6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام خدا بر مادران شهدا
😭😭😭
@gowharemarefat
25.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امام زمان حضرت حجت(ارواحنافداه) فرمود:
آسید علی به مردم بگو همه چیز در ید قدرت و اراده ی ماست
نقل قول از استاد سید حسن احمدی اصفهانی
جحود علیهم اللعنه به خیال خام خود ،آخرین کارها و زمینه سازی ها برای برپایی معبد سلیمان و خروج منجی دروغین یهود (ماشیح ) را انجام داده و گوساله ی سرخ موی شیطانی خود را هم قربانی کرده است
زهی خیال باطل ❗️
به حول قوه الهی و با عنایت ویژه خلیفه الله فی ارضه
سال دیگر قرار ما همینجا
سال دیگر اسرائیلی وجود ندارد و بدست دلاورانی از سرزمین مقدس ایران شیعی در هم کوبیده شده است و پرونده ی یهود برای همیشه در عالم بسته شده است
لاحول ولا قوه الا بالله العلی العظیم
در قدس نماز میخوانید...
🌹شهید عارف کاظم عاملو 🌹
از شهدای عارف و سالکی که در حیات نورانی خود مکرر محضر قطب عالم امکان حضرت بقیه الله الاعظم (ارواحنا له لفدا) رسیده بود
در یکی از تشرفاتش محضر مبارک امام زمان علیه السلام
حضرت علیه السلام به او فرموده بود :
سلام مرا به رزمندگان برسان
نگران نباشید
شما در قدس نماز میخوانید...
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲🤲
@gowharemarefat
رفیقش میگفت:
کسی جرأت نداشت در حضور کاظم غیبت کند؛ عصبانی میشد و رنگش میپرید. فکر میکنم واقعاً در شرایط امروز نمیشود خیلی درباره او حرف زد. چون هر کسی این چیزها را قبول نمیکند.
یک شب با چکمه کشیک میدادیم. نصف شب و چله زمستان بود. من و کاظم چراغ علاءالدین را گذاشته بودیم وسطمان و در حین پست از گرمایش استفاده میکردیم. یکهو بلند شد و گفت: «هادی! میبینی اونجا رو؟» اولش نفهمیدم. عادی گفتم: «کجا؟» اشاره کرد به یک طرف. گفت: «ببین از وسط اون ماشینها «آقا» داره میاد.» به سرعت ایستاد و گفت: «بلند شو!» با خودم گفتم آقا؟! ایستادم. آب دهانم را قورت دادم و لرزه به تنم افتاد. من کسی را نمیدیدم ولی او حالش به کلی تغییر کرد و صورتش مثل گچ شده بود و خیره به یک نقطه نگاه میکرد. راستش آن لحظه حرفش را جدی نگرفتم و بروز ندادم. ولی بعدها که احوالاتش را از زبان بقیه شنیدم، یقین کردم راست گفته و این اتفاق فقط منحصر به آن شب نبوده است.
چند روز بعد از او پرسیدم: «چی دیدی؟» گفت: «آقا امام عصر(عجل الله تعالی فرجه الشریف) رو»
برشی از کتاب #رویای_بانه
خاطرات بینظیر #شهید_کاظم_عاملو
@gowharemarefat
رفیق شهید نقل میکند :
كاظم مرا رازدار ميدانست و گاهی برخي حرفهای ناگفته را به من ميگفت.
يک روز بانه چند نفر شدیم و با او راه افتاديم و رفتيم به طرف کوه آربابا. کاظم دو جاي مسير حسابی منقلب شد. طوری که همه از چهرهاش فهمیدیم خبرهایی هست. رفتم کنارش. اصرار کردم بگوید چه شده یا چه دیده است. بعد از سماجتهای زیاد به حرف آمد و گفت: «الان آقا رو دارم ميبينم كه كجا ايستادهاند... .»
تن و بدنم به لرزه افتاد. یقین داشتم راست میگوید و ذرهای شک در وجودم نبود.
گاهی کاظم درباره اتاق حرفهای عجیبی ميزد؛ میگفت:
«اگه مردم ميدونستن توي اين اتاق چه اتفاقی داره میُفته، میومدن و آجر آجرش رو(برای تبرٌک) میبردن!»
بیراه نمیگفت!
@gowharemarefat