بـرای امروزت🌹
شـادی دم کرده ام
بـخند
روزت آرام و شـاد🌹
و سرشار از خوشبختی
و عشق و آرامش🌹
عصرتون دلچسب وگررم 👌
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
سر قبر نشسته بودم..
باران می آمد؛ روی سنگ قبر نوشته بود:
"شھید مصطفی احمدی روشن.."
از خواب پریدم.
مصطفی ازم خواستگاری کرده بود،
ولی هنوز عقد نکرده بودیم.
بعد از ازدواج خوابم را برایش تعریف کردم..
زد به خنده و شوخی گفت:
بادمجون بم آفت نداره. ولی یه بار خیلی جدی ازش پرسیدم:
کی شھید میشی مصطفی؟ مکث نکرد، گفت : ۳۰سالگی....
باران می بارید؛
شبی که خاکش می کردیم..
#همسرشھیدمصطفی احمدی روشن
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
این بار.....
من الغریب الی الحبیب!
غریب منم؛
که میسوزم از فراغ تو......
و چاره ای نمی یابم
حبیب تویی؛
که دل میبری و طبیب منی.....
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت15
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
فردای آن روز سر صبحانه ی سفره ی خانم جان ، همه ساکت بودند .
آنقدر ساکت که خانم جان محکم استکان کمر باریک چایش را روی نلبکی اش کوبید :
ـ مجلس عزا نیست که ! ... چتونه شما ها ! ... افروز صبحانه ات رو بخور یه ناهار باز بذار ، ... مهیار و مستانه هم برید محضر ، نامه بگیرید واسه آزمایشگاه ، ببینید چی میگه ... ارجمند ... شما چی ؟ ... تکلیفت با خودت روشنه ؟
پدر با اخمی که از دیروز روی صورتش مانده بود گفت :
ـ بله روشنه ... امروز که مرخصی گرفتم می مونم اما برای فردا ...
مکثی کرد . نگاه همه سمت پدر رفت که پدر نگاهش را به مهیار دوخت :
ـ امانت دار خوبی باش مهیار جان ... دخترم رو اینجا میذارم ، ... میرم تا بتونم باز برای عقدتون مرخصی بگیرم .
و من آنقدر از این حرف پدر ذوق کردم که یکدفعه بلند گفتم :
ـ آخ ...
و چون نگاه همه سمتم آمد ، " جان " جامانده ی " آخ " را نگفتم و فوری انگشتم را به دهان گذاشتم و گفتم :
ـ چایی داغ بود ... دستم سوخت .
خانم جان پوزخندی زد و عمه افروز ابرویی بالا انداخت که بیشتر خوددار باشم و مادر چه حرصی می خورد از دست دخترش .
بعد از صبحانه هر قدر پدر خواست با من و مهیار به اولین محضر ازدواج بیاید ، خانم جان نگذاشت و من چه ذوقی داشتم از این تنها شدن با مهیار .
بالاخره خانم جان پیروز شد . من و مهیار با ماشین آقا آصف برای نامه ی عقد و آزمایشگاه به یکی از دفاتر ازدواج رفتیم .
نامه را گرفتیم و در راه بازگشت . مهیار کنار یک آبمیوه گیری ایستاد . نگفته از نگاهش خواندم و گفتم :
ـ بستنی نونی سنتی .
خندید :
ـ ای دختر بلا ... هنوزم سلیقه ات مثل بچگی هاته .
سری تکان دادم که نیشگون آرامی از گونه ام گرفت و از ماشین پیاده شد و رفت .
نگاهم به نامه ی محضر که روی دستم بود افتاد . ذوق خاصی داشتم . هزار پروانه شوق دور سرم چرخ می زد و مرا تا کجا ها که نمی کشاند .
مهیار که بازگشت دیدم برای خودش فالوده بستنی گرفته . با شیطنت گفتم :
ـ اِ منم فالوده بستنی می خوام .
ـ تو که گفتی بستنی نونی سنتی !
فوری دست دراز کردم و قاشق آب
فالوده بستنی را از دستش گرفتم و بعد در حالیکه رشته های نازک فالوده را هورت میکشیدم ، دست بردم سمت بستنی نونی و از آن هم گازی گرفتم . یک گاز بزرگ از بستنی نونی زدم و باز دوباره کمی از فالوده را با قاشق بالا کشیدم .
