💔🌷💔
إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عَاجِلاً قَرِیباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ
💔🌷💔
#امام_زمان
#جمعه
#ربیع_الاول
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
💠كودكي كه امام حسين (ع) را
به اسباب بازي نفروخت...💔
💠معرفت و محبت اين بچه به
امام حسين (ع) ديدنيه...💚
امام صادق (ع):
مَنْ وَجَدَ بَرْدَ حُبِّنَا عَلَي قَلْبِهِ فَلْيُكْثِرِ
الدُّعَاءَ لِأُمِّهِ فَإِنَّهَا لَمْ تَخُنْ أَبَاهُ
💠هر كس خنكاي محبت ما را در قلب خويش احساس مي كند، براي مادرش زياد دعا كند،
زيرا اين محبت ما را مرهون پاكدامني مادرش است.💚
📘من لا يحضره الفقيه، ج3، ص: 493
#ربیع_الاول
#جمعه
#امام_زمان
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠فضائل ونحوه خواندن نماز جعفر طیار
از زبان حجتالاسلام فرحزاد
💠خواندن نماز جعفر طیار قبل از ظهر روز جمعه بسیارسفارش شده
#ربیع_الاول
#جمعه
#امام_زمان
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تهاجم فرهنگی یعنی.....
ساخت ایران🇮🇷 مادرِ_مسلمان
&&&
ساخت انگلیس🇬🇧 مادرِ_سگ
#غربزدگی
#ربیع_الاول #امام_زمان
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
📚 تقدیر
قسمت چهل و دوم
✍️موی بیرون زده از شالش رو مرتب کرد و با لبخندی روی لبش گفت: «آره حتما! با خاله صحبت می کنم!»
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «نه! منظورم صحبت نبود»
با تعجب نگاهم کرد، سرش رو به معنی «پس چی بود؟» تکون داد که گفتم: «من حس می کنم حال مامان به خاطر تموم شدن رابطه ی ما بد شده، خوب مقصرشم من بودم. در حقت کوتاهی کردم، ببخشید. بیا دوباره شروع کنیم، من حاضرم همه ی پس اندازم رو بدم بهت که کافه ات رو ارتقا بدی، هرچند زیادم نیست. دیگه هم آرامش زندگی تنهاییم برام مهم نیست، یعنی حاضرم به خاطر مامان نادیده اش بگیرم، یعنی...»
با صداش به خودم اومدم که گفت: «چی داری می گی واسه خودت؟ مگه بچه بازیه که دوباره شروعش کنیم؟ مگه فقط تو مهمی، که بخوای از خود گذشتگی کنی و آرامشت رو نادیده بگیری؟ چرا یجور حرف می زنی که انگار جز خودت هیچ کسی مهم نیست؟...»
حرفشو قطع کردم و گفتم: «نه من منظورم...»
دستشو آورد بالا و گفت: «صبر کن حرفم تموم شه!»
هردو چند ثانیه تو سکوت به هم نگاه کردیم که شکستش و گفت: «ببین! قبلا هم بهت گفتم، رَوند زندگیت اشتباهه. این که برای راحتی دیگران و نشکستن دلشون تن به هر کاری بدی غلطه! البته، نمی دونم چرا جدیدا اینجوری شدی، چون یادمه سر خونه ی جدا گرفتنت چطور سر حرفت موندی. یا حتی همین تا الان مجرد موندنت! ولی حالا میخوای ازدواج کنی که مامانت راضی شه عمل کنه؟ میفهمی چی میگی؟ متوجهی که ازدواج چقدر مهمه؟ روح و جسم و آینده خودت و نسل های بعدت رو تحت تاثیر قرار میده؟»
تکیه داد به صندلی اش و گفت: «نه! با اینکه خاله رو اندازه ی مامان خودم دوست دارم ولی نه! نمی تونم قبول کنم. من دنبال یه زندگی آروم پر از عشقم! اینکه همسرم دوستم داشته باشه، بچه هام عشق رو از نگاه مامان باباشون به هم بشناسن، نه اینجوری...»
پریدم وسط حرفش و گفتم: «من اون عشقی که میخوای رو بهت میدم! هرچی که بخوای، فقط لطفا قبول کن که ازدواج کنیم. ببین ما از بچگی باهم بزرگ شدیم، همدیگه رو میشناسیم من دوستت دارم فقط، فقط اون موقع شوکه بودم، ببین من که هیچوقت بهت بی احترامی نکردم، من... یعنی اگرم کردم عذرخواهی می کنم، بیا دوباره شروع کنیم، بذار مامان بره عمل کنه، من قول می دم که بچه هامون عشق رو از ما یاد بگیرن، ببین من آدم احساساتی و آرومی هستم... یعنی منظورم اینه که...»
«منظورم اینه که...»
ماهان گوش کن!
این لحن و صدای تقریبا بلندش یعنی موفق نبودم که راضیش کنم؟ یعنی مامان...
