eitaa logo
رادیو دل گویه ها.گوینده و مجری پادکست
289 دنبال‌کننده
23 عکس
54 ویدیو
10 فایل
هادی ها
مشاهده در ایتا
دانلود
به اضافه یک _ خانم، آخه چه یلدایی؟چه جشنی؟ تو هم وقت گیر اوردی؟! _فقط یک شبه ! خواهش می کنم. خودِت زنگ بزن به مادرت بگو یلدا میائیم پیشش. چای باقی مانده تهِ استکان راکه هنوز داغ بود سر کشیدم. به سمتِ در رفتم و گفتم: _ آخه می‌دونی بخوایم بریم شمال و برگردیم، چقد از کار و پروژه هام عقب می افتم!؟ روبرویم ایستاد. به دیوار تکیه داد و گفت: _ سعید تو  که خودت بهتر می دونی، از وقتی پدرجون فوت شده. مادرجون دلش به تو تنها پسرش،خوشه. تازه بچه‌هاهم خوشحال‌میشن. برای خودتم خوبه. کمی استراحت میکنی. همش کار که نمیشه. از کنارش گذشتم. دستگیره ی در را گرفتم و چرخاندم: _  همه اینا رو می‌دونم. نیازی نیست بگی. ولی واقعا نمی‌رسم .مهشید، تو هم لطفاً اینقد گیر‌‌ نده. -ولی.... درِ آپارتمان را به رویش که داشت همچنان حرف میزد. بستم و بلندتر گفتم : _خانم واقعاوقت ندارم. باعجله و گام‌های کشیده به طرفِ پارکینگ رفتم. دوست ندارم ناراحتش کنم. ولی همیشه سرِموضوعات پیش پا افتاده و بی‌اهمیت با هم بحث مان می‌شود. همان طور که پشت فرمان اتومبیل درمسیر شرکت می‌راندم مثل آسمانِ مه گرفته و دودآلود آن روزِ تهران، هجومی از افکارِ جورواجور به آسمانِ سرم سرازیر شد.   هم دلم برای دورهمی‌های یلدا تنگ بود. هم آن مهمانی ها دیگر برایم وقت گیر و بی معنی، شده بودند. ناخودآگاه و ارام آرام ،کودکی ام و تصاویرِ خانه ی پدر بزرگ و شب های یلدایی که با پدر و مادرم در آنجا جمع می شدیم ، انگار دوباره زنده شده باشند، مانند حلقه های فیلم ،جلو چشمانم شروع به رژه رفتن کردند. هنوز هم دایی‌مرتضی با آن جوک‌های بی‌مزه و خنده‌های موتوری‌اش از یادم نرفته‌بود. به طرز خندیدنش ،بیشتر از جوک هایش می خندیدیم. یا آن بازی ماروپله، وقتی همه ی ما بچه ها ساعت‌ها روی صفحه ی کوچکِ مِنچ، جمع می‌شدیم و آرزوی هر کدام‌مان این‌بودکه مارِ سیاه و بلندِ خانه نودونه، دیگری را نیش بزند ! بازی وسرگرمی که تمام می‌شد تازه پیاله ی دقایقِ کشدار، وصلِ شراب حافظ می‌شد. البته به‌جای فال، حال من گرفته می‌شد! هیچوقت نمی‌فهمیدم اشعار حافظ چه ربطی به زندگی و سرنوشت ما داشت! اما خدایی آن هم خنده‌بازاری بود. دو دسته می شدیم و کلی در بابِ فلسفه ی فال و سرنوشت ، افاضه ی فضل می کردیم. از آینه ی جلو اتومبیل، پشت سرم را چک‌کردم.  به پهنای صورتم لبخندی زده بودم! گویا یادآوری یلدای کودکی‌ام ناخودآگاه‌ دلم را قلقلک داده بود. دوباره رشته خاطراتِ آن شب ها،مرا با خودش به گذشته کشاند. در برابر منبر بالارفتن بزرگ‌خاندانِ فامیل، پدربزرگ که هیچکس نمی‌توانست قسر در برود. انگار میخواست به زور نمره قبولی از ما بگیرد.