ترکیب خوشمزه ای بود و مهیار مات و مبهوت از این رفتارم و حتی اعتراض هم نکرد که من گفتم :
ـ عجب خوشمزه است ، تو چرا هیچی واسه خودت نگرفتی پس ؟
چشمانش گرد شد :
ـ من !
خندید و دستی به موهایش کشید که دلم نیامد بیشتر از آن اذیتش کنم . کاسه ی کوچک فالوده بستنی را سمتش گرفتم و گفتم :
ـ خیلی خوب بیا ...
دستش را سمت فالوده دراز کرد و یکدفعه سرش را سمت بستنی نونی میان دستم ، جلو کشید و با یک گاز بزرگ ، نصف بستنی نونی میان دستم را خورد !
بعضی وقتا هم
باید بشینی سر سجاده،
بگی: آخدا !✨
لذت گناه کردن رو ازم بگیر..
میخوام باهات رفیق شم ((:🌿🕊
#وقت_نماز
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
تقدیم به شما خوبان
اول هفته زیباتون
به خیر و نیکی
همراه با بهترینها
امروز و هر روزتون شاد ودلپذیر
و پراز خيرو برکت
ايام به كامتون
#صبح_شروع_هفتهتون_عالی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت آرزوی آخرم
فدا شم زیر پای دلبرم 💞
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
15.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 بخونید اشهدتونُ اَجل داره میاد...!
#حاجقاسم♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
چیک چیک...عشق
قسمت ۲۱۱
_همینجوری
_خوب نصفش کن
مثلا نصف کردم اما بیشترش رو دادم به حسام و یکمی هم خودم خوردم
با دهن پر پرسیدم
_کجا میریم ؟
_زشته دختر اینجوری حرف بزنه
_چه جوری ؟
_با دهن پر
_تو رو خدا شبیه احسان نشو !
با خنده دستش رو گذاشت روی چشمش و گفت :
_چشم
_چه حرف گوش کن !
_آخه هنوز رو پُله
_چی!؟
_خره دیگه !!
_حســـام !
_جنبه شوخی داشته باش خوب ، حالا حدس بزن کجا می خوایم بریم
_همون رستورانه که اون دفعه رفتیم؟
_نه ! اونجا که تکراری شده
_اووم ! پارک ؟
_نه
_خوب پس نمی دونم خودت بگو
_میریم یه جایی که هم زیارت کنیم ، هم تفریح
_دیگه معلومه تو عاشق امامزاده صالحی !
_خوشم میاد شناختت در حد تیم ملیِ
زیارت ایندفعه با همیشه فرق داشت ، درسته که دسته جمعی کلی خوش می گذشت بهمون اما خوب دو نفری هم یه مزه دیگه داشت
نماز ظهر رو همونجا جماعت خوندیم ، کلی از خدا تشکر کردم که سرنوشتم رو انقدر خوب رقم زد ، کلی هم دعا کردم که همیشه همه چیز خوب بمونه !
تو تمام لحظه هایی که داشتم زیارت می کردم و توی حرم بودم سنگینی یه نگاه رو روی خودم حس می کردم
اما هر چی روی اطرافم دقیق می شدم نگاه مشکوکی رو نمی دیدم ! آخرشم بیخیال شدم و رفتم بیرون
❣ @Mattla_eshgh
#سلام_امام_زمانم 🌸•°
در ره عشق غم سود و زیان بیدردیست
هرچه افزود به سرمایهی غم، سود من است
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
ما خدا را داریم
میانتمام نداشته هایمان
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
ای آنکه ظهور تو تمنای همه
العجل آقا به حق فاطمه ...
تعجیل در ظهور #امام_زمان صلوات
اللهم عجل لولیک الفرج
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
ɴᴇᴠᴇʀ sᴛᴏᴘ sᴍɪʟɪɴɢ💚
🍃《همیشه بخند》🍃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
{🌱🌷}
خداغم هارو مقدمه
نعمت های
پنهانش قرار داده...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت1
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
بلند جیغ کشیدم :
ـ مهیاااار .
با خنده گفت :
ـ جان ... چقدر خوشمزه است این بستنی .