نفهمیدم چی شد که بغضم شکست و نتونستم جلوی اشکم رو بگیرم! رضوانه اشاره کرد برام آب بیارن و با صدای آرومی گفت: «ماهان، مطمئن باش که عمو علی مامانت رو برای عمل راضی می کنه، من اگر می تونستم حتما قبول می کردم که دوباره شروع کنیم ولی من و تو مناسب هم نیستیم. متوجهی؟!»
سرم رو به تایید حرفش تکون دادم، اشکامو پاک کردم، بلند شدم و بعد از گفتن ببخشید و خداحافظی کوتاهی از کافه اش اومدم بیرون. به آزاده زنگ زدم که گفت مامان خوابه حالش هم خوبه نگران نباشم. چطوری می تونستم نگران نباشم؟ اون به خاطر من حالش بد شده. چطور انقدر خودخواه بودم که برق خوشحالی رو تو چشماش ندیدم و سعی نکردم به زندگی با رضوانه فکر کنم؟ اگه مامان نباشه! این زندگی به چه دردی می خوره. اصلا اگه نباشه مگه آرامشی می مونه؟ خدایا خودت کمکم کن!
می خواستم برم پیش بابا ولی انقدر حالم بد بود که وقتی به خودم اومدم، تو پارکینگ خونه ام بودم.
می دونستم امشب قرار نیست خوابم ببره و فقط لباسام رو ریختم تو لباس شویی و رفتم زیر دوش! باید رضوانه رو راضی می کردم! آره باید راضیش می کردم.
وقتی اومدم بیرون نگاهی به گوشیم انداختم. کلی علامت تماس از دست رفته و پیام رو گوشیم بود که موقع زنگ زدن به آزاده هم دیده بودمشون ولی توجه نکردم.
همه ی تماس ها از سمت مرادیان بود و چند تا پیام که حالمو پرسیده بود. دوتا پیام آخر هم از طرف رضوانه بود، یه پیام عذرخواهی و یکی هم گفته بود وقتی رسیدم بهش بگم چون نگرانمه. می خواستم جوابشو ندم اما یادم افتاد که برای راضی کردنش، لازمه اخلاقمو عوض کنم. ازش تشکر کردم و گفتم رسیدم، بعد هم به مرادیان زنگ زدم و توضیح دادم حال مادرم بده و ممکنه نتونم چند روزی برم شرکت. یکم مکث کرد و بعد باشه ای گفت و قطع کرد.
چند بار برای رضوانه پیام نوشتم و پاک کردم و بلاخره بیخیالش شدم و گوشی رو انداختم کنار.
دوباره رژه رفتنم تو خونه شروع شد ولی دلم آروم نمی شد. راه می رفتم، دراز می کشیدم، می نشستم ولی آروم نمی شدم. فکر مامان و لجبازی زبون زدش از سرم بیرون نمی رفت، می دونستم اگر نخواد، هیچکس نمی تونه نظرش رو عوض کنه، حتی اگه پرستارا به زور دست و پاشو بگیرن و ببرنش اتاق عمل!!
ادامه دارد...
تعجیل در فرج #امام_زمان صلوات 🌷
📚 تقدیر
قسمت چهل و سوم
✍️خدایا باید چیکار کنم؟! چرا بعد از اون شب آرامشم بر نمی گرده؟
یهو یاد اون شب، مرادیان و حرف های نیمه کاره مون تو شرکت افتادم. داشت چی می گفت؟ ازدواج کنیم؟ آره آره همینو می گفت، اون لحظه تو فکر این بودم چجوری بهش بگم نه که ناراحت نشه و تو دردسر نیفتم اما حالا...
گوشیمو برداشتم بهش زنگ بزنم که دیدم ساعت یک و بیست دقیقه است و من نه شام خوردم و نه متوجه گذر زمان شدم.
نمی تونستم تا صبح صبر کنم و می ترسیدم دیر شه. بهش پیام دادم و فقط یک کلمه نوشتم: «قبوله»
گوشی رو گذاشتم کنار تخت و دراز کشیدم که صبح بتونم برم بیمارستان و تلاشمو بکنم مامان راضی شه که صدای پیام اومد. وقتی دیدم مرادیانه تعجب کردم. یعنی اونم بیداره؟
نوشته بود می تونی صحبت کنی؟
سریع شماره اش رو گرفتم که جواب داد و همون لحظه صدای بوق ماشین اومد. یعنی بیرونه؟ این موقع شب؟
جواب سلامشو دادم و طاقت نیاوردم نپرسم و گفتم: «بیرونید؟»
چند ثانیه سکوت کرد و بعد گفت: «بله!»
این چه زندگی مزخرفیه که برا خودش درست کرده؟! نمی دونم چی شد که پرسیدم: «الان حاضر میشم میام دنبالتون، آدرس رو بفرستید»
میخواست چیزی بگه که بعد از خداحافظی خشکی، گوشی رو قطع کردم و سریع حاضر شدم.
