eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
خلاصه با اینکه میخواستم چیزی از پارسا و پیشنهادش به سانی نگم ولی هنوز 3 ساعت از دعوت رسمی ساناز نگذشته بود که دو تایی تو اتاقش نشسته بودیم و من طی یه عملیات ضربتی همه ماجرا رو بی کم و کاست براش تعریف کردم حرفای من تموم شده بود ولی ساناز بی حرکت مونده بود و دهنش به عرض ۲ متر باز مونده بود ! حیف که گوشیم رو میز بود وگرنه یه عکس قشنگ ازش میگرفتم با این ژست به یاد ماندنیش ! _ الهام ! بگو که اینها دروغ بود و صرفا زاده تخیلات مزخرف خودت ! _ گمشو . مگه داستانهای باور نکردنیه ؟همش عین حقیقت بود _ولی من اصلا باورم نمیشه ! _ چی رو ؟ اینکه قاپ این پسره رو دزدیم !؟؟ _فعلا که اون مخ تو رو دزدیه ! حرفش نیشدار بود . خوشم نیومد ... انگار خودش از سکوتم فهمید که گفت : _الهام ناراحت نشو منظوری نداشتم عزیزم . ولی خوب نمیتونم درک کنم یه آدم انقدر وقیح باشه که به خودش اجازه بده انقدر راحت به تو پیشنهاد دوستی بده !؟ _من کی گفتم پیشنهاد دوستی داده !؟ _خوب معلومه دیگه ! اگر از تو خوشش میومد و میخواست برای ازدواج پا پیش بذاره که دیگه آدرس میگرفت و سنگین و رنگین پا پیش میذاشت . ولی وقتی انقدر راحت از احساساتش برات میگه و انقدرم پررواه فقط فکر دوستی تو سرشه که داره میچرخه ! حرفش منطقی به نظر میومد ! ولی نه برای من که یه جورایی داشتم درگیر یه احساس جدید میشدم ! با سرسختی گفتم : _ ببین ساناز الان زمونه عوض شده نگاه به خانواده های خودمون نکن که هنوز رسمی میرن خواستگاری و مثل قدیمیا مراسماشون سنتیه ! االن دیگه پسرا و دخترا خودشون تصمیم میگیرن آشنا میشن و قرار ازدواج میذارن بعدا که به تفاهم و توافق رسیدن خانواده رو در جریان میذارن . شاید پارسا هم که یه تیپ کامال امروزیه از این قاعده مستثنا نباشه ! _چی میگی الهام !؟ معلومه که من به خانواده خودم و فرهنگی که توش بزرگ شدم نگاه میکنم ! من و تو یه عمر با همین سنتها و عقاید بزرگ شدیم . حالا درسته که تو زورت رسید و خیلی جاها در رفتی مثل همین چادر سر کردن ! ولی هیچ وقت فکر نکن که میتونی افکار خیلی امروزی داشته باشی و به خیلی چیزا پشت پا بزنی ! چون به هر حال تربیتت که تو ذهنت جا افتاده مثل خانوادته ! تازه همین پارسا که میگی امروزیه و انقدر راحت حرف دلشو ریخته به پات چقدر بهش اعتماد داری ؟ هان ؟ اصلا میدونی تو گذشتش چی بوده ؟ _به من چه که تو گذشتش چی بوده سانی ؟! در ضمن چرا باید طرز تفکر من مثل تو یا مامانم باشه ؟ مگه همه یه جور فکر میکنن؟ من دلم میخواد با یه پسری ازدواج کنم که همه جوره های کلاس و جدید باشه ! که اتفاقا پارسا هم دقیقا همین مدلیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💜به گمانم فردا روز خوبی باشد ⭐️صورتِ مــــاه بـه من میگوید: 💜گـر چـه شـب تــاریڪ اسـت ⭐️دل قوی‌دار سحر نزدیڪ است 💜شبــتــون مـــ🌙ــاه عـزیـزان 💕 💕
❤️امیر مومنان علی(ع)میفرمایند: پیش از ظهور قائم(ع)جهان دچار دو نوع مرگ می شود. 🏳🚩مرگ سفید و سرخ 🗡مرگ سرخ با شمشیر(اسلحه)است 🦠و مرگ سفید با طاعون (بیماری)است. 📚الغیبه ص۴۳۸ ح۴۳۰
