eitaa logo
رسانه مذهبی حبل المتین🕊📿
333 دنبال‌کننده
58 عکس
62 ویدیو
5 فایل
💠رسانه مذهبی#حبل_المتین 🔹️ 🎥ساخت آثار اهل بیت علیهم السلام 🔸️ ایتا | تلگرام | روبیکا | اینستاگرام | یوتیوب https://zil.ink/hablol_matinn 🗣 @Matin_mazloom
مشاهده در ایتا
دانلود
یک پارت تقدیم تون☺️✨
خيلي ترسيده بوديم. فرمانده داد زد: صبركنيد. نترسيد! لحظاتي بعد صداي شــليك عراقيها كمتر شــد. نگاهي به بيرون ســنگر انداختم. عراقيها خوب به سنگرهاي ما نزديك شده بودند. يكدفعه ابراهيم به همراه چند نفر از دوستان به سمت عراقيها حمله كردند! آنها در حالي كه از سنگر بيرون مي دويدند فرياد زدند: الله اكبر شايد چند دقيقه اي نگذشت كه چندين عراقي كشته و مجروح شدند. يازده نفر از عراقيها توســط ابراهيم و دوستانش به اسارت درآمدند . بقيه هم فرار كردند. ابراهيم ســريع آنها را به طرف داخل شهر حركت داد. تمام بچهها از اين حركــت ابراهيم روحيه گرفتند. چند نفر مرتب از اســرا عكس ميانداختند. بعضيها هم با ابراهيم عكس يادگاري ميگرفتند! ســاعتي بعد وارد شهر سرپل شديم. آنجا بود كه خبر دادند: چون راه بسته بوده، پيكر قاسم هنوز در پادگان مانده. ما هم حركت كرديم و در روز پنجم جنگ به همراه پيكر قاسم و با اتومبيل خودش به تهران آمديم. در تهران تشــييع جنازه باشكوهي برگزار شد و اولين شهيد دفاع مقدس در محل، تشييع شد. جمعيت بسيار زيادي هم آمده بودند. علی خرّمدل فرياد ميزد: فرمانده شهيدم راهت ادامه دارد. 🦋🕊
یک پارت تقدیم تون ☺️🦋
غم‌ و‌ بدبختی‌ هایی‌داریم‌ ما از‌ یه‌ طرف‌ پریشان‌ کربلا از‌ یه‌ طرف‌‌دیگه‌ دلتنگ‌ مشهد‌ ازیه‌‌‌طرف‌غم‌ازبی‌حرمتی‌به‌حرم‌ مطهر‌حضرت‌زینب س‌ وحضرت‌رقیه‌ (س) ازیه طرف نبودن صاحب الزمان(عج) بعدمیگن‌شماها‌چتونه؟!. 💔 ✍ Soghot_eshgh
دومین حضور هشتمين روز مهرماه با بچه هاي معاونت عمليات سپاه راهي منطقه شديم. در راه در مقر سپاه همدان توقف كوتاهي کرديم. موقع اذان ظهر بود. برادر بروجردي،كه به همراه نيروهاي سپاه راهي منطقه بود را در همان مكان ملاقات كرديم. ابراهيم مشــغول گفتــن اذان بود. بچه ها براي نماز آماده ميشــدند. حالت معنــوي عجيبي در بچه ها ايجاد شــد. محمد بروجردي گفــت: اميرآقا، اين ابراهيم بچه كجاست؟! گفتم: بچه محل خودمونه، سمت هفده شهريور و ميدان خراسان. بــرادر بروجردي ادامــه داد: عجب صدايــي داره. يكي دو بــار تو منطقه ديدمش، جوان پر دل وجرأتيه. بعد ادامه داد: اگه تونستي بيارش پيش خودمون كرمانشاه. نماز جماعت برگزار شد و حركت كرديم. بار دوم بود كه به سرپل ذهاب مي آمديم. اصغــر وصالي نيروها را آرايش داده بود. بعــد از آن منطقه به يك ثبات و پايداري رسيد. اصغر از فرماندهان بسيار شجاع و دلاور بود. ابراهيم بسيار به او علاقه داشت. او هميشه ميگفت: 🕊🦋
یک پارت تقدیم تون 😊🦋