یه جایی نزدیک خونه شون تو ایستگاه اتوبوس نشسته بود و وقتی سوار شد متوجه شدم لباس گرم هم نپوشیده، سریع بخاری رو زدم و راه افتادم سمت خونه!
با صدای گرفته اش گفت: «نمی خواستم مزاحمتون بشم!»
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: «نشدین! اینجوری می تونیم راحت تر صحبت کنیم»
با خنده ی بی جونی گفت: «چیشده که انقدر عجله دارید؟»
بی روح گفتم: «شما ندارید؟»
روشو برگردوند سمت پنجره و گفت: «خیلی زیاد»
با تک خنده ای از روی حرص گفتم: «کی بیایم خواستگاری؟»
سرشو تکیه داد به شیشه و گفت: «نمی دونم، فعلا که دعوامون شده، از خونه زدم بیرون!»
جوابی ندادم و تو سکوت تا خونه رفتم. اونم خوابش برده بود ولی به محض اینکه وارد پارکینگ شدم، پرید و با ترس گفت: «کجاییم؟»
لبخندی زدم و کلید خونه رو گرفتم سمتش و گفتم: «خونه ی من. برید طبقه ی اول، در رو هم از پشت قفل کنید، من تو ماشین می مونم»
نگاهی به کلید و بعد به من کرد و گفت: «من که بعیده خوابم ببره، شما هم اگه اینطورید، باهم بریم که صحبت کنیم!»
دختره ی دیوونه ی نترس!
با هم وارد خونه شدیم که برگشت سمتم و گفت: «خونه ی خودتونه؟»
با سر حرفشو تایید کردم که آروم زمزمه کرد: «چه مرتب!»
در جوابش لبخندی زدم و به بهونه ی چایی گذاشتن و در واقع برای اینکه احساس راحتی کنه، رفتم سمت آشپزخونه.
اون شب تا نزدیک صبح باهم صحبت کردیم و از شرایطم گفتیم، اولش از برخورد مامان تعجب کرد ولی بعد با لبخندی وسط گریه هاش که همچنان ادامه داشت گفت به نفع اون شده و حالا که منم عجله دارم، می تونیم برای فردا شب قرار خواستگاری رو بذاریم.
باز هم سر ازدواج و اسیر شدن من، زندگی رفته بود رو دور تند خودش!
نیمرویی که درست کرده بودم رو گذاشتم رو میز و گفتم: «مگه نگفتین دعواتون شده؟»
سریع یه لقمه برای خودش گرفت و گفت: «اون تقریبا همیشگیه و بحثش جداست»
دیگه چیزی نپرسیدم و بعد از شامی که بیشتر شبیه سحری بود بهش گفتم بره تو اتاق در رو قفل کنه بخوابه که از خدا خواسته قبول کرد و رفت. منم روی مبل دراز کشیدم و ساعت گذاشتم که خواب نمونیم ولی تا صبح خوابم نبرد و ساعت هفت صبح، چایی دم کردم، براش یه نامه گذاشتم که تعارف نکنه صبحونه بخوره و رفتم سمت بیمارستان!
از دیشب فکر کرده بودم چجوری به مامان بگم بریم خواستگاری که قبول کنهو دعا می کردم که موفق بشم.
وقتی رسیدم، به آزاده زنگ زدم و گفتم اگر می تونه با پرستار یا مسئولش هرکی هست صحبت کنه که من برم جاش و بتونم با مامان صحبت کنم!
یه ربع طول کشید که با اخم اومد بیرون و گفت حواسم باشه مامان رو حرص ندم و تاکید کرد که سریع حرفامو تموم کنم.
وقتی رفتم پیش مامان پیشونیشو بوسیدم که با خوشحالی گفت: « آزاده گفت می خوای باهام صحبت کنی، خبریه؟»
همین خوشحالیش به اسارت تا ابد تو بدترین زندان ها می ارزید، ازدواج که جای خود. لبخندی زدم و گفتم: «بعله زهرا خانم، قراره دوباره عروس دار شی!»
چشماش از خوشحالی برق زد و پرسید: «رضوانه؟ راضی شد؟»
لبخندی بهش زدم، دستشو بوسیدم و گفتم: «نه، اون که تموم شد قربونت برم، خیلی منطقی و عاقلانه! از سر لج و لجبازی نبود که دوباره بخواد شروع بشه!»
با اخم و سوالی نگاهم کرد که ادامه دادم: «مدیر شرکتمونه! دختر جدی و خوبیه!»
قبل از اینکه جمله ی بعدم رو بگم تو دلم از خدا بابت دروغی که مجبوری و برای سلامت مامان می خواستم بگم، عذرخواهی کردم و با لبخندِ مثلا از روی خجالتی به مامان گفتم: «راستش، دنبال فرصت مناسب بودم بهتون بگم که دیگه اینجوری شد!»
ادامه دارد...
