eitaa logo
شهیدابراهیم هادی وشهیدقاسم سلیمانی
1.6هزار دنبال‌کننده
16هزار عکس
7.2هزار ویدیو
295 فایل
🌼تمام فعالیتهای کانال هدیه به آقا جانم مهدی موعود (عج الله تعالی فرجه الشریف)🌼 🔻شهید ابراهیم هادی:مشکل کارهای ما این است که برای رضای همه کار می کنیم جز رضای خدا انتقادات و پیشنهاد https://daigo.ir/secret/4785004014
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷🌷: انگار دو تا ڪفگیر داغ گذاشته بودند روی گونه هایم. سرم را پایین انداختم و رفتم توی اتاق. خدیجه تعارف ڪرد صمد بیاید تو. تا او آمد، من از اتاق بیرون رفتم. خجالت می ڪشیدم پیش برادرم با صمد حرف بزنم یا توی اتاقی ڪه او نشسته، بنشینم. صمد یڪ ساعت ماند و با برادرم و خدیجه حرف زد. وقتی از دیدن من ناامید شد، بلند شد، خداحافظی ڪرد برود. توی ایوان من را دید و با لحن ڪنایه آمیزی گفت: «ببخشید مزاحم شدم. خیلی زحمت دادم. به حاج آقا و شیرین جان سلام برسانید.» بعد خداحافظی ڪرد و رفت. خدیجه صدایم ڪرد و گفت: «قدم! باز ڪه گند زدی. چرا نیامدی تو. بیچاره! ببین برایت چی آورده.» و به چمدانی ڪه دستش بود اشاره ڪرد و گفت: «دیوانه! این را برای تو آورده.» آن قدر از دیدن صمد دستپاچه شده بودم ڪه اصلاً چمدان را دستش ندیده بودم. خدیجه دستم را گرفت و با هم به یڪی از اتاق های تو در تویمان رفتیم. درِ اتاق را از تو چفت ڪردیم و درِ چمدان را باز ڪردیم. صمد عڪس بزرگی از خودش را چسبانده بود توی درِ داخلی چمدان و دورتادورش را چسب ڪاری ڪرده بود. با دیدن عڪس، من و خدیجه زدیم زیر خنده. چمدان پر از لباس و پارچه بود. لابه لای لباس ها هم چند تا صابون عطری عروس گذاشته بود تا همه چیز بوی خوب بگیرد. ادامه دارد...✒️ لباس ها هم با سلیقه تمام تا شده بود. خدیجه سر شوخی را باز ڪرد و گفت: «ڪوفتت بشود قدم، خوش به حالت. چقدر دوستت دارد.» ایمان، ڪه دنبالمان آمده بود، به در می ڪوبید. با هول از جا بلند شدم و گفتم: «خدیجه! بیا چمدان را یڪ جایی قایم ڪنیم.» خدیجه تعجب ڪرد: «چرا قایم ڪنیم؟!» خجالت می ڪشیدم ایمان چمدان را ببیند. گفتم: «اگر ایمان عڪس صمد را ببیند، فڪر می ڪند من هم به او عڪس داده ام.» ایمان دوباره به در ڪوبید و گفت: «چرا در را بسته اید؟! باز ڪنید ببینم.» با خدیجه سعی ڪردیم عڪس را بڪَنیم، نشد. انگار صمد زیر عڪس هم چسب زده بود ڪه به این راحتی ڪنده نمی شد. خدیجه به شوخی گفت: «ببین انگار چسب دوقلو زده به این عڪس. چقدر از خودش متشڪر است.» ایمان، چنان به در می ڪوبید ڪه در می خواست از جا بڪند. دیدیم چاره ای نیست و عڪس را به هیچ شڪلی نمی توانیم بڪنیم. درِ چمدان را بستیم و زیر رختخواب هایی ڪه گوشه اتاق و روی هم چیده شده بود، قایمش ڪردیم. خدیجه در را به روی ایمان باز ڪرد. ایمان ڪه شستش خبردار شده بود ڪاسه ای زیر نیم ڪاسه است، اول با نگاه اتاق را وارسی ڪرد و بعد گفت: «پس ڪو چمدان. صمد برای قدم چی آورده بود؟!» ادامه دارد...✒️ @hadi_soleymani313