eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ 💦دعا برای ظهورش چه لذتی دارد 🌹غلام درگه مهدی چه دارد 💦بمان همیشه و بی قرار دیدارش 🌹که انتظار ظهورش چه قیمتی دارد 💛الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💛
گاهے وقتا یہ تنهایے قدم زدنـ˘˘ میتونہ آرامشے کہ ازدست ‌دادے رو بر گردونہ . . .!🐬💙 -همیشہ دنبال روشهایِ پیچیده نبآشید :) 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
*🧡* فصل عوض مے‌شود جاے آلو را خرمالو مے‌گیرد جایِ دلتنگے را دلتنگے . . .👣🍂 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🔮💎🔮💎🔮💎🔮💎🔮 🕰 از جایم بلند شدم. به آشپزخانه رفتم و به مادر گفتم: –مامان میشه یه لیوان آب بدی؟ مادر لیوانی از آبچکان برداشت. –میگفتی برات میاوردم، چرا پاشدی امدی؟ –مامان جان من خوبم. کمرم شمشیر نخورده که، تو این چند روز اونقدر خوابیدم زخم بستر گرفتم. بعدشم واسه خودم آب نمی‌خوام، میخوام به اسفنج این سبد گل یه کم آب بدم. گلهاش بی‌حال شدن. مادر لیوان را از آب پر کرد و به طرف سبد گل رفت. –میگم مریم خانم اینا چه سبد گل بزرگی برات آوردنا، وقتی پسرش رو توی راهرو سبد به دست دیدم، نفهمیدم کیه سبد جلوی صورتش رو گرفته بود. لبخند زدم. –من اول فکر کردم این سبد رو عمه اینا آوردن، آخه دست آقا راستین وقتی وارد اتاق شد چیزی نبود. مادر آخرین قطرات ته مانده‌ی آب داخل لیوان را روی گلهای رز هلندی پاشید. –نه، عمه وقتی جلوی در مریم خانم رو دید به استقبالش رفت بعد پسر مریم خانم گل رو داد دست عمه، با یه حالت شرمندگی این کار رو کرد که دلم براش سوخت. انگار می‌خواست یه جورایی ازش دلجویی کنه. آخه عمه می‌گفت اون روز که تو زمین خوری و عمه رفته خونشون به پسر مریم خانم تشر زده. لبم را گاز گرفتم. –واقعا؟ آخه اون بیچاره چیکار کنه. –آره منم بهش گفتم که تو خودت خوردی زمین اون که گناهی نداره، خب دیگه عمه اون لحظه لابد هول کرده. یکی از گلهای داخل سبد را از اسفنجش خارج کردم و به گلبرگهایش خیره شدم و زمزمه‌وار گفتم: –باید ازش تشکر کنم. مادر گفت: –من نمی‌دونستم تو پیش پسر مریم خانم کار می‌کنی، خب حداقل بهم می‌گفتی که پیش مریم‌خانم کوچیک نشم. وقتی ازش شنیدم خیلی تعجب کردم. یادم آمد که من موضوع راستین را به همه گفته‌ام جز مادرم. از ناراحتی سرم را پایین انداختم و عذر خواهی کردم. ولی باز هم نتوانستم موضوع را برایش توضیح دهم. –عصر آن روز صدای آیفن بلند شد. مادر نگاهی به آیفن انداخت و لبخند پهنی زد و گفت: –عه، صدفه. صدف خوشحال و خندان با یک جعبه شیرینی وارد شد و بعد از این که با مادر احوالپرسی کرد کنارم نشست و سرم را بوسید و گفت: –وای اُسوه، خدا رو شکر که زنده‌ایی اگه میمردی این محرم شدن من و امیر‌محسن حالا حالاها داستان میشدا. نوچ نوچی کردم و گفتم: –زن داداش این مدلی نوبره والله، چقدر نگرانم بودی، فکر کنم از نگرانی زیاد دخیل بسته بودی دم در بیمارستان نه‌؟ –باور کن من می‌خواستم بیام، مامانم نذاشت، گفت نه به داره نه به بار، درست نیست بری اونجا، فک و فامیلاشون اونجا می‌بینن می‌پرسن این کیه، اونوقت خانواده امیر‌محسن چی جواب بدن. زیر چشمی نگاهش کردم و او ادامه داد: –عوضش کلی برات دعا کردم، اصلا از دعاهای من بود که یهو دکتره گفته نیاز به عمل نداری پاشو برو خونتون. دستم را مشت کردم و آرام به شکمش زدم. او هم خواست کم نیاورد با کف دستش ضربه‌ایی به سرم زد. همان لحظه مادر جعبه شیرینی به دست از آشپزخانه وارد سالن شد و این صحنه را دید. جعبه شیرینی از دستش افتاد و هر دو دستش را به صورتش کشید و گفت: –خاک به سرم، دست به سرش نزن، خطرناکه...