#پارت22
ساعت بعد حرف های آرش را برای سوگند تعریف کردم.
با تعجب نگاهم کردو گفت:
–اونوقت نظرت؟
سرم راپایین انداختم.
–چی بگم ما هیچ جوره به هم نمی خوریم.
ــ خب پس بهش خیلی راحت بگو.
سکوت کردم و زل زدم به انگشتای گره شدهام.
سوگند دخترخوبی بود و من خیلی قبولش داشتم، با این که دوست صمیمیام بود، ولی بازهم خجالت میکشیدم همه چیز را برایش بگویم.
بعد از سکوت کوتاهی ناگهان هینی کشید، که وادارم کرد هراسون نگاهش کنم.
–چی شد؟
چشمهایش اندازه گردو شده بود. وقتی ترس مرا دید گفت:
–راحیل!نگو که...
من فقط سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
با گفتن خدای من سرش را بین دستایش جا داد و من چقدر یک لحظه احساس حقارت کردم از داشتن همچین دل سرکشی.
سوگند سرش را بلند کرد و وقتی حال بدمن را دید، رنگ عوض کرد.
–البته آدم ها عوض میشن عاشقی که جرم نیست، شاید به خاطر تو عقایدشم تغییر کنه. بعد چهرهاش راجمع کرد و ادامه داد:
–یه وقتایی استثناهم پیش میاد. امیدوارم آرش از اون دسته باشه.
می دانستم به خاطر من این حرف ها را می زند، وگرنه حرفی که زد نیاز به معجزه داشت.
نگاهش کردم.
– نامزد خودت یادت رفته؟ افکارش عوض شد؟
آهی کشید.
– خب من سادگی کردم، بعدشم مگه همهی آدم ها یه جورن؟ وقتی عاشقی از سرم پرید تازه چشم هایم باز شد و خیلی چیزها را دیدم که اصلا قبلا نمی دیدمشان.
همش با خودم می گفتم چرا من اون موقع توجهی نکرده بودم به این رفتارهاش. حالا نمی دونم به خاطر سنم بود که این همه کوته فکر بودم یا دلم یه محبت می خواست از اون جنس، گاهی می گم شاید چون پدر یا برادری بالاسرم نبوده اینقدر زود باختم، ولی وقتی به تو نگاه می کنم می بینم توام شرایط من رو داری ولی خیلی سنجیده تر عمل می کنی. حداقل زود وا نمیدی، خود داری. از حرفهایش بیسترخجالت کشیدم، "یه لحظه فکر کردم در حال سقوط به قعر زمینم، ولی هیچ اتفاقی نیوفتاد."
ــ من اینجوری که تو فکر می کنی نیستم سوگند. منم باهاش چند بارحرف زدم.
راستش من بهت نگفتم، یه بار از دانشگاه تا ایستگاه مترو رو پیاده باهم رفتیم، چون می خواست سوار ماشینش بشم ولی این بار هر چی اصرار کرد قبول نکردم، گفت پیاده بریم که حرف بزنیم. تو راه خیلی حرف زدیم ومن بیشتر متوجه تفاوت هامون شدم.
یه بارم می خواستم برم نماز خونه واسه نماز، گفت می خواد حرف بزنه، وقتی گفتم آخه الان باید نماز بخونم، پوزخندی زدوگفت، خودتو اذیت نکن خدا محتاج نماز ما نیست.
با نامحرمم که دیدی چطوری دست میده و شوخی میکنه.
امروزم که ازم خواست بریم کافی شاپ ولی من قبول نکردم. البته به نظرمن حرف زدن بانامحرم بارعایت بعضی مسائل اشکالی نداره، ولی هرکس ازدل خودش بهترخبرداره.
تمام مدتی که داشتم حرف می زدم سوگند نگاهم می کرد.
آهی کشیدوگفت:
–خوب پس اگه اینجوریه به نظر من دفعه ی بعد آب پاکی رو بریز روی دستش، دلیلت رو هم بهش بگو شاید متوجه شد.
ــ می دونی سوگند همیشه دلم می خواست همسر آینده ام از نظر مذهبی از من جلوتر باشه و باعث رشدم بشه.
ــ خب اینم امتحان توئه دیگه، بعدش خنده ایی کردو گفت:
–خدا به دادت برسه چه امتحان جذابی هم نصیبت کرده، کیه که بتونه ازش بگذره. حالا که فکر می کنم می بینم مال من زیادم جذاب نبود ولی من نتونستم با فکر تصمیم بگیرم، امیدوارم تو بتونی. هر کمکی هم از دستم بربیاد برات انجام میدم..
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
🏴🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴
#پارت22
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
فنجان چاییاش را برداشت و دوباره جرعهایی از آن نوشید و بعد اشارهایی به فنجان چایی من کرد و گفت:
–بفرمایید.
