فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|° 💫📸🍂 °|
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_خوبم♥
#سلام_حسین_جانم
بہ دلافتاده هواے حرم حضرت عشق
السلام اے پسر حیدرڪرار حُسین
من همان رانده شده از در غیرم ارباب
نیست غیرازتو مرا هیچ خریدارحُسین
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
#الهام
#پارت95
_به من اعتماد کنید الهام خانوم . پشیمون نمیشید قول میدم
موندم که چه جوابی بدم . انقدر حس کنجکاویم بالا بود که نمیتونستم به عواقب احتمالیه کارم فکر کنم . مطمئن بودم
اینم یه بی عقلیه جدیده ولی چاره ای نبود
_باشه . فردا ۸ صبح میام شرکتتون
با ته خنده ای که توی صداش بود گفت :
_۸ صبح ! باشه پس من مجبورم فردا هم زود از خواب بیدار بشم !
_اگر بد موقع هست من ...
_نه نه اصلا. شوخی کردم ... آدرس هست روی کارت
_بله دیدم
_منتظرتونم فردا
_امیدوارم حرفای مهمی برای گفتن باشه ! روزتون بخیر خداحافظ
_روز شما هم بخیر . بای
از ترسم به ساناز نگفتم که قرار گذاشتم چون مطمئن بودم یا میخواد باهام بیاد یا اصلا نمیذاره برم ! فقط بهش گفتم
گوشی اشکان خاموش بوده مجبورم تا فردا صبر کنم و زنگ بزنم به شرکت .
خدا رو شکر باورش شد و چیزی نگفت .
بخاطر اینکه هوس نکنم حرفای پارسا رو که توی پیامک فرستاده بود بخونم گوشیم رو خاموش کرده بودم .
صبح مثل هر روز بیدار شدم . مامان که نمیدونست دیگه شرکت نمیرم بنابراین فکر میکرد رفتم سرکار ... مانتوی
مشکیم رو با جین سورمه ای و یه شال سورمه ای پوشیدم . حوصله تیپ زدن نداشتم یه جورایی از همیشه ساده تر
بودم . با گوشیم زنگ زدم به آژانس و منتظر نشستم
قبل از اینکه آژانس زنگ خونه رو بزنه و مامان رو بیدار کنه رفتم پایین دم در وایستادم . خیلی طول نکشید که یه
پراید جلوی در ترمز زد و سوار شدم .
تو کل مسیر دلم میخواست به راننده بگم آقا صدای اون رادیو رو خفه کن ! ولی نگفتم ... صدای جیغ جیغوی مجریه
بدجور روی اعصابم بود ...
استرس اینکه قراره چی بشنوم کافی بود که کلا قاطی باشم ! از صبح اخمو بودم دست خودم نبود تازه به نظر خودم
این دو روزه خیلی صبوری کرده بودم . گرچه آثار گریه های این دو شب از روی چشمهای ورم کردم کاملا مشخص
بود !
دقیقا ساعت ۸ رسیدم ... دوباره به کارت شرکت و تابلوی ساختمون نگاه کردم درست بود
شرکت ساختمانی شکیبا .
یعنی اشکان مهندسه ؟ اصلا به تیپش نمیخوره ... بسم الله گفتم و رفتم تو . طبقه ۳ از آسانسور اومدم بیرون . وقتی
وارد شدم میز منشی رو به روم بود ...
به نظرم شرکتش زیادی شیک بود ... یعنی در این حد وضعش توپه ؟
وفادارِ توام ♡
هر لحظه،
هرجا،
تا ابد😍♥️......
•
by:saeedsoltankhah
❣ 💕
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
چہخوبہرفاقتےڪه
آخــــرش
شهـــــــــــــادتہ
شهیدحاجقاسمسلیمانے
شهیدابومهدےالمهندس
🌸🍃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸نَفَسم بندِ نفَسهای کسی هست
که نیست ...
🔹بیگمان در دلِ من جایِ کسی هست
که نیست ...
🔸تا چشم کار میکند؛ جای تو خالیست حاج قاسم! ⚘
🌸🍃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
من خودم را در آن پاییزی که رفتی
جا گذاشته ام
در همان خیابانی که باهم عاشقی کردیم
دلتنگی هایم طعم گَس خرمالوی نارس می دهد
وقتی زیر باران قدم می زنم
و بوی نم خاک را استشمام می کنم
یاد تو می افتم
تویی که قول ماندن دادی
و بی خبر رفتی.
