تقدیم به شما خوبان
اول هفته زیباتون
به خیر و نیکی
همراه با بهترینها
امروز و هر روزتون شاد ودلپذیر
و پراز خيرو برکت
ايام به كامتون
#صبح_شروع_هفتهتون_عالی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت آرزوی آخرم
فدا شم زیر پای دلبرم 💞
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
15.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 بخونید اشهدتونُ اَجل داره میاد...!
#حاجقاسم♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
چیک چیک...عشق
قسمت ۲۱۱
_همینجوری
_خوب نصفش کن
مثلا نصف کردم اما بیشترش رو دادم به حسام و یکمی هم خودم خوردم
با دهن پر پرسیدم
_کجا میریم ؟
_زشته دختر اینجوری حرف بزنه
_چه جوری ؟
_با دهن پر
_تو رو خدا شبیه احسان نشو !
با خنده دستش رو گذاشت روی چشمش و گفت :
_چشم
_چه حرف گوش کن !
_آخه هنوز رو پُله
_چی!؟
_خره دیگه !!
_حســـام !
_جنبه شوخی داشته باش خوب ، حالا حدس بزن کجا می خوایم بریم
_همون رستورانه که اون دفعه رفتیم؟
_نه ! اونجا که تکراری شده
_اووم ! پارک ؟
_نه
_خوب پس نمی دونم خودت بگو
_میریم یه جایی که هم زیارت کنیم ، هم تفریح
_دیگه معلومه تو عاشق امامزاده صالحی !
_خوشم میاد شناختت در حد تیم ملیِ
زیارت ایندفعه با همیشه فرق داشت ، درسته که دسته جمعی کلی خوش می گذشت بهمون اما خوب دو نفری هم یه مزه دیگه داشت
نماز ظهر رو همونجا جماعت خوندیم ، کلی از خدا تشکر کردم که سرنوشتم رو انقدر خوب رقم زد ، کلی هم دعا کردم که همیشه همه چیز خوب بمونه !
تو تمام لحظه هایی که داشتم زیارت می کردم و توی حرم بودم سنگینی یه نگاه رو روی خودم حس می کردم
اما هر چی روی اطرافم دقیق می شدم نگاه مشکوکی رو نمی دیدم ! آخرشم بیخیال شدم و رفتم بیرون
❣ @Mattla_eshgh
#سلام_امام_زمانم 🌸•°
در ره عشق غم سود و زیان بیدردیست
هرچه افزود به سرمایهی غم، سود من است
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
ما خدا را داریم
میانتمام نداشته هایمان
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
ای آنکه ظهور تو تمنای همه
العجل آقا به حق فاطمه ...
تعجیل در ظهور #امام_زمان صلوات
اللهم عجل لولیک الفرج
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
ɴᴇᴠᴇʀ sᴛᴏᴘ sᴍɪʟɪɴɢ💚
🍃《همیشه بخند》🍃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
{🌱🌷}
خداغم هارو مقدمه
نعمت های
پنهانش قرار داده...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت1
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
بلند جیغ کشیدم :
ـ مهیاااار .
با خنده گفت :
ـ جان ... چقدر خوشمزه است این بستنی .
همین باعث شد منم حرصم بگیرد و نتیجه اش آن شد که منم در کسری از ثانیه ، کاسه ی فالوده را با یک هورت بزرگ ، بالا بکشم و محتوای آن را تا یک سوم رساندم .
چشمان گرد شده ی مهیار را که مقابلم می دیدم ، خنده ام می گرفت اما اگر می خندیدم ، فالوده در گلویم می نشست و مرا به سرفه می انداخت .
ناچار چشم بستم . اما دندان های تیزش را کنار انگشتم حس کردم که او هم یک گاز دیگر از بستنی سنتی که هنوز میان دست دیگرم بود ، زد .
فوری چشم گشودم و از حرصش آن تکه ی باقیمانده ی بستنی سنتی را هم در دهان گذاشتم و باقی فالوده را فوری سر کشیدم .
مهیار که از این حرکت ، غافلگیر شده بود ، با چشمانی متعجب مرا نگریست :
ـ مستانه ! ... انصافت رو شکر ، ... لااقل یه جرعه واسه من هم فالوده میذاشتی .
خنده ام گرفت ، خنده ای که با سرفه همراه شد :
ـ شما هم انصافت رو شکر ... تمام بستنی سنتی منو خوردی !
و در یک لحظه نگاه شیطان و سرکش هردویمان غرق در تماشای دیگری به خنده افتاد . صدای این خنده کل ماشین را گرفت .
مهیار ماشین را دوباره روشن کرد و سمت آزمایشگاه راه افتادیم .
همیشه از آمپول و سرنگ و آزمایشگاه می ترسیدم . از همان بچگی . از وقتی که گه گاهی می دیدم ، چطور عمه به خانم جان آمپول میزد و خانم جان چقدر ناله میزد که :
" چقدر بد میزنی افروز . "
اما بعدها ، وقتی دوره ی امداد و پرستاری را گذراندم و مدرک بهیاری گرفتم ، از زدن آمپول به دیگران یا گرفتن رگ دستشان برای سِرم خوشم آمد. شاید چون من درد سوزنش را حس نمیکردم!
وقتی وارد اتاقک نمونه گیری خون شدیم ، هردو روی صندلی مخصوص نشستیم . نگاهم به مهیار بود که آستین پیراهنش را تا آرنج بالا زده بود و من با استرس چشمانم را محکم بسته بودم که از سوزش سرنگ نمونه گیری ، جیغ خفه ای زدم .
تا چشم گشودم مهیار را دیدم .
در حالیکه پنبه الکلی را روی آرنج دستش می فشرد و نگاهش به من بود . لبانش آهسته تکان می خورد :
ـ خوبی ؟
و همان کلمه ی " خوبی " برای من ، قدر یک دنیا ارزش داشت .
لبخندی زدم و از روی صندلی برخاستم . خانم پرستار روی پنبه ی روی دستم را با چسب سفیدی محکم کرد که از اتاق نمونه گیری بیرون زدیم .
مهیار که دکمه پیراهنش را روی مچ دستش می بست ، با خروج من ، مقابلم ایستاد .
من هنوز درگیر سوزش ناچیز سرنگی بودم که جایش روی ارنج دستم میسوخت و او درگیر پایین دادن ، آستین مانتو ام و مرتب کردن روسری ام .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
5.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 #انیمیشن
📌 بچههای بالای دکل!
📻 به روایت حاج حسین یکتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•