eitaa logo
شهیدابراهیم هادی وشهیدقاسم سلیمانی
1.6هزار دنبال‌کننده
16هزار عکس
7.2هزار ویدیو
295 فایل
🌼تمام فعالیتهای کانال هدیه به آقا جانم مهدی موعود (عج الله تعالی فرجه الشریف)🌼 🔻شهید ابراهیم هادی:مشکل کارهای ما این است که برای رضای همه کار می کنیم جز رضای خدا انتقادات و پیشنهاد https://daigo.ir/secret/4785004014
مشاهده در ایتا
دانلود
آن شب وقتی مهمان ها رفتند، پدرم به مادرم گفته بود: «به خدا هنوز هم راضی نیستم قدم را شوهر بدهم. نمی دانم چطور شد قضیه تا اینجا ڪشیده شد. تقصیر پسرعمویم بود. با گریه اش ڪاری ڪرد توی رودربایستی ماندم. با بغض و آه گفت اگر پسرم زنده بود، قدم را به او می دادی؟! حالا فڪر ڪن صمد پسر من است.» پسرِ پسرعموی پدرم سال ها پیش در نوجوانی مریض شده و از دنیا رفته بود. بعد از گذشت این همه سال، هر وقت پدرش به یاد او می افتاد، گریه می ڪرد و تأثر او باعث ناراحتی اطرافیان می شد. حالا هم از این مسئله سوء استفاده ڪرده بود و این طوری رضایت پدرم را به دست آورده بود. در قایش رسم است قبل از مراسم نامزدی، مردها و ریش سفیدهای فامیل می نشینند و با هم به توافق می رسند. مهریه را مشخص می ڪنند و خرج عروسی و خریدهای دیگر را برآورد می ڪنند و روی ڪاغذی می نویسند. این ڪاغذ را یڪ نفر به خانواده داماد می دهد. اگر خانواده داماد با هزینه ها موافق باشند، زیر ڪاغذ را امضا می ڪنند و همراه یڪ هدیه آن را برای خانواده عروس پس می فرستند. آن شب تا صبح دعا ڪردم پدرم مهریه و خرج های عروسی را دست بالا و سنگین گرفته باشد و خانواده داماد آن را قبول نڪنند. ادامه دارد...✒️ @hadi_soleymani313
فردا صبح یڪ نفر از همان مهمان های پدرم ڪاغذ را به خانه پدر صمد برد. همان وقت بود ڪه فهمیدم پدرم مهریه ام را پنج هزار تومان تعیین ڪرده. پدر و مادر صمد با هزینه هایی ڪه پدرم مشخص ڪرده بود، موافق نبودند؛ اما صمد همین ڪه رقم مهریه را دیده بود، ناراحت شده و گفته بود: «چرا این قدر ڪم؟! مهریه را بیشتر ڪنید.» اطرافیان مخالفت ڪرده بودند. صمد پایش را توی یڪ ڪفش ڪرده و به مهریه پنج هزار تومان دیگر اضافه ڪرده و زیر ڪاغذ را خودش امضا ڪرده بود. عصر آن روز، یڪ نفر ڪاغذ امضاشده را به همراه یڪ قواره پارچه پیراهنی زنانه برای ما فرستاد. دیگر امیدم ناامید شد. به همین سادگی پدرم به اولین خواستگارم جواب مثبت داد و ته تغاری اش را به خانه بخت فرستاد. چند روز بعد، مراسم شیرینی خوران و نامزدی در خانه ما برگزار شد. مردها توی یڪ اتاق نشسته بودند و زن ها توی اتاقی دیگر. من توی انباری گوشه حیاط قایم شده بودم و زارزار گریه می ڪردم. خدیجه، همه جا را دنبالم گشته بود تا عاقبت پیدایم ڪرد. وقتی مرا با آن حال زار دید، شروع ڪرد به نصیحت ڪردن و گفت: «دختر! این ڪارها چه معنی دارد؟! مگر بچه شده ای؟! تو دیگر چهارده سالت است. همه دخترهای هم سن و سال تو آرزو دارند پسری مثل صمد به خواستگاری شان بیاید و ازدواج ڪنند. مگر صمد چه عیبی دارد؟ ادامه دارد...✒️ @hadi_soleymani313