من خودم را در آن پاییز
در دنیای خاطرات
خودم را در تو
جا گذاشته ام
تویی که نیست.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
گوشی توی دستم لرزید. پیام از هانیه بود. بازش کردم.
_سنا خیلی نگران شدم. امیر مجتبی تو سرماخوردگی هاش تب شدید میکنه. میشه ببینی تب داره یا نه.
به امیر مجتبی نگاه کردم. با چه بهانه ای دستم رو به صورتش بزنم. دوباره گوشی لرزید و به صفحش نگاه کردم.
_من میام اونجا ولی باید صبر کنم داداشم بره خونه ی خودشون. تو رو خدا مراقبش باش.
گوشی رو روی اپن گذاشتم. بالای سر امیر مجتبی نشستم. نگاهی به چهره ی جذابش انداختم. دستم رو تا نزدیکی پیشونیش بردم تو راه مکث کردم و زیر لب گفتم
_خدایا خواهش میکنم بیدار نشه.
به سختی جلوی لرزش دستم رو گرفتم و کف دستم رو روی پیشونیش گذاشتم. خدا رو شکر شدت تبش بالا نیست. دستم رو برداشتم که چشم هاش رو باز کرد و از خجالت سرم یخ کرد. شرمنده لب زدم.
_ببخشید. میخواستم ببینم تب دارید یا نه.
نیم خیز شد و با لبخند نگاهم کرد...
https://eitaa.com/joinchat/3259629617C46f880cfa3
با شوهرش تازه محرم شدن خجالت کشید بهش دست بزنه😂❤️♨️
🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
گوشی توی دستم لرزید. پیام از هانیه بود. بازش کردم. _سنا خیلی نگران شدم. امیر مجتبی تو سرماخوردگی هاش
دختره شوهرش سرما خورده
دست بهش نمیزنه میترسه کرونا بگیره😂😂😂🙈🙈🙈
#ســـــلام_روزتون_بخیر_و_شادی ☕️
امروزتون زیبا امیدوارم
لحظات زندگیتون
حول محور
عشق, شادی, آرامش
در حرکت باشه
و در این شنبه زیبا براتون پراز
برکت خوشبختی موفقيت
و سرشاراز انرژی مثبت باشه
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت96
رفتم کنار میز وایستادم
_سلام خانوم خسته نباشید
_سلام مرسی. بفرمایید
_با آقای شکیبا کار داشتم . میتونم ببینمشون ؟
_وقت قبلی داری عزیزم ؟
با تردید گفتم : فکر کنم !
_اسمتون ؟
_صمیمی هستم
_چند لحظه اجازه بدید ...
توی کامپیوترش چک کرد و گفت :
_خانوم صمیمی اسمتون اینجا نیست
_ایشون خودشون در جریان هستن . ساعت ۸ باهاشون قرار داشتم
_لطفا صبر کنید
دقیقا هر وقتی که کارها باید با عجله پیش بره همه عالم و آدم ازت توقع صبوری کردن دارن !
با تلفن زنگ زد بهش و گفت من اومدم . قطع کرد و گفت :
_بفرمایید داخل منتظرتون هستن
_ممنون
چند تا ضربه زدم و با صدای بفرمایید رفتم تو . اشکان با دیدنم سریع بلند شد و اومد استقبال !!
_سلام الهام خانوم خیلی خوش اومدین
_سلام شرمنده که مزاحم کارتون شدم
_اختیار دارید . بفرمایید خواهش میکنم
_مرسی .
روی صندلی نشستم و فکر کردم چه عجب ایندفعه دستشو نیاورد که ضایع بشه ! پشت میز بزرگش نشست ... چقدر
تیپش فرق داشت با کت و شلوار !
_حالتون که خوبه ؟
_خوبم مرسی
نگاهش چرخی روی صورتم خورد و گفت :
_البته از چهره تون مشخصه خیلی هم خوب نیستین !
شونه ام رو انداختم بالا و جواب دادم :
_شما که توقع ندارید بگم همه چی آرومه ؟
_اصلا. گرچه دوست داشتم واقعا آرامش داشتین اما بهتون حق میدم که حال خوبی نداشته باشین !
_ممنون
شاید ازم توقع داشت مثل آدم جواب بدم ولی واقعا حوصلشو نداشتم ! نفس عمیقی کشید و گفت :