دکتر گفته فعلا باید مواظب باشه. بیچاره صدف خیره به مادر بی‌حرکت ماند. بلند شدم تا شیرینی‌هایی که روی زمین ریخته بود را جمع کنم. –مامان چیزی نشده، چرا اینجوری... مادر حرفم را برید و گفت: –تو تکون نخور برو بشین خودم جمع می‌کنم. نشنیدی دکتر چی گفت؟ نگاهی به صدف انداختم هنوز همانطوربی‌حرکت بود. کنارش نشستم و با خنده گفتم: –فکر کنم دعات نگرفته عزیزم، دیدی دکتر چی گفته؟ هر لحظه امکان داره ضربه مغزی، سکته‌ایی چیزی رخ بده. صدف فوری بلند شد و شروع به جمع کردن شیرینیها کرد و رو به مادر گفت: –ببخشید، من نمی‌دونستم. خیلی آروم زدم شما چرا اینقدر حساس شدید؟ مادر هم به صدف کمک کرد و گفت: –تو ببخش عزیزم، اصلا نفهمیدم چی شد. از بس چشمم ترسیده. آخه تو نمی‌دونی تو این چند روز من چی کشیدم، مُردم و زنده شدم. صدف دوباره لبخند به لبهایش آمد و گفت: –نترسید، باور کنید این هیچیش نمیشه، مثل بادمجون بم می‌مونه. مادر هم لبخند زد و نگاهی به شیرینی‌ها انداخت. –فکر کنم اینا رو دیگه نمیشه خورد. صدف جعبه شیرینی را از دست مادر گرفت. –چرا نشه، چیزیشون نشده که، شیرینی تر که نبوده، له بشه. با یه چایی خوش رنگ می‌خوریمش. خندیدم. –مامان جان این صدف تا همه‌ی اینارو به خورد ما نده ول کن نیست. الان اینارو بریزیم دور فکر می‌کنه شکست مالی خورده و پولش هدر رفته. اونوقت ممکنه به جای من این سکته کنه. مادر خندید. –اتفاقا این یه صفت خوبیه برای خانما. امان از روزی که شوهر آدم از این اخلاقا داشته باشه. ... ..
🔮💎🔮💎🔮💎🔮💎 🕰 مادر بعد از جارو زدن برای دم کردن چایی به آشپزخانه رفت. صدف دوباره کنارم نشست و گفت: –توام حالا هی من رو ضایع کنا، الحق که خواهر شوهری. من کجا اینجوری‌ام؟ خسیسم خودتی. دستش را گرفتم. –ول کن این حرفها رو از امیر محسن چه خبر؟ –تو خواهرشی از من می‌پرسی؟ –اصل حالش رو تو خبر داری. –این روزا که به خاطر تو حالش خوب نبود ولی الان بهتره. دیروز دوباره با هم حرف زدیم. قرار شد دیگه آخر هفته اگه تو این دفعه زیر تریلی نری ما به هم محرم بشیم. خندیدم. –نمی‌دونم تا ببینیم با چی راحت‌تر هستم. راستی صدف یه چیزی می‌خواستم بگم. خیالت از امیر‌محسن راحت باشه، اون خیلی پسر خوبیه. آخه مامان می‌گفت بابات هنوزم داره در موردش تحقیق می‌کنه. –دیگه خواهر دوماد ازش تعریف نکنه پس عمه‌ی من می‌خواد تعریف کنه. ضربه‌ایی بر سرش زدم. –ای‌بابا دارم جدی حرف می‌زنم. او هم دستش را بالا برد تا ضربه‌ام را تلافی کند ولی دستش همان بالا ماند. نگاهی به آشپزخانه انداخت و دستش را نوازش وار روی سرم کشید و زمزمه‌کرد. –بالاخره که حالت خوب میشه عزیزم. حالا بگو، داشتی از داداشت می‌گفتی. البته بابای من تا حالا نتونسته یه نقطه ضعف پیدا کنه، واسه همین کوتا نمیاد، میخواد یه چیزی پیدا کنه که بعدا چماقش کنه روی سرم. لبم را به دندان گرفتم. –نگو صدف، اونم نگرانته دیگه، در مورد امیر محسن خواستم بگم، شاید زندگی باهاش سخت باشه ولی خوبیهاش خیلی زیاده، حتما خوشبختت می‌کنه. سرش را پایین انداخت. –می‌دونم، گاهی ازش خجالت می‌کشم، یه وقتهایی یه حرفهایی میزنه که به زنده بودن خودم شک می‌کنم. –چطور؟ –اون برای هر روزش حتی هر ساعتش برنامه داره، خیلی برای وقتش ارزش قائله. باید خیلی چیزا ازش یاد بگیرم اُسوه، همش فکر می‌کنم خیلی عقبم، یعنی امیر محسن یه جوری حرف می‌زنه که من اینطور فکر می‌کنم. همش در حال جمع کردنه و میگه وقتمون خیلی کمه. اصلا یه حرفهایی میزنه که من استرس می‌گیرم و با خودم می‌گم تا حالا پس من چیکار می‌کردم. واقعا چه زندگی مسخره‌ایی داشتما، بخور، بخواب، کار کن، تهشم برو مسافرت و تفریح، بعدشم پیش خودت فکر کن خیلی داره بهت خوش‌می‌گذره، مثلا امروز فلان رستوران لاکچری رفتی خیلی حال کردی، بعد بیا به بقیه پزش رو بده، یعنی ته خوشی و زندگیمون شده این چیزا، خوب آخرش...یعنی خاک توی سرت صدف... سرم را به علامت تایید تکان دادم. –آره، به منم از این حرفها میزد ولی من کلا حرفهاش رو جدی نمی‌گرفتم. دلیلش رو تازه الان می‌فهمم. صدف سوالی نگاهم کرد. –دلیلش این بود که چیزهایی که امیر محسن می‌گفت رو نمی‌دیدم و پیش خودم فکر می‌کردم اون چون زیباییهای دنیا رو نمی‌بینه اینقدر راحت حرف میزنه. ولی حالا... صدف حرفم را برید. –یعنی خاک عالم، تو واقعا اینجوری فکر می‌کردی؟ –اهوم. –باز صد رحمت به من، تو خاک برات کمه، گل توی اون مخ نصفه و نیمت کنن که حالا دیگه معیوبترم شده. ولی کلا یه کم عوض شدیا اُسوه، به نظرم حرفهات یه جوری عجیب غریب شده‌ها... مادر با سینی چای وارد شد و رو به صدف گفت: –پس توام حس کردی؟ به نظر منم اُسوه یه جوری شده. صدف زیر گوشم گفت: –آخ، آخ، چه شانسی آوردم، اگه چند ثانیه زودتر میومد و حرفهای من رو می‌شنید الان سینی چایی پخش زمین بود، ولی این بار دیگه با جارو حل نمیشد باید می‌رفتیم سوانح سوختگی. با تعجب گفتم: –کدوم حرفهات؟ –همون گِل و خاک تو سرت و اینا دیگه ... بلند خندیدم و آرام گفتم: –بگم بهش؟ لبهایش را بیرون داد. –انگار نه انگار یه ساعته داریم از آدم بودن حرف می‌زنیما، فکر نکنم به کار تو بیاد. ...
. . یکـ چآیِ شیـرین مسیـر اربعیـَنت را | شیرین | بنـوشد، تا ابـد فرهـاد مےگردد. .☕️💚 . . [‌ اربعیـنَ حُسینے ] 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•• 💍 روایت همسر شهید از روزهاےخوشِ زندگے باشهید ایمان خزاعے نژاد:↓ صبح زود فرداے عقدمان به تپہ شهداے گمنام جهرم رفتیم‌، آن‌روز ایمان از هر درے حرف زد و از مسافرت‌ها و گردش‌هاے دوران مجردے ‌اش. کربلا کہ مے‌رود در بین شش‌گوشہ‌ مےنشیند و همانجا آرزوے شهادت مےکند♥️ وشهادتش را از حضرت مےخواهد. برایم گفت: پاتوق ایمان و دوستانش همیشہ خُدا مزار شهدا رضوان بود تفریحگاھ صبح‌وشب‌ونصفِ شبشان بود ایمان عاشق شهدا بود و بزرگترین آرزویش. اما هیچ‌وقت حرفے از رفتن و شهید شدن تا زمانے کہ درکنارِ مـᵐᵉـن بود نمےزد.🍃 هر حرفے از رفتن ، نبودن و جدایے من از ایمان در میان مےآمد، من را به هم مےریخت و نمےخواست من را ناراحت ڪند و یا اینکہ ناراحتے من را حتے ببیند🥰 .. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
جلسه بیست وپنجم تفسیر سوره مبارکه حمد آیت الله جوادی آملی.mp3
29M
✴️ شماره ۲۵ 🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه 🎙 آیت الله (دامت برکاته) 🔺 ثانیه های زندگی ام را با روشنای سخن خدای مهربانم، مبارک می کنم. ◻️🔸◻️🔸◻️ امیرالمؤمنین(علیه‌السلام): اللَّهَ اللَّهَ فِي الْقُرْآنِ لَا يَسْبِقُكُمْ بِالْعَمَلِ بِهِ غَيْرُكُمْ؛ خدا را خدا را درباره ؛ نيايد كه ديگران در عمل به آن از شما پيشى جويند. 📚 بحارالأنوار، ج ۴۲، ص ۲۵۶. ┄┅═✧❁••❁✧═┅┄ 🖊 بعون الله و توفیقه ❇️ اداره کل امور تربیتی‌ 📲 eitaa.com/jz_tasnim
. . رُبمـٰا یُساق إلیک قدرٌ منَ‌اللّٰہ خیـرٌ مِن ڪُل أحلامٰک..🤍🕊 شاید تقدیرےِ از سوی خدا بہ سمت تو راندھ شود، کہ ازهمہ آرزوهآیت بهتر باشـد..🍃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🧡🔗 . . خَبرت هست ڪہ از خوبے خود بے خبـرے؟🤨🌸 بخـدا خوب تر از خـوب ترے! ^^ . . . 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
از یادآوریه مدل موی دختر عموی بابام تو عروسی پسر عموم گرفته تا مانتوم که اتو نکردم و لباسایی که باید بدم مامان بشوره و اینکه چقدر دلم هوس ژامبون کرده ! گاهی خیلی سعی میکردم این حضور قلبه باشه ها ولی نبود دیگه ! کاری بود که از دستم بر نمیومد . خلاصه طبق معمول نمازمو خوندم و رفتم تو سالن . مادرجون کم کم داشت خداحافظی میکرد قرار بود با بابا و عمو و حسام برن پیش خاله اینا و از اونجا برن برای حرکت سمت کربلا هر وقت مادرجون میخواست بره سفرهای دور یا طولانی که خیلی هم کم پیش میومد دلم بدجور میگرفت . به حضور همیشگیش تو خونه عادت داشتم انگار با ساناز که روبوسی کرد بهش گفت : مادر من که نیستم حواست به خودت باشه . نری سراغ هله هوله باز دل درد بگیری بیوفتی گوشه خونه ها _ ااا مادر جون !!! همه زدن زیر خنده ... خوشم اومد این حالگیری ارثیه پس که به منم رسیده ! نگو همه نگران گوارش سانازن ! احسان رو که بوس کرد گفت : احسان جان پسرم یه چند روز صبر کن من بیام مادر بعد برو دست زنتو بگیر بیار تو خونه . نیام ببینم باز عاشق شدیا ! احسان : ای بابا داشتیم حاج خانوم ؟ حقش بود !از بس که همیشه میگفت این مامان ما نمیره واسمون زن بگیره آخرشم یا خودم میرم یکی رو میارم میگم این زنمه یا اینکه با مادر جونم میریم دو تایی میپسندیدم دلتون بسوزه ! حسام رو بوس کرد و گفت : ماشاء الله لا حول ولا قوه الا بالله خدا حفظت کنه پسرم با صدای ایش گفتن من همه زدن زیر خنده ! همچین تحویلش میگرفت انگار همه وایسادن این شاخ شمشادو چشم بزنن حالا ! با خنده منم بوس کرد و پیشونیم رو بوسید و گفت : خوب خدا تو رو هم حفظ کنه دیگه حسودی نداره که . من نیستم حواست به شیطونیات باشه ها ... باباتو کچل تر از اینی که هست نکنی مادر ! بیچاره بابام ! فقط مونده بود مامانش مسخرش کنه ... گرچه این حرف همیشگیه خودم بود ! خلاصه بعد از خداحافظی طولانی و تیکه انداختنها و گریه و اشک و این چیزا مادرجون سوار ماشین شد و رفت . عمه مریم کاسه آب رو ریخت تو کوچه . به تخم مرغ توی سینی نگاهی انداختم و گفتم : _ عمه این چیه این وسط میخوای نیمرو بپزی؟ _ خاک به سرم میخواستم بندازم زیر ماشینشون ! _ تخم مرغ به این گرونی رو چرا بندازی بشکنی بیخودی؟ حامد گفت : باهوش برای دوری از چشم زخم با حالت مسخره گفتم : _ پس بذارید حسام بیاد بشکنید رو سر اون . آخه میترسم طبق گفته های مادرجون چشم بخوره زبونم لال !!! ساناز :حسود هرگز نیاسود هولش دادم و گفتم : برو بابا .... ما که رفتیم بابای
•🧡🍁• هواےِ جهآن بےتو خس‌خس می‌کند؛ تو را بہ‌جانِ نفس‌هاےِ بےکسآن ، زودتر برگرد.. :)) 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•