دائماً به او سر می زد. روزی حضرت به حجره کفاشی او تشریف آوردند در حالی که او مشغول کفاشی بود. پس از دقایقی حضرت فرمودند: «سید عبدالکریم، کفش من نیاز به تعمیر دارد ، برایم پینه می زنی؟»، سید عرض کرد: «آقاجان به صاحب این کفش که مشغول تعمیر آن هستم قول داده ام کفش را برایش حاضر کنم، البته اگر شما امر بفرمائید چون امر شما از هر امری واجب تر است، آن را کنار می گذارم و کفش شما را تعمیر می کنم». حضرت چیزی نگفتند و سید مشغول کارش شد. پس از دقایقی مجدداً حضرت فرمودند: «سید عبدالکریم! کفش من نیاز به تعمیر دارد، برایم پینه می زنی!؟»، سید کفشی را که در دست داشت کنار گذاشت، بلند شد و دستانش را دور کمر مبارک حضرت حلقه زد و به مزاح گفت: «قربانت گردم اگر یک بار دیگر بفرمایید “کفش مرا پینه می زنی” داد و فریاد می کنم آی مردم آن امام زمانی که دنبالش می گردید، پیش من است، بیایید زیارتش کنید!» حضرت لبخند زدند و فرمودند: «خواستیم امتحانت کنیم تا معلوم شود نسبت به قولی که داده ای چقدر مقید هستی.» 📚کتاب روزنه هایی از عالم غیب؛ آیت الله سید محسن خرازی ┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅ .
. اون مادر سُنی از زاهدان، پسره سرطانیش رو برمیداره میاره جمکران ، اسم پسرش سعیدِ ، سرطان داره ، خیلی دعا میکرد این مادر، خیلی التماس به خدا میکرد ، فقط یه کلام شنید بهش گفتن جمکران ، جمکران رو نمیدونست کجاست ،جمکران رو بلد نبود ، اصلا نمیدونست جمکران چیه ، خیلی سوال کرد. تا بهش گفتن، محله ایه در قم، مسجدی هست در اونجا به نام مسجد صاحب الزمان (عج) تا آدرس گرفت ، پسرش رو برداشت. سعیدش سرطان داشت ، بچشو بغلش گرفت از زاهدان 20ساعت تو اتوبوس آمد تا قم. تو راه که می اومد گریه میکرد میگفت آقا میگن شفا میدی، میگن کسی رو دست خالی رد نمیکنی ، اگه بچمو شفا بدی خودم و خانوادم شیعه میشیم باریک الله ، این مادر بچش رو آورد جمکران ، میگه رسیدم مسجد جمکران ، خسته بودم به خادمین مسجد گفتم : من از زاهدان اومدم خسته ی راهم. پسرم سرطان داره ، اومدم شفاشو بگیرم ، خُدام اتاقی دراختیارم گذاشتن ، وارد اتاق شدم با پسرم ، نگاه به درودیوار کردم با امید التماس می کردم ، خسته بودم خوابم برد ، سعید پسرم هم کنارم خوابش برد نیمه های شب بود دیدم سعید داره صدام میزنه ، میگه مادر پاشو. بلند شدم نشستم ، دیدم سعید داره گریه میکنه ،گفتم مادرچی شده ؟ گفت مادر آقا اومد کارخودشو کرد ، گفتم چی شد مادر چرا گریه میکنی ؟ میگه منم شروع کردم گریه کردن ،گریه کردیم ، گریه کردیم ، سعید نگاه به من کرد گفت : مادر خوابیده بودم دیدم در اتاق باز شد ، اول یه خانم مجلله ای وارد شد ، بعدش دیدم یه آقای نورانی وارد شد، دیدم این آقا خیلی به این خانم احترام میزاره ، هی بهش میگه مادرجان ، مادر جان ، مادر جان ... دوتایی اومدن بالای سرم نشستن ، دیدم دارن باهم حرف میزنن ، باهم گفتگو میکنند، یه نگاه به اون خانم کردم ،گفتم بی بی جان من سرطان دارم ، مریضم ،حضرت یه لبخند ی به من زدن و فرمودن؛ به پسرم مهدی سفارشت رو کردم ... آقا جان (3) میگه تا این جمله رو فرمود ، امام زمان (عج) تا یه نگاه به من کردن درد از وجودم بیرون رفت جانم (2) امشب کاری نداره ، بگو آقا به جان مادرت ، به جان مادرت ، به جان مادرت ... .👇