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
🚩🚩حفظ قرآن کریم از طریق تلفن 🚩🚩🚩 ✅ با استفاده از این روش با کاهش در هزینه ها و زمان حافظ قرآن شوید 🔺️🔻با روش ما حافظ قرآن شوید 🔺️🔻 برای کسب اطلاعات بیشتر و ثبت نام: ۰۹۹۱۳۷۳۱۷۸۱ @alireza1318 ویژه برادران و خواهران از سنین ۱۳ تا ۴۰ سال تخفیفات ویژه ثبت نام( ظرفیت محدود )
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
🚩حفظ قرآن کریم از طریق تلفن🚩 1⃣با استفاده از این روش با کاهش در هزینه ها و زمان قرآن شوید 2⃣آموزش حفظ قرآن کریم با روشی کاملا شده و تجربه شده 3⃣ آموزش های تقویت حافظه و تمرکز 4⃣کاهش در و زمان 5⃣زمان کلاس به صورت شناور 6⃣ویژه و از سنین ۱۳ تا ۴۰ سال 7⃣ ویژه ثبت نام( ظرفیت محدود ) 8⃣برای کسب اطلاعات بیشتر و ثبت نام:👇 ۰۹۹۱۳۷۳۱۷۸۱ @alireza1318
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️ ‌ پنجره هایِ انتظار؛ یک آسمانِ آبی پراز ابرهای بهاری میخواهند و نسیمی که عطرِپیراهنِ نرگس را بیاورد 【عج】
💚🍃 . . شعر حافظ بہ وصف او چہ نکوست همہ عالم گواه عصمتــِ اوست :) (ص)را‌محکوم‌میکنیم 👑🌿 . 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🎨💛 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
عاشقی را چه نیاز است به توجیه و دلیل🤷🏻‍♀🙄 که تو ای عشق همان پرسش بی زیرایی✨💞 ♥️| 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕰 روی زمین مقابل مادر زانو زدم و به جان امیرمحسن قسمش دادم که با کسی درمیان نگذارد. مادر درمانده نگاهم کرد. –اگر سر تو هم بلایی بیارن چی؟ هنوز حرف و سخن اتفاق قبلی جمع نشده، به آقاتم فکر کن. اینجوری نگاش نکن، به روش نمیاره، دفعه‌ی پیش خیلی اذیت شد. سرم را پایین انداخت و با عجز گفتم: –اینبار فرق میکنه مامان. پری‌ناز ترسیده بود. اون گفت راستین رو تا اینجا آوردمش، پس به جز خودش کسی اونجا نیست. اون دیگه با راستین کاری نداره، من مطمئنم اونم نگران راستینه و میخواد زودتر درمان بشه، شاید از کارش پشیمون شده. به نظرم میخواد فرار کنه ولی راستین دست و پاش رو بسته. مادر پشت چشمی برایم نازک کرد. –چه خبره راستین راستین راه انداختی، خجالتم خوب چیزیه، بزرگتری گفتن... لبم را به دندان گرفتم: –ببخشید. مادر نگاهش را پایین داد و به فکر رفت. دوباره اصرار کردم. –مامان منم دلم میخواد به آقاجان بگم. ولی می‌دونم شده اون خودش میره ولی اجازه نمیده من پام رو اونجا بزارم. اگه این کار رو کنه می‌ترسم پری‌ناز بی‌عقلی کنه. مادر آهی کشید و با اکراه گفت: –باشه، ولی به شرطی که به یه نفر دیگه هم بگی، حالا به پدرت نمیخوای بگی حداقل به پسر بزرگه‌ی مریم خانم بگو، یا به شوهرش بگو. همینجوری من نمیزارم بری. دلم شور میزنه، تا بیای هزار تا فکر و خیال می‌کنم. میخوای خودم برم به یکیشون بگم؟ –نه مامان، به اونا نگم بهتره، ممکنه کار رو خراب کنن و برن به پلیس خبر بدن. بلند شدم. فکری به ذهنم رسید. –فکر کنم به آقارضا بگم بهتر باشه. –همکارت رو میگی؟ –اره، راه که افتادم بهش زنگ میزنم که اونم راه بیفته بیاد. دیرتر بهش زنگ میزنم که هم زمان نرسیم. فقط شما الان زودتر سویچ رو بیارید. مادر از همین حالا استرس گرفته بود و دستهایش را روی هم سُر میداد. با بی‌میلی از اتاق بیرون رفت. لباسم را از کمد بیرون کشیدم و آماده شدم. آنقدر ناآرام بودم که نمی‌دانستم می‌توانم رانندگی کنم یا نه. کاش میشد کسی همراهم بیاید. آماده شدم و منتظر در اتاق به این طرف و آن طرف می‌رفتم. چرا مادر دیر کرد. از اتاق بیرون رفتم. دیدم مادر کنار در اتاق خودشان ایستاده و به سویچ داخل دستش نگاه می‌کند. جلو رفتم و آرام پرسیدم: –چرا اونجا وایستادید؟ سویچ را به طرفم گرفت و با ناراحتی گفت: –اولین بار بدون اجازه‌ی آقات دارم کاری انجام میدم. دلم راضی نیست. می‌دونم اگه بفهمه از دستم ناراحت میشه. ولی از یه طرفم دلم واسه پسر مریم خانم می‌سوزه، بیچاره امیدش به توئه. سویچ را گرفتم و با تعجب پرسیدم: –واقعا؟ اخم کرد. –چی واقعا؟ –این که تاحالا بدون اجازه... سرش را به طرف دیگری چرخاند. –مگه تا حالا دیدی که بدون اجازه کاری انجام بدم. دستهایم را به علامت تسلیم بالا بردم. –نه، نه، منظورم اینه خیلی برام عجیبه، اخمش غلیظ‌تر شد. –کجاش عجیبه؟ –این که من اینقدر خوب بودن شما رو تا حالا کشف نکرده بودم. ابروهایش بالا رفت. خواست اعتراضی بکند یا غری بزند. ولی من اجازه ندادم و فوری گفتم: –نباید وقت تلف کنم. مامان جان برام دعا میکنی؟ مادر هم دیگر حرف را کش نداد و سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت: –تسبیح از دستم نمیوفته تا تو بیای. –تسبیح خیلی خوبه، هیچ ذکری هم نگید چرخوندش بهتون آرامش میده. –تا رسیدی بهم زنگ بزن. یادت نره یکی اینجا دلش مثل سیر و سرکه می‌جوشه ها. توام دعا کن تا بیای آقا جانت بیدار نشه. –حتما بهتون زنگ میزنم. آقام خوش خوابه بیدار نمیشه، فکر کنم شما دلتون بیشتر واسه بیدار شدن آقا جان شور میزنه تا... –آره دیگه پس فکر کردی برای چی دل تو دلم نیست. حرفی نزدم و خداحافظی کردم. پشت فرمان نشستم و استارت زدم. جلوی در پارکینگ که رسیدم ناخودآگاه یاد آن روز افتادم که راستین ماشینش را جلوی در پارکینگ ما پارک کرده بود و پری‌ناز را زیر نظر داشت. آن روز اصلا فکرش را هم نمی‌کردم آن مرد اخمو وارد زندگی‌ام بشود. مدتی طول کشید تا بفهمم نه تنها اخمو نیست بلکه خیلی هم مهربان است. آدرسی که پری‌ناز فرستاده بود را روی برنامه "نشان" وارد کردم و گوشی روشن را زیر دنده گذاشتم. پایین برنامه نوشته بود یک ساعت و هفت دقیقه‌ی دیگر به مقصد میرسم. پس خیلی دور است. شاید هم به خاطر ترافیک اینقدر طولانیست. قبل از حرکت پیامی به آقا رضا دادم و شرح واقعه را مختصر توضیح دادم آدرس را هم برایش کپی کردم و در دلم دعا کردم حداقل یک ربع دیگر پیام را ببیند. پایم را روی گاز گذاشتم و حرکت کردم. زیر لب فقط صلوات می‌فرستادم که بخیر بگذرد. استرسم باعث شده بود تسلطم بر رانندگی کم شود و از روی اجبار با سرعت کمی رانندگی کنم. ... .....★♥️★..... .....★♥️★.....