صد رحمت به معلّم تاریخ‌مان! ولی چه می‌شد کرد. خانِ رسیدن به تغارِ انارِ مادربزرگ ،که از صبح با دستان چروکیده‌اش دون کرده‌بود گوشِ دل سپردن به نصایحِ پدربزرگ بود. با آن عینک درشتش که همیشه روی نوکِ بینی اش در تعادلِ عجیبی می ایستاد. - جوونا، تاریکی آفریده ی اهریمنه. یلدا تولدِ روشناییه. ما دور هم جمع‌شدیم تا با اهریمن مقابله‌ کنیم. هیچ می‌دونین که همین یه دقه اضافه ی شبِ یلدا هزار معنا داره!؟ _ خدا بیامرزتت بابابزرگ .والله الآن من چهل‌و‌ شش سالم شده یه دونه از اون هزار معنا روهنوزم نفهمیدم!... ناگهان صدای گوشخراشِ ترمز ماشینِ جلویی با نجوای دلم ترکیب شد. تمامِ افکارم به یکباره در هم‌ریخت. کف پایم را با قدرت تمام روی ترمز، فشار دادم و بعد برخورد شدید، لرزش‌های شدیدتر و چرخش اتومبیل! برای لحظه‌ای کوتاه همه جا تاریک و تار شد . همه تصاویر گذشته در جلو چشمانم مانند خُرده های آینه، در فضا پراکنده‌شدند. چهره مادر و پدر بزرگ ، تصویر پدرو مادرم، به دور دست ها پرت شدند. دیگر چیزی نمی‌دیدم. فقط صداهای مختلف و مبهمی در اطراف به گوشم می‌رسید. _ جوونا این چه وضعشه! _مگه اینجا پیست موتور سواریه!؟ _ ویراژ ! ....اونم دو ترکه!؟ _ یکی زنگ بزنه اورژانس _عجله کنین _ یعنی مرده؟! _ نه...  فکر نکنم _ داره نفس میکشه سرم مثل توپی پنچر شده در میان ایربگ باز شده ی فرمان اتومبیل ولو شده‌بود .جمعیت زیادی دور من و اتومبیلم حلقه زده بودند. یک نفر در را باز کرد و سرم را بلند کرد. _ یکی کمک کنه، از تو ماشین بیرون بیاریمش. چند دقیقه بعد صدای آژیر آمبولانس از دور دست به گوش رسید . یکی پرسید: _ میخوای به خانواده ت زنگ بزنی؟ در حالیکه روی جدولِ کنار خیابان، تکیه بر آدم غریبه ای نشسته بودم گفتم: _ بله... به مادرم پایان اکرم سالاری✍
پدر عزیزم، نمی‌دانم از کجا شروع کنم. کلمات، گاهی اوقات، برای بیان احساسات عمیق و پیچیده‌ای که در قلبم دارم، کم می‌آورند. امروز دلم می‌خواهد فقط با تو حرف بزنم، نه به عنوان یک دختر، بلکه به عنوان کسی که سایه تو را در تمام لحظات زندگی‌اش حس کرده است. تو برای من فقط یک پدر نبودی، بلکه یک کوه بودی که در تمام سختی‌ها به آن تکیه می‌کردم. تو پناهگاه امنی بودی که در آغوشش آرامش را پیدا می‌کردم. یادم می‌آید وقتی کودکی بودم، دست‌های بزرگ و مهربانت چطور مرا در آغوش می‌گرفت و تمام ترس‌هایم را از بین می‌برد. تو به من آموختی که چطور قوی باشم، چطور رویاهایم را دنبال کنم و چطور در مقابل مشکلات ایستادگی کنم. تو به من یاد دادی که ارزش خودم را بدانم و هیچگاه از تلاش دست نکشم. تو الگوی من بودی در صبر، شجاعت و مهربانی. هنوز هم صدای خنده‌هایت در گوشم می‌پیچد و لبخندهای پرمهرت در ذهنم نقش بسته است. هر وقت به عکس‌هایت نگاه می‌کنم، دلم برای روزهایی که با هم بودیم، تنگ می‌شود. حس می‌کنم هنوز هم در کنارم هستی، با همان لبخند همیشگی که به من امید و آرامش می‌داد. حضور تو در قلبم همیشه زنده است. تو در تمام لحظات زندگی من، در تمام تصمیم‌هایم، و در تمام رویاهایم، نقش مهمی ایفا می‌کنی. تو همیشه با من هستی و من از این بابت خوشحالم. پدر عزیزم، می‌خواهم بدانی که چقدر دوستت دارم و چقدر قدردان تمام زحماتی هستم که برای من کشیدی. تو بهترین پدر دنیا هستی و من به داشتن تو افتخار می‌کنم. همیشه دوستت دارم.بمان برایم دخترت. ✍فاطمه هادیها