| فاطمه (س) تار موی پیامبر (ص) 💬جابر بن عبدالله گوید: پیامبر(ص) فرمود: فاطمةُ شعرة منّی؛فَمَن آذی شعرة منّی،فَقَد آذانی و مَن آذانی فَقَد آذَی الله و مَن آذی الله لَعَنَهُ اللهُ مِلئَ السّموات و الأرض؛ فاطمه (س) تار موی من است و هر که به تاری از موهای من آزار برساند مرا آزار رسانده و هر که مرا آزار رساند خدا را آزار رسانده است و هر که به خدا آزار برساند، خداوند به اندازه آسمان ها و زمین او را لعنت خواهد کرد. @hablol_matinn
          چريكي بــه شــجاعت و دوري ومديريــت اصغر نديــده ام. اصغر حتي همسرش را به جبهه آورده و با اتومبيل پيكان خودش كه شبيه انبار مهماته، به همه جبهه ها سر ميزنه. اصغر هم، چنين حالتي نسبت به ابراهيم داشت. يكبار كه قصد شناسايي و انجام عمليات داشت به ابراهيم گفت: آماده باش برويم شناسايي. اصغر وقتي از شناسايي برگشت. گفت: من قبل از انقلاب در لبنان جنگيده ام. كل درگيريهاي سال58 كردســتان را در منطقه بودم، اما اين جوان با اينكه هيچكدام از دوره هاي نظامي را نديده، هم بســيار ورزيده اســت هم مســائل نظامي را خيلي خوب ميفهمد. براي همين در طراحي عمليات ها از ابراهيم كمك ميگرفت. آنها در يكي از حملات، بدون دادن تلفات هشت دستگاه تانك دشمن را منهدم كردند و تعدادي از نيروهاي دشمن را اسير گرفتند. اصغر وصالي يكي از ساختمانهاي پادگان ابوذر را براي نيروهاي داوطلب و رزمنده آماده كرد و با ثبت نام و مشخصات افراد و تقسيم آنها، نظم خاصي در شهر ايجاد كرد. وقتي شهر كمي آرامش پيدا كرد، ابراهيم به همراه ديگر رزمنده ها ورزش باستاني را بر پا كرد. هر روز صبح ابراهيم با يك قابلمه ضرب ميگرفت و با صداي گرم خودش ميخواند. اصغر هم مياندار ورزش شده بود، اسلحه ژ3 هم شده بود ميل! با پوكه توپ وتعدادي ديگر از سلاح ها ، وسايل ورزشي را درست كرده بودند. يكــي از فرماندهــان ميگفت: آن روزها خيلي از مردم كه در شــهر مانده بودند و پرستاران بيمارستان و بچه هاي رزمنده، صبحها به محل ورزش باستاني 🦋🕊
       می آمدند. ابراهيم با آن صداي رسا ميخواند و اصغر هم مياندار ورزش بود. به ايــن ترتيب آنها روح زندگــي و اميد را ايجاد ميكردند. راســتي كه ابراهيم انسان عجيبي بود. ٭٭٭ امام صادق(ع) ميفرمايد: هركار نيكي كه بنده اي انجام ميدهد در قرآن ثوابي براي آن مشخص است؛ مگر نماز شب! زيرا آنقدر پر اهميت است كه خداوند ثواب آن را معلوم نكرده و فرموده: »پهلويشان از بسترها جدا ميشود و هيچكس نميداند به پاداش آنچه كرده اند چه چيزي براي آنها ذخيره كرده ام ً يكي دو ســاعت مانده به همان دوران كوتاه ســرپل ذهاب، ابراهيم معمولا اذان صبح بيدار ميشــد و به قصد ســر زدن به بچه ها از محل استراحت دور ميشد. اما من شــك نداشتم كه از بيداري ســحر لذت ميبرد و مشغول نماز شب ميشود. يكبار ابراهيم را ديدم. يك ساعت مانده به اذان صبح، به سختي ظرف آب تهيه كرد و براي غسل و نماز شب از آن استفاده نمود. 🕊🦋