خانواده خوب ندارد ڪه دارد. پدر و مادر خوب ندارد ڪه دارد. امسال ازدواج نڪنی، سال دیگر باید شوهر ڪنی. هر دختری دیر یا زود باید برود خانه بخت. چه ڪسی بهتر از صمد. تو فڪر می ڪنی توی این روستای به این ڪوچڪی شوهری بهتر از صمد گیرت میآید؟! نڪند منتظری شاهزاده ای از آن طرف دنیا بیاید و دستت را بگیرد و ببردت توی قصر رویاها. دختر دیوانه نشو. لگد به بختت نزن. صمد پسر خوبی است تو را هم دیده و خواسته. از خر شیطان بیا پایین. ڪاری نڪن پشیمان بشوند، بلند شوند و بروند. آن وقت می گویند حتماً دختره عیبی داشته و تا عمر داری باید بمانی ڪنج خانه.» با حرف های زن برادرم ڪمی آرام شدم. خدیجه دستم را گرفت و با هم رفتیم توی حیاط. از چاه برایم آب ڪشید. آب را توی تشتی ریخت و انگار ڪه من بچه ای باشم، دست و صورتم را شست و مرا با خودش به اتاق برد. از خجالت داشتم می مردم. دست و پایم یخ ڪرده بود و قلبم به تاپ تاپ افتاده بود. خواهرم تا مرا دید، بلند شد و شال قرمزی روی سرم انداخت. همه دست زدند و به ترڪی برایم شعر و ترانه خواندند. اما من هیچ احساسی نداشتم. انگار نه انگار ڪه داشتم عروس می شدم. توی دلم خداخدا می ڪردم، هر چه زودتر مهمان ها بروند و پدرم را ببینم. مطمئن بودم همین ڪه پدرم دستی روی سرم بڪشد، غصه ها و دلواپسی هایم تمام می شود. ادامه دارد...✒️ @hadi_soleymani313
چند روز از آن ماجرا گذشت. صبح یڪ روز بهاری بود. توی حیاط ایستاده بودم. حیاطمان خیلی بزرگ بود. دورتادورش اتاق بود. دو تا در داشت؛ یڪ درش به ڪوچه باز می شد و آن یڪی درش به باغی ڪه ما به آن می گفتیم باغچه. باغچه پر از درخت آلبالو بود. به سرم زد بروم آنجا. باغچه سرسبز و قشنگ شده بود. درخت ها جوانه زده بودند و برگ های ڪوچڪشان زیر آفتاب دلچسب بهاری می درخشید. بعد از پشت سر گذاشتن زمستانی سرد، حالا دیدن این طبیعت سرسبز و هوای مطبوع و دلنشین، لذت بخش بود. یڪ دفعه صدایی شنیدم. انگار ڪسی از پشت درخت ها صدایم می ڪرد. اول ترسیدم و جا خوردم، ڪمی ڪه گوش تیز ڪردم، صدا واضح تر شد و بعد هم یڪ نفر از دیوار ڪوتاهی ڪه پشت درخت ها بود پرید توی باغچه. تا خواستم حرڪتی بڪنم، سایه ای از روی دیوار دوید و آمد روبه رویم ایستاد. باورم نمی شد. صمد بود. با شادی سلام داد. دستپاچه شدم. چادرم را روی سرم جابه جا ڪردم. سرم را پایین انداختم و بدون اینڪه حرفی بزنم یا حتی جواب سلامش را بدهم، دو پا داشتم، دو تا هم قرض ڪردم و دویدم توی حیاط و پله ها را دو تا یڪی ڪردم و رفتم توی اتاق و در را از تو قفل ڪردم. صمد ڪمی منتظر ایستاده بود. وقتی دیده بود خبری از من نیست، با اوقات تلخی یڪ راست رفته بود سراغ زن برادرم و از من شڪایت ڪرده بود و گفته بود: " انگار قدم اصلاً مرا دوست ندارد. " ادامه دارد...✒️ @hadi_soleymani313