همین باعث شد منم حرصم بگیرد و نتیجه اش آن شد که منم در کسری از ثانیه ، کاسه ی فالوده را با یک هورت بزرگ ، بالا بکشم و محتوای آن را تا یک سوم رساندم .
چشمان گرد شده ی مهیار را که مقابلم می دیدم ، خنده ام می گرفت اما اگر می خندیدم ، فالوده در گلویم می نشست و مرا به سرفه می انداخت .
ناچار چشم بستم . اما دندان های تیزش را کنار انگشتم حس کردم که او هم یک گاز دیگر از بستنی سنتی که هنوز میان دست دیگرم بود ، زد .
فوری چشم گشودم و از حرصش آن تکه ی باقیمانده ی بستنی سنتی را هم در دهان گذاشتم و باقی فالوده را فوری سر کشیدم .
مهیار که از این حرکت ، غافلگیر شده بود ، با چشمانی متعجب مرا نگریست :
ـ مستانه ! ... انصافت رو شکر ، ... لااقل یه جرعه واسه من هم فالوده میذاشتی .
خنده ام گرفت ، خنده ای که با سرفه همراه شد :
ـ شما هم انصافت رو شکر ... تمام بستنی سنتی منو خوردی !
و در یک لحظه نگاه شیطان و سرکش هردویمان غرق در تماشای دیگری به خنده افتاد . صدای این خنده کل ماشین را گرفت .
مهیار ماشین را دوباره روشن کرد و سمت آزمایشگاه راه افتادیم .
همیشه از آمپول و سرنگ و آزمایشگاه می ترسیدم . از همان بچگی . از وقتی که گه گاهی می دیدم ، چطور عمه به خانم جان آمپول میزد و خانم جان چقدر ناله میزد که :
" چقدر بد میزنی افروز . "
اما بعدها ، وقتی دوره ی امداد و پرستاری را گذراندم و مدرک بهیاری گرفتم ، از زدن آمپول به دیگران یا گرفتن رگ دستشان برای سِرم خوشم آمد. شاید چون من درد سوزنش را حس نمیکردم!
وقتی وارد اتاقک نمونه گیری خون شدیم ، هردو روی صندلی مخصوص نشستیم . نگاهم به مهیار بود که آستین پیراهنش را تا آرنج بالا زده بود و من با استرس چشمانم را محکم بسته بودم که از سوزش سرنگ نمونه گیری ، جیغ خفه ای زدم .
تا چشم گشودم مهیار را دیدم .
در حالیکه پنبه الکلی را روی آرنج دستش می فشرد و نگاهش به من بود . لبانش آهسته تکان می خورد :
ـ خوبی ؟
و همان کلمه ی " خوبی " برای من ، قدر یک دنیا ارزش داشت .
لبخندی زدم و از روی صندلی برخاستم . خانم پرستار روی پنبه ی روی دستم را با چسب سفیدی محکم کرد که از اتاق نمونه گیری بیرون زدیم .
مهیار که دکمه پیراهنش را روی مچ دستش می بست ، با خروج من ، مقابلم ایستاد .
من هنوز درگیر سوزش ناچیز سرنگی بودم که جایش روی ارنج دستم میسوخت و او درگیر پایین دادن ، آستین مانتو ام و مرتب کردن روسری ام .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 #انیمیشن
📌 بچههای بالای دکل!
📻 به روایت حاج حسین یکتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
من بالای آسمان شهر ، خدایی را دیده ام که هر ناممکنی را ممکن میسازد.
فقط کافیست زمانش برسد .
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از ...❄️...
- یـَ ... یـعـنی همش ... همش دروغ بود؟!
بغض تو گلوم انقدر تیز و بُرنده بود که نمیتونستم حرف بزنم. دلم میخواست بگه همه چی دروغه ... اما این حرکاتش نشون میداد که درسته حرفایی که گفتن بهم... با این فکر اولین قطره اشکم چکید . صدای لرزونم خیلی رو مخم اسکی میرفت :
- چِـ ...چر؟ ... دلت برام ... دلت برام نسوخت؟
همیشه میگفت گریه هام خط قرمزشه ، فکر کنم حداقل اینو راست گفته چون صداش پر از اظطرابش همراه قدماش که سمتم میومدن بلند شد :
-بخدا .. بخدا اون چیزایی که اون عوضی بهت گفته همش درست نیست ... من ... من دو...
