#صبحتبخیرمولایمن
🏝دست ادب
بر روی سینه میگذاریم:
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا خَلِيفَةَ اللّٰهِ وَ ناصِرَ حَقِّهِ
سلام بر تو ای خلیفه خدا و یاور حقّش
سلام بلندترین آرزوی بشریت
سلام منتهای سعادتِ اهل زمین
#امام_زمان
مگر میشود شب آرزوها باشد و به جز آمدنتان ، آرزوی دیگری داشته باشم ؟ ...
مگر میشود به جز آرام شدن قلب مهربانتان با مژدهی ظهور ، چیز دیگری از خدا بخواهم ؟ ...
مگر میشود به جز خوب شدن حال جهان با گامهای حیدری و عطر زهرایی شما ، رویایی از دلم بگذرد ؟ ...
مگر میشود پدرم در زندان غیبت ، در گوشهی غربت ، تنها و حزین باشد و من دغدغهای جز رهاییاش داشته باشم ؟ ...
... آه بابای خوبم ...
بابای تنهای مهربانم ...
بابای بینظیر دلسوزم ...
... قلبم از اندوه فراقتان
لبريز است ...🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
@hadi_soleymani313
#امام_زمان
بهترین عبادت بعد از شناختن خداوند ، انتظار فرج و گشایش است.
📕📕تحف العقول، ص403📕
💚از امام موسی کاظم علیه السلام 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"جهادتبیین" در فضای مجازی
رهبر انقلاب؛
زمان امام خمینی دشمن با قلم میجنگید
امروز در عصر ما با فضای مجازی...
#لبیک_یا_خامنه_ای
@hadi_soleymani313
♦️تو امارات یه ماهواره ساختن که طراحیش کار آمریکا بود و ساختش کار انگلیس و ژاپن هم پرتابش کرده و اماراتی ها فقط پولشو دادن!
🔹اون وقت #ایران_ما تنها کشور دنیاست که خودش به تنهایی ماهواره فضایی ساخت و پرتاب کرد؛ این یعنی استقلال بعد از انقلاب با وجود تحریم
#لببک_یا_خامنه_ای
@hadi_soleymani313
🍃از ویژگی های ابراهیم این بود که از «خودنمایی و جلوه کردن» جلوی دیگران بیزار بود.
🍀درمیان جوانان و نوجوانان، خودنمایی کردن یکی از ویژگی هاست. یعنی جوانان دوست دارند جلوی دیگران جلب توجه کنند. دوست دارند شغل خوب و شاید کار مدیریتی داشته باشند.
🌱 اما ابراهیم اینگونه نبود. وقتی انقلاب پیروز شد مرحوم آقای داوودی که دوست و مربی ابراهیم بود به او پیشنهاد کرد که وارد سازمان تربیت بدنی شده و کار مدیریتی قبول کند ولی ابراهیم کار مدیریتی را نپذیرفت.
🌿ابراهیم همیشه میگفت: هرکسی ظرفیت مشهور شدن نداره! مهمتر از مشهور شدن اینه که، آدم بشیم!
📚سلام بر ابراهیم2
@hadi_soleymani313
موضعگیری رهبر انقلاب درباره اهانت جنونآمیز نسبت به قرآن کریم در چندکشور اروپایی
🔹اهانت جنونآمیز به قرآن با شعار آزادی بیان نشان میدهد هدف حملات استکبار، اصلِ اسلام و قرآن است.
علیرغم توطئه استکبار، قرآن روزبهروز پرفروغتر شده و آینده از آن اسلام است. همه آزادیخواهان جهان باید درکنار مسلمانان با سیاست پلید توهین به مقدسات و نفرتپراکنی مقابله کنند.
#لبیک_یا_خامنه_ای
#حامی_قرآنیم
@hadi_soleymani313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_طنز_تصویری
برخورد متفاوت آخوندهمراه
با دختری که #کشف_حجاب کرد😅
بهترین روش برای برخورد با
زنانی که #کشف_حجاب میکنن
ببینید وبخندیدو روشجدید رو یادبگیرید 😂
#لبیک_یا_خامنه_ای
#حجاب
#زن_عفت_افتخار
@hadi_soleymani313
💙⃟🌙
اعمال شب لیله الرغائب✨
#لیله_الرغائب
@hadi_soleymani313
42.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌟لیله الرغائب نه شب آرزوهاست،
و نه شب درخواستها و حاجتها.
قضیه چیزی فراتر از اینهاست!
🌙لیله الرغائب؛ شبِ یافتن"لیلی"ست!
