eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌟❣الله می گوید: 🌟دلت را خانه من کن 🌟مصفا کردنش با من 🌟با من درد و دل افشا کن 🌟مداوا کردنش با من 🌟بیافشان قطره اشکی 🌟که من هستم خریدارش 🌟بیا بریز قطره ای اخلاص 🌟که دریا کردنش با من 🌟اگر گم کرده ای جانا 🌟کلید خانه ما را 🌟بیا یک لحظه با ما باش 🌟که پیدا کردنش با من 🌟بیا قبل از وقوع مرگ 🌟روشن کن حسابت را 🌟بیا بر نیک و بد را جمع 🌟که منها کردنش با من 🌟اگر عمری گنه کردی 🌟مشو نومید از رحمت من 🌟تو توبه نامه را بنویس 🌟که امضا کردنش با من
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💜چشمهایت را ببـند با خدا سخن بگو به همان زبان ساده ی خـودت بگو هرچه میخواهی بگو او می‌شنود بگو اگر آرزویـی داری دعایی یا شکرش بـگو می شنود ایـن لحظه ی زیبا را برای خـودت تـکرار کن ؛ و پرواز دلت را حس کن ، مطمئن باش؛ خداوند تو را عاشقانه دوست دارد و هر روز صبح آفتاب را به تو هدیه می کند ⭐شبتون آرام و در پناه پروردگار🌙 🌓
🚩🚩حفظ قرآن کریم از طریق تلفن 🚩🚩🚩 ✅ با استفاده از این روش با کاهش در هزینه ها و زمان حافظ قرآن شوید 🔺️🔻با روش ما حافظ قرآن شوید 🔺️🔻 برای کسب اطلاعات بیشتر و ثبت نام: ۰۹۹۱۳۷۳۱۷۸۱ @alireza1318 ویژه برادران و خواهران از سنین ۱۳ تا ۴۰ سال تخفیفات ویژه ثبت نام( ظرفیت محدود )
🚩حفظ قرآن کریم از طریق تلفن🚩 1⃣با استفاده از این روش با کاهش در هزینه ها و زمان قرآن شوید 2⃣آموزش حفظ قرآن کریم با روشی کاملا شده و تجربه شده 3⃣ آموزش های تقویت حافظه و تمرکز 4⃣کاهش در و زمان 5⃣زمان کلاس به صورت شناور 6⃣ویژه و از سنین ۱۳ تا ۴۰ سال 7⃣ ویژه ثبت نام( ظرفیت محدود ) 8⃣برای کسب اطلاعات بیشتر و ثبت نام:👇 ۰۹۹۱۳۷۳۱۷۸۱ @alireza1318
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مولای_مهربانم❤ دلم هوای باران🌧 دارد... ترنمی که چشمانم رابشوید ونگاه غبار 🌬گرفته ام را زلال کند... مگربا نگاه اندود شده باگناه؛ می توان تورا نظاره کرد؟😔 یامهدی عجل الله...💖 ⛅أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج⛅ 💚
Ꮺــــو [ اِلاٰبـِذڪرِالله‌تـَطـمَئن‌القُـلـوب ]🍃 تـنهاییت‌ روبدھ‌ ، دستِ‌ خدا اون‌ بلده آرومـت‌ ڪنہ...♥️✨ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕰 زندگی خیلی مشکلات داره که باید خودم حلش کنم. در حقیقت من تنها زندگی می‌کنم. آدمهای مثل من زندگیشون دو سر سوخته. هیچ وقت نمی‌تونن روی خوشبختی رو ببینن. دوباره روی صندلی نشستم. –چون آدمهایی مثل تو نمیخوان. مثلا اگر تو با یه آدم درست و حسابی ازدواج می‌کردی چی میشد؟ فوقشم یکی دوسال گریه و آه و ناله می‌کردی بالاخره تموم میشد. بعد دیگه درست مثل آدم زندگی می‌کردی و پدر بالای سر بچه‌هات بود. حالا الان بچت کوچیکه نمیفهمه چند سال دیگه میخوای چیکار کنی؟ بچت مدرسه نمیخواد بره. به همه میخوای دروغ بگی؟ میخوای بگی بچم پدر نداره؟ به نظرم تو شوهر نکردی، زن گرفتی. درمانده نگاهم کرد. –یه غلطی کردم خودمم توش موندم. گاهی خیلی پشیمون میشم، ولی چیکار می‌تونم بکنم؟ من ازش یه بچه دارم. خانوادمم فکر می‌کنن دارم خوشبخت زندگی می‌کنم. چون هیچ وقت شکایتی نمی‌کنم. راستش زندگی با بابام برام خیلی زجر آور بود. –با بابات یا زنش؟ –زن بابام کاری به کارم نداشت. هر جا میرفتم میومدم اصلا نمی‌پرسید کجا میرم. دیر میومدم اصلا نگرانم نمیشد. با دوستهای خوبی رفت و آمد نداشتم ولی اون مثل مادرای دیگه نگرانم نمیشد، به قول دخترای امروزی گیر نمیداد. دوستام از این که مادراشون بهشون گیر میدادن ناراحت بودن من از این که زن بابام کاری به کارم نداشت حرص می‌خوردم. –پس اگه کسی بهت گیر نمیداده مشکلت با پدرت چی بوده؟ –همین بی‌تفاوتیش، پدرم همش می‌گفت تو دختر عاقلی هستی و خودت خوب و بد رو تشخیص میدی. واسه راحتی خودش این حرف رو میزد. آخرم تو همین رفت و آمدهای دوستانه شهرام رو دیدم و... آه جگر سوزی کشید و ادامه داد: –الانم پدر و زن بابام کاری به زندگی من ندارن. یه بار که شکایت شهرام رو پیش پدرم کردم گفت: –انتخاب خودت بوده دخترم، ما که نمی‌تونستیم زورت کنیم فراموشش کنی، هر کس خودش باید برای زندگیش تصمیم بگیره. حالا بازم خودت هر تصمیمی بخوای می‌تونی بگیری. اگه اذیت میشی طلاق بگیر خب. –خب چی بگه؟ مگه حرف بدی زده؟ –آره، خیلی حرفش دردآوره، کاش مجبورم می‌کرد طلاق بگیرم و می‌گفت خودم مثل کوه پشتتم. کاش اصلا نمیذاشت عقد موقت بشم، کاش تو گوشم میزد و می‌گفت تو بچه‌ایی خوب و بدت رو نمی‌فهمی و من باید برات تصمیم بگیرم. پوفی کردم و بلند شدم و پنجره را باز کردم. هوا سرد بود ولی لازم بود کمی ببلعمش، چند نفس عمیق کشیدم. بیچاره پدر و مادرها دست ما بچه‌ها موندن. هر کاری هم بکنن باز ما طلبکاریم. دوباره به طرف بلعمی برگشتم. روبرویش ایستادم. –من و باش که فکر می‌کردم شوهرت معتاده، الان که فهمیدم ماجرا چیه بیشتر دارم حرص میخورم. –کاش معتاد بود. کاش بیکار بود. کاش نقص عضو داشت. کاش دست بزن داشت. کاش همه چیز بود ولی اینطور نبود. کاش عاشقش نبودم. چشم‌هایم را در حدقه چرخاندم. –تا تو خودت نخوای چیزی عوض نمیشه. –چیکار می‌تونم بکنم؟ حرف بزنم میره دیگه نمیاد. من اصلا نمی‌دونم با مادرش کجا زندگی میکنه، نمیدونم خونشون کجاست. –وای بلعمی... واقعا راست میگی؟ –دروغم چیه. –هرچی بیشتر حرف میزنی بیشتر به ...حرفم را نصفه گذاشتم و دوباره گفتم: –دیگه نگو بلعمی، دیگه تعریف نکن. کم‌کم دارم فکر می‌کنم مشکل مغزی چیزی دارشتی و رو دست خانوادت مونده بودی و این شوهرت لطف در حقت کرده و گرفتت. به روبرو خیره شد. –اتفاقا یه بار تو دعواهامون خودش همین رو گفت. –چی گفت؟ –گفت برو خدا رو شکر کن که من امدم گرفتمت وگرنه کی تو رو می‌گرفت. حرصی گفتم: –ولش کن، دیگه در موردش حرف نزن. تو امروز تا من رو سکته ندی ول نمی‌کنی. واقعا یه خسته نباشید جانانه بهت میگم با این شوهر کردنت. لابد واسه دوستاتم تعریف می‌کنی که بالاخره به عشقت رسیدی؟ شروع به تکان دادن پایش کرد. –آره، کلی هم براشون پیاز داغش رو زیاد می‌کنم و میگم دارم کیف دنیا رو می‌کنم و شوهرم خیلی دوسم داره. از حرص دندانهایم را روی هم فشار دادم و در دلم به پدرش حق دادم که نسبت به او بی‌تفاوت باشد. چقدر درست گفته‌اند قدیمیها، "عقل که نباشد جان در عذاب است." من هم چاره‌ایی ندیدم جز بی‌تفاوتی و گفتم: – الان من چیکار می‌تونم برات انجام بدم؟
🌍 اگر دنيـايت بـزرگ باشد؛ و با نگاهی زيبـا به دنيـا بنـگری! تمام غمها و غصه هااا؛ برايت ڪوچك مي شـوند؛ 🙌الـهی . . . "دلتـون بی غم و غصـه بمونه همـیشه" 🍃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕰 شماره‌ی نورا بود. خدایا دوباره چی خبر شده. –الو. –سلام اُسوه جان، زنگ زدم بگم امروز خونه نرو. آنقدر تند تند صحبت کرد که شک کردم در چیزی که شنیدم. پرسیدم: –خونه نرم؟ –نه، ببین مادر شوهرم سر کوچتون منتظره که تو بیای و ... حرفش را بریدم. –خب اگه کارم داره زودتر بیام خونه. –زودتر بیای خونه که چی بشه؟ که کاری رو که پری‌ناز گفته انجام بدی؟ ببین کسی که پری‌ناز ازش حرف زده پسر بیتا خانمه‌ها، بعدا خودش زنگ زد به مادر شوهرم گفت. البته مادر شوهرم کلی التماسش کرد که کوتا بیاد. ولی... –خب بشینیم با هم فکر کنیم و راه چاره پیدا کنیم که بهتره، با موش و گربه بازی که کاری پیش نمیره، بعدشم من خونه نرم پس کجا برم؟ –حالا یکی دو روز برو خونه خواهرت، یا برو خونه صدف اینا، ببین اُسوه جان نشستن و فکر کردن مال شرایط الان مادر شوهر من نیست. اون الان فقط میخواد پسرش بیاد، اعصابش خرده، باید صبر کنیم تا یه کم آروم بشه. حنیف می‌گفت پلیسها گفتن اونا هنوز از مرز خارج نشدن. چون مرزهای زمینی شدیدا تحت کنترل هستن. باید صبر کنیم تا از مخفی‌گاهشون بیرون بیان. تا ابد که نمیتونن اونجا بمونن. نگاهی به بلعمی که در حال پاک کردن اشکهایش بود و من را زیر نظر داشت انداختم و گفتم: –اون پری‌نازی که من می‌شناسم اونقدر مغرور و خودخواهه که کاری رو که بخواد انجام میده. –حالا حنیف که فیلم برده نشون داده، پلیس گفته کاملا معلومه که پری‌ناز عصبیه و این کارهاشم از روی اضطراب و استرسیه که داره. –اون که داشت می‌خندید، استرسش کجا بود؟ –اون ظاهرشه، احتمالا برنامه‌هاش اونجور که باید پیش نرفته، اونم بهم ریخته، خدا می‌دونه. بعد از قطع تماس، بلعمی دلسوزانه نگاهم کرد و گفت: –بیا شب بریم خونه‌ی ما، من که تنهام، شهرامم اونقدر سرش شلوغه که اصلا نمیاد ببینه... با گوشه‌ی چشمم نگاهش کردم. –ماشالا به گوشهات... –خب صدای گوشی اونقدر بلند بود که شنیدم دیگه. بعد با صرار گفت: –بیا دیگه خوشحالم میشم، بعدم با هم فکر می‌کنیم که یه راه خوب برای این کار پیدا کنیم. ابروهایم را بالا دادم. –دیگه چی، تازه با مامانم روابطمون داره حسنه میشه، نمیخوام خرابش کنم. مامانم یه کم به اینجور رفت و آمدها حساسه. ناامید نگاهم کرد. –خوش به