هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
🌈🌈🌺🌺🌈🌈
🌀 ۱۷ جلسه آموزش NLP
مهارت های گفتاری و رفتاری #ارتباط_موثر
🌺افزایش #عزت_نفس، رفع خودکم بینی
🌺 بهبود روابط خانوادگی ، مهارت های سطح بالای همسرداری و زن جذاب
🌺 هنر روابط خاص #زناشویی
🌺 ۲۷ویس #طلایی تربیت و تغییر رفتار کودک
برای ثبت نام دوره ی سوم👇👇
https://eitaa.com/joinchat/977076246Cffc5b1dd28
🌈🌈🌈🌈
#مولا_جانم❣
🌸 از هجر تو بی قرار بودن تا کی؟
🌼 بازیچه ی روزگــار بودن تا کی؟
🌸 ترسم که چراغ عمر گردد خاموش!
🌼 دور از تو به انتــظار بودن تا کی؟
#عهد بستم تا ابد منتظرت میمانم✋
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
همیشه بوده و هست و خواهد بود ...♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
دلــــم
یک کــوچـــــه
میخـــــواهــــد
بــی بــــن بست
و بــــارانـــی نــــم نـــم
وَ خـــــدا
کـــه کـــمی بــــا هـــم
راه بــــرویـــــم ...
هـمـیـــن …!
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت233
بعد از بازرسی پای راستین، یکی از پرستارها رو به آقا رضا گفت:
–چطور این همه درد رو تحمل کرده؟
–راستین در حالی که چشمهایش را روی هم فشار میداد گفت:
–با مسکنهای قوی. الانم اثر آخرین مسکنی که خوردم رفته، تو رو خدا یه مسکن بهم تزریق کنید. رنگ صورتش به کبودی میزد.
دو پرستار به یکدیگر نگاه کردند و سر تکان دادند.
یکی از پرستارها فوری پایین رفت و با یک برانکارد آمد. آن دیگری هم آمپولی از جعبهی کمکهای اولیه خارج کرد و بعد از آماده کردنش داخل رگ راستین تزریق کرد و گفت:
–الان آروم میشی، فقط امیدوارم عفونت پات کار دستت نده.
راستین را روی برانکارد گذاشتند. آن دو پلیس هم همه جا را بازرسی میکردند. حتی دستشویی و حمام و زیر و روی مبلها را. به کاناپه که رسیدند راستین رو به آقا رضا به کاناپه اشاره کرد و همانطور که از درد حتی نفس کشیدن هم دیگر برایش سخت شده بود گفت:
–یه نایلون زیر اون بالشته که مال منه، برام نگهش دار. آقا رضا فوری نایلون را برداشت. یکی از پلیسها گفت:
–صبر کنید باید بازرسی بشه و نایلون را از آقا رضا گرفت.
همان لحظه پرستارها برانکارد را بلند کردند، که ببرند.
من به آقا رضا گفتم:
–من دنبال آمبولانس میرم بیمارستان. یکی از پرستارها از من پرسید:
–شما چه نسبتی با بیمار دارید؟
ماندم که چه بگویم که آقا رضا در جا جواب داد.
–نامزدشه.
با ابروهای بالا رفته به آقا رضا بعد هم به راستین نگاه کردم. انگار راستین دردش یادش رفت چون لبش به لبخند باز شد.
آقا رضا رو به من گفت:
–شما برید. منم به خانوادش خبر میدم و میام. تازه یادم افتاد که هنوز به مادر زنگ نزدهام. همین که صفحهی گوشی را روشن کردم مادر پشت خط آمد. یکی از پلیسها رو به من گفت:
–باید از شما هم سوالاتی پرسیده بشه. با عجز نگاهش کردم.
آن یکی گفت:
–شما برید. ما هم میاییم بیمارستان.
تشکر کردم و خط را وصل کردم.
–سلام مامان. بابا بیدار شده؟
–دختر سر به هوا تو کجایی؟ مگه قرار نشد رسیدی زنگ بزنی؟
–من خوبم مامان.
–اون رو که فهمیدم، اگه خوب نبودی که الان با من حرف نمیزدی. ماشین رو کی میاری؟
با تعجب گفتم:
–مامان! واقعا شما الان فقط نگران ماشینید؟ نمیخواهید بپرسید راستین چی شد؟
–بسهها، دوباره شروع کرد. حتما حالش خوبه، وگرنه تو اصلا جواب تلفن من رو نمیدادی.
–مامان جان خب شما که همه چی رو حدس میزنید و میدونید، اصلا چرا زنگ زدید. لابد الانم میدونید ماشین رو کی میارم دیگه.
نوچ نوچی کرد و گفت:
–خوبی بهت نیومدهها.
آهی کشیدم و گفتم:
–دیگه همه چی بخیر گذشت اگه آقاجان پرسید بگید بیمارستانه، واقعیت رو بهش بگید. دیگه چیزی برای نگرانی نیست. البته حال راستین، ببخشید پسر مریم خانم هنوز بدهها. بیچاره خیلی...
با صدای بوق ممتد گوشی نگاهی به صفحهاش انداختم. قطع کرده بود.
"ای بابا این مامان من چرا اینقدر شل کن سفت کن درمیاره، تو خونه خوب بود که... آدم تکلیفش رو باهاش نمیدونه. فکر کنم دوباره باید از صفر شروع کنم، هر چی رشته بودم پنبه شد.
وارد کوچه که شدم دو ماشین پلیس دیدم و چند نفری که تجمع کرده بودند.
در یکی از ماشینها پریناز دست بند به دست نشسته بود. دستبندش را به دستگیرهی ماشین وصل کرده بودند.