هق هقم اوج گرفت و پریدم وسط حرفش :
- نزدیکتر نیــا ... تو چی؟ تو بهم دروغ گفتی !
با گریه فریاد زدم :
- ازت متنفرم ... ازت متنفرم که بخاطرخواهرم نزدیکم شدی ... ازت متنفرم ...
حس کردم تو چشاش اشک جمع شد ! اما مگه اونه بی رحم اشکم میریخت ؟
- این جوری نگو قربونت بشم ... من دوست دارم. بخدا عاشقت شدم. عقب تر نرو عشق من میوفتی خونه خراب میشما ... بیا این ور همه چیو توضیح میدم بهت
انقدر عقب رفته بودم که فقط یه قدم اگه عقب میرفتم پرت میشدم پایین
با اومدنش سمتم دست پاچه شدم و اون یه قدمو ندونسته به عقب برداشتم که فریادش زمینو لرزوند....
یعنی چی میشه؟😭😱
https://eitaa.com/joinchat/899088460Cb57288b1ed
این رمان محشرررره😭😍
هر کی نخونه نصفه عمرش به فناست😭🤦♀
🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
- یـَ ... یـعـنی همش ... همش دروغ بود؟! بغض تو گلوم انقدر تیز و بُرنده بود که نمیتونستم حرف بزنم.
نوید در جواب قهقهه هایم,در چشمانم خیره شد و با صدایی آهسته گفت :- جان !
لب گزیدم.سرعت را کمی بالا برد و همان لحظه با یک ۲٠۶مشکی رنگ شاخ به شاخ شدیم.نوید با اخم دستش را روی بوق گذاشت اما نگاه من مات بود به راننده ۲٠۶,بهمن..!یک اخم وحشتناک روی ابروهایش بود.آهسته در را باز کرد,خیره درچشمانم پیاده شد و به سمت ماشین آمد.خونسردی اش ترسناک بود,نوید زمزمه کرد :- این یارو چشه؟!بیشتر در خودم جمع شدم.در ماشین را باز کرد ,پلک هایم را با وحشت روی هم فشردم.چنگ زدبازویم را,صدایش ترسناک بود!- بیا پایین!
نفس هایم منقطع و وحشت زده بود.با خونسردی و شمرده شمرده زمزمه کرد :-قبل از اینکه همینجا آتیشت بزنم بیا پایین!
صدای در ماشین وبعد صدای نوید خط انداخت روی اعصابم.کاش چیزی نمی گفت تا او را دیوانه تر نکند. او که نمیدانست نوید کیست؟
- دستتو بکش! کی هستی که خط و نشون می کشی براش؟
صدایش همچنان خونسرد بود.- بهمن فروزش هستم ... شوهرش !
https://eitaa.com/joinchat/899088460Cb57288b1ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے
#چادرانہ🧕🏻
میپوشمش
فقطبہعشقفاطمہ ( س )♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
روزتون پر انرژی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
چیک چیک...عشق
۲۱۲
کفش هام رو که پا کردم ، چشمم افتاد به حسام که روی زمین نشسته بود و داشت با یه پسر فقیر حرف می زد ..
همیشه کارش همین بود
کلی تحویلشون می گرفت ، بهشون پول می داد بعدم به سختی دل می کند و می رفت !
این بارم دقیقا همین کارُ کرد ، من رو که دید با لبخند اومد پیشم و گفت :
_زیارت قبول حاج خانوم !
_زیارت شما هم قبول حاج حسام!
_ایشالا مکه هم میریم
_ایشالا ، دیگه کجا رو مد نظر داری اونوقت ؟
_کربلا چطوره ؟
_خوبه ، دیگه ؟
_سوریه !
_بعدش ؟
_مشهد
_لابد بعد دوباره گردِش می کنیم میام همینجا !؟
_باهوشیا
_این عشق زیارت رفتنت منو کشته !
خندید و گفت :
_حالا شمالم ممکنه نظرمُ جلب کنه ها
_تو رو خدا ؟ تنوع فکریت خوبه عجیب ! حسام بیا بریم تو بازارش یه دور بزنیم
_بریم
تو بازارم همینجوری سر به سرم می گذاشت و مدام لجم رو در می آورد ، اینکه نقطه ضعف و حساسیت هات رو
بدونن خیلیم خوب نیست !