چلچراغ 😂😂 از علیرضا تیموری خدایا، کاخ و باغی را عطا کن کباب و نان داغی را عطا کن خدایا، زن چراغِ خانه باشد برایم چلچراغی را عطا کن تیموری 🌸
خدایا کاخ. باغش بویراان کباب و نان داغش را بخشکان خدایا زن چراغ خانه باشد برایش شعله شمع را هم بمیران 👌😳☺️ الهی حال دلهاتان بهاری به احوال جهان تا پای کاری دلت خوش باشد و گلکار کاری تنت سالم روانت صافکاری ✍ ☺️
رادیو دل گویه ها.گوینده و مجری پادکست
این تصویر به وضوح پیام‌های مختلفی را می‌تواند منتقل کند و تفسیر آن به زمینه و نگرش شما نسبت به این نمادها بستگی دارد. اما برخی از مفاهیم اصلی که می‌توان از این صحنه برداشت کرد عبارتند از: 1. عادی‌سازی خشونت یا ظلم: موش‌هایی که به جای واکنش نشان دادن یا اقدام برای نجات دوستشان، مشغول عکاسی از صحنه شده‌اند، می‌تواند نمادی از عادی‌سازی خشونت یا بی‌تفاوتی به ظلم در جامعه باشد. این رفتار نشان می‌دهد که افراد، به‌جای مداخله برای تغییر وضعیت، ترجیح می‌دهند این لحظه را ثبت کنند یا نقش تماشاگر منفعل داشته باشند. 2. مفهوم رسانه و بی‌تفاوتی اجتماعی: در دنیای امروز، بسیاری از ما به جای آنکه در برابر مشکلات و فجایع اقدام کنیم، فقط آن‌ها را به ثبت یا اشتراک‌گذاری در فضای مجازی محدود می‌کنیم. این تصویر ممکن است انتقادی به رفتار انسان‌هایی باشد که فقط «تماشا» و «ثبت» را انتخاب می‌کنند، بی‌آنکه وارد عمل شوند. 3. قدرت ظاهری در برابر جمعیت منفعل: گربه (به‌عنوان نماد شکارچی یا قدرت) که یک موش را شکار کرده، نماینده نیرویی قوی‌تر است، درحالی‌که موش‌های دیگر (نماینده قربانیان یا انسان‌های ضعیف) ترجیح می‌دهند تماشا کنند تا عمل کنند. این می‌تواند بازتاب عدم اتحاد یا ناتوانی گروه‌های ضعیف در برابر نیروهای سرکوبگر باشد. 4. طنز تلخ از رفتارهای انسانی در عصر تکنولوژی: موش‌های عکاس ممکن است نمادی از افراد در عصر مدرن باشند که به جای واکنش‌های موثر، گرفتار نمایش و ثبت تصاویر برای دیده شدن در فضای مجازی هستند. این موضوع انتقادی از فرهنگ دیجیتالی معاصر است. # برداشت کلی: این تصویر تلاش دارد ما را به تفکر درباره بی‌تفاوتی، واکنش‌های اجتماعی و نحوه ارتباط ما با خشونت و ظلم پیرامونمان وادار کند. به‌طور خلاصه، پیام اصلی آن می‌تواند عدم همراهی، عادی‌سازی مشکلات، و انتقاد از رفتارهای منفعلانه باشد. https://eitaa.com/h_d1011