همانطور که فنجانم را برمیداشتم با خودم فکر کردم اگر چند روزی اینجا کار کنم، تمام زیرو بم این راستین خان را میتوانم در بیاورم. مدام این سوال توی ذهنم وول میخورد که او که پدر من را میشناسد پس چرا جوابش منفی است؟
اصلا چرا امیر محسن نگذاشته پدر دوربین نصب کند."آخه مورچه چیه که کله پاچش چی باشه، اون کبابی چیه که بخوان دوربین بزارن. با این فکر لبخند به لبم آمد. لابد دوباره پدر جو گیر شده و بدون مشورت با امیرمحسن اقدام کرده.
–به چی میخندید؟
به خودم آمدم و پرسیدم:
–نفهمیدید چرا برادرم نخواسته بود که دوربین نصب بشه؟ اصلا اونجا که یکی دوتا کارگر بیشتر نداره دوربین برای چی میخواستن. فنجانش را روی میز گذاشت.
–اول فکر کردم شاید جای دیگه با قیمت بهتری گیر آوردن. ولی وقتی یک روز برای غذا خوردن به اونجا رفتم دیدم کلا دوربین نبستن. دلیلش رو پرسیدم. پدرتون گفت برادرتون اعتقاد داره اگر کارگری خطایی کرد فقط تذکر بدهیم که حقالناس کرده، همین بهترین کار است. انگار برادرتون گفته مچگیری کار مومن نیست. از این حرفهاجا خوردم و چایی به گلویم پرید و چندین بار سرفه کردم.
–چی شد خانم مزینی؟
دستم را به علامت حالم خوبه بالا بردم.
"چطور امیر محسن به من حرفی نزده؟"
البته امیرمحسن اینطور افکاری دارد ولی از این که من باید از یک غریبه این حرفها را بشنوم در دلم برای امیرمحسن خط و نشان کشیدم.
–از این که شما خبر ندارید تعجب میکنم.
خندهی مصنوعی کردم.
–آخه پدر و برادرم زیاد مسائل کاری رو تو خونه بروز نمیدن.
–اهوم. کار خوبیه.
–اگه دیگه کاری ندارید من برم؟
–خب پس از کی مشغول میشید؟
–نمیدونم. اجازه بدید فکر کنم بهتون خبر میدم.
–دیگه چه فکری؟ شما چیزی از دست نمیدید که بخواهید فکر کنید. یه شغل خوب گیرتون میاد و هر وقتم خوشتون نیومد میتونید برید.
"ای خدا، کی فکر میکرد یه خواستگاری آخرش به اینجا برسه."
با مِن ومِن گفتم:
–راستش این اعتمادتون برام یه کم عجیبه.
–شاید برای این زود بهتون اعتماد کردم چون پدر و برادرتون رو خوب شناختم.
"وا؟ خب اگه تو مطمئنی ما خانواده خوبی هستیم چرا خواستگاری رو ملغی میکنی؟"
روبرویم ایستاد.
–من یه عذر خواهی به شما بدهکارم. اگه این مشکل به وجود نمیومد اصلا اذیت نمیشدید.
دلم برایش سوخت. پرسیدم:
–مشکلتون کاریه؟ همین چیزهایی که گفتین؟
–نه، شخصیه.
جوری این جمله رو گفت که دیگر نتوانستم چیزی بپرسم.
–انشاالله هر چی هست زودتر برطرف بشه.
بعد به طرف در راه افتادم.
–با اجازتون من میرم.
–من میرسونمتون.
–ممنون، خودم برم راحتترم.
–ممکنه به قرارتون نرسید.
قرارم را از یاد برده بودم.
–قرارم؟ آهان، میرسم راهی نیست.
#ادامهدارد...
.....★♥️★.....
#الهام
#پارت22
از یادآوریه مدل موی دختر عموی بابام تو عروسی پسر عموم گرفته تا مانتوم که اتو نکردم و لباسایی که باید بدم
مامان بشوره و اینکه چقدر دلم هوس ژامبون کرده !
گاهی خیلی سعی میکردم این حضور قلبه باشه ها ولی نبود دیگه ! کاری بود که از دستم بر نمیومد .
خلاصه طبق معمول نمازمو خوندم و رفتم تو سالن . مادرجون کم کم داشت خداحافظی میکرد قرار بود با بابا و عمو و
حسام برن پیش خاله اینا و از اونجا برن برای حرکت سمت کربلا
هر وقت مادرجون میخواست بره سفرهای دور یا طولانی که خیلی هم کم پیش میومد دلم بدجور میگرفت . به
حضور همیشگیش تو خونه عادت داشتم انگار
با ساناز که روبوسی کرد بهش گفت : مادر من که نیستم حواست به خودت باشه . نری سراغ هله هوله باز دل درد
بگیری بیوفتی گوشه خونه ها
_ ااا مادر جون !!!
همه زدن زیر خنده ... خوشم اومد این حالگیری ارثیه پس که به منم رسیده ! نگو همه نگران گوارش سانازن !
احسان رو که بوس کرد گفت : احسان جان پسرم یه چند روز صبر کن من بیام مادر بعد برو دست زنتو بگیر بیار تو
خونه . نیام ببینم باز عاشق شدیا !