حالت، چه مامان خوبی داری. پس معلومه خیلی دوستت داره. با بلند شدن صدای تلفن روی میزش از اتاق بیرون رفت. چند دقیقه بعد آقا رضا جلوی در اتاقم ظاهر شد. بدون این که سرش را بلند کند گفت: –خانم مزینی من زودتر میرم، حواستون به همه‌چی باشه. یه سری فاکتور از قبل روی میز راستین مونده. لطفا بردارید و... بلند شدم. –باشه چشم. اتفاقا صبح می‌خواستم بردارم یادم رفت. بعد از این که از اتاق خارج شد صدای خانم ولدی را شنیدم که به آقا رضا گفت: –کجا میرید ناهار نخورده آقا؟ خودتون گفتید امروز ناهار درست کنم. آقا رضا گفت: –ممنون خانم ولدی، حالم خوش نیست میرم خونه. من به خاطر بقیه گفتم. نمی‌دانم حال بدش به خاطر راستین بود یا به خاطر مسئله‌ی دیگری. شاید هم به خاطر حرفهای من بود. بعد از ظهر به اتاق راستین رفتم تا فاکتورها را بردارم و وارد سیستم کنم. همین که نزدیک میزش شدم، چشمم به صندلی‌اش خورد. بغض کردم. چقدر دلم می‌خواست الان اینجا بود. از نبود آقا رضا استفاده کردم و روی صندلی راستین نشستم. به تک تک وسایل روی میزش نگاه کردم. خودکارش، که همیشه موقع حرف زدن در دستش می‌چرخاند. پایه تقویم رو میزی ، پایه نوار چسب ، جای کارت ویزیت ، جای کاغذ یادداشت ، پانج ، کاتر و قیچی...انگشتانم را روی تک تکشان کشیدم و نبود او را ناله کردم. ...
🕰 چقدر جایش خالی بود. گوشی‌ام را باز کردم و فیلم ارسال شده توسط پری‌ناز را دوباره نگاه کردم. از قسمتی که دوربین روی صورتش زوم شده بود عکس گرفتم و در گالری گوشی‌ ذخیره کردم و مدتها نگاهش کردم و اشک ریختم و نجواکنان به عکسش گفتم: –یعنی توام اینقدر دلتنگ من هستی؟ این شرکت بدون تو قبرستونه، تو رو خدا زودتر برگرد. تمام ذهنم پر از تو شده، تویی که منتظرم بیایی، اصلا بگو ببینم میایی؟ سرم را روی میز گذاشتم و هق زدم تا دلتنگی‌ام کمی کوتاه بیاید و دست از بستن راه نفسم بردارد. بعد از چند دقیقه با صدای بلعمی سرم را بلند کردم. –اُسوه جان. لیوان آبی به طرفم گرفته بود و با چشم‌های شفاف شده نگاهم می‌کرد. لیوان آب را از دستش گرفتم و روی میز گذاشتم. با صدای گرفته‌ام گفتم: –دوباره در اتاق باز بود صدام رو شنیدی؟ –نه، امدم بپرسم می‌تونم یه کم زودتر برم؟ حالم خوب نیست. –اشکهایم را که خیال بند آمدن نداشت را پاک کردم و جرعه‌ایی از آب خوردم. بی‌تفاوت نگاهم را به لیوان دوختم و پرسیدم: –امروز چه خبره؟ همه حالشون بده؟اون از آقا رضا، اینم از تو، لابد تو بری منم باید تلفن جواب بدم. ابروهایش را در هم کشید. –خسته شدم از بس تلفن جواب دادم و هی دروغ گفتم که آقای چگنی مسافرته، همش میپرسن کی برمی‌گرده، خب من چه می‌دونم. جدی گفتم: –خب میخوای راستش رو بگو. چی شد الان یهو متحول شدی؟ تا حالا که دروغ می‌گفتی و جاسوسی می‌کردی خسته نبودی؟ بعدشم واقعا رفته مسافرت خب، دروغ نیست. فقط یه سفر زورکی. بگو نمی‌دونم کی برمی‌گرده. کمی خودش را جمع و جور کرد و سرش را پایین انداخت. –باشه، حالا می‌تونم برم؟ نگاهی به روی میز انداختم. –برو، فقط قبلش بیا این فاکتورها رو پیدا کنیم. صبح فکر کنم رو میز دیدمشون. ولی الان اینجا نیست. آقا رضا گفته که... بلعمی به طرف در رفت. –صبر کن از ولدی بپرسم، اون قبل از امدن تو داشت اینجا رو گردگیری می‌کرد. رفت و فوری برگشت و از همان جلوی در گفت: –میگه همه‌ی برگه‌های روی میز رو گذاشته داخل کشو. بعد هم رفت. داخل کشوی سمت راست را گشتم اثری از فاکتور نبود. کشوی سمت چپ را باز کردم. کاغذها را زیرو رو کردم. فاکتورها را پیدا کردم. همین که خواستم کشو را ببندم قابی که آنجا بود توجهم را جلب کرد. البته از اول که کشو را باز کردم قاب را دیدم ولی توجهی نکردم. اما لحظه‌ی آخر نوشته‌ایی که رویش بود را ناخواسته خواندم و خشکم زد. خودش بود. همان شعری که من در زیرزمین خانه‌شان نوشته بودم. قاب را برداشتم. چقدر زیبا معرق شده بود. "کدام سوی روم کز فراق امان یابم" گوشه‌ی قاب خیلی ریز نوشته شده بود. "برای تو که دیر به زندگی‌ام آمدی ولی خیلی زود باورم شدی." دوباره بغض سمج سر و کله‌اش پیدا شد. یعنی این را برای من درست کرده؟ همانطور به تابلو خیره مانده بودم. نمی‌دانستم از خوشحالی باید چیکار کنم. یعنی آن روز می‌خواسته این قاب را به من بدهد. دیگر نتوانستم آن را سرجایش بگذارم. دلم می‌خواست پیش خودم نگه‌دارمش. انگار یک دلگرمی برایم بود. احساس کردم با دیدن قاب جواب سوالم را گرفته‌ام. پس او هم دلتنگم است. قاب را بوسیدم و به همراه فاکتورها به اتاقم بردم و داخل کیفم گذاشتمش. بعد از تمام شدن کارهایم تصمیم گرفتم به امیرمحسن زنگ بزنم و همه‌ی جریان را برایش توضیح بدهم و بگویم که چند روزی به خانه‌ی آنها می‌روم. ولی بعد با خودم فکر کردم اصلا چرا به مادر نگویم. چرا همیشه به هر کسی حرفم را می‌گویم جز مادرم. شاید حق دارد که از دستم ناراحت باشد. البته ممکن است حرفهایی بزند که ناراحتم کند ولی هر چه باشد مادر است باید خبر دار شود که چه خبر است و چه اتفاقهایی می‌خواهد بیفتد. گوشی را برداشتم و شماره‌ی خانه را گرفتم. بعد از احوالپرسی کم‌کم اوضاع را برایش شرح دادم. از همان اول تعجب کرد که من از شرکت به او زنگ زده‌ام چون اصلا از این کارها نمی‌کنم. بعد که موضوع فیلم و درخواست پری‌ناز را شنید از تعجب برای چند لحظه سکوت کرد. بعد هم گفت نیازی نیست به خانه‌ی کسی بروم. گفتم: –آخه مامان، مریم‌خانم سر کوچه وایساده که باهام حرف بزنه، من می‌ترسم عجز و التماس کنه که... –بیخود کرده، مگه تو بی‌کس و کاری، هر وقت نزدیک شدی زنگ بزن خودم میام بیرون ببینم حرف حسابش چیه. اگه حرفی داره بیاد تو خونه بگه، مگه طلبکاره یا ارث باباش رو از تو میخواد که سر کوچه کشیک می‌کشه. بعد با تشر ادامه داد:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 دست یه جوون رو بگیر بذار تو دست امام زمان(عج) 🎙 به روایت: حاج حسین یکتا 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•