🕰 در این سرمای روزهای آخر پاییز عرق می‌ریختم. سیستم گرمایشی ماشین را چک کردم. خاموش بود. پس چرا اینقدر گرم بود. نگاهی به لباسم انداختم. یک مانتو پاییزه با دامن پشمی پوشیده بودم. در روزهای دیگر با همین لباس سردم هم میشد. بلا‌اجبار شیشه را کمی پایین کشیدم تا خنک شوم. ساعت را نگاه کردم چهل دقیقه‌ایی بود که حرکت کرده بودم. مسیر حرکتم تقریبا به طرف همان طرفهایی بود که قبلا من و راستین را برده بودند. البته خوب نمی‌شناختم ولی احساس کردم همان جهت است. هر چقدر نزدیکتر میشدم غوغای درونم بیشتر میشد. بارها و بارها از خدا کمک خواستم تا آرام شوم. طبق جهتی که برنامه "نشان" مشخص کرد باید به یک فرعی می‌پیچیدم. همین که به فرعی پیچیدم انبوهی از ماشین جلویم دیدم. ترافیک آن هم در یک فرعی برایم عجیب بود. چند دقیقه‌ایی صبر کردم ولی راه باز نشد. نمی‌توانستم صبر کنم خواستم دنده عقب بروم که دیدم پشت سرم پر از ماشین شده و ترافیک به خیابان اصلی پس زده. پیاده شدم و سرکی کشیدم، یک ماشین سنگین نزدیک چهار راه مسیر بقیه را بسته بود. دوباره داخل ماشین نشستم. کلافه بودم. نگاهی به ساعت انداختم باید عجله می‌کردم. سرم را روی فرمان گذاشتم و فکر کردم که در حال حاضر بهترین کار چیست. یادم آمد پدر هر وقت در ترافیک گیر می‌کرد و عجله داشت به مادر می‌گفت؛ خانم برای حضرت عزاییل یک هدیه بفرست. همانجا با دل آشفته‌ام متوسل به حضرت عزاییل شدم و با تمام وجود از او خواستم راه باز شود و من زودتر به مقصد برسم. بعد چهارده صلوات برایش هدیه کردم. صلوات آخر بودم که با صدای گوشخراش بوق ممتد ماشین پشتی، سرم را هراسان از روی فرمان بلند کردم. خیابان خالی بود. حالا ماشین خود من باعث ترافیک شده بود و سد معبر کرده بودم. "پس این ماشینها کی رفتند که من متوجه نشدم!" پایم را روی گاز فشار دادم و فوری از آنجا دور شدم. ولی باز هم در فکر آن ترافیک بودم. مگر چقدر طول کشید پس آن ماشین سنگین کجا رفت! با صدای گوشی‌ام از جا پریدم. آقا رضا پشت خط بود. ماشین را کناری زدم. با آن همه فکر و خیال نمی‌توانستم در حین رانندگی با تلفن صحبت کنم. اصلا تمرکز نداشتم. آقا رضا با صدایی که هم عصبانیت داشت و هم خوشحالی، که من نفهمیدم کدام غالب است پرسید: –الان کجایید؟ نگاهی به اطرافم انداختم. اسم خیابان را نمی‌دانستم. گفتم: –من چند دقیقه دیگه میرسم. شما کجایید؟ –دارم راه میوفتم. صبر کنید خودم رو به شما برسونم با هم بریم. خطرناکه تنهایی... نگذاشتم ادامه دهد. –حالا شما بیایید. بعدا دوباره با هم تماس می‌گیریم. بعد هم زود قطع کردم. نباید بیشتر از این وقت را تلف می‌کردم. از شهر که خارج شدم به شهرکی رسیدم که تقریبا در حاشیه‌ی شهر بود. از برج و ساختمانهای بلند خبری نبود. اکثر خانه‌ها دو یا سه طبقه بودند. خیلی راحت کوچه و بعد پلاک خانه‌ی مورد نظر را پیدا کردم. یک خانه‌ی سه طبقه بود. باید زنگ طبقه‌ی اول را میزدم. جلوی در ایستادم. دل دل می‌کردم برای فشار دادن زنگ. ولی وقتی یاد حال راستین افتادم که همین یک ساعت پیش حتی نای حرف زدن هم نداشت، مصمم زنگ را فشار دادم. هنوز دستم را از روی زنگ برنداشته بودم که در باز شد و صدای پری‌ناز در گوشم پیچید. –زود بیا بالا بهت بسپرمش، من باید برم. انگار پشت آیفن ایستاده بود. از حرفش سردرنیاوردم. ولی دلشوره بیشتری به دلم انداخت. روی حرفهای پری‌ناز نمیشد حساب کرد. # ادامه‌دارد... .....★♥️★..... .....★♥️★.....