eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🔖 با این سه با خدا صحبت کنید.❤️ 🌸 شیخ اسماعیل : ✅ همین که بر دلتان پیدا می شود، یک «سبحان الله» بگویید، آن گرد کنار میرود. ✅ هرجا هم فیضی و نعمتی به شما رسید، «الحمـدلله» بگویید، چون را به جا آوردی گرد نمیگیرد. ✅ هر وقت انجام دادید، ‌«استغفرالله» چارہ است. 🔻با این سه ذکر با خدا کنید.صحبت کردن با خدا غم و حزن را از بین میبرد. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
...🌱 بیاکھ‌دَم‌بھ‌دَمَت‌یاد‌مۍرودهَرچَند... ...‌♡ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••• خیلی گذشته از سفر آخرم حسین با خاطرات کرب‌و‌بلا گریه می کنم 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
امام سجاد علیه السلام پس از حماسه عاشورا ، بسیار می گریستند.. روزی یک نفر به ایشان گفت: «آیا گریه های شما تمامی ندارد؟!» امام سجاد علیه السلام فرمودند: «یعقوب برای یوسف ، در حالی که نمی دانست او زنده است یا مُرده ، آنقدر گریست که چشمانش سفید شد. اما من به چشمان خود دیدم که چگونه شانزده تن از اهل بیت علیهم السلام به شهادت رسیدند. چطور می توانم گریه نکنم؟» ✨ الفتوح ، جلد ۵ ، صفحه ۲۴۲ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🍃 رمان جدیدمون یه داستان هست😍 و کلی اتفاقات هیجان انگیز و پرنکته توراه داره😉 همراه ما باشید تا این داستان ناب رو ازدست ندین🌷 🍃 و اما عمه مریم دو تا پسر داشت . حامد که اول دبیرستان بود و حسام که 32 سالش بود و کارمند فرودگاه بود ... یه آدم فوق العاده آروم و مهربون . وقتی با احسان و سعید بود زیادی شوخ و شیطون میشد ! کلا شخصیت جالبی داشت نمیتونستی حدس بزنی این بار که میبینیش شوخه یا خجالتی ! اما همیشه سر به زیر توی خونه رفت و آمد میکرد و با من و سانی و سپیده با احترام برخورد میکرد . خلاصه ۱۰ سالی بود که ما توی یه خونه زندگی میکردیم و خدا رو شکر توی این سالها هنوز هیچ مشکلی پیش نیومده بود . شاید بخاطر این بود که همه برای زندگیهاشون حریمی و حد و حدودی گذاشته بودند و طبق یه قرار نا گفته هیچ کدوم از خواهر برادرها توی زندگی هم دیگه دخالت نمیکردن و سرک نمیکشیدند . با اینکه کنار هم بودیم اما گاهی من یه هفته میشد که خانواده عمه رو اصلا نمیدیدم . یا فقط با زنعمو توی راه پله سلام و علیک داشتیم . اما اکثرا آخر هفته یا ظهر جمعه خونه مادرجون بودیم هممون . _خسته نباشید با صدای خانوم محمودی حواسم برگشت به زمان حال ..... _مرسی کاری نکردم که ! خودش رو تقریبا پرت کرد روی صندلیه کناریم . با فضولی نگاهی به صفحه کامپیوتر کرد و گفت : _ماشالله چه سریع اینهمه پیش رفتی ! سابقه کار داری؟ _نه تا حالا جایی کار نکردم . _عوضش من 6 ساله دارم کار میکنم _همینجا ؟! _ نه بابا اینجا رو که نبوی تازه دو سه ساله راه انداخته ! قبلا توی آموزشگاه رانندگی بودم اما زیاد جالب نبود محیطش اومدم اینجا ... _پس از محیط اینجا راضی هستین _ای بگی نگی ... اینجا حداقل دستم باز تره ! نبوی هم مثل مدیر اونجا بداخلاق و عنق نیست . صدای زنگ تلفن که بلند شد محمودی هم سریع بلند شد و با یه ببخشید رفت تو سالن . یاد سریال ساختمان پزشکان افتادم که منشیه خانوم شیرزاد روی زنگ تلفن حساسیت داشت و سریع خودش رو پرت میکرد روی گوشی ! تقریبا کارم تموم شده بود . فقط مونده بودم که نیاز به تغییر داره یا خوبه ببرمش پیش نبوی ! بلاخره با دو دلی فلش خودم رو که همیشه تو کیفم بود برداشتم و ریختم توش . بلند شدم رفتم توی سالن در اتاقش باز بود رفتم و با انگشت یکی دو تا زدم به در . داشت با موبایل حرف میزد نگاهی بهم کرد و با سر اشاره کرد برم تو . _باشه پس هماهنگ کردی به منم خبر بده . اوکی . سلام برسون ... تماس رو قطع کرد و بهم گفت :