تعجیل در فرج #امام_زمان صلوات 🌷
❌️آزادی به قیمت نابودی
از روزی که رسانهها این تصویر را نماد آزادی و بهروزی ملت سودان دانستند تا به امروز :
💥۱۰ میلیون نفر در این کشور آواره شدند
💥 ۷۵۰ هزار نفر در خطر گرسنگی شدید هستند
💥۲۰ هزار نفر جان خود را از دست دادند
💥و میلیاردها دلار از سرمایه مردم سودان توسط کشورهایی مانند امارات غارت شده است.
❌️چقدرشبیه فتنه زن زندگی آزدیه مگه نه❌️
#ربیع_الاول #جنگ_شناختی #امام_زمان
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جواد هاشمی و ضیاء دوشخص معلوم الحال که در فتنه ززآ هرکاری از دستشون براومد برای موفقیت آشوبگران انجام دادن ، حالا هم رسانه ای ساختن برای دفاع از هرزه ها وارازل و همجنسگرایان
دردفاع از شهید رئیسی همین بس که رهبری فرمودند دراین سه سال کارهای بسیار ارزشمندی صورت گرفت وخیلی از این کارها سالهای آینده به ثمرخواهدنشست.
➖️شروع به ساخت دو میلیون وپانصدهزارواحد مسکونی تاخرداد ۱۴۰۳
➖️کاهش رشد نقدینگی
➖️تقویت ارتباط با همسایگان
➖️راه اندازی چند هزار کارگاه تعطیل یا نیمه تعطیل
➖️رشد شاخصهای کلان اقتصادی
➖️سیاست خارجی موفق
➖️افزایش فروش نفت
➖️کاهش چشمگیر تورم
➖️تسویه بدهیهای میلیارد دلاری دولت روحانی
➖️ایجاد امید در دل جوانان برای کارهای تولیدی
💥اینها تنها بخشی از خدمات رئیسی عزیز در دولت سیزدهم بوده ولی رسانه کاری کرده مردم نبینن.
#دلم_برای_رئیسی_سوخت
#ربیع_الاول #امام_زمان
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 فهم و شعور یک هنرمند متعهد؛
با یک آرتیست معلوم الحال بیتعهد!
فرقش را خودتون ببینید ...
هنر ، دمیدن روح تعهد در انسانهاست!
#سقوط #ربیع_الاول #امام_زمان
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🫲سیلی یک معتاد به یک نوجوون که
یک ته سیگار برداشته بود، باعث شد
اون نوجوون پیشرفت عجیبی توی
زندگیش داشته باشه...
💥مشکل پدر ومادرا توی تربیت بچه ها
اینه که تنها هستن واگر تذکر همگانی
بشه،قطعاً نتیجه مطلوب خواهد داشت..
💥و ای کاش در مدارس قبل از آموزش،
فرزندان ما برای یادگیری مفاهیم زندگی
پرورش داده بشن...
#ربیع_الاول #واجب_فراموش_شده
#امام_زمان
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥برسه به اطلاع اوندسته از طلب کاران
بی طلب و فرصت طلبان بی خاصیت که
تا فرصتی پیدا می کنن بر علیه نظام نق
می زنن، تا بلکه خجالت بکشند و
کمتر آب به آسیاب دشمن بریزن....
این کلیپ رو دیدم ازخودم خجالت
کشیدم لطفاً شماهم ببینید😔
🎙حجتالاسلام مؤمنی
#سقوط #ربیع_الاول #امام_زمان
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 چه خبره تو این مملکت! 😡
🔻میشه بدونیم...
👈 وزیر ارشاد،
👈وزیرکشور،
👈پلیس،
👈قوه قضاییه
👈و دیگر سازمانها...
⁉️قصد دارن برای برخورد و جلوگیری از این بیحیایی، بیناموسی و بی غیرتی سازماندهی شده چه اقدامی انجام بدند؟
❌اصلا چرا مجوز میدید؟
⛔ خودتون حاضرید با خانواده برید؟
با شمام آقای مسئولی که اینا رو میبینی
وبازم بیخیالی؛ نونی که از مسولیتت میبری خونه از این بیت الماله و
چونمنفعلانه داری عمل میکنی حرومه...
#سقوط #ربیع_الاول #امام_زمان
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هنوز خیلی مونده شهید #رئیسی_عزیز
رو بشناسیم...💔😔
حجتالاسلام رفیعی به شهید رئیسی
یه نکاتی رو میگن ، درجواب شهید
رئیسی میگه...
#ربیع_الاول #امام_زمان
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
هدایت شده از 🌹قرار عاشقی(دعای فرج) 🌹
🍃🌸 دعای فرج را بخوانیم به نیت چهارده نور الهی (علیهم السلام)، شهدا و امام شهدا و مومنین عزیز
ان شاء الله خداوند متعال امر فرج را تسریع فرموده و ما را از یاران و سربازان حضرت مهدی(عج) قرار دهد🤲
🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹
🌷 #پاسدار_شهید_رضا_قربانی_میانرودی
تاریخ شهادت: ۱۳۹۲/۰۶/۱۶ - درگیری با اشرار در کرمانشاه
✍🏻 بخشهایی از وصیتنامه این شهید عزیز:
✅ توصیه میکنم شما را به عمل صالح و انجام دادن هرچه بهتر تکالیف دینی تان.