اصلا دلم برایش نسوخت. نه به خاطر این که به خاطر هیچ و پوچ این همه بلا سر من و راستین آورده بود به خاطر این که حتی به مملکت و مردم خودش هم رحم نداشت.
#ادامهدارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برسد به گوش جهانیان، دو جهان به نام محمد است
🌸🍃میلاد وارث پیامبران،غایت خلقت و پادشاه دو جهان برشما مبارک.🌸🍃
#من_محمد_را_دوست_دارم
صبح بخیر ☕️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
پر کن گوش
تمام پروانههای شهر را از عطرت
دلم میخواهد
هر صب🌤ح که بیدار میشوم
بوی تو دنیا را برداشته باشد ...
صبحتون بخیر
عشق براتون
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
آدمها را مهمان کنید
مهمان یک جرعه زندگی
مهمان یک دل خوش
یک احوالــپرسی ساده و بیقضاوت
یک فنجان زندگی بیدغدغه ...
آدمها را مهمان کنید
مهمان مهربانیتان
این مهمانی به زندگیـتان برکت میدهد ...
آدمها را مهمان کنید
به دوست داشتن
به خیال راحت از حضورتان
به حس خوب
به حرفــهای بی کینه و کنایه
به لبخندی
به دعایی ...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
امیدوارم تو زردی🍂 روزگار
لحظه هاتون
به سرخی سیب🍎 باشه...😊
عصرتون بخیر
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت234
با دستش به من اشاره کرد. با تردید همانجا ایستادم و نگاهش کردم. شیشهی ماشین را پایین داد و دوباره التماس آمیز نگاهم کرد و همراه با تکان دادن سرش لب زد.
–بیا. پلیسی که پشت فرمان نشسته بود به طرفش برگشت و چیزی گفت.
از روی کنجکاوی به طرفش رفتم و سوالی نگاهش کردم.
پریناز با پلیسی که پشت فرمان بود چانه میزد.
–آقا الان با این وضع که من نمیتونم کاری کنم. اسلحم رو هم که ازم گرفتید، از چی میترسید؟ فقط میخوام یه چیزی بهش بگم.
بعد به من نگاه کرد و گفت:
–به راستین بگو خوب که شد افتادم زندان حتما ملاقاتم بیاد. تا اون از بیمارستان مرخص بشه خودت از حالش من رو بیخبر نزار.
با چشمهای از حدقه درآمده نگاهش کردم و یاد حرف راستین افتادم. واقعا چقدر درست گفتن،
"دشمن دانا بلندت میکند بر زمینت میزند نادان دوست»
–من بیام بهت خبر بدم؟ تو حالت خوبه؟ چرا باید این کار رو کنم؟
پلیس پشت فرمان خندید و رو به پریناز گفت:
–حرف مهمت این بود؟ این حرف گفتن داشت؟ اگه برای کسی مهم باشی خودش میاد پیدات میکنه و هر کاری هم بخوای برات انجام میده.
پریناز متفکر به پلیس نگاه کرد و ارام رو به من گفت:
–یعنی راستین سراغم نمیاد؟ شانهام را بالا انداختم و گفتم:
–توام چه توقعاتی داری، راستین میگفت علاقهی تو بهش مثل دوستی خاله خرسه هست، نمیدونم تو این مدت چیا ازت دیده، که خیلی از آشنایی با تو از روز اول ناراحت بود. میگفت تو این زمان فرصت خوبی برای کامل شاختنت بوده، دیدی که وقتی من بهت گفتم نمیزارم بری اون میخواست تو زودتر بری، با این حساب فکر میکنی اصلا حتی اسمت رو هم بیاره؟ پریناز همین که تو الان تو این شرایط اونقدر امیدواری که یه روزی از زندان بیرون بیای و با راستین دوباره از نو شروع کنی برای من عجیبه، چون راستین کلا با این کارات و اصلا با همه چیزت مشکل داره، یعنی واقعا متوجه این چیزا نمیشی؟
چهرهاش در هم رفت، نفسش را جان سوز بیرون داد.
–میدونم، خودش بارها بهم گفته، از وقتی تو پیدات شده اون کلا عوض شد.
–ربطی به من نداره، خودتم میدونی.
مایوسانه و ناامید نگاهم کرد و لب زد:
–آدم میتونه عشقش رو فراموش کنه؟
از حرفش جا خوردم. ادامه داد:
–من اگه میتونستم فراموشش کنم که خودم رو اینقدر به دردسر نمیانداختم. الان به خاطر اون اینجا هستم. اگر اون نبود الان اونور مرز داشتم زندگیم رو میکردم عشق اون دوباره پای من رو به ایران باز کرد. گرچه پشیمون نیستم. تو این زمانی که گذشت بیشتر از هر وقت دیگهایی فهمیدم چقدر اشتباه کردم.
با شنیدن صدای آمبولانس گفتم:
–من دیگه باید برم. دارن راستین رو میبرن بیمارستان.
جوری با حسرت برگشت و به آمبولانسی که آژیر کشان از آنجا دور میشد نگاه کرد که اینبار دلم برایش سوخت. هر چقدر هم که آدمها بد باشند وقتی عاشقند انگار بدیهایشان کمتر به چشم میآید. شاید این همان نیروی عشق است که از خمیرمایهی آدمها چیزی میسازد که خودش میخواهد. البته گاهی این ساخت و ساز زمان بر و گاهی خیلی دیر خمیر ور میآید.
با نگاهش آمبولانس را بدرقه کرد و زیر لب گفت:
–خداحافظ برای همیشه. نگاهش آنقدر غم داشت و سنگین بود که قلبم به درد آمد. خواستم قبل از رفتنم یک حرف امیدبخش بگویم که دیدم.
#ادامهدارد...
.....★♥️★....
.....★♥️★.....