احسان : ای بابا داشتیم حاج خانوم ؟
حقش بود !از بس که همیشه میگفت این مامان ما نمیره واسمون زن بگیره آخرشم یا خودم میرم یکی رو میارم
میگم این زنمه یا اینکه با مادر جونم میریم دو تایی میپسندیدم دلتون بسوزه !
حسام رو بوس کرد و گفت : ماشاء الله لا حول ولا قوه الا بالله خدا حفظت کنه پسرم
با صدای ایش گفتن من همه زدن زیر خنده ! همچین تحویلش میگرفت انگار همه وایسادن این شاخ شمشادو چشم
بزنن حالا !
با خنده منم بوس کرد و پیشونیم رو بوسید و گفت : خوب خدا تو رو هم حفظ کنه دیگه حسودی نداره که . من
نیستم حواست به شیطونیات باشه ها ... باباتو کچل تر از اینی که هست نکنی مادر !
بیچاره بابام ! فقط مونده بود مامانش مسخرش کنه ... گرچه این حرف همیشگیه خودم بود !
خلاصه بعد از خداحافظی طولانی و تیکه انداختنها و گریه و اشک و این چیزا مادرجون سوار ماشین شد و رفت . عمه
مریم کاسه آب رو ریخت تو کوچه . به تخم مرغ توی سینی نگاهی انداختم و گفتم :
_ عمه این چیه این وسط میخوای نیمرو بپزی؟
_ خاک به سرم میخواستم بندازم زیر ماشینشون !
_ تخم مرغ به این گرونی رو چرا بندازی بشکنی بیخودی؟
حامد گفت : باهوش برای دوری از چشم زخم
با حالت مسخره گفتم :
_ پس بذارید حسام بیاد بشکنید رو سر اون . آخه میترسم طبق گفته های مادرجون چشم بخوره زبونم لال !!!
ساناز :حسود هرگز نیاسود
هولش دادم و گفتم : برو بابا .... ما که رفتیم بابای
#پارت22
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
مقابلم ایستاد . سر انگشتان دستم را درون حوضچه ی کوچک حیاط فرو برده بودم تا خنکی آب ، آتش درونم را خاموش کند :
ـ مستانه جان !
جوابش را ندادم . سر خم کرد مقابل صورتم :
ـ ببینمت ؟ ... اخم می کنی خوشگل تر میشی ها .
از حرفش لبخند به لبم آمد که فوری گفت :
ـ خندیدی .
با حرص سرم سمت او چرخید تا شکایت خانم جان را به مهیار کنم که نگذاشت ، آهسته مقابل صورتم گفت :
ـ دوستت دارم ... بذار هرکی نمی تونه ببینه ، اعتراض کنه ... هرکی نمی دونه ، بدونه ... هرکی نمی فهمه ، بفهمه .
انگار لال شدم . دیگر شکایت که سهل بود ، همه ی درگیری های آن روز ، با حرفش از ذهنم پاک شد .
نگاهم در چشمانش چرخید . حتم داشتم اگر ستاره شناس و منجم می شدم ، ستاره های درخشان نگاهش را به عنوان اکتشاف بزرگ منظومه ی شمسی ثبت می کردم .
ستاره های مهیار !
درخشان و مهربان .
با قدرت جاذبه ای فراتر از جاذبه ی زمین !
دل و جان جذب می کرد اصلا . نفس پری کشیدم و او عمدا فاصله ی ستاره های درخشان چشمانش را تا نگاه خاموش من به صفر رساند .
پیشانی اش را به پیشانی ام چسباند و نفسش توی صورتم پخش شد :
ـ نگران چی هستی ؟ جواب آزمایش ؟! نگران نباش دلم روشنه .
راست گفته بود . همه چیز درست شد اما ...
فردای آن روز در خانه ی خانم جان ، اولین نفری بودم که بیدار شدم . برای فرار از کنایه های تند و تیز خانم جان هم که شده بساط صبحانه را حاضر کردم . ایوان را مرتب کردم و چایی دم کردم . بعد چند تا تخم مرغ درون قابلمه انداختم تا آب پز کنم که صدای سلام بلندی هولم کرد . یکی از تخم مرغ های شیطون ، از لای انگشتانم لیز خورد و کف آشپزخانه شکست . مهیار بود :
ـ آخ آخ ببخشید ترسوندمت !
باقی تخم مرغ ها را درون قابلمه انداختم که جلو آمد و خم شد کف آشپزخانه :
ـ یه قاشق بده تا خانم جون نیومده و باز غر نزده جمعش کنم .
فوری قاشق و کاسه ای به دستش دادم . مشغول کار شد . درست وقتی همه ی محتوای تخم مرغ را جمع کرد ، صدای خانم جان شنیده شد :
ـ چی شده باز ؟
و دیر شد برای قایم کردن محتوای تخم مرغ شکسته . خانم جان چشمش را برایم تنگ کرد :
ـ دختر دست و پا چلفتی !
با همین یک جمله ی خانم جون مهیار بلند گفت :
ـ مستانه نشکسته ، من بودم .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•