" من با هزار مڪافات از پایگاه مرخصی گرفته ام، فقط به این خاطر ڪه بیایم قدم را ببینم و دو سه ڪلمه با او حرف بزنم. چند ساعت پشت باغچه خانه شان ڪشیڪ دادم تا او را تنهایی پیدا ڪردم. بی انصاف او حتی جواب سلامم را هم نداد. تا مرا دید، فرار ڪرد و رفت." نزدیڪ ظهر دیدم خدیجه آمد خانه ما و گفت: «قدم! عصر بیا ڪمڪم. مهمان دارم، دست تنهام.» عصر رفتم خانه شان. داشت شام می پخت. رفتم ڪمڪش. غافل از اینڪه خدیجه برایم نقشه ڪشیده بود. همین ڪه اذان مغرب را دادند و هوا تاریڪ شد، دیدم در باز شد و صمد آمد. از دست خدیجه ڪفری شدم. گفتم: «اگر مامان و حاج آقا بفهمند، هر دویمان را می ڪشند.» خدیجه خندید و گفت: «اگر تو دهانت سفت باشد، هیچ ڪس نمی فهمد. داداشت هم امشب خانه نیست. رفته سر زمین، آبیاری.» بعد از اینڪه ڪمی خیالم راحت شد، زیر چشمی نگاهش ڪردم. چرا این شڪلی بود؟! ڪچل بود. خدیجه تعارفش ڪرد و آمد توی اتاقی ڪه من بودم. سلام داد. باز هم نتوانستم جوابش را بدهم. بدون هیچ حرفی بلند شدم و رفتم آن یڪی اتاق. خدیجه صدایم ڪرد. جواب ندادم. ڪمی بعد با صمد آمدند توی اتاقی ڪه من بودم. خدیجه با اشاره چشم و ابرو بهم فهماند ڪار درستی نمی ڪنم. بعد هم از اتاق بیرون رفت. من ماندم و صمد. ادامه دارد...✒️ ڪمی این پا و آن پا ڪردم و بلند شدم تا از زیر نگاه های سنگینش فرار ڪنم، ایستاد وسط چهارچوبِ در، دست هایش را باز ڪرد و جلوی راهم را گرفت. با لبخندی گفت: «ڪجا؟! چرا از من فرار می ڪنی؟! بنشین باهات ڪار دارم.» سرم را پایین انداختم و نشستم. او هم نشست؛ البته با فاصله خیلی زیاد از من. بعد هم یڪ ریز شروع ڪرد به حرف زدن. گفت دوست دارم زنم این طور باشد. آن طور نباشد. گفت: «فعلاً سربازم و خدمتم ڪه تمام شود، می خواهم بروم تهران دنبال یڪ ڪار درست و حسابی.» نگرانی را ڪه توی صورتم دید، گفت: «شاید هم بمانم همین جا توی قایش.» از شغلش گفت ڪه سیمان ڪار است و توی تهران بهتر می تواند ڪار ڪند. همان طور سرم را پایین انداخته بودم. چیزی نمی گفتم. صمد هم یڪ ریز حرف می زد. آخرش عصبانی شد و گفت: «تو هم چیزی بگو. حرفی بزن تا دلم خوش شود.» چیزی برای گفتن نداشتم. چادرم را سفت از زیر گلو گرفته بودم و زل زده بودم به اتاق روبه رو. وقتی دید تلاشش برای به حرف درآوردنم بی فایده است، خودش شروع ڪرد به سؤال ڪردن. پرسید: «دوست داری ڪجا زندگی ڪنی؟!» جواب ندادم. دست بردار نبود. پرسید: «دوست داری پیش مادرم زندگی ڪنی؟!» بالاخره به حرف آمدم؛ اما فقط یڪ ڪلمه: «نه!» بعد هم سڪوت. ادامه دارد...✒️ @hadi_soleymani313
وقتی دید به این راحتی نمی تواند من را به حرف درآورد، او هم دیگر حرفی نزد. از فرصت استفاده ڪردم و به بهانه ڪمڪ به خدیجه رفتم و سفره را انداختم. غذا را هم من ڪشیدم. خدیجه اصرار می ڪرد: «تو برو پیش صمد بنشین با هم حرف بزنید تا من ڪارها را انجام بدهم»، اما من زیر بار نرفتم، ایستادم و ڪارهای آشپزخانه را انجام دادم. صمد تنها مانده بود. سر سفره هم پیش خدیجه نشستم. بعد از شام، ظرف ها را جمع ڪردم و به بهانه چای آوردن و تمیز ڪردن آشپزخانه، از دستش فرار ڪردم. صمد به خدیجه گفته بود: «فڪر ڪنم قدم از من خوشش نمی آید. اگر اوضاع این طوری پیش برود، ما نمی توانیم با هم زندگی ڪنیم.» خدیجه دلداری اش داده بود و گفته بود: «ناراحت نباش. این مسائل طبیعی ست. ڪمی ڪه بگذرد، به تو علاقه مند می شود. باید صبر داشته باشی و تحمل ڪنی.» صمد بعد از اینڪه چایش را خورد، رفت. به خدیجه گفتم: «از او خوشم نمی آید. ڪچل است.» خدیجه خندید و گفت: «فقط مشڪلت همین است. دیوانه؟! مثل اینڪه سرباز است. چند ماه دیگر ڪه سربازی اش تمام شود، ڪاڪلش درمی آید.» بعد پرسید: «مشڪل دوم؟!» ادامه دارد...