✅ همواره خداوند را در اعمال خود در نظر داشته باشید!
✅ در تحصیل علوم مختلف بکوشید و سعی کنید با مسائل روز آشنائی کامل داشته باشید، تا بتوانید پاسخگوی مردم باشید.
🌸 هدیه به روح مطهر شهید عزیز صلوات
🌺 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
❗️ توجه داشته باشید دعای فرج شبانه ، از فردا شب ، در بازه زمانی ۲۰ الی ۲۰/۳۰ منتشر می شود
#انتشار_حداکثری_اش_با_شما
✅تلنگرانه؛
یادم هست کلاس چهارم٬ توی کتاب فارسیمون یک پسر هلندی بود که انگشتش رو گذاشته بود توی سوراخ سد تا سد خراب نشه!!
قهرمانی که با اسم و خاطره اش بزرگ شدیم!!
"پطروس"
توی کتاب، عکسی از پطروس نبود و هیچ وقت تصویرش را ندیدیم...!!
همین باعث شد که هر کدام از ما یک جوری تصورش کنیم و برای سالها توی ذهنمان ماندگار شود!!
پطرس ذهن ما خسته بود٬ تشنه و رنگ پریده، انگشتش کرخت شده بود و...!!
سالها بعد فهمیدیم که اسم واقعی پطروس٬ هانس بوده است!!
تازه هانس هم یک شخصیت تخیلی بوده که یک نویسنده آمریکایی به نام "مری میپ داچ" آن را نوشته بود!!
بعدها، هلندیها از این قهرمان خیالی که خودشان هم نمیشناختنش، یک مجسمه ساختند!!
خود هلندیها خبر نداشتند که ما نسل در نسل با خاطره پطروس بزرگ شدیم!!
شاید آن وقتها اگر میفهمیدیم که پطروسی در کار نبوده، ناراحت میشدیم!!
اما توی همان روزها٬ سرزمین من پر ازقهرمان بود!!*
قهرمانهایی که هم اسمهاشون واقعی بود و هم داستانهاشون!!*
شهید ابراهیم هادی:
جوانی که با لب تشنه و تا آخرین نفس توی کانال کمیل ماند و برای همیشه ستاره آنجا شد؛ کسی که پوست و گوشتش، بخشی از خاک کانال کمیل شد!!!
شهید حسین فهمیده:
نوجوان سیزده ساله ای که با نارنجک، زیر تانک رفت و تکه تکه شد!!!
شهید حاج محمدابراهیم همت:
سرداری که سرش را خمپاره برد...!!!
شهیدان علی، مهدی و حمید باکری:
سه برادر شهیدی که جنازه هیچکدامشان برنگشت!!!
شهیدان مهدی و مجید زین الدین:
دو برادر شهیدی که در یک زمان به شهادت رسیدند!!!
شهید حسن باقری:
کسی که صدام برای سرش جایزه گذاشت!!!
شهید مصطفی چمران:
دکترای فیزیک پلاسما از دانشگاه برکلی آمریکا، بی ادعا آمد و لباس خاکی پوشید تا اینکه در جبهه دهلاویه به شهادت رسید!!!
شهيد محمد قنبرلو
كسي كه خبر شهادتش را به اسم شكار بزرگ در اخبار بغداد اوردند
کاشکی زمان بچگیمان لااقل همراه با داستانهای تخیلی، داستانهای واقعی خودمان را هم یادمان میدادند!!
ما که خودمان قهرمان داشتیم!!!
یه روزی یه لره...
یه روزی یه ترکه...
یه روزی یه عربه...
یه روزی یه قزوینیه...
یه روزی یه آبادانیه...
یه روزی یه اصفهانیه...
یه روزی یه شمالیه...
یه روزی یه شیرازیه...
مثل مرد جلو دشمن ایستادن تا کسی نگاه چپ به خاک و ناموسمان نکند!!!
لره............. شهید بروجردی بود!
ترکه........... شهید مهدی باکری بود!
عربه........... شهید علی هاشمی بود!
قزوینیه........ شهید عباس بابایی بود!
آبادانیه........ شهید طاهری بود!
اصفهانیه...... شهید ابراهیم همت بود!
شمالیه........ شهید شیرودی بود!
شیرازیه....... شهید عباس دوران بود!
و..... مردان واقعی اینها بودند!!!
*ای کاش، گاهی از این مردان واقعی و بی ادعا هم یادی کنیم...!!!