داشتیم از جلوی یه جواهر فروشی رد می شدیم که چشمم به حلقه ها خورد و یهو ترمز زدم ... کلی حقله پسندیدیم دو نفری !
_این که خیلی ساده است حسام
_خوب اون کناریش چی ؟
_وای اون خیلی سنگینه ! تو چرا تعادل نداری ؟
_اصلا من به نظر تو خیلی احترام میذارم ، هر چی تو بگی
خندیدم ، خواستم با انگشت یکی رو نشون بدم که توی شیشه نگاهم خورد به یه زن که انگار مستقیم داشت به من نگاه می کرد ...
چند لحظه ای مکث کردم ، گفتم حتما داره به طلاها نگاه می کنه ، اما بعد از چند لحظه مطمئن شدم که هدفش منم نه چیز دیگه ای !
حسام با ذوق گفت :
_نگاه کن الهام اون حلقه خیلی قشنگه فکر کنم توام بپسندی ...
گوشیم تو جیبم لرزید ، باورم نمی شد ، بعد از اینهمه وقت بازم از اون مزاحم پیام رسیده بود ! البته هیچی ننوشته
بود انگار فقط می خواست اعلام حضور کنه
یه لحظه شک کردم ، سرم رو آوردم بالا و دوباره به شیشه نگاه کردم اما زنه نبود ، برگشتم و با دقت همه جا رو دیدم ، شاید توهم زده بودم !
حسام که تازه متوجه حواس پرتیم شد ، اومد پیشم و گفت :
_چیزی شده ؟
گوشیم رو گذاشتم تو جیبم ، نمی خواستم لحظه های خوبمون رو خراب کنم ... بعدا هم می شد بهش بگم
_نه ، بریم
_بستنی می خوری ؟
_اگه قیفی باشه آره
تمام مدت حواسم به اطراف بود ، یه حسی بهم می گفت بین اون زن و مزاحمِ یه رابطه ای هست
دیگه ذوق نداشتم که تو بازار بچرخیم ، بستنی خریدیم و رفتیم تو یه فضای سبز کوچیک که همون نزدیکی ها بود نشستیم ...
هنوز شروع به خوردن نکرده بودیم که یکی گفت :
_چه لحظه های شیرینی !!
با دیدن همون زن که حالا رو به روم وایستاده بود و با پوزخند نگاهمون می کرد دستم رو هوا خشک شد
دوباره گفت :
_دور دور با فرشته زمینیت خوش می گذره حسام جون!؟
کاملا مشخص بود که همدیگه رو می شناسند ، چون حسام با دیدنش جا خورد ....
چند قدمی اومد جلو ، وقتی دیدم حسام چیزی نمیگه خودم گفتم :
_شما ؟
زل زد به حسام ...
_یه دلشکسته همچنان عاشق !
قلبم داشت می زد بیرون ، از نگاهش به حسام حالم بد شد ، یخ کردم ... چه حرف آشنایی ... عاشق دلشکسته !
دستم لرزید و بستنی افتاد زمین
زبونم رو کشیدم رو لبم و گفتم :
_این ... این همون مزاحمست حسام !
با نفرت گفت :
_ماشالله به هوشت !! ولی خانوم خانوما من مزاحم نیستم ،من مجرمم ... اونم به جرم عاشقی !
بلاخره حسام سکوتش رو شکستُ جواب داد :
_روی هر حس بچگانه ای نمیشه اسم عشق گذاشت !
•[ #خـدا ]•✨ •.•
|ـحجـآبـ🌸
|ـظاهرعاشقانہدختریستـ
|ـکھدلشبرآۍخدایش
|ـبآتماموجودمےتپد♥
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
💎پیامبر اکرم صلى الله عليه و آله فرمودند :
كُلُّ نَعيمٍ مَسؤولٌ عَنهُ يَومَ القِيامَهِ إلّا ما كانَ في سبيلِ اللّه ِ تعالى .
روز قيامت از هر نعمتى باز خواست مى شود، مگر آنچه در راه خداوند متعال صرف شده باشد .
📖بحار الأنوار،ج۷،ص۲۶۱،ح۱۰
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•