_خوب خسته نباشید تموم شد ؟ _ممنون . بله تقریبا فلش رو گذاشتم روی میز . پوزخندی زد و برداشتش . تو دلم گفتم زهرمار ! تا بزنه به لپ تابش که فکر کنم مدل 0533 بود منم یکم به ریختش نگاه کردم . به نظرم هر فامیلیی بهش میومد جز نبوی ! وقتی میگفتن نبوی آدم فکر میکرد یکی از ایناست که ریش میذاره و تسبیح میگیره دستش ! اما ماشالله زمین تا زیر زمین تفاوت داشت با اسمش ! موهاش رو که فشن کرده بود تقریبا . یه زنجیر نقره انداخته بود گردنش و فکر کنم دستبندشم ست بود باهاش ! ته ابروهاش رو برداشته بود . تیپش بد نبود ! پیراهن سفید با یقه تقریبا باز و شلوار جین مشکی پوشیده بود . هنوز داشتم براندازش میکردم که یهو زد زیر خنده ! وا مگه تراکت و طراحی خنده داره؟ نکنه داره کارمو مسخره میکنه ؟ _مشکلی پیش اومده ؟ انگار تازه یاد من افتاد . ابروهاش رو داد بالا و گفت : نه ولی خیلی بامزست ! _ببخشید چی بامزست ؟ طراحی من ؟! ایندفعه بلندتر از قبل خندید و باعث شد من بیشتر اخم بکنم . شیطونه میگه فلشمو بگیرم و برم پی کارم ! فلش ؟! نکنه تو فلشم چیزی بوده ؟! خاک بر سرم ! یاد دیشب افتادم که سانی با اون لبخند شیطانیش بهم چی گفت ! )بیا الهام اینم فلشت آلبوم جدید محسن یگانه رو با یه سری عکس و اینها هم برات ریختم برو ببین حالشو ببر ! _خانوم صمیمی شما خوبید ؟ فکر کنم رنگم پریده بود . سرمو تکون دادم و گفتم : _ببخشید فکر کنم یه اشتباهی رخ داده . میشه فلش رو بهم .. نذاشت حرفم تموم بشه با یه لبخند گفت : _اوکی.متوجه شدم ایشون خواهرتون هستند ؟ خواهرم!؟ساناز الهی بترکی که معلوم نیست چه چرت و پرتی ریختی این تو آبروی منو بردی! دیگه نتونستم همونجا وایستم و رفتم کنار میزش وایستادم خودش لپ تاب رو چرخوند سمتم . گاهی وقتها هست که آدم دوست داره رانش زمین اتفاق بیوفته و مثل فیلمهای مستند تو یهو غیب بشی ! اما زهی خیال باطل ! نمیتونستم چشمم رو از صفحه مانیتور بردارم و عکس العملی نشون بدم ...ما زهی خیال باطل ! نمیتونستم چشمم رو از صفحه مانیتور بردارم و عکس العملی نشون بدم ... عکس خودم بود موهام رو دو تا کرده بودم و از دو طرف مدل خرگوشی بسته بودم . لپام رو با رژگونه قرمز کرده بودم و با اون لباس قرمز تنم شده بودم شبیه موش شایدم خرگوش ! یکسال پیش اینو گرفته بودیم وقتی ساناز اومد خونه و دید موهامو این مدلی بستم به زور اومد شبیه دلقک کرد منو و ازم عکس گرفت ! 🍃هرشب با پارتهایی از مهمان نگاه زیبای شما هستیم😍 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ قشنگ‌ترین ﻋﺸﻖ نگاﻩ ﻣﻬﺮباﻥ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺶ ﺍﺳﺖ! ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ به ﺍﻭ ﺑﺴـﭙﺎﺭ ﻭﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﭘﺸﺘﺖ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﮔﺮﻡ ﺍﺳﺖ؛ﺗﻤﺎﻡ ﻫﺮﺍﺱﻫﺎﯼ ﺩنیا ﺧﻨﺪﻩﺩﺍﺭ ﺍﺳﺖ.. شبتون خدایی🌙⭐️ ❣ ❣ 💜 🌸💜 💜🌸💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این که دیروز روز خوبی بوده یا نه ... اهمیتی نداره! امروز یه روز تازه است امروزتون فوق العاده ❤️ 💫 💫
♡•• در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم.. یک قطره‌ی آبم که در اندیشه‌ی دریا افتادم و باید بپذیرم که بمیرم.. یاچشم‌‌بپوش‌‌‌ازمن‌و‌از‌خویش‌برانم یا تنگ‌ در آغوش‌ بگیرم‌ که‌ بمیرم‌.. ‌...•🥀• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
♡•• پاے این عشقــــ❣ اگر جان بدهم جا دارد ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
♡•• ماهی به آب گفت : بی تو میمیرم .. آب خواست امتحانش کنه گفت: میرم به حرفات فکر میکنم ! رفت و زود برگشت ، اما ماهی مرده بود.. هیچ وقت با نبودنت کسی رو امتحان نکن...🥀 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕰 مکثی کرد و گفت: –عه، اُسوه، نفوس بد نزن. خدا نکنه. انشاالله که نمیگه. راستی کجایی؟ –دارم میرم خونه. –منم دارم میام خونه‌ی شما، سر راه میخوام یه جعبه شیرینی بخرم مامان اینا رو غافلگیر کنم. هینی کشیدم. –جان! مامان اینا! صدف جان خیلی هول میزنیا، کی مامان من مامان تو شد؟ بعدشم تو نباید شیرینی بخری که، یه کم سنگین باش، امیر محسن باید شیرینی بخره، –حالا چه فرقی می‌کنه، ضد حال نزن دیگه، –فرقش اینه که ما برات حرف درمیاریم. خندید. گفتم: –تو نمیخواد چیزی بخری، من خودم می‌خرم. من میرم قنادی سر چهاراه توام بیا اونجا با هم بریم خونه، بعد از خریدن شیرینی و تبریک گفتن به صدف، جریان رفتنمان به موسسه را برای صدف تعریف کردم. با دقت گوش کرد و بعد گفت: –کاش به من می‌گفتی می‌خوای بری همچین جایی، برات توضیح می‌دادم که نباید بری. –چطور؟ مگه تو می‌دونی اونجا چه جور جاییه؟ –اون موسسات در ظاهر به دخترهای بی‌پناه و رانده شده از جامعه کمک می‌کنن، بهشون جای خواب میدن، آموزششون میدن، تفریح و رفاهی که مد نظر خودشون هست رو بهشون ارائه میدن، ولی در باطن روی مغز این دخترها کار می‌کنن تا علیه قانون کشور تربیتشون کنن. تا در مواقع خاص و بحرانی کشور، ازشون بر علیه امنیت کشور کمک بگیرن. تمام اون مدد‌جوها که میرن خارج از کشور آموزشهای مخصوصی اونجا می‌بینن که چطور اینها رو شستشوی مغزی بدن. –واقعا؟ مگه کشورهای دیگه بیکارن یا پولشون زیادی کرده که این همه هزینه میکنن. –اونا حاضرن تمام این هزینه‌ها رو بدن تا توسط دخترهای همین مملکت به وطن ضربه بزنن. چی بهتر از این که این بلایا رو از طریق خود ایرانیها نازل کنن. البته داخل ایران هم بعضی هم‌وطنامون کمکشون می‌کنن. شعارشونم اینه، "آزاد شو و حتی شده یک نفر رو آزاد کن" در ابتدا هم وارد کلاسهاشون بشی متوجه نمیشی، همه چی حساب شده و قطره‌ایی انجام میشه. با دهان باز به چشمهای صدف نگاه کردم. –تو اینارو از کجا میدونی صدف؟ یعنی واقعا حقیقت داره؟ حالا من الکی یه چیزی به پری‌ناز گفتم انگار خیلی بدتر از اون چیزیه که فکر می‌کردم. سرش را تکان داد. –اره بابا، تو نگران بودی با یه کلاس رقص و این چیزا پری‌ناز از راه به در بشه؟ نه عزیزم اونا... حرفش را بریدم. –وای نه، دیگه این کلمه‌ی "عزیزم" رو تکرار نکن که یاد اون ادمها میوفتم. خندید. –دختر صفورا خانم درگیر این موسسه شده. حالا نمی‌دونم همین موسسه هست یا جای دیگه، می‌گفت چند ماه دنبالش گشته، اخه از خونه فرار کرده بوده. بعد خود دخترش بهش زنگ میزنه و میگه کجاست. صفورا خانم وقتی دخترش کوچیک بوده شوهرش فوت می‌کنه، اینم با کار کردن اینور و اونور خرج خودش و دخترش رو درمیاره. وضع مالیشون خیلی بده، دختره هم ناسازگار بوده، صفورا خانم می‌گفت اصلا خونه نبودم که بخوام به تربیتش برسم، یا ببینم کجا میره، کجا میاد. خلاصه دختره نمیدونم چطوری سر از اونجا درمیاره، الانم حاضر نیست به خونه برگرده. مثل این که اونجا خیلی خوش می‌گذره. سردرگم پرسیدم: –صفورا خانم کیه؟ –همون که برای نظافت فروشگاه میاد دیگه، البته اون موقع که تو از فروشگاه رفتی، تازه دو روز بود مشغول به کار شده بود. –حالا این صفورا خانم از کجا فهمیده دقیقا اونجا چیکار می‌کنن؟ –اولش صفورا خانمم فکر می‌کرده اونجا خیلی خوبه، چند بار که واسه دیدن دخترش رفته و امده، یکی از خود اون موسسه بهش گفته دخترت رو بردار ببر، بعد همه چیز رو براش توضیح داده، ولی ازش قول گرفته به کسی نگه. ولی خب دونستن این موضوع کمکی به صفورا خانم نکرد فقط استرسش رو بیشتر کرد. چون نمیتونه دخترش رو راضی کنه بیاد خونه. صفورا خانم می‌گفت کلا افکار دخترش تغییر کرده، به مادرشم گفته دیگه اونجا نره، هر وقت بخواد خودش میاد بهش سر میزنه. نوچ نوچی کردم و گفتم: –اون دختره یکی مثل مامان من میخواد. احتمالا ننش زیادی لی‌لی به لالاش گذاشته، یدونه با پشت دست بخوابونه تو دهنش آدم میشه. –نه بابا، صفورا خانم می‌گفت تا حالا دست روش بلند نکرده، می‌گفت خیلی باهاش مدارا کرده... زنگ در را زدم. –همون دیگه زیادی بهش توجه کرده، دختره رو توهم ورش داشته. صدف خندید و با خوشحالی وارد خانه شد. دستش را گرفتم. –مثل این که توام یه پشت دستی می‌خواهی‌ها، اینقدر ذوق زده نباش بابا، فردا مامانم میگه دوستت رو دستت باد کرده بود انداختی به ما. صدف دوباره با صدای بلند خندید. –باشه بابا، رفتیم بالا حواسم هست. –فقط صدف جلو مامان در مورد حرفهایی که بهت زدم چیزی نگی‌ها. ... .....★♥️★..... .....★♥️★.....