#لیله_الرغائب
#استاد_شجاعی 👌
@hadi_soleymani313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴فساد در دربار شاهنشاهی ایران از زبان حسین فردوست «رئیس ویژه اطلاعات و بازرسی شاهنشاهی»
⚫️ فساد در حداکثر متصور بود...
#شاه_دزد
#چهلوچهارسال_افتخار
#لبیک_یا_خامنه_ای
🔴 رَغائب به معنای آرزو نیست!
بلکه شب رغبتها است،
یعنی از خدا بخواهید رغبتهای
یک سال شما را هدایت و اصلاح کند.
فَاستبقوا الخیرات شویم،
بالاترین خیرات زمینه سازی ظهور مولاست، که باید به سمتش سبقت بگیریم.
📚 آیت الله جوادی آملی
#لیلةالرغائب
#امام_زمان
🆔 eitaa.com/emame_zaman
❤️ابراهیم می گفت:
اگه جایی بمانی که دست احدی بهت نرسه، کسی تو رو نشناسه، خودت باشی و آقا، مولا هم بیاد سرتو روی دامن بگیره، این خوشگلترین شهادته...
🌿هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کردید، آنها شما را نزد سیدالشهدا(ع) یاد میکنند.
بیاد #شهید_ابراهیم_هادی
شادی روحش صلوات 🌺
🔺رحیم پور ازغدی: آیتالله خامنهای به خانه ما آمدند. برایش وقتی آجیل آوردیم، خندید و گفت من آجیل نمیخوردم، از وقتی رهبر شدم اصلاً آجیل نخوردم، چون رهبر باید مثل فقرا زندگی کند، مگر فقرا آجیل میخورند؟
#لبیک_یا_خامنه_ای
@hadi_soleymani313
🔴 درک ظهور و یار حضرت شدن
🔵 امام صادق علیه السلام فرمودند :
🌕 هر کس سوره اسراء را در هر شب جمعه بخواند نمی میرد تا آنکه زمان قائم آل محمد علیه السلام را درک کند و از یاران او بشود.
📚 ثواب الاعمال شیخ صدوق ص ۲۲۵
#امام_زمان
@hadi_soleymani313
#دختر_شینا
#قسمت_22
#فصل_سوم
زیر لب و آهسته به خدیجه گفتم: «به جان خودم اگر لو بدهی، من می دانم و تو.»
خدیجه سر ایمان را گرم ڪرد و دستش را ڪشید و او را از اتاق بیرون برد.
🔸فصل چهارم
روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند. گاهی صمد تندتند به سراغم می آمد و گاهی هم ماه به ماه پیدایش نمی شد. اوضاع مملڪت به هم ریخته بود و تظاهرات ضد شاهنشاهی به روستاها هم ڪشیده شده بود. بهار تمام شد. پاییز هم آمد و رفت. زمستان سرد و یخبندان را هم پشت سر گذاشتیم.
در نبود صمد، گاهی او را به ڪلی فراموش می ڪردم؛ اما همین ڪه از راه می رسید، یادم می افتاد انگار قرار است بین من و او اتفاقی بیفتد و با این فڪر نگران می شدم؛ اما توجه بیش از اندازه پدرم به من باعث دل خوشی ام می شد و زود همه چیز را از یاد می بردم.
چند روزی بیشتر به عید نمانده بود. مادرم شام مفصلی پخته و فامیل را دعوت ڪرده بود. همه روستا مادرم را به ڪدبانوگری می شناختند. دست پختش را ڪسی توی قایش نداشت. از محبتش هیچ ڪس سیر نمی شد. به همین خاطر، همه صدایش می ڪردند «شیرین جان».
آن روز زن برادرها و خواهرهایم هم برای ڪمڪ به خانه ما آمده بودند.
مادرم خانواده صمد را هم دعوت ڪرده بود.
ادامه دارد...✒️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#دختر_شینا
#قسمت_23
#فصل_چهارم
دمِ غروب، دیدیم عده ای روی پشت بام اتاقی ڪه ما توی آن نشسته بودیم راه می روند، پا می ڪوبند و شعر می خوانند. وسط سقف، دریچه ای بود ڪه همه خانه های روستا شبیه آن را داشتند. بچه ها آمدند و گفتند: «آقا صمد و دوستانش روی پشت بام هستند.» همان طور ڪه نشسته بودیم و به صداها گوش می دادیم، دیدیم بقچه ای، ڪه به طنابی وصل شده بود، از داخل دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای ڪرسی.
چند نفری از دوستانم هم به این مهمانی دعوت شده بودند. آن ها دست زدند و گفتند: «قدم! یاالله بقچه را بگیر.» هنوز باور نداشتم صمد همان آقای داماد است و این برنامه هم طبق رسم و رسومی ڪه داشتیم برای من ڪه عروس بودم، گرفته شده است. به همین خاطر، از جایم تڪان نخوردم و گفتم: «شما بروید بگیرید.»