✒️ گفتم: «خیلی حرف می زند.» خدیجه باز خندید و گفت: «این هم چاره دارد. صبر ڪن تو ڪه از لاڪت درآیی و رودربایستی را ڪنار بگذاری، بیچاره اش می ڪنی؛ دیگر اجازه حرف زدن ندارد.» از حرف خدیجه خنده ام گرفت و این خنده سر حرف و شوخی را باز ڪرد و تا دیروقت بیدار ماندیم و گفتیم و خندیدیم. چند روز بعد، مادر صمد خبر داد می خواهد به خانه ما بیاید. عصر بود ڪه آمد؛ خودش تنها، با یڪ بقچه لباس. مادرم تشڪر ڪرد. بقچه را گرفت و گذاشت وسط اتاق و به من اشاره ڪرد بروم و بقچه را باز ڪنم. با اڪراه رفتم نشستم وسط اتاق و گره بقچه را باز ڪردم. چندتایی بلوز و دامن و پارچه لباسی بود، ڪه از هیچ ڪدامشان خوشم نیامد. بدون اینڪه تشڪر ڪنم، همان طور ڪه بقچه را باز ڪرده بودم، لباس ها را تا ڪردم و توی بقچه گذاشتم و آن را گره زدم. مادر صمد فهمید؛ اما به روی خودش نیاورد. مادرم هی لب گزید و ابرو بالا انداخت و اشاره ڪرد تشڪر ڪنم، بخندم و بگویم ڪه قشنگ است و خوشم آمده، اما من چیزی نگفتم. بُق ڪردم و گوشه اتاق نشستم. مادر صمد رفته بود و همه چیز را برای او تعریف ڪرده بود. چند روز بعد، صمد آمد. ادامه دارد...✒️ @hadi_soleymani313
ڪلاه سرش گذاشته بود تا بی موی اش پیدا نباشد. یڪ ساڪ هم دستش بود. تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و ساڪ را داد دستم و گفت: «قابلی ندارد.» بدون اینڪه حرفی بزنم، ساڪ را گرفتم و دویدم طرف یڪی از اتاق های زیرزمین. دنبالم آمد و صدایم ڪرد. ایستادم. دم در اتاق ڪاغذی از جیبش درآورد و گفت: «قدم! تو را به خدا از من فرار نڪن. ببین این برگه مرخصی ام است. به خاطر تو از پایگاه مرخصی گرفتم. آمده ام فقط تو را ببینم.» به ڪاغذ نگاه ڪردم؛ اما چون سواد خواندن و نوشتن نداشتم، چیزی از آن سر درنیاوردم. انگار صمد هم فهمیده بود، گفت: «مرخصی ام است. یڪ روز بود، ببین یڪ را ڪرده ام دو. تا یڪ روز بیشتر بمانم و تو را ببینم. خدا ڪند ڪسی نفهمد. اگر بفهمند برگه مرخصی ام را دست ڪاری ڪرده ام، پدرم را درمی آورند.» می ترسیدم در این فاصله ڪسی بیاید و ببیند ما داریم با هم حرف می زنیم. چیزی نگفتم و رفتم توی اتاق. نمی دانم چرا نیامد تو. از همان جلوی در گفت: «پس لااقل تڪلیف مرا مشخص ڪن. اگر دوستم نداری، بگو یڪ فڪری به حال خودم بڪنم.» باز هم جوابی برای گفتن نداشتم. آن اتاق دری داشت ڪه به اتاقی دیگر باز می شد. رفتم آن یڪی اتاق. صمد هم بدون خداحافظی رفت. ساڪ دستم بود. ادامه دارد...✒️ رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز ڪردم. چند تا بلوز و دامن و روسری برایم خریده بود. از سلیقه اش خوشم آمد. نمی دانم چطور شد ڪه یڪ دفعه دلم گرفت. لباس ها را جمع ڪردم و ریختم توی ساڪ و زیپش را بستم و دویدم توی حیاط. صمد نبود، رفته بود. فردایش نیامد. پس فردا و روزهای بعد هم نیامد. ڪم ڪم داشتم نگرانش می شدم. به هیچ ڪس نمی توانستم راز دلم را بگویم. خجالت می ڪشیدم از مادرم بپرسم خبری از صمد دارد یا نه. یڪ روز ڪه سرِ چشمه رفته بودم، از زن ها شنیدم پایگاه آماده باش است و به هیچ سربازی مرخصی نمی دهند. پدرم در خانه از تظاهرات ضد شاه حرف می زد و اینڪه در اغلب شهرها حڪومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حڪومت و ضد شاه سر می دهند؛ اما روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرام خود مشغول بودند. یڪ ماه از آخرین باری ڪه صمد را دیده بودم، می گذشت. آن روز خدیجه و برادرم خانه ما بودند، نشسته بودیم روی ایوان. مثل تمام خانه های روستایی، درِ حیاط ما هم جز شب ها، همیشه باز بود. شنیدم یڪ نفر از پشت در صدا می زند: «یاالله... یاالله...» صمد بود. برای اولین بار از شنیدن صدایش حال دیگری بهم دست داد. قلبم به تپش افتاد. برادرم، ایمان، دوید جلوی در و بعد از سلام و احوال پرسی تعارفش ڪرد بیاید تو. صمد تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و سلام داد. حس ڪردم صورتم دارد آتش می گیرد. ادامه دارد...✒️ @hadi_soleymani313
🌷🌷🌷: انگار دو تا ڪفگیر داغ گذاشته بودند روی گونه هایم. سرم را پایین انداختم و رفتم توی اتاق. خدیجه تعارف ڪرد صمد بیاید تو. تا او آمد، من از اتاق بیرون رفتم. خجالت می ڪشیدم پیش برادرم با صمد حرف بزنم یا توی اتاقی ڪه او نشسته، بنشینم. صمد یڪ ساعت ماند و با برادرم و خدیجه حرف زد. وقتی از دیدن من ناامید شد، بلند شد، خداحافظی ڪرد برود. توی ایوان من را دید و با لحن ڪنایه آمیزی گفت: «ببخشید مزاحم شدم. خیلی زحمت دادم. به حاج آقا و شیرین جان سلام برسانید.» بعد خداحافظی ڪرد و رفت. خدیجه صدایم ڪرد و گفت: «قدم! باز ڪه گند زدی. چرا نیامدی تو. بیچاره! ببین برایت چی آورده.» و به چمدانی ڪه دستش بود اشاره ڪرد و گفت: «دیوانه! این را برای تو آورده.» آن قدر از دیدن صمد دستپاچه شده بودم ڪه اصلاً چمدان را دستش ندیده بودم. خدیجه دستم را گرفت و با هم به یڪی از اتاق های تو در تویمان رفتیم. درِ اتاق را از تو چفت ڪردیم و درِ چمدان را باز ڪردیم. صمد عڪس بزرگی از خودش را چسبانده بود توی درِ داخلی چمدان و دورتادورش را چسب ڪاری ڪرده بود. با دیدن عڪس، من و خدیجه زدیم زیر خنده. چمدان پر از لباس و پارچه بود. لابه لای لباس ها هم چند تا صابون عطری عروس گذاشته بود تا همه چیز بوی خوب بگیرد. ادامه دارد...✒️ لباس ها هم با سلیقه تمام تا شده بود. خدیجه سر شوخی را باز ڪرد و گفت: «ڪوفتت بشود قدم، خوش به حالت. چقدر دوستت دارد.» ایمان، ڪه دنبالمان آمده بود، به در می ڪوبید. با هول از جا بلند شدم و گفتم: «خدیجه! بیا چمدان را یڪ جایی قایم ڪنیم.» خدیجه تعجب ڪرد: «چرا قایم ڪنیم؟!» خجالت می ڪشیدم ایمان چمدان را ببیند. گفتم: «اگر ایمان عڪس صمد را ببیند، فڪر می ڪند من هم به او عڪس داده ام.» ایمان دوباره به در ڪوبید و گفت: «چرا در را بسته اید؟! باز ڪنید ببینم.» با خدیجه سعی ڪردیم عڪس را بڪَنیم، نشد. انگار صمد زیر عڪس هم چسب زده بود ڪه به این راحتی ڪنده نمی شد. خدیجه به شوخی گفت: «ببین انگار چسب دوقلو زده به این عڪس. چقدر از خودش متشڪر است.» ایمان، چنان به در می ڪوبید ڪه در می خواست از جا بڪند. دیدیم چاره ای نیست و عڪس را به هیچ شڪلی نمی توانیم بڪنیم. درِ چمدان را بستیم و زیر رختخواب هایی ڪه گوشه اتاق و روی هم چیده شده بود، قایمش ڪردیم. خدیجه در را به روی ایمان باز ڪرد. ایمان ڪه شستش خبردار شده بود ڪاسه ای زیر نیم ڪاسه است، اول با نگاه اتاق را وارسی ڪرد و بعد گفت: «پس ڪو چمدان. صمد برای قدم چی آورده بود؟!» ادامه دارد...✒️ @hadi_soleymani313
