#دختر_شینا
#قسمت_13
#فصل_سوم
چند روز از آن ماجرا گذشت. صبح یڪ روز بهاری بود. توی حیاط ایستاده بودم. حیاطمان خیلی بزرگ بود. دورتادورش اتاق بود. دو تا در داشت؛ یڪ درش به ڪوچه باز می شد و آن یڪی درش به باغی ڪه ما به آن می گفتیم باغچه.
باغچه پر از درخت آلبالو بود. به سرم زد بروم آنجا. باغچه سرسبز و قشنگ شده بود. درخت ها جوانه زده بودند و برگ های ڪوچڪشان زیر آفتاب دلچسب بهاری می درخشید. بعد از پشت سر گذاشتن زمستانی سرد، حالا دیدن این طبیعت سرسبز و هوای مطبوع و دلنشین، لذت بخش بود. یڪ دفعه صدایی شنیدم. انگار ڪسی از پشت درخت ها صدایم می ڪرد. اول ترسیدم و جا خوردم، ڪمی ڪه گوش تیز ڪردم، صدا واضح تر شد و بعد هم یڪ نفر از دیوار ڪوتاهی ڪه پشت درخت ها بود پرید توی باغچه. تا خواستم حرڪتی بڪنم، سایه ای از روی دیوار دوید و آمد روبه رویم ایستاد. باورم نمی شد. صمد بود. با شادی سلام داد. دستپاچه شدم. چادرم را روی سرم جابه جا ڪردم. سرم را پایین انداختم و بدون اینڪه حرفی بزنم یا حتی جواب سلامش را بدهم، دو پا داشتم، دو تا هم قرض ڪردم و دویدم توی حیاط و پله ها را دو تا یڪی ڪردم و رفتم توی اتاق و در را از تو قفل ڪردم.
صمد ڪمی منتظر ایستاده بود. وقتی دیده بود خبری از من نیست، با اوقات تلخی یڪ راست رفته بود سراغ زن برادرم و از من شڪایت ڪرده بود و گفته بود: " انگار قدم اصلاً مرا دوست ندارد. "
ادامه دارد...✒️
@hadi_soleymani313