eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ تقدیم به شما خوبان اول هفته زیباتون به خیر و نیکی همراه با بهترینها امروز و هر روزتون شاد ودلپذیر و پراز خيرو برکت ايام به كامتون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت آرزوی آخرم فدا شم زیر پای دلبرم 💞 السلام علیک یا اباعبدالله الحسین 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
15.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 بخونید اشهدتونُ اَجل داره میاد...! ♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
چیک چیک...عشق قسمت ۲۱۱ _همینجوری _خوب نصفش کن مثلا نصف کردم اما بیشترش رو دادم به حسام و یکمی هم خودم خوردم با دهن پر پرسیدم _کجا میریم ؟ _زشته دختر اینجوری حرف بزنه _چه جوری ؟ _با دهن پر _تو رو خدا شبیه احسان نشو ! با خنده دستش رو گذاشت روی چشمش و گفت : _چشم _چه حرف گوش کن ! _آخه هنوز رو پُله _چی!؟ _خره دیگه !! _حســـام ! _جنبه شوخی داشته باش خوب ، حالا حدس بزن کجا می خوایم بریم _همون رستورانه که اون دفعه رفتیم؟ _نه ! اونجا که تکراری شده _اووم ! پارک ؟ _نه _خوب پس نمی دونم خودت بگو _میریم یه جایی که هم زیارت کنیم ، هم تفریح _دیگه معلومه تو عاشق امامزاده صالحی ! _خوشم میاد شناختت در حد تیم ملیِ زیارت ایندفعه با همیشه فرق داشت ، درسته که دسته جمعی کلی خوش می گذشت بهمون اما خوب دو نفری هم یه مزه دیگه داشت نماز ظهر رو همونجا جماعت خوندیم ، کلی از خدا تشکر کردم که سرنوشتم رو انقدر خوب رقم زد ، کلی هم دعا کردم که همیشه همه چیز خوب بمونه ! تو تمام لحظه هایی که داشتم زیارت می کردم و توی حرم بودم سنگینی یه نگاه رو روی خودم حس می کردم اما هر چی روی اطرافم دقیق می شدم نگاه مشکوکی رو نمی دیدم ! آخرشم بیخیال شدم و رفتم بیرون ‌❣ @Mattla_eshgh
🌸•° در ره عشق غم سود و زیان بی‌دردی‌ست هرچه افزود به سرمایه‌ی غم، سود من است 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
ما خدا را داریم میان‌تمام نداشته هایمان 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
ای آنکه ظهور تو تمنای همه العجل آقا به حق فاطمه ... تعجیل در ظهور صلوات اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
ɴᴇᴠᴇʀ sᴛᴏᴘ sᴍɪʟɪɴɢ💚 🍃《همیشه بخند》🍃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
{🌱🌷} خداغم هارو مقدمه نعمت های پنهانش قرار داده... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 🖌 به قلم بلند جیغ کشیدم : ـ مهیاااار . با خنده گفت : ـ جان ... چقدر خوشمزه است این بستنی . همین باعث شد منم حرصم بگیرد و نتیجه اش آن شد که منم در کسری از ثانیه ، کاسه ی فالوده را با یک هورت بزرگ ، بالا بکشم و محتوای آن را تا یک سوم رساندم . چشمان گرد شده ی مهیار را که مقابلم می دیدم ، خنده ام می گرفت اما اگر می خندیدم ، فالوده در گلویم می نشست و مرا به سرفه می انداخت . ناچار چشم بستم . اما دندان های تیزش را کنار انگشتم حس کردم که او هم یک گاز دیگر از بستنی سنتی که هنوز میان دست دیگرم بود ، زد . فوری چشم گشودم و از حرصش آن تکه ی باقیمانده ی بستنی سنتی را هم در دهان گذاشتم و باقی فالوده را فوری سر کشیدم . مهیار که از این حرکت ، غافلگیر شده بود ، با چشمانی متعجب مرا نگریست : ـ مستانه ! ... انصافت رو شکر ، ... لااقل یه جرعه واسه من هم فالوده میذاشتی . خنده ام گرفت ، خنده ای که با سرفه همراه شد : ـ شما هم انصافت رو شکر ... تمام بستنی سنتی منو خوردی ! و در یک لحظه نگاه شیطان و سرکش هردویمان غرق در تماشای دیگری به خنده افتاد . صدای این خنده کل ماشین را گرفت . مهیار ماشین را دوباره روشن کرد و سمت آزمایشگاه راه افتادیم . همیشه از آمپول و سرنگ و آزمایشگاه می ترسیدم . از همان بچگی . از وقتی که گه گاهی می دیدم ، چطور عمه به خانم جان آمپول میزد و خانم جان چقدر ناله میزد که : " چقدر بد میزنی افروز . " اما بعدها ، وقتی دوره ی امداد و پرستاری را گذراندم و مدرک بهیاری گرفتم ، از زدن آمپول به دیگران یا گرفتن رگ دستشان برای سِرم خوشم آمد. شاید چون من درد سوزنش را حس نمیکردم! وقتی وارد اتاقک نمونه گیری خون شدیم ، هردو روی صندلی مخصوص نشستیم . نگاهم به مهیار بود که آستین پیراهنش را تا آرنج بالا زده بود و من با استرس چشمانم را محکم بسته بودم که از سوزش سرنگ نمونه گیری ، جیغ خفه ای زدم . تا چشم گشودم مهیار را دیدم . در حالیکه پنبه الکلی را روی آرنج دستش می فشرد و نگاهش به من بود . لبانش آهسته تکان می خورد : ـ خوبی ؟ و همان کلمه ی " خوبی " برای من ، قدر یک دنیا ارزش داشت . لبخندی زدم و از روی صندلی برخاستم . خانم پرستار روی پنبه ی روی دستم را با چسب سفیدی محکم کرد که از اتاق نمونه گیری بیرون زدیم . مهیار که دکمه پیراهنش را روی مچ دستش می بست ، با خروج من ، مقابلم ایستاد . من هنوز درگیر سوزش ناچیز سرنگی بودم که جایش روی ارنج دستم میسوخت و او درگیر پایین دادن ، آستین مانتو ام و مرتب کردن روسری ام . 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
5.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 📌 بچه‌های بالای دکل! 📻 به روایت حاج حسین یکتا 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•