. 🌺دیدار و کمک (عج) به آیت الله حق شناس 🔻به گزارش باشگاه خبرنگاران جوان؛ یكی از شاگردان فقیه عارف حضرت آیت الله حق شناس در گفت‌وگوی تلفنی خبرنگار لبیك با ایشان، خاطره‌ای ناگفته و درس‌آموز را از آن عالم ربانی بیان كرد كه در ذیل از نظرتان می‌گذرد: شاگرد آیت‌الله حق شناس گفت: مرحوم حاج آقا (آیت الله حق‌شناس) هنگامی كه می‌خواستند به مكه مشرف شوند در فرودگاه مهرآباد از پرواز جا ماندند و مجبور شدند برای پرواز بعدی، به صورت تنها اعزام شوند. ایشان پس از پیاده شدن از هواپیما در عربستان (مكه) به دلیل اینكه كسی ایشان را نمی‌شناخت و كاروان خود را نیز گم كرده بود و ایشان نیز نمی‌دانست كه محل اسكان كاروان و همراهان كجاست سوار بر تاكسی می‌شوند و راننده تاكسی نیز ایشان را در كنار یك كاروانی پیاده می‌كند و در طی این مسیر برخورد احترام آمیزی نیز با ایشان صورت نمی‌گیرد. آیت الله حق‌شناس كه به دلیل پیری و وضعیت جسمانی از یك طرف و گم شدن در یک کشور غریب "مضطر و درمانده" شده بودند، به وجود مقدس صاحب الزمان (عج) توسل پیدا می‌كنند. آیت الله حق‌شناس می‌گوید: تا به حضرت حجت(عج) توسل پیدا كردم، آقا‌(عج) تشریف آوردند، بلند شدم، تمام قد ایستادم، ایشان به من لبخندی زدند و ۱۵ دقیقه آقا امام زمان را نگه داشتم و خدمتشان گزارش دادم كه من از پرواز جاماندم، راه را گم كردم و....، حضرت(عج) در طول این مدت كه به ایشان گزارش می‌دادم و درد و دل می‌گفتم تمام عرایض بنده را می‌شنیدند، پس از پایان عرایضم، حضرت حجت تشریف بردند، با رفتن امام زمان، ناگهان سر‌كنسول ایران در جده وارد شد و گفت كه شما كجا بودید و ما دنبال شما بسیار گشتیم و... 🌸سپس شاگرد آیت الله حق شناس پس از بیان این خاطره به نقل از آیت الله حق‌شناس ادامه داد: این در حالی بود كه هیچ كس نمی‌دانست آیت الله حق‌شناس كجا هستند سپس با عزت و احترام فراوان با ایشان برخورد می‌شود و همه امكانات مهیا می‌شود. 🌸آیت الله حق‌شناس پس از بیان این خاطره می‌فرمودند: هر شخص در هر مكانی كه باشد به حضرت بقیه الله متوسل شود، خود حضرت تشریف می‌آورند. منبع: https://www.yjc.ir/00R1Dn
یکی ازدوستانی که تازه از کربلا برگشته بود تعریف میکرد : تو حرم آقا اباالفضل(علیه السلام) بودم ، دیدم یک جوانی را دو تا کتفشو گرفتند ، حالت عادی نداشت ، مریض بود ، آوردنش کنار ضریح آقا اباالفضل(علیه السلام) ، پشتشو گذاشتند به ضریح ، یکی دو ساعتی گذشت ، یه مرتبه دیدند پدرو مادرش دارند گریه میکنند ، فریاد میزنند میگن یاقمر بنی هاشم ، این جوانی که بیماری روانی داشت و قابل کنترل هم نبود ! پدرش میگفت من همه جا بردمش ، حتی کشورهای خارجی هم رفتم ، همه دکترا جوابش کردند ، از شهر ما که راه دوری هست ، داشتیم می آوردیمش کربلا ، چند بار تو بیابون فرار کرده ! خیلی به سختی آوردیمش ! میگفت این جوان آنقدر ، که خودش اومد کنار ضریح آقا ، ایستاد به نماز خواندن ، پدر و مادرش گریه میکردند و اشک میریختند ، گفتند ما جوانمان را از اباالفضل (علیه السلام) شفاشو گرفتیم ، به خادمین آنجا گفتم که این جوان اینجا شفا گرفته ، چرا مردم خیلی عکس العمل خاصی نشان ندادند ؟ ما در مشهد وقتی کسی توسط امام رضا (علیه السلام) شفا میگیره ، مردم میریزن دورش ، حتی لباس هایش را تبرکی میبرند .. گفت : اینجا برا حرمِ حضرت اباالفضل (علیه السلام) عادیه ، آنقدرآقا ، که برا مردم عادیه ! اباالفضل باب الحوائجِ ، اباالفضل باب المرادِ ، امشب از درِ خونه باب الحوائج کسی دست خالی رد نشه ، امشب بگو : یااباالفضل به حق زهرا ، به پهلوی شکسته زهرا ، به مادرت ام البنین ، گوشه غربت یه نگاهی به دل گرفته من کن ، یه نگاهی به زندگی من کن ، یه نگاهی به خانواده و بچه های من کن ... اتریش ، مرکز اسلامی وین به همت جواد افشانی 👇