# برداشت از تصویر در یک مزرعه سرسبز و پر از زندگی، گروهی از موش‌ها در کنار هم زندگی می‌کردند. این موش‌ها همیشه با هم بودند و از زندگی ساده و شاد خود لذت می‌بردند. در یک صبح آفتابی، گربه‌ای بزرگ و ترسناک و سیاه به مزرعه آمد. او به دنبال شکار بود و به زودی یکی از موش‌ها را در چنگال خود گرفت. موش‌های دیگر که از ترس و وحشت به لرزه افتاده بودند، به جای اینکه به کمک دوستشان بشتابند، دوربین‌های کوچک خود را بیرون آوردند و شروع به عکاسی از صحنه کردند. گربه با نگاهی تمسخرآمیز به موش‌ها گفت: «شما فقط تماشا می‌کنید؟ آیا نمی‌خواهید دوستتان را نجات دهید؟» اما موش‌ها همچنان به عکاسی ادامه دادند، گویی که این لحظه را برای همیشه ثبت می‌کردند. در همین حین، موش کوچکی به نام نینا که همیشه به شجاعت و هوش معروف بود، تصمیم گرفت که کاری کند. او به آرامی به سمت گربه رفت و با صدایی محکم گفت: «ما ممکن است کوچک باشیم، اما وقتی با هم باشیم، می‌توانیم هر چیزی را تغییر دهیم.» نینا با این حرف، توجه موش‌های دیگر را جلب کرد. موش ا دوربین‌هایشان را به سمت نینا چرخاندند تا از او عکس و فیلم بگیرند و در فضای مجازی انتشار دهند و فالوور جذب کنند. نینا فریاد زد به خودتان بیایید من تصمیم دارم شما را نجات دهم به من کمک کنید دوربین‌هایتان را زمین بگذارید. آن‌ها دوربین‌های خود را کنار گذاشتند و به نینا پیوستند. با هم، نقشه‌ای کشیدند تا دوستشان را نجات دهند. آن‌ها با هم فریاد زدند و به سمت گربه دویدند، و با شجاعت و اتحاد، گربه را مجبور به رها کردن دوستشان کردند. نینا و دوستانش از دم گربه شروع کردند و حسابی او را گاز گرفتند. چند تا از موش‌ها هم توی چشم و گوش گربه رفتند و او را وادار کردند تا برای همیشه دمش را روی کولش بگذارد و برود. حالا موش کوچولو جانش را مدیون اتحاد موش‌ها وهوش نینا بود . الان جا دارد همه با هم برای نینا و دوستانش یک دست مرتب بزنیم😊👏 گربه که از این اتحاد و شجاعت موش‌ها شگفت‌زده شده بود، به آرامی از جنگل خارج شد و دیگر هرگز بازنگشت. از آن روز به بعد، موش‌ها یاد گرفتند که قدرت واقعی در اتحاد و شجاعت است، نه در تماشا و ثبت لحظات. آن‌ها فهمیدند که هر چقدر هم کوچک باشند، وقتی با هم باشند، می‌توانند هر چالشی را پشت سر بگذارند. https://eitaa.com/h_d1011
# برداشت کوچه کاهگلی، نگینِ پاییزی، با برگ‌های زرد و نارنجی، دلم را می‌بری. چه سکوتی در تو نهفته، چه آرامشی در هوایت هست،انگار زمان در تو ایستاده، فارغ از هیاهوی دنیا. برگ‌های خشک زیر پایم خش‌خش می‌کنند،و قصه‌های کهن را در گوشم زمزمه می‌کنند. تو گویی دفتری هستی که تاریخ را ورق زده‌ای، و در هر گوشه‌ات، خاطره‌ای نهفته است. هیچ‌کس نیست که این زیبایی را ببیند؟، من در سکوت تو، محو تماشا شده‌ام خزان نشسته بر جان و دلم، چه دیدنی است.برگ‌ها رقصان، در هیاهوی باد می‌چرخند، انگار سرود رفتن را، به گوش من می‌خوانند. نوری کم‌رمق، از میان شاخه‌ها سرک می‌کشد، و سایه‌های بلند را، بر دیوارها می‌کشد. سکوت کوچه، پر از نجواهای نهان است، صدای پای خاطره‌ها، در گوش جان می‌پیچد. اینجا، زمان و مکان از حرکت ایستاده، و من، در این سکوت، به آرامش رسیده‌ام. چه زیباست این تنهایی، در میان این همه رنگ، https://eitaa.com/h_d1011 کوچه کاهگلی، ای مامن دلتنگی و سکون. انگار روح من، با تو هم آواز شده است.