زیر لب و آهسته به خدیجه گفتم: «به جان خودم اگر لو بدهی، من می دانم و تو.» خدیجه سر ایمان را گرم ڪرد و دستش را ڪشید و او را از اتاق بیرون برد. 🔸فصل چهارم روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند. گاهی صمد تندتند به سراغم می آمد و گاهی هم ماه به ماه پیدایش نمی شد. اوضاع مملڪت به هم ریخته بود و تظاهرات ضد شاهنشاهی به روستاها هم ڪشیده شده بود. بهار تمام شد. پاییز هم آمد و رفت. زمستان سرد و یخبندان را هم پشت سر گذاشتیم. در نبود صمد، گاهی او را به ڪلی فراموش می ڪردم؛ اما همین ڪه از راه می رسید، یادم می افتاد انگار قرار است بین من و او اتفاقی بیفتد و با این فڪر نگران می شدم؛ اما توجه بیش از اندازه پدرم به من باعث دل خوشی ام می شد و زود همه چیز را از یاد می بردم. چند روزی بیشتر به عید نمانده بود. مادرم شام مفصلی پخته و فامیل را دعوت ڪرده بود. همه روستا مادرم را به ڪدبانوگری می شناختند. دست پختش را ڪسی توی قایش نداشت. از محبتش هیچ ڪس سیر نمی شد. به همین خاطر، همه صدایش می ڪردند «شیرین جان». آن روز زن برادرها و خواهرهایم هم برای ڪمڪ به خانه ما آمده بودند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت ڪرده بود. ادامه دارد...✒️ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 دمِ غروب، دیدیم عده ای روی پشت بام اتاقی ڪه ما توی آن نشسته بودیم راه می روند، پا می ڪوبند و شعر می خوانند. وسط سقف، دریچه ای بود ڪه همه خانه های روستا شبیه آن را داشتند. بچه ها آمدند و گفتند: «آقا صمد و دوستانش روی پشت بام هستند.» همان طور ڪه نشسته بودیم و به صداها گوش می دادیم، دیدیم بقچه ای، ڪه به طنابی وصل شده بود، از داخل دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای ڪرسی. چند نفری از دوستانم هم به این مهمانی دعوت شده بودند. آن ها دست زدند و گفتند: «قدم! یاالله بقچه را بگیر.» هنوز باور نداشتم صمد همان آقای داماد است و این برنامه هم طبق رسم و رسومی ڪه داشتیم برای من ڪه عروس بودم، گرفته شده است. به همین خاطر، از جایم تڪان نخوردم و گفتم: «شما بروید بگیرید.» یڪی از دوستانم دستم را گرفت و به زور هلم داد روی ڪرسی و گفت: «زود باش.» چاره ای نبود، رفتم روی ڪرسی بقچه را بگیرم. صمد انگار شوخی اش گرفته بود. طناب را بالا ڪشید. مجبور شدم روی پنجه پاهایم بایستم؛ اما صمد باز هم طناب را بالاتر ڪشید. صدای خنده هایش را از توی دریچه می شنیدم. با خودم گفتم: «الان نشانت می دهم.» خم شدم و طوری ڪه صمد فڪر ڪند می خواهم از ڪرسی پایین بیایم، یڪ پایم را روی زمین گذاشتم. صمد ڪه فڪر ڪرده بود من از این ڪارش بدم آمده و نمی خواهم بقچه را بگیرم. ادامه دارد... @hadi_soleymani313