روحشان شاد و يادشان🌹🌹
خادم شهدا "مرتضی اسماعیلی"
@goruh_farhangi_313
💔🌷💔
إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عَاجِلاً قَرِیباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ
💔🌷💔
#امام_زمان #ربیع_الاول
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
🌷شهیدغیرت🌷
الهم عجل لولیک الفرج 🤲
هدیه به روح شهید عزیز
🌷❤️#حمید_رضا_الداغی❤️🌷
ودیگرشهدای راه اسلام وقرآن،
امام شهدا،اموات واسیران خاک،
وتعجیل در فرج آقا #امام_زمان
صلوات🌷💔
#ربیع_الاول
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥مثلا اینا قراره مادران آینده باشن...
📌به نظرتون چه کمبودی دارن که
دوست ندارن کنارپدر ومادرشون باشن
ومیخوان مجردی زندگی کنن؟!
#سقوط #ربیع_الاول #بیداری_مدیا
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️محبّت ❤️
شیر دادن بز به بچه آهو🥰
على بن شعیب میگه: خدمت #امام_رضا علیه السلام رسیدم فرمود : اى على با چهارپایان به خوبى رفتار کنید زیرا آنها وحشى هستند و اگر به خاطر عدم محبت از گروهى دور شدند دیگر برنمیگردند...
📚( عطاردى، عزیز الله، اخبار و آثار
حضرت امام رضا علیه السلام ،ص:۴۶۸)
#ربیع_الاول #امام_زمان
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جواب دندان شکن بهتاش جوان بزرگ شدهی اروپا به#جواد_هاشمی!
شیرمادرت حلالت پسر👏
#سقوط #ربیع_الاول
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
📚 تقدیر
قسمت چهل و چهارم
✍️اخماش رفت تو هم و گفت: «نکنه اونو دیدی که رضوانه رو از خودت روندی؟!»
دوباره دستشو بوسیدم و گفتم: «نه قربونت برم، ما دوتایی به این نتیجه رسیدیم که هدف هامون مشترک نیست و اخلاقمون به هم نمی خوره!»
دستشو کشید و گفت: «با رضوانه بزرگ شدی، اینهمه شناخت روش داشتی، تازه بعد از یه ماه فهمیدی که به دردت نمی خوره. بعد این مدیرتو چجوری بعد از دو ماه فهمیدی بهم می خورید؟»
خدا رو شکر کردم که جواب همه ی سوال های احتمالیش رو آماده کرده بودم.
اینبار دستشو ناز کردم و جواب دادم: «عشق در یک نگاهه دیگه! مثل بابا و شما!»
پشت چشمی برام نازک کرد و گفت: «عکسشو داری؟»
این موضوع آشنایی و عشق مامان بابام، تقریبا حلال تمام مشکلات اینجوری بود و همه ی بچه ها ازش استفاده کرده بودن و می دونستیم میزان موفقیتش صد در صده! لبخندم بیشتر شد و گفتم: «نه! خیلی دختر سرسنگین و سختیه!»
و تو دلم ادامه دادم، فقط یکم کله خرابه و از چیزی نمی ترسه!
مامان یکم خودشو جا به جا کرد و گفت: «به بابات بگو بیاد منو مرخص کنه ببینیم تا قبل عید میشه بریم خواستگاری یا نه!»
خندیدم و گفتم: «خواستگاری که می ریم، باید راضیشون کنیم تا قبل عید عقد هم بکنیم که مامان خانم لجباز من، بیاد قلبشو عمل کنه که خیال هممون راحت شه!»
نگاه عمیقی بهم کرد و گفت: «مثل اینکه واقعا عاشق شدی و برعکس همه که عاشق می شن عقلشونو از دست می دن، تو عاشق شدی سر عقل اومدی»
به حرفش خندیدم و اونم دستاشو با احتیاط بالا برد و خدا رو شکر کرد و من وقتی سِرُم رو تو دستش دیدم، نفس عمیقی از سر ناراحتی کشیدم و تمام سعیمو کردم که با خنده ی الکی، از بین ببرمش و گفتم: «پس من برم به بابا زنگ بزنم، بعد هم شماره ی خونه شون رو بگیرم که شما هماهنگ کنید!»
مامان ابرویی بالا انداخت، «خیره ان شا الله»ی گفت و خداحافظی کردیم. موقع بیرون اومدن، الناز رو کنار آزاده دیدم که اومده بود پیش مامان بمونه!
سلام علیکی باهاشون کردم و بدون اینکه حرفی از خواستگاری بزنم، رفتم سمت شرکت که ببینم چجوری قراره امشب رو هماهنگ کنم. اصلا آقای مرادیان که هنوز هم به حالت تحقیر نگاهم می کنه، اجازه می ده بریم خونه شون؟!
بیست و هشتم اسفند ماه بود که در کمال نا باوری و بعد از کشمکش ها و بحث و دعواها بین من و مامان که تو بیمارستان فقط برای اینکه بابا مرخصش کنه رضایت داده بود و بعد، از اختلاف هرچند کم طبقاتیمون، جدا شدن پدر و مادرش و اختلاف سنیمون و خلاصه همه چی ایراد گرفت،
مرادیان و پدرش که دلیل، اینهمه عجله ی ما رو برای عقد که گفته بودیم به خاطر عمل مامانه، منطقی نمی دونست؛ سر سفره ی عقد نشستیم و من فقط از این خوشحال بودم که مامان، بعد از عقد ما بستری میشه و به هیچ چیز دیگه ای فکر نمی کردم!