دو پارت تقدیم تون😊🦋
دوازدهم مهر 9531 است. دو روز بود كه ابراهيم مفقود شده! براي گرفتن خبر به ستاد اسراي جنگي رفتم اما بي فايده بود. تا نيمه هاي شب بيدار و خيلي ناراحت بودم. من ازصميمي ترين دوستم هيچ خبري نداشتم. بعــد از نماز صبح آمدم داخل محوطه. ســكوت عجيبــي در پادگان ابوذر حکم فرما بود. روي خاك های محوطه نشستم. تمام خاطراتي كه با ابراهيم داشتم در ذهنم مرور مي شد. هوا هنوز روشن نشده بود. با صدايي درب پادگان باز شد و چند نفری وارد شدند. ناخودآگاه به درب پادگان نگاه کردم، توب گرگو میشه هواره چهره آنها خيره شدم يکدفعه از جا پریدم! خودش بود، یکی از آنها ابراهيم بود. دویدم و لحظاتی بعد در آغوش هم بودیم. خوشحالی آن لحظه‌ قابل وصف نبود.ساعتی بعد در جمع بچه ها نشستيم. ابراهيم ماجرای این سه روز را تعريف می کرد: با یک نفر رفته بودیم جلو، نمی دانستیم عراقي ها کجا آمده اند. 🕊🦋
یک پارت تقدیم تون 😊🦋
کنار یک تپه محاصره شدیم، نزدیک به یکصد عراقی از بالای تپه و از داخل دشت شلیک می‌کردند. ما پنج نفر هم در کنار تپه در چاله ای سنگر گرفتیم و شلیک می‌کرديم. تا غروب مقاومت کردیم،کسی آن اطراف نبود. به پشت تپه و میان درخت ها رفتیم. در آنجا پیکر شهدا را مخفی کردیم. خسته و گرسنه بودیم. از مسیر غروب آفتاب قبله را حدس زدم و نماز را خواندیم. بعد از نماز به دوستانم گفتم:برای رفع این گرفتاری ها با دقت تسبیحات حضرت زهرا [ع] را بگویید. بعد ادامه دادم:این تسبیحات را پیامبر ، زمانی به دخترشان تعلیم فرمودند که ایشان گرفتار مشکلات و سختی های بسیار بودند. بعد از تسبیحات به سنگر قبلی برگشتیم. خبری از عراقی ها نبود. مهمات ما هم کم بود. یکدفعه در کنار تپه چندین جنازه عراقی را دیدم. اسلحه و خشاب و نارنجک های آن ها را برداشتیم. مقداری آذوقه هم پیدا کردیم و آماده حرکت شدیم. اما به کدام سمت!؟ هوا تاریک و در اطراف ما دشتی صاف بود. تسبیحی در دست داشتیم و مرتب ذکر میگفتم. در میان دشمن،خستگی،شب تاریک و... اما آرامش عجیبی داشتیم! نیمه های شب در میان دشت یک جاده خاکی پیدا کردیم. مسیر آن را ادامه دادیم. به یک منطقه نظامی رسیدیم که دستگاه رادار در داخل آن قرار داشت. 🕊🦋
یک پارت تقدیم تون ☺️🕊
چندین نگهبان هم در اطراف آن بودند‌. سنگرهایی هم در داخل مقر دیده می شد. ما نمی دانستیم در کجا هستیم. هیچ امیدی هم به زنده ماندن خودمان نداشتیم، براي همين تصمیم عجیبی گرفتيم! بعد هم با تسبیح استخاره کردم و خوب آمد. ما هم شروع کردیم! با یاری خدا توانستیم با پرتاپ نارنجک و شلیک گلوله، آن مقر نظامی را به هم بریزیم. وقتي رادار از کار افتاد، هر سه از آنجا دور شدیم ساعتی بعد دوباره به راهمان ادامه داديم. نزدیک صبح محل امنی را پيدا کرديم و مشغول استراحت شديم. کل روز را استراحت کرديم. باور کردنی نبود، آرامش عجیبی داشتیم با تاریک شدن هوا به راهمان ادامه داديم و با یاری خدا به نیرو های خود رسيديم. ابراهيم ادامه داد: آنچه ما در این مدت ديديم فقط عنایات خدا بود. تسبیحات حضرت زهرا(س) گره بسیاری از مشکلات ما را گشود؟ بعد گفت: دشمن به خاطر نداشتن ایمان، از نیرو های ما می ترسد. ما باید تا می توانیم نبردهای نامنظم را گسترش‌ دهیم تا جلوی حملات دشمن گرفته شود. 🕊🦋