🕰 آن شب مادر گفت که بیتا خانم برای چندمین بار زنگ زده و جواب خواسته. گفتم: –خب بگین بیان دیگه. مادر مات نگاهم کرد. –ولی من با پدرت صحبت کردم گفت ردشون کنم. تقریبا هیچ کس راضی نیست. از روی مبل بلند شدم و همانطور که به اتاقم میرفتم گفتم: –ولی من مشکلی ندارم. شما که می‌خوای جواب رد بدی پس چرا نظر من رو می‌پرسی و بیچاره‌ها رو این همه مدت سرکار گذاشتی. به اتاق که امدم، خودم را روی تخت انداختم. قلب چوبی را که بالای تختم آویزان کرده بودم را در مشتم گرفتمش و فشارش دادم. با صدای پیامک گوشی‌ام نگاهش کردم. نورا برای فردا عصر دعوتم کرده بود و اصرار داشت که حتما بروم. قلب چوبی را از جایش درآوردم و بوسیدم. خوشحال شدم. آن خانه را دوست داشتم. چند دقیقه بعد، از شماره ناشناسی برایم پیامی آمد. بعد از خواندنش فهمیدم که پری ناز است. تهدید کرده بود که اگر فردا در شرکت حرفی به راستین بزنم کاری می‌کند که کارم را از دست بدهم. حرفش عصبانی‌ام کرد، اصلا او شماره‌ی مرا از کجا آورده بود. برای این که عصبی‌اش کنم برایش تایپ کردم. –چرا اینقدر می‌ترسی؟ مگه اونجا چه خبره که نمی‌خوای کسی بدونه؟ دوباره یک فحش نثارم کرد و در ادامه نوشت: –اونجا خبری نیست و منم از چیزی نمی‌ترسم، از تنها چیزی که می‌ترسم آدمهای مارموز و زیرآب زنی مثل توئه. از حرفهایش به حد انفجار رسیدم. فکر نکرده نوشتم: –فکر کردی نمیدونم اونجا چیکار می‌کنید؟ شماها واسه صهیونیستیها کار می‌کنید. یه مشت جاسوس، وطن فروش هستید. شماها رو باید به دست قانون داد. دخترای بدبخت رو جمع کردید دورتون که شستشوی مغزیشون بدید؟ خیلی دوست داشتم باز هم بنویسم تا بیشتر حرص بخورد، ولی دیگر چیزی به ذهنم نرسید. می‌خواستم حرفی بزنم که از سرش دود بلند شود. با خودم فکر کردم الان هر چه فحش از بچگی یاد گرفته است می‌نویسد. ولی چیزی ننوشت. حتی جواب پیامم را هم نداد. مگر من چه نوشتم؟ دوباره پیامم را از اول خواندم. شاید حرفهایم را جدی نگرفته. گوشی را کناری گذاشتم و چشمهایم را بستم. قلب چوبی را زیر بالشتم گذاشتم و سعی کردم بخوابم. ولی خوابم نمی‌برد، دوباره گوشی‌ام را برداشتم و چک کردم. چرا پری ناز جواب پیامم را نداد. اضطراب گرفتم. نکند تعجب کرده که من این اطلاعات را دارم. شاید او هم از حرفهایم ترسیده. با فکر و خیال آشفته به خواب رفتم. صبح با سر درد شدیدی از خواب بیدار شدم. اول از همه گوشی‌ام را چک کردم، خبری از پری‌ناز نبود. نکند دارد برایم نقشه می‌کشد. خواستم برایش پیامی بفرستم ببینم اصلا زنده است، همان لحظه مادر وارد اتاق شد و گفت: –من دارم میرم پیاده روی، اگه بیتا خانم رو اونجا دیدم چی بهش بگم؟ گوشی را روی تخت انداختم و سرم را در دستهایم گرفتم. –مامان سرم داره می‌ترکه، حوصله‌ی این حرفها رو ندارم. مادر گفت: –سر درد رو بهونه نکن، به من یه جواب درست و حسابی بده، دیشب دوباره موضوع رو با پدرت مطرح کردم گفت اگه اُسوه اصرار داره من حرفی ندارم. از روی تخت بلند شدم. –بهانه چیه؟ واقعا سرم داره منفجر میشه. –خب برو پیش ستاره ماساژ، اون‌دفعه که من رفتم خیلی بهتر شدم. –عه، آره یادم نبود، خودش بهم گفته بود برم پیشش. گوشی‌ام را برداشتم. – بهش پیام میدم ببینم الان هست برم پیشش. مادر همانطور که از اتاق بیرون می‌رفت گفت: –یعنی سرکار نمیری؟ –اگه ستاره الان باشه نه دیگه، اینجوری برم سرکار چطوری به مانیتور چشم بدوزم. وقتی ستاره پیام داد که یک ساعت دیگر به باشگاه بروم. برای راستین پیامی فرستادم که امروز حالم خوب نیست و نمی‌توانم به شرکت بروم. بعد از خوردن صبحانه آماده شدم تا پیش ستاره بروم. به اتاقم رفتم و کیفم را که برداشتم گوشی‌ام زنگ خورد. شماره‌ی راستین بود. تپش قلب گرفتم. همینطور به صفحه‌ی گوشی نگاه می‌کردم. روی تخت نشستم و بعد دستم را زیر بالشت بردم. قلب چوبی را برداشتم و نگاهش کردم، نگاهم را به گوشی دادم. احساس کردم قلبم داخلش است و التماس می‌کند که جواب دهم. یعنی چه شده که زنگ زده. بالاخره جواب دادم. –الو. –سلام. چه عجب بالاخره جواب دادی. آب دهانم را قورت دادم و سلام کردم. صدایم برای خودم ناآشنا بود. ... .....★♥️★..... .....★♥️★.....
♡•• عشــــــق زیباست ولی عشق حسین بن علی در دلم منزلت و لذت دیگر دارد.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
♡•• کوچھ به کوچھ؛ عشقِ تو ࢪا جاࢪ میزنم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
♡•• خداے من بہشتے دارد نزدیڪ، زیبا، بزرگ.. و بہ گمانم دوزخے دارد ڪوچڪ و بعید.. و در پے دلیلیست ڪہ ببخشد مـــــا را.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
حالا نمیدونم چه دردی داشت که بعد اینهمه وقت یادش افتاده بود این عکس مایه ننگ رو بریزه توی فلش من بدبخت !؟ اصلا این مردک چرا مستقیم رفته عکسهای منو باز کرده !؟ اگر فضولی نمیکرد الان من مجبور نبودم از خجالت بچسبم به کف زمین ! با این فکر گره اخمام رفت توی هم ... سرم رو آوردم بالا و با لحن حق به جانبی گفتم : _ببخشید آقای نبوی چه لزومی داشت شما برید توی فایل عکسها !؟ روی صندلیش لم داد و با یه لبخند کج نگاهم کرد . _خانوم صمیمی شما سابقه کار ندارید نه ؟ _خیر ... چه ربطی داشت؟ ابروهاش رو با یه حالت بامزه داد بالا و گفت : _ربطش به اینه که یه خانوم طراح نمیاد برنامه کاری رو بریزه توی فلش خانوادگی و بده به دست هر کسی از جمله من مدیرعامل! از حرف حقش و قیافه حق به جانبتری که داشت فشارخونم رفت بالا دهنمو باز کردم که جوابشو بدم که همزمان در اتاق شد و خانوم محمودی پرید وسط اتاق ! با اون مانتوی زردش یاد شعر حسنی افتادم ... در باز شد و یه جوجه پرید و اومد تو کوچه ! شروع کرد در مورد کارهای طلاکوب حرف زدن ... ترجیح دادم یکم فکرم رو مشغول کنم تا اعصابم آروم بشه دوباره رفتم سراغ شعر حسنی . نبوی به من کار میدی ؟ نه که نمیدم چرا نمیدی؟! واسه اینکه تو چموشی عکستو ببین چه موشی ! صبح زنگ بزن با گوشی اگه خیلی باهوشی نه خوشم نمیاد ! شعرش موزون نیست ! _خوب این هنوز جای کار داره ! سرمو آوردم بالا ... با من بود ؟ ای بابا میخواستم شعر بعدی رو بسازما ! این محمودی کی رفت !؟ صدام رو صاف کردم و گفتم : _ببخشید با من بودید ؟ _بله . عرض کردم این طرحی که زدید خوب هست اما معلومه کار اولتونه باید بیشتر سعی کنی تا بتونی رضایت مشتری رو توی همین کارای کوچیک جلب بکنی . از فردا مشتریهایی رو که برای تراکت میان راه بنداز تا دستت راه بیوفته . ما اینجا فقط روی کارت ویزیت و بنر و تابلو و مجله کار نمیکنیم . ادامه دارد ....
عُـمره‌ بانو: تفاوت‌‌من‌‌بادخترانۍ‌چون‌خودم دراین‌بو‌دڪہ آنھا‌سال‌هادرپۍ‌شوهر‌بودند ومن‌درپۍ‌همسفر آن‌هاهم‌بالین‌میخواستند ومن‌همراه من‌بہ‌دنبال‌مرامۍ‌بودم ڪہ‌مریدش‌باشم مرامۍ‌ڪہ‌نشانش‌ حُـب‌علۍ‌ست♥️... دیالوگ‌ماندگار↓ سریال 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نخ‌ به‌ نخ چشمانت را به خوبی ها بدوز تا لباسی از جنس خوشبختی بر تن روحت بپوشانی این روز‌ها کسی کنارمان نمی‌ماند بیا خودمان زندگی را بدزدیم و به تماشا بنشینیم عصرتون رویایی👌 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸آغاز یک روز خوب با سلامی 🌸پر از حس خوب زندگی 🌸ســـــ🌸ــــلام 🌸روزتون بخیر 🌸وسرشار از لحظه های ناب ••✾🌻🍂🌻✾••
من یه دخترم..💙 یہ دخترےڪہ عاشقــ❣ چادرشہ..! یہ دخترےڪہ حاضره توےجمعا تنها یہ گوشہ بشینہ ولےنره قاطےشوخےهاے دختر پسرا!!☺️👌🏻 یہ دخترےڪہ توےگرماے تابستونـ🌞 زیر چادر گرما رو بہ جون میخره تا دل امام زمانش رو شاد ڪنہ..!❤️🍃 یہ دخترےڪہ حد و حدودایے🚫 براے خودش مشخص ڪرده و نمیزاره نامحرم از حد و حدودش جلوتر بیاد!!🙃💪🏻 یہ دخترےڪہ شاید بارها بہ خاطر حجابشـ💝 تمسخر شده ولے پا پس نڪشیده...!🙆🏻✌️🏻 یہ دخترےڪہ لاڪ زدن روهم بلده ولےنہ هر جایے و براے هرڪسے!!💅🏻🌸 😉 یہ دخترےڪہ عاشـــ💚ـــق چادرشہ...! بعلہ، زندگے ما چادریا اینجوریاستــ😏!! به قول معروف🙃 من آن گلبرگ مغرورم که میمیرم ز بی آبی ولی با منت و خواری پی شبنم نمیگردم☺️🙃 بهشــ میبالیم،با افتخـــار سرمونو میگیریم بالا و بہ تموم عالمـ🌏 میفهمونیمـ ما عاشـــ‌ق چادریم...!!🥀🍃 عاشق آن سیاهـ🖤 آرامش بخش...!! عاشق آن چیزےڪہ بہ نظر بعضیا تڪہ پارچہ اے بیش نیست.. ولے از نظر ما ♥ ♥ ! ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ 🌺 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من با خیال این حرم آرام می شوم حتی اگه که خسته،اگر دور از شما ... أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰا"💚 ♡ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مناجات‌خوانی و اشک‌های شهید سلیمانی در بیت خدام حرم علیه‌السلام با خدا چه معامله‌ای کردی که ۶ ماه بعد از رفتنت ذره‌ای داغت کم نشده است سردار 💔 ☘☘☘ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
–چی شده؟ تو این اوضاع چه وقت نیومدنه. –ببخشید حالم خوب نیست، نمی‌تونم... حرفم را برید. –چرا؟ دیروزم که مرخصی ساعتی گرفتی؟ اتفاقی افتاده؟ در دلم قند آب شد که حالم را می‌پرسد. نگذاشت چند لحظه از شادی‌ام بگذرد پرسید: –دیروز با پری‌ناز کجا رفتید؟ هر چی زنگ میزنم جواب نمیده. با حرفش انگار پتکی بر سرم کوبیده شد. با استرس پرسیدم: –یعنی چی جواب نمیده؟ –اهوم. الان جواب ندادن رو برات معنی کنم؟ چرا سوالم رو با سوال جواب میدی؟ –جای خاصی نرفتیم، پری‌ناز من رو برد محل کارش رو نشونم بده. –برای چی؟ حالا چی شده شما اینقدر با هم اوکی شدید؟ تا همین چند وقت پیش که... –من مشکلی باهاش نداشتم، اون خودش به من گیر می‌داد. بعد یه مدت نمی‌دونم چرا مهربون شده بود. صدایش را کمی بالا برد. –شده بود؟ –کلی گفتم. حرف مرا تکرار کرد. –که کلی گفتی، باید از خود پری‌ناز بپرسم. باشه، پس امروز استراحت کن، خداحافظ تا فردا. هنوز من خداحافظی نکرده بودم که گوشی را قطع کرد. وارد اتاق کار ستاره که شدم، دستکش نایلونی‌اش را از دستش خارج کرد و با هم دست دادیم. با لبخند گفت: –می‌دونی موقعی که زنگ زدی کی اینجا بود؟ –نه، کی؟ –مادر شوهر آیندت. –کیو می‌گی؟ –همونکه منتظر نگهش داشتید دیگه. –آهان بیتا خانم رو میگی؟ –آره، چرا بهش یه جوابی نمیدید؟ بیچاره ناراحت بود می‌گفت همش امروز و فردا می‌کنن. –راستش خانوادم مخالفن. ولی چون من میگم جواب مثبت بدید اونام نمی‌دونن چیکار کنن. ستاره اشاره کرد روی تخت دراز بکشم. –قرار بود ماساژ صورت بهت یاد بدم درسته؟ –آره، ولی الان امدم سردردم رو آروم کنی، شقیقه‌هام خیلی درد می‌کنه. –نکنه توام میگرن داری؟ خوابت به هم نریخته؟ از چیزی عصبی شدی؟ –هر دو. فکر نکنم میگرن باشه، کمی دستش را چرب کرد و با سرانگشتانش شروع به ماساژ کرد. –خب چرا خانوادت جوابشون منفیه؟ مگه پسر مشکلی داره؟ –مشکل که خیلی داره، اصلا به خانواده ما نمی‌خوره. دستش از ماساژ دادن باز ماند و صورتم را نگاه کرد. –خب پس چرا تو جوابت مثبته؟ چشم‌هایم را بستم و آهی کشیدم. –نمی‌دونم. شاید چون فقط می‌خوام وضعیتم عوض بشه، از این وضعیت خسته شدم. دوباره انگشتانش حرکت کرد. –اینجوری که وضعیتت بدتر میشه و چند وقت دیگه صبح تا شب حسرت همین وضعیتت رو می‌خوری. البته بیتا خانم حدس میزنه جوابتون منفی باشه‌ها، چون می‌گفت پسر مریم خانم رو رد کردی دیگه چه برسه به پسر این. فقط براش عجیب بود چرا اینقدر دست دست می‌کنید. با یاد اوری خواستگاری راستین قلبم فشرده شد، کاش خواستگاری‌اش واقعی بود. کاش بود. ستاره زیر چشمی نگاهم کرد و ادامه داد: –اون روز که کنار ماشین پسر مریم‌خانم دیدمت فکر کردم خبریه. چرا بهش جواب منفی دادی؟ چشم‌هایم را باز کردم و نگاهش کرد. تار می‌دیدمش. دوباره دستهایش متوقف شد. –حرف بدی زدم؟ چرا ناراحت شدی؟ سرم را به علامت منفی تکان دادم. ناراحت شد. –ببخشید نمی‌دونستم از حرفم ناراحت میشی. –نه، به خاطر حرف تو نیست. ناراحتیم از سرنوشت خودمه. فقط نگاهم کرد. وقتی تمام ماجرای خودم و راستین را برایش تعریف کردم، از ناراحتی روی صندلی کنار تخت نشست و سرش را پایین انداخت. –بهش علاقه پیدا کردی؟ از سوالش نفسم بند آمد. سکوت کردم. –معلومه که یه حسی نسبت بهش داری وقتی اسمش رو آوردم پوستت زیر دستم داغ شد. خجالت زده مسیر نگاهم را تغییر دادم. بلند شد و سرزنش‌وار نگاهم کرد. –لابد الانم میخوای به پسر بیتا خانم جواب مثبت بدی که اون رو فراموش کنی، درسته؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم. آهی کشید و زمزمه‌وار گفت: –چرا همیشه اینطوریه؟ عشق همه‌جورش عذابه، چه بهش برسی چه نرسی. سوالی نگاهش کردم. دوباره روی صندلی نشست. –خود من وقتی ازدواج کردم اونقدر راضی بودم که فکر می‌کردم دیگه خوشبخت ترین آدم روی زمینم. چون دیوانه‌وار دوسش داشتم. ولی خیلی زود فهمیدم که اشتباه کردم. عاشق شدن بد نیست، ولی مشکل من اینجا بود که آرامش داشتن و خوشبختیم رو وابسته کرده بودم به یکی دیگه... با تعجب پرسیدم: –خب آدم ازدواج میکنه که خوشبخت بشه دیگه. لبخند زد و سرش را به طرفین تکان داد. –نه، اشتباه نکن. ما باید اول خوشبخت باشیم بعد ازدواج کنیم. وقتی به تنهایی احساس خوشبختی کردیم بدون وابستگی به آدمها، اون موقع وقت ازدواجمونه، حالا هر کسی تو یه سنی این حس رو پیدا می‌کنه، ولی کارای ما برعکسه، همین که عاشق میشیم می‌خواهیم به وصال برسیم چون خودمون رو خوشبخت می‌دونیم. سرگردان نگاهش کردم. او دنباله‌ی حرفش را گرفت: –بعد از ازدواج زیاد خوشحالیم طول نکشید. اون معتاد شد. وقتی فهمیدم، دنیا روی سرم آوار شد. همون لحظه خودم رو بدبخت‌ترین آدم روی زمین احساس کردم. اون خودش رو عاشق‌تر از من می‌دونست ولی عشق مانع معتاد شدنش نشد. چشم‌هایم گرد شد. –یعنی چی؟ ...
🕰 –یعنی اول باید عشق رو فهمید بعد عاشق شد. اون موقع‌ها معنی عشق رو نمی‌فهمیدم. یه روز بابام گفت، این پسر اهل زندگی نیست. گفتم من به جز اون با کس دیگه‌ایی نمی‌تونم زندگی کنم. بابام گفت: "گشنگی نکشیدی عاشقی یادت بره." اون موقع حرفش رو ندید گرفتم با خودم گفتم بابام نمی‌تونه من رو درک کنه، وقتی شوهرم معتاد و بیکار شد منظورش رو کاملا درک کردم. عشقی که با گرسنگی و سختی تبدیل به نفرت بشه که عشق نیست. عشقم عشق نبود، وقتی این رو خودم فهمیدم نخواستم دیگران هم بفهمند، برای همین پیش خودم گفتم من باید به همه ثابت کنم که عاشقی فقط واسه روزهای سیری و خوشی نیست. خواستم همه فکر کنن که عشق من با همه فرق داره، شاید غرورم اجازه نداد کم بیارم. این قضیه‌ باعث شد حرف بابام رو خیلی خوب با گوشت و پوست و استخونم بفهمم. –یعنی به خاطر حرف پدرت سوختی و ساختی؟ –اونم یه دلیلش بود. با همه چیزش ساختم. خیلی سخت بود بخصوص وقتی پسرم به دنیا امد، خیلی سخت‌تر گذشت. ولی گذشت. الان تازه بعد از چند سال زندگیم داره بهتر میشه، شوهرم برای چندمین بار ترک کرده و یه مدتیه یه کار نیمه وقت گرفته، آخه اینا که ترک می‌کنن یه مدت نباید کار کنن، حالا دیگه دورش تموم شده و مشغول کار شده. نفس عمیقی کشید و دوباره شروع به ماساژ پیشانی‌ام کرد. –تو این مدت از بس سختی کشیدم انگار منعطف شدم. گاهی با خودم می‌گم به هیچی مطمئن نباش، شاید شوهرت دوباره به اون شرایط بد برگرده، تو از الان که زندگیت خوبه لذت ببر و خوب زندگی کن، آینده رو هم بسپار به خدا. با احتیاط پرسیدم: –یعنی...الان دیگه عاشقش نیستی؟ لبخند زد. –الانم عاشقشم، ولی نه مثل اون موقع‌ها، بی‌توقع دوسش دارم. الان عشقم می‌فهمه که شوهرم قرار نیست برای من بمیره، قرار نیست همیشه من اولویتش باشم. قراره من عاشقش باشم همین. این عشق توی دلم تنهاست، دنبال محبت نیست، همین به من احساس خوشبختی میده با تمام عیبهای شوهرم. عشقی که الان توی دلمه برام خیلی باارزش تره، چون براش خیلی زحمت کشیدم، چون خودم ساختمش، همین باعث میشه شوق زندگی داشته باشم و دیگه از مشکلات شوهرم راحت بگذرم. نفسم را بیرون دادم. –آدم یاد عشق‌های افسانه‌ایی میوفته. –واقعا هم عاشقهای واقعی اونا بودن. برای همین بعد از این همه سال هنوزم سر زبونها هستن. چون برای عشقشون سالها رنج دیدن، حتی گاهی فدای عشقشون شدن. به خانه که آمدم چند بار گوشی‌ام را برداشتم تا به راستین زنگ بزنم و از پری‌ناز خبر بگیرم ولی هر دفعه پشیمان شدم. با خودم گفتم عصر که پیش نورا بروم می‌توانم از او یا مریم خانم پیگیر شوم. ولی دیدم نمی‌توانم تا عصر صبر کنم. کمی در اتاقم قدم زدم. ناگهان فکری به سرم زد. می‌توانستم از خانم ولدی خبر بگیرم. فوری به شرکت زنگ زدم. بلعمی گوشی را برداشت. بعد از احوالپرسی و جواب دادن به سوالهای بلعمی که چرا شرکت نرفته‌ام، گفتم: –بلعمی جان میشه به ولدی بگی چند دقیقه دیگه به موبایلم زنگ بزنه، من شمارش رو ندارم. –میخوای شمارش رو بهت بدم؟ یا میخوای بگم بیاد پشت خط؟ –نه‌ همون شمارش رو بده. نمی‌خواستم بلعمی متوجه حرفهای ما بشود. بعد از گرفتن شماره‌اش فوری با موبایلش تماس گرفتم. ولدی تا گوشی را برداشت از اوضاع و احوال شرکت و راستین پرسیدم. صدایش را پایین اورد و گفت: –یه نیم ساعتی میشه که پری‌ناز امده، از وقتی هم امده صدای دعواشون میاد. هراسان پرسیدم: –دعوا چرا؟ –والا درست نفهمیدم، هر دقیقه سر یه چیزی بحث می‌کنن. موقعی که چایی بردم داشتن در مورد خواستگاری حرف میزدن. تا حالا آقا می‌گفت زودتر ازدواج کنیم پری‌ناز قبول نمی‌کرد. از امروز اوضاع تغییر کرده، پری‌ناز داشت به آقا اصرار می‌کرد که خیلی زود عقد کنن. از حرفش قلبم ریخت. با صدای بلندی گفتم: –چی؟ چی گفتی؟ –وای چرا داد میزنی؟ گوشم کر شد. ... .....★♥️★.... .....★♥️★.....
- ‏‌اون بزرگواری که گفت آخرین سنگر سکوته مطمئنم هیچ شناختی از "چایی" نداشته !:)☕️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
دیکتاتور تویی و آغوشت ! که هر بار مرا تسلیم می کند . . . ! 😁 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•