بعد از عقد، خانواده ی پوپک رفتن خونه شون و ما مامان رو بردیم بیمارستان و قرار شد بعد از مرخص شدنش، یه جشن بگیریم.
طبق صحبت های قبلی، وقت عمل مامان فردا صبح بود و هیچکس نمی تونست پیشش بمونه و این برای مایی که قرار بود امسال عیدمون رو هم بدون مامان بگذرونیم، سخت بود ولی چاره ی دیگه ای هم نداشتیم. منم که کار دیگه ای نداشتم، همراه پوپک به سمت خونه شون حرکت کردیم. نگران مامان بودم و ساکت تر از هر وقت دیگه ای که یهو گفت: «خانوادت نمی دونستن اسمم تو شناسنامه چیه؟»
برگشتم سمتش و بی حواس گفتم: «نه!»
بدون توجه به حالت گُنگم و با لبخندی ادامه داد: عاقد که اسممو خوند همشون متعجب شدن، حتی دامادتون رفت بهش بگه اشتباه خونده که بابا بهش گفت درسته!
حس کردم سکوت منودوست نداره و چون بابت راضی کردن پدرش برای این عقد سریع، بهش مدیون بودم، تصمیم گرفتم باهاش همراهی کنم که حرفشو تایید کردم و بعدپرسیدم راستی، چرا اسمت تو شناسنامه پوپکه؟
لبخند به نظرم تلخی زد و گفت: سر لج و لجبازی
با تعجب گفتم:لج و لجبازی؟
شروع کرد به توضیح دادن:«آره! وقتی به دنیا اومدم، بابا ایران نبود و برای کار رفته بود ترکیه! مامان شرایط جسمی خوبی نداشت و قرار شد بابای بابام بره برام شناسنامه بگیره!طبق صحبتی که مامان و بابام باهم داشتن اسم انتخابیشون همین پوپک بوده که بابابزرگم خوشش نمیاد و مخالفت می کنه اما در نهایت با وساطت تلفنی بابا، راضی میشه ولی نمی دونم چی پیش خودش فکر می کنه که به جای پوپک می گه پولک و چون چند ماه بعد از به دنیا اومدنم تو یه تصادف فوت می کنه، این اسم میشه یادگارش و بابا هیچوقت قبول نکرد عوضش کنه»پرسیدم: « خودت چرا عوضش نکردی؟»
شونه ای بالا انداخت و گفت: «دیگه همه جا همین اسم ثبت شده دیگه، اگه قرار بود عوضش کنن باید تا قبل کلاس اول می کردن!» بعد هم دوباره تلخ خندید و گفت:«و البته مهم تر از اون اینکه، عوض کردن اسم هم جز مواردیه که می تونه از ارث محرومم کنه»با تعجب نگاهش کردم و سریع حواسمو دادم به رانندگیم و باز هم گفتم: «واقعا عجیبه»
ادامه دارد..
تعجیل در فرج #امام_زمان صلوات 🌷
📚 تقدیر
قسمت چهل و پنجم
✍️دیگه جوابی نداد و هردو سکوت کرده بودیم که یهو گفت: «میشه...»
و حرفش رو نصفه گذاشت. چند ثانیه منتظر موندم و وقتی دیدم خودش چیزی نگفت پرسیدم: «میشه چی؟»
سرشو به معنی هیچی برد عقب که گفتم: «بگو»
یکم مِن و مِن کرد و بعد گفت: «میشه بریم خونه ی تو؟»
واقعا از حرفش شوکه شدم ولی سریع «حتما»ی گفتم که ناراحت نشه و رفتم سمت خونه! جواب باباشو چی می دادم؟! هه! نه که خیلی هم براش مهمه!
نزدیکای خونه با صدای فین فینش با تعجب پرسیدم: «داری گریه می کنی؟»
جوابی نداد که دستمو گذاشتم رو شونه اش و گفتم: «پوپک؟ خوبی؟ گریه برای چی؟»
تکونی به خودش داد که دستمو بردارم و گفت: «خیلی بدبختم که دارم میام خونه ی تو نه؟»
الکی و برای اینکه روحیش عوض شه خندیدم و گفتم: «خونه ی تو نه خونه ی ما. به قول مامان وقتی یه دختر پسر محرم هم میشن، دیگه من و تو ندارن!»
بازم چیزی نگفت و منم چون روحیه ی خودم داغون تر از اون بود و حرف دیگه ای هم برای آروم شدنش بلد نبودم، سکوت کردم و ماشینو بردم تو پارکینگ و بعد باهم وارد خونه شدیم. در رو که بستم گفتم: «خوووب خیلی خیلی خوش اومدی! برای شام چی می خوری درست کنم؟»
خودشو انداخت رو مبل و گفت: «هیچی!»