یک پارت تقدیم تون 😊🌱
شهرک المهدی از شروع جنگ یک ماه گذشت. ابراهيم به همراه حاج حسین و تعدادي از رفقا شهرک المهدی در اطراف سر پل ذهاب رفتند. آنجا سنگرهای پدافندی را در مقابل دشمن راه انداره کردند. نماز جماعت صبح تمام شد.دیدم بچه ها دنبال ابراهيم می گردند! با تعجب پرسیدم:چي شده؟! گفتند از نيمه شب تا حالا خبری از ابراهيم نیست.! من هم به همراه بچه ها سنگرها و مواضع دیده بانی را جستجو کرديم ولی خبری از ابراهيم نبود! ساعتی بعد یکی از بچه هاي دیده بان گفت: از داخل شیار مقابل، چند نفر به این سمت میان! این شیار درست رو به سمت دشمن بود. بلافاصله به سنگر دیده بانی رفتم و با بچه ها نگاه کردیم. سیزده عراقي پشت سر هم در حالی که دستانشان بسته بود به سمت ما می آمدند! پشت سر آنها ابراهيم و یکی دیگر از بچه ها قرار داشت ! در حالی که تعداد زیادی اسلحه و نارنجک و خشاب همراهشان بود. هیچکس باور نمی کرد که ابراهيم به همراه یک نفر دیگر چنین حماسه ای آفریده باشد! 🦋🕊
یک پارت تقدیم تون 😊🕊
آن هم در شرایطی که در شهرک المهدی مهمات و سلاح کم بود حتی تعدادی از رزمنده‌ها اسلحه نداشتند یکی از بچه‌ها خیلی ذوق زده شده بود جلو آمد و کشیده محکمی به صورت اولین اسیر عراقی زد و گفت :« عراقي مزدور!» برای لحظه‌ای همه ساکت شدند ابراهیم از کنار ستون اسرا جلو آمد روبروی جوان ایستاد یکی یکی اسلحه‌ها را از روی دوشش به زمین گذاشت. بعد فریاد زد: برای چی زدی تو صورتش؟! جوان که خیلی تعجب کرده بود گفت:« مگه چیشده؟ اون دشمنه ابراهیم خیره خیره به صورتش نگاه کرد و گفت: اولاً او دشمن بوده اما الان اسیره، در ثانی این‌ها اصلاً نمی‌دونن برای چی با ما می‌جنگند حالا تو باید اینطوری برخورد کنی؟ جوان رزمنده بعد از چند لحظه سکوت گفت: ببخشید من کمی هیجانی شدم. بعد برگشت و پیشانی اسیر عراقی را بوسید و معذرت خواهی کرد. اسیر عراقی که با تعجب حرکت ما را نگاه می‌کرد به ابراهیم خیره شد. نگاه متعجب اسیر عراقی حرف‌های زیادی داشت! دو ماه پس از شروع جنگ، ابراهیم به مرخصی آمد. با دوستان به دیدن او رفتیم. در آن دیدار ابراهیم از خاطرات و اتفاقات جنگ صحبت می‌کرد. اما از خودش چیزی نمی‌گفت تا اینکه صحبت از نماز و عبادت رزمندگان شد. یک دفعه ابراهیم خندید و گفت: در منطقه المهدی در همان روزهای اول، ۵ جوان به گروه ما ملحق شدند آنها از یک روستا با هم به جبهه آمده بودند. 🕊🦋
یک پارت تقدیم تون 😊🕊
| همه عمر ولایت بود 💬مردی از نسل سلمان ، شجاع و نترس! ۱:۲۰💔 @hablol_matinn @matnatehran