یڪی از دوستانم دستم را گرفت و به زور هلم داد روی ڪرسی و گفت: «زود باش.» چاره ای نبود، رفتم روی ڪرسی بقچه را بگیرم. صمد انگار شوخی اش گرفته بود. طناب را بالا ڪشید. مجبور شدم روی پنجه پاهایم بایستم؛ اما صمد باز هم طناب را بالاتر ڪشید. صدای خنده هایش را از توی دریچه می شنیدم. با خودم گفتم: «الان نشانت می دهم.» خم شدم و طوری ڪه صمد فڪر ڪند می خواهم از ڪرسی پایین بیایم، یڪ پایم را روی زمین گذاشتم. صمد ڪه فڪر ڪرده بود من از این ڪارش بدم آمده و نمی خواهم بقچه را بگیرم.
ادامه دارد...
@hadi_soleymani313
#دختر_شینا
#قسمت_24
#فصل_چهارم
طناب را شل ڪرد؛ آن قدر ڪه تا بالای سرم رسید. به یڪ چشم بر هم زدن، برگشتم و بقچه را توی هوا گرفتم. صمد، ڪه بازی را باخته بود، طناب را شل تر ڪرد. مهمان ها برایم دست زدند. جلو آمدند و با شادی طناب را از بقچه جدا ڪردند و آن را بردند وسط اتاق و بازش ڪردند.
صمد باز هم سنگ تمام گذاشته بود؛ بلوز و شلوار و دامن و روسری هایی ڪه آخرین مدل روز بود و پارچه های گران قیمت و شیڪی ڪه همه را به تعجب انداخت.
مادرم هم برای صمد چیزهایی خریده بود. آن ها را آورد و توی همان بقچه گذاشت. ڪفش و لباس زیر و جوراب، با یڪ پیراهن و پارچه شلواری و صابون و نبات. بقچه را گره زد و طناب را ڪه از سقف آویزان بود به بقچه وصل ڪرد و گفت: «قدم جان! بگو آقا صمد طناب را بڪشد.»
رفتم روی ڪرسی؛ اما مانده بودم چطور صدایش ڪنم. این اولین باری بود ڪه می خواستم اسمش را صدا ڪنم. اول طناب را چند بار ڪشیدم، اما انگار ڪسی حواسش به طناب نبود. روی پشت بام می خواندند و می رقصیدند.
مادرم پشت سر هم می گفت: «قدم! زود باش. صدایش ڪن.» به ناچار صدازدم: «آقا... آقا... آقا...»
خودم لرزش صدایم را می شنیدم. از خجالت تمام بدنم یخ ڪرده بود. جوابی نشنیدم. ناچار دوباره طناب را ڪشیدم و فریاد زدم: «آقا... آقا... آقا صمد!»
ادامه دارد...✒️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#دختر_شینا
#قسمت_25
#فصل_چهارم
قلبم تالاپ تلوپ می ڪرد و نفسم بند آمده بود.
صمد ڪه صدایم را شنیده بود، از وسط دریچه خم شد توی اتاق. صورتش را دیدم. با تعجب داشت نگاهم می ڪرد. تصویر آن نگاه و آن چهره مهربان تپش قلبم را بیشتر ڪرد. اشاره ڪردم به بقچه. خندید و با شادی بقچه را بالا ڪشید.
دوستان صمد روی پشت بام دست می زدند و پا می ڪوبیدند. بعد هم پایین آمدند و رفتند توی آن یڪی اتاق ڪه مردها نشسته بودند.
بعد از شام، خانواده ها درباره مراسم عقد و عروسی صحبت ڪردند.
فردای آن روز مادر صمد به خانه ما آمد و ما را برای ناهار دعوت ڪرد. مادرم مرا صدا ڪرد و گفت: «قدم جان! برو و به خواهرها و زن داداش هایت بگو فردا گلین خانم همه شان را دعوت ڪرده.»
چادرم را سرڪردم و به طرف خانه خواهرم راه افتادم. سر ڪوچه صمد را دیدم. یڪ سبد روی دوشش بود. تا من را دید، انگار دنیا را به او داده باشند، خندید و ایستاد و سبد را زمین گذاشت و گفت: «سلام.» برای اولین بار جواب سلامش را دادم؛ اما انگار گناه بزرگی انجام داده بودم، تمام تنم می لرزید. مثل همیشه پا گذاشتم به فرار.
خواهرم توی حیاط بود. پیغام را به او دادم و گفتم: «به خواهرها و زن داداش ها هم بگو.»
ادامه دارد...✒️
@hadi_soleymani313