نشستم رو به روش و گفتم: «ناهارم درست حسابی نخوردی، دست پختم بد نیستا!»
با چشمای اشکی نگاهم کرد و گفت: «عادت ندارم شام بخورم. می خوام بخوابم!»
به ساعت نگاه کردم، شیش عصر بود و پرسیدم: «از الان؟»
سرشو به معنی آره تکون داد که گفتم: «میخوای برو یه دوش بگیر، منم یه شام سبک درست می کنم بخور بعد بخواب!»
باشه ای گفت و رفت تو اتاق که پشت سرش رفتم، با تعجب و یکم ترس نگاهم کرد که رفتم سمت کمد، یه حوله ی تمیز بهش دادم و گفتم: «راحت باش، من دارم می رم تو آشپزخونه»
سرشو تکونی داد و من از اتاق خارج شدم. برای شام یه خوراک مرغ درست کردم و میز رو چیدم که اومد بیرون!
بدون حرف، شام خوردیم و با اینکه خیلی سختم بود، یه دست از لباس خونه هام رو که از بقیه نو تر بود و یکی دو بار بیشتر نپوشیده بودمشون، براش گذاشتم رو تخت و خودمم دوباره رو مبل خوابیدم!
صبح زود چایی دم کردم، دوباره براش نامه گذاشتم که حتما صبحونه بخوره و تعارف نکنه، اینبار، کلید خونه رو هم گذاشتم رو اپن و رفتم بیمارستان. همه چی تکرار شد ولی با یه فرق بزرگ. اینکه دیگه مثلا زن و شوهر بودیم!
از استرس عمل مامان، از دیشب خواب به چشمام نیومده بود و تا نزدیکای ظهر که عمل تموم شه همه مون از نگرانی تا مرز سکته رفته بودیم و از همه بدتر بابا که حسابی نگران و کلافه بود و خبری از لبخند همیشگی اش نبود.
خوشبختانه همه چیز خوب پیش رفت و دکتر مامان با اینکه این مدت خیلی به خاطر روزهایی که از دست دادیم، عصبانی شده بود، از شرایط مامان رضایت داشت و بالاخره تونستیم یه نفس راحت بکشیم.
ولی انگار زندگی نمی خواست بذاره این نفس راحت از گلوم پایین بره که بعد از خوشحالی و تبریک هامون تو حیاط بیمارستان، آزاده و ساناز و الناز اومدن سمتم و گفتن مامان قبل از عمل مامورشون کرده بهم بگن حتما حتما قبل از عید پوپک رو ببرم خرید عید چون اولین عیدشه و اینجور حرف ها!
خواستم همه چی رو با شوخی حل و فصل کنم که با خنده گفتم: «بابا مُهر عقدمون هنوز خشک نشده، چه خرید عیدی؟!»
آزاده اخمی کرد و با لحن خاص خودش گفت: «یکم جنتلمن باش ماهان! مگه ادعای عاشقیت نمیشد؟ خرت از پل گذشت؟»
به چهره ی جدیش نگاهی کردم و گفتم: «خوب آخه با این حالم که نمی تونم برم، خودشم که دست از سر اون شرکت بر نمیداره! الانم همه جا شلوغه، بذاریم بعد عید، ها؟»
ساناز دستشو گذاشت رو شکمش و گفت: «خداکنه این بچه به دوتا دایی دیگه اش بره، شبیه تو نشه اخلاقاش!
بعد هم بدون اینکه منتظر جواب من باشه، پنگوئنی رفت سمت بهادر و بچه ها که برن خونه شون!
هنوز تو بُهت حرفش و یهو رفتنش بودم که الناز محکم زد پشتم و گفت: «میخوای بگم مَهدی برات کلاس جنتلمنی و احساسات عاشقانه بذاره داداشی؟»
نگاهی به چهره ی شیطونش کردم و گفتم: «نه ممنون! تحمل خرید با یه خانم، تو شلوغی بیست و نهم اسفند، خیلی خیلی خیلی راحت تر از تحمل مَهدی و مسخره بازیاشه!»
الناز زد زیر خنده و آزاده بعد از اینکه دستی به معنی الان میام برای داریوش تکون داد گفت: «حتما بری ها! مامان تاکید کرده، مطمئن باش به محض اینکه اجازه بدن تلفن دستش بگیره، می پرسه و می دونی که نباید حرص بخوره»
بعد هم «فعلا خداحافظ»ی گفت، رفت سمت بابا بوسش کرد و رفت. من موندم و النازی که با شیطنت نگاهم می کرد. لبخندی بهش زدم و گفتم: «برو بچه، برو اذیتم نکن. می برمش خودم! فعلا برم سرکار ببینم اصلا بهمون مرخصی میده»
ادامه دارد...
تعجیل در فرج #امام_زمان صلوات 🌷