eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
–چندلحظه صبرکنید. هاج وواج نگاهش کردم، قلبم بعدازچندلحظه به کارافتادودیوانه وارخودش رابه قفسه ی سینه ام کوباند، بالاخره نگاهم راازاوگرفتم وپخش زمین کردم. با قدمهای بلند خودش را به من رساند. صدای قدم هایش اکو شد درسرم. زانو زد جلوی پاهام و نگران گفت: –چی شده؟ تصادف کردید؟ یا زمین خوردید؟ با این کارش تپش قلبم بیشتر شد، صورتم داغ شد، یک قدم عقب رفتم ولی تعادلم رانتوانستم حفظ کنم، برای نیفتادن، خودم رابه دیوارچسباندم وعصایم به زمین افتاد. فوری عصارادستم دادوباغم نگاهم کرد. سعی کردم نگاهش نکنم، با صدایی که لرزشش پیدا بود گفتم: –نامه بَرتون بهتون نگفته؟ کنارم ایستادو گفت: –حتی نمی خوای نگاهم کنی؟ منظورت ساراست؟ مگه اون امدنی تو اینجوری بودی؟ سرم رابالا آوردم، ماتش شدم، لاغرتر شده بود. ولی مثل همیشه خوش لباس وخوش تیپ بود. یک قدم ازاوفاصله گرفتم و بی توجه به سوالش من هم پرسیدم: –چطوری اینجا رو پیدا کردید؟ چشم هایش نم شدو گفت: –دلتنگ که باشی، هیچی آرومت نمیکنه، جز دیدنش یا شنیدن صداش. تو که گوشیت رو جواب ندادی. منم از سارا به زور آدرس گرفتم و تصمیم گرفتم اونقدر بمونم اینجا تا بالاخره از خونه بیای بیرون، ولی دیدم تو اصلا خونه نیستی...انگار می خواست طعنه ایی چاشنی حرفش کند ولی حرفش را خورد. از حرفهایش دلم ضعف رفت، واقعا چقدر درسته که میگن دل به دل راه دارد. احساس سرما می کردم، درحالی که هوا خوب بود، تمام انرژی که داشتم را جمع کردم وگفتم: –سارا کار درستی نکرده آدرس اینجا رو بهتون داده. لطفا الانم زودتراز اینجا برید، سعی کردم لرزش لبهایم را کنترل کنم برای همین به داخل دهانم جمعشون کردم و ادامه دادم: – اینجا مارو می شناسند. چشم هایش تمنارافریادمیزدند. خیلی مهربان گفت: – پس خواهش می کنم چند دقیقه بیایید داخل ماشین بشینید باهم حرف بزنیم. چطور می توانستم قبول نکنم، دلم سرکش شده بود. یقه ی قفسه ی سینه ام راگرفته بودوبرایش قلدری می کرد. سرم را پایین انداختم و فکری کردم، یک آن، انگار تمام قول و قرارهایی که با خودم گذاشته بودم یادم امد، به خودم نهیبی زدم، که "مگر نمی خواهی تمامش کنی، پس دیگرحرفی نمانده". در دلم از خدا کمک خواستم. به چشم هایی که با محبت نگاهم می کرد چشم دوختم و نمیدانم این همه قدرت راازکجاآوردم، سیلی محکمی به دلم زدم. یقه ی قفسه ی سینه ام رارها کردودرگوشه ایی سنگ شد. – من حرف هام رو قبلا به شما گفتم، دیگه حرفی نمونده، لطفا مزاحم نشید. کاری نکنید که به خاطر مزاحمت های شما ترک تحصیل کنم و دیگه دانشگاهم نیام. لطفا از اینجا بریدو دیگه ام سراغم نیایید. شما یه خواستگاری کردید منم جواب منفی دادم تموم شد رفت، چرا اینقدر پیله می کنید. بعد زنگ را فشار دادم. خودم هم می دانستم که تمام نشده، می دانستم که دل منم پیله کرده ... انگار خرد شد، مبهوت نگاهم می کرد، از جایش تکان نخورد. مثل مجسمه شده بود. در راکه زدند، فوری داخل شدم و محکم بستمش. باصدای بسته شدن درچیزی درقلبم فروریخت، پشت در نشستم و بغض نشسته در گلویم را آرام آرام رها کردم واز خدا خواستم که بتوانم فراموشش کنم. صدای رفتنش را نشنیدم، حتی صدای روشن شدن ماشینش را. یعنی هنوز نرفته بود. با خودم گفتم بروم بالا و از پنجره نگاهی بیندازم. به پاگرد که رسیدم از پنجره نگاه کردم همانجا نشسته بودو سرش پایین بود... ✍ ..
🕰 –یعنی اول باید عشق رو فهمید بعد عاشق شد. اون موقع‌ها معنی عشق رو نمی‌فهمیدم. یه روز بابام گفت، این پسر اهل زندگی نیست. گفتم من به جز اون با کس دیگه‌ایی نمی‌تونم زندگی کنم. بابام گفت: "گشنگی نکشیدی عاشقی یادت بره." اون موقع حرفش رو ندید گرفتم با خودم گفتم بابام نمی‌تونه من رو درک کنه، وقتی شوهرم معتاد و بیکار شد منظورش رو کاملا درک کردم. عشقی که با گرسنگی و سختی تبدیل به نفرت بشه که عشق نیست. عشقم عشق نبود، وقتی این رو خودم فهمیدم نخواستم دیگران هم بفهمند، برای همین پیش خودم گفتم من باید به همه ثابت کنم که عاشقی فقط واسه روزهای سیری و خوشی نیست. خواستم همه فکر کنن که عشق من با همه فرق داره، شاید غرورم اجازه نداد کم بیارم. این قضیه‌ باعث شد حرف بابام رو خیلی خوب با گوشت و پوست و استخونم بفهمم. –یعنی به خاطر حرف پدرت سوختی و ساختی؟ –اونم یه دلیلش بود. با همه چیزش ساختم. خیلی سخت بود بخصوص وقتی پسرم به دنیا امد، خیلی سخت‌تر گذشت. ولی گذشت. الان تازه بعد از چند سال زندگیم داره بهتر میشه، شوهرم برای چندمین بار ترک کرده و یه مدتیه یه کار نیمه وقت گرفته، آخه اینا که ترک می‌کنن یه مدت نباید کار کنن، حالا دیگه دورش تموم شده و مشغول کار شده. نفس عمیقی کشید و دوباره شروع به ماساژ پیشانی‌ام کرد. –تو این مدت از بس سختی کشیدم انگار منعطف شدم. گاهی با خودم می‌گم به هیچی مطمئن نباش، شاید شوهرت دوباره به اون شرایط بد برگرده، تو از الان که زندگیت خوبه لذت ببر و خوب زندگی کن، آینده رو هم بسپار به خدا. با احتیاط پرسیدم: –یعنی...الان دیگه عاشقش نیستی؟ لبخند زد. –الانم عاشقشم، ولی نه مثل اون موقع‌ها، بی‌توقع دوسش دارم. الان عشقم می‌فهمه که شوهرم قرار نیست برای من بمیره، قرار نیست همیشه من اولویتش باشم. قراره من عاشقش باشم همین. این عشق توی دلم تنهاست، دنبال محبت نیست، همین به من احساس خوشبختی میده با تمام عیبهای شوهرم. عشقی که الان توی دلمه برام خیلی باارزش تره، چون براش خیلی زحمت کشیدم، چون خودم ساختمش، همین باعث میشه شوق زندگی داشته باشم و دیگه از مشکلات شوهرم راحت بگذرم. نفسم را بیرون دادم. –آدم یاد عشق‌های افسانه‌ایی میوفته. –واقعا هم عاشقهای واقعی اونا بودن. برای همین بعد از این همه سال هنوزم سر زبونها هستن. چون برای عشقشون سالها رنج دیدن، حتی گاهی فدای عشقشون شدن. به خانه که آمدم چند بار گوشی‌ام را برداشتم تا به راستین زنگ بزنم و از پری‌ناز خبر بگیرم ولی هر دفعه پشیمان شدم. با خودم گفتم عصر که پیش نورا بروم می‌توانم از او یا مریم خانم پیگیر شوم. ولی دیدم نمی‌توانم تا عصر صبر کنم. کمی در اتاقم قدم زدم. ناگهان فکری به سرم زد. می‌توانستم از خانم ولدی خبر بگیرم. فوری به شرکت زنگ زدم. بلعمی گوشی را برداشت. بعد از احوالپرسی و جواب دادن به سوالهای بلعمی که چرا شرکت نرفته‌ام، گفتم: –بلعمی جان میشه به ولدی بگی چند دقیقه دیگه به موبایلم زنگ بزنه، من شمارش رو ندارم. –میخوای شمارش رو بهت بدم؟ یا میخوای بگم بیاد پشت خط؟ –نه‌ همون شمارش رو بده. نمی‌خواستم بلعمی متوجه حرفهای ما بشود. بعد از گرفتن شماره‌اش فوری با موبایلش تماس گرفتم. ولدی تا گوشی را برداشت از اوضاع و احوال شرکت و راستین پرسیدم. صدایش را پایین اورد و گفت: –یه نیم ساعتی میشه که پری‌ناز امده، از وقتی هم امده صدای دعواشون میاد. هراسان پرسیدم: –دعوا چرا؟ –والا درست نفهمیدم، هر دقیقه سر یه چیزی بحث می‌کنن. موقعی که چایی بردم داشتن در مورد خواستگاری حرف میزدن. تا حالا آقا می‌گفت زودتر ازدواج کنیم پری‌ناز قبول نمی‌کرد. از امروز اوضاع تغییر کرده، پری‌ناز داشت به آقا اصرار می‌کرد که خیلی زود عقد کنن. از حرفش قلبم ریخت. با صدای بلندی گفتم: –چی؟ چی گفتی؟ –وای چرا داد میزنی؟ گوشم کر شد. ... .....★♥️★.... .....★♥️★.....
-چی شد عزیزم؟ با صدایی که مثل دستای یخ کردم داشت میلرزید گفتم : _دیگه ... این کار رو نکن پارسا _ چه کاری !؟ با تعجب نگاهش کردم . یاد اون روز افتادم که ستاره به اشکان دست داد . برای پارسا بایدم عادی باشه! این من بودم که حس میکردم دارم خفه میشم ... خوشبختانه بلند شد و گفت : _ای بابا یادمون رفت یه چیزی سفارش بدیم . الان میام به دستام نگاه کردم . چقدر راحت به خودش اجازه داد بهم بی احترامی کنه !میدونستم الان تو این دوره زمونه این چیزا دیگه عادیه و هر دختر پسری به راحتی بهم دست میدن و هزار چیز دیگه . ولی تربیت خانوادگی من همچین اجازه ای نمیداد ! فکر کردم پارسا تقصیریم نداره . شاید دختری مثل دخترای خانواده ما کم پیدا میشه ! داشت با یه سینی توی دستش میومد سر میز . نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم افکار مزاحم تو ذهنم رو فعلا پس بزنم . _بفرمایید . به سلیقه خودم برات کیک و نسکافه آوردم . اگه دوست نداری بگم قهوه بیاره _نه ممنون . نسکافه دوست دارم _خوبه . پس بخور خودش شروع کرد به خوردن . ولی من راه گلوم انگار بسته شده بود . کاش به جای اینجا تو شرکت خودمون بودیم . فضای اونجا رو بیشتر دوست داشتم _الی ؟ سرم رو آوردم بالا و نگاهش کردم . چند لحظه ای بهم خیره شد و آروم پرسید : -خوبی؟ با یه لبخند تصنعی جواب دادم _خوبم _وقتی میخندی خیلی خوشگلتر میشی مخصوصا با شالی که امروز سرت کردی از نگاه خیره اش معذب شدم . دستم رو دور فنجون حلقه کردم و یه مرسی آروم گفتم _دستتو بیار با تعجب پرسیدم : -دستمو !؟ نیشخندی زد و گفت : _نترس نمیذارم دستم بهت بخوره ! دستتو بیار کار دارم پس فهمیده بود حال بدم رو ولی خودشو به اون راه زده بود . هنوز منتظر داشت نگاهم میکرد . دستم رو با تردید بردم طرفش یه جعبه کوچیک گذاشت کف دستم . البته متوجه شدم که از قصد با فاصله انداختش که مثال دستش بهم نخوره ! ولی چیزی نگفتم ‌
رمان آنلاین 🌱 🖌 به قلم از لباس هایم هم چند دست لباس گرم و ژاکت برداشتم و ماندم با آن همه وسایل چگونه به روستا برگردم؟ شنبه بود و روز برگشت من به روستا. قطعاً باید آژانس می گرفتم. وقتی تمام وسایل را روی ایوان جمع کردم، خانم جان را دیدم که با ساک بزرگی سمتم آمد. _این رو هم بگیر . این دیگه چیه خانوم جان؟ _منم باهات میام. از خوشحالی جیغ کشیدم و صورت خانم جان را بوسیدم. خانم جان چند گلدان شمعدانی هم برداشت تا برای بهداری ببریم و این شد که یک ماشین از آژانس گرفتیم. دعا دعا میکردم که دکتر به این همه وسایلی که با خود همراه آورده ام، بهانه نگیرد ، اما گرفت. همین که ماشین جلوی بهداری ترمز کرد و من مشغول پیاده کردن وسایل شدم، صدایش را مثل مامور نگهبانی، از کنار در بهداری شنیدم . _تفریح پاییزه اومدید با این همه خرت و پرت؟! می خواستم جواب بدهم که خانم جان از ماشین پیاده شد و در حالی که چشم می چرخاند و دو و بر بهداری روستا را می‌دید، به دکتر نگاهی انداخت. فوری گفتم : _خانم بزرگ من هستند. لحظه‌ای تعجب چشمان دکتر را دیدم، اما خیلی زود خانم جان خودش جلو آمد و خودش را معرفی کرد : _فکر کنم شما همون دکتر بهداری باشید... _سلام... بله خانم بزرگ. _چه روستایی! ... ماشالله سرسبزی. و منتظر اجازه ورود نشد و وارد بهداری. سرم سمت دکتر چرخید. چشمان سیاهش را به من دوخت و اخمی حواله ام کرد : _پس تفریح اومدی!... شاید هم سیزده‌به‌در!! _ببخشید... مادربزرگم تنها بود، گفتم... عصبی گفت: _ با خودت گفتی چی؟... بیاد اینجا تا بتونی راحت بهونه رفتن به این طرف و به اون طرف رو داشته باشی؟... _نه به خدا... باور کنید من از کارم کم نمی‌کنم ... مگه تا الان کارهای بهداری عقب افتاده؟ با دستش اسباب و اثاثیه ای که همراه آورده بودم را نشانه رفت و ادامه داد: _دارم می‌بینم. و بعد با قدم های بلند سمت بهداری برگشت. من ماندم و کلی وسایل و گلدان که باید جابجا میشد. از ترس دکتر بهانه گیر، فقط همه را از جلوی در بهداری جمع کردم و در اتاق خودم جا دادم. اما همین که در اتاقم را گشودم، با صحنه ای مواجه شدم که خشکم زد. پتوهای گوشه ی اتاق هنوز وسط خانه بود! و یک دست بلوز و شلوار مردانه هم طرف دیگر اتاق. پوست سیب و تخمه و بشقاب های کثیف هم نشُسته جمع شده در کنار ظرف شویی. حرصم گرفت . انگار همه ی بهآنه ها برای من بود فقط! در اتاق را بستم و سمت بهداری رفتم. روپوشم را در اتاق واکسیناسیون پوشیدم و بعد با همان حرصی که در وجودم جوش آمده بود به اتاق دکتر رفتم. تا در اتاق دکتر را باز کردم، از دیدن خانم جان که روی صندلی کنار میز دکتر نشسته بود، شوکه شدم. خانم جان با دستش مرا نشانه رفت و گفت : _اینم دخترم مستانه... خیلی از روستا تعریف کرده... گفت من باید خودم ببینم... وقتی دیدم مستانه اینقدر اینجا رو دوست داره که داغ از دست دادن پدر و مادرش رو فراموش کرده، منم دلم خواست که بیام